ترسیدم سینهخیز خودم را بالای سرش رساندم صدای زنگ در خانه پیچید چندین بار پشتسر هم بعد صفحه گوشیاش روشن شد دوستانش چندین بار از پشت در صدایش کردند دیگر صدایی نیامد باید سرجایم برگردم نباید کسی بویی ببرد که کار من بوده، همانطور سینهخیز خودم را به ویلچر رساندم تا صدای باز شدن قفل در پیچید درون ویلچر جای گرفته بودم همان همسایهای که مادر کلید خانه را به او داده بود تا حواسش به ما باشد با دوستان برادرم وارد شدند در خانه درست روبه اتاق خواب بود تا چشمشان به او افتاد خشکشان زد تا اورژانس از راه برسد آقای همسایه به پدرومادرم زنگ زد هنوز نرسیده بودند گفت برگردند گفتند حال من خوب نیست تا اتفاقی برایشان نیفتد چون حال خرابی من برایشان پذیرفته تر بود مجبور شدند قید مراسم ختم عموی مادر را بزنند. بعد از چند ساعت که برادرم به هوش نیامد سروکلهی پلیس پیدا شد و تنها مظنون این ماجرا من بودم مأمور پلیس خودش هم باورش نمیشد من خوشحال بودم آرزو میکردم هیچوقت به هوش نیاید
-بالاخره به غیر از ایشون کس دیگهای اونجا نبوده و ما باید روند قانونی رو طی کنیم تا پسرتون به هوش بیاد و خودش بگه چه اتفاقی افتاده، اگر به هوش بیاید و بگوید مقصر این اتفاق من بودم چه؟
هقهق مادر بلند شد پدر سعی میکرد او را آرام کند
-دکتر گفته اگه به هوش بیاد احتمال قطع نخاع داره و در اینصورت نمیتونه حرف بزنه
از شنیدن این حرفها احساس شادی در من به وجود آمدم دلم میخواست به هوش بیاید و روی ویلچر نشستنش را ببینم حالا من از او تواناتر بودم میتوانستم روی پاهایم بیاستم و حرف بزنم هرچهقدر هم کوتاه هرچقدر هم بریده بریده
-خدایا بس نبود این یکی از وقتی به دنیا اومد اینطور بود گفتن با دکتر و فیزیوتراپی خوب میشه هرکاری تونستیم تو این ده سال انجام دادیم حالام این یکی
دلم برایش میسوخت. دعا کردم به هوش بیاید ولی نتواند صحبت کند همانطور هم شد به هوش آمد همان پیشبینیهای دکتر درست شد هر روز با ویلچر کنار تختش میایستادم و نگاهش میکردم اوایل لذت میبردم از ناتوانیاش ولی حالا بعد از چند ماه حالا نمیتوانم تحمل کنم دعا میکنم هرچه زودتر مثل قبل شود به نظر شما که دکتر او هستید خوب میشود؟
-همه چیز دست خداست، نمیشه گفت چی میشه خودِتوکی باور میکرد بعد از اینهمه سال درمانت جواب بده تونستی کلمهها رو کمکم بگی بتونی رو پاهات بایستی، خوشحالم منو اونقدر محرم خودت بدونی که این ماجرا رو قبل از هرکس دیگه برای من تعریف کردی من با برادرت صحبت میکنم که این اتفاق مثل یه راز بینمون بمونه
#داستان
#سیال_ذهن
#آوینار
✍🏻زهرا فلاح