*خط به خط...
یکی تشنه میگفت و جان میسپرد خنک نیکبختی که در آب مرد بدو گفت نابالغی کای عجب چو مردی چه سیراب و چ
*امامزاده
همانكه مادرِ دوران چو او نزاده، تویی
خدا اگر به كسی تابِ عشق داده، تویی
خلیفه روی زمین او اگر نهاده، تویی
بهل كه ساده بگویم، امامزاده تویی
به تكه تكهی نعشت دخیل باید بست
دخیل بر كرمِ جبرئیل باید بست
وگرنه نعشِ تو را سوی آسمان كه برد؟
كه این امانتِ تابوت از علی بخرد؟
امانتی خدا را امین او برده است
علی نرفت، فرشته بدان زمین خورده است
*
تو كیستی كه برایت علی غریبی خواند؟
تو كیستی كه فقط از تو دلفریبی ماند؟
نمیتوان كه تو را با شهید تخمین زد
درست دستِ قضا بود، قرعه بر مین زد
دعای صحت و حرز سلامتی مینی است
كه زیرِ پای چپِ مرتضای آوینی است
*
به زیرِ لب تو چه خواندی كه آسمان خم شد
و از میان زمین مردِ واپسین كم شد
به زیرِ لب تو چه خواندی كه ره نشان دادند
و تحفه نعشِ تو را دستِ آسمان دادند
به زیرِ لبِ تو چه خواندی كه قفلِ بسته شكست
و بغضِ ماندهی مردانِ دلشكسته شكست
به زیرِ لب تو چه خواندی؟ بگو، بلند بگو
ز كاروان عقبافتادهگان كماند، بگو
***
جنوب جای عجیبی است، آسمانش نیز
بهشت شاهدِ ما و فرشتهگانش نیز
بهل كه در بگشایند او جنوبی بود
كلون كنند و بگویند روزِ خوبی بود...
✍🏻شعری از رضا امیرخانی
فروردینِ ٧٢- شهادتِ سید مرتضای آوینی
خط به خط, همراه ما باشید✍🏻
https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
در یکی از زیرشاخههای شخصیت پردازی غیرمستقیم،
اسم میشود عامل مهمی برای معرفی شخصیت.
و یکی از شاخههای پردازش اسامی هم
(اسم همراه لقب) است.
که بارها در آثار داستان نویسان نسل اول و دوم تکرار شده. زن اثیری، زن لکاته، رحیم خرکچی و...
این وسط، سلطان لقب فقط رضاشاه!
از هر لقبش میشود قصهای بیرون کشید برای داستان و روایت.
و چقدر هرکدام نشاندهنده هویت این آدم در هر زمان از زندگیش بوده.
رضا سوادکوهی(محل تولدش)
رضا دوزاری(یکی از سکههای کم ارزش آن زمان، بخاطر قمارباز بودن سربازان بریگارد قزاق)
رضا ماکسیم(نام سلاح سنگینی که مهارتش بوده)
رضا شصت تیر (نام سلاح سنگین دیگری)
رضا میرپنج (پنج درجه میری، معادل سرگرد، برای گرفتن این درجه مجبورش کردند تازه سواد یاد بگیرد!)
سرهنگ رضاخان(بدون شرح)
سردار سپه (که به زور از شاه قاجار برایش گرفتند. بعد هم که وزیر جنگ)
رئیس الوزرا (!)
رضاشاه (بدون شرح تر)
رسما یعنی از هیچ، به بالاترین مقام رسیدن.
مصداق بارز مهرهی سرباز شطرنج که هیچ است، ولی اگر تمام شرایط بازی جور باشد و بالادستیها یاری کنند، میتواند تا وزیر پیش برود.
پ.ن: یعنی چه میشود که یک قرن بعد، شخصیت اصلی سریالی پرطرفدار، که اتفاقا شدیدا مثبت و سفید و منجی طراحی شده، نامش رضاست؟ از نوع فخّار و افتخار آفرینش؟!
آن هم در اثر غرضورزی که حتی یک شیخ و یک عمامه در کل قسمتها دیده نمیشود؟
#تطهیر
#بی_سوادی
#دریغ_از_مدرک_شش_کلاس_حداقل
✍🏻فاطمه زهرا بختیاری
خط به خط, همراه ما باشید✍🏻
https://eitaa.com/joinchat/3071082506Cce1e021776
https://instagram.com/madrese_adabiat?igshid=YmMyMTA2M2Y=
نشانی صفحات:
@Ketabkhori
@madrese_adabiat
📣 کانون مهنّا برگزار می کند:
📖🖌 اولین دوره نویسندگی کانون مهنا
ثبت نام: 09900156469
@kanoonmohanna
*خط به خط...
مهاجم اما بیحیاتر از این حرفهاست. هیزم طلب میکند و آتش میسازد پشت در. دود وارد خانه میشود. قُن
🏴
فاطمیه،
روضهی علیست...
🏴
*خط به خط...
بسم الله النور
و به عظمت نام نور...
من آدم غرغرویی نیستم. در سفرها اتفاقا تنها خط قرمزم غرزدن در مقابل سختیهاست.
دیروز اما، غرم گرفته بود. گوش شنوای معاونت فرهنگسازی هم کنار دستم:
معنای این پیاده روی چیست؟ چند صد نفر از یک استان، در یک مسیر که حرکت نمادینشان دیده هم نمیشود. جمع هم که نیستیم. تیر آفتاب و گرما هم هست. فردا هم که پشت جمعیت میلیونی گیر میکنیم، صدای آقا هم به گوشمان نمیرسد. باید همان دو روز پیش بلیط شاهرود میگرفتم. پیاده روی باید عظیم باشد! این ایدهها به ذهن کی رسید اولین بار؟
و یکسره نتایج حرکت را تحلیل میکردم.
امروز اما اگر از احوالم بپرسید،
میگویم به گستردگی عدد بینهایت قسم، حاضرم بینهایت بار دیگر مسیرهای طولانیتر از این را با کولهبار سنگینتر از این بروم و برگردم و باز به همان نقطه امروز برسم. آنچه امروز دیدم احتمالا تمام عمر بخش مهمی از فضای ابری ذهنم را پر خواهد کرد. کمرنگ خواهد شد، اما محو هرگز.
۵ صبح راهی شدیم که داخل جا بگیریم. خرجش چند ساعت انتظار بود و سختی جا و بعد، از پشت پرده آبی معروف، مردی بیرون آمد که به قول واژه خودش در همین سخنرانی برای امام، سرآمد تاریخ است. دست آقا بالا آمد به سلام و تکریم. جمعیت موج میگیرد. میخروشد. میجوشد. از هر طرف نوایی میآمد. به تکرارِ (حیدر حیدر) که میرسد، آقا درست مثل فیلمهای پخش شده از دیدارها، دستش را بالا میگیرد به تعارف نشستن و آرام کردن جمعیت:
(بسم الله الرحمن الرحیم، والحمدلله رب العالمین....
سی و چند سال است که این جلسهی باشکوه و مبارک تشکیل میشود؛ موضوع بحث در این جلسه در همهی این سالها عمدتاً امام بزرگوار بوده است؛ صحبتی که وقت این جلسه را بیشتر به خود مشغول کرده است، دربارهی امام بزرگوار و عزیز ما است. به نظر من نسلهای جدیدِ این کشور به آشنایی بیشتر با امام بزرگوار نیازمندند؛ ما قدیمیها هم همینجور.)
نمیفهمیدم دارد چه میشود. از صبح نمیفهمیدم. درست سی و سه روز پیش بود که دیدار معلمان، بدجور به دلم آمد. اعتراض که کردم از کسی شنیدم: عرضه داشته باش، آدم مهمی شو، برو!
خدا میداند این جمله چه با من کرد. چند روز بهم ریختم، چند هفته افتادم دنبال هویت خودم. حالا هنوز یک ماه نگذشته که درست اینجایم، در فاصلهای آنقدر نزدیک که برق نور چراغها را در عینک آقا میبینم.
بلند فکر کردم: دارم قالب تهی میکنم، نمیتونم هیجانم رو کنترل کنم.
دو تا نوجوان نشستهاند مقابلمان. باور نمیکنند ما معلمیم. با دهانهای باز و خیره از اول تا آخر حرف میزنند. پدرمان در معیتشان در میآید و برای خودمان صبر آرزو میکنیم. آقا سخن میگوید و مردم میان کلامش هی ساز شعار میزنند. آقا هم میآید میان شعارشان: توجه کنید! توجه کنید!
یک بار هم که رسما میگویند بگذارید به بحث برسیم.
راستش را بخواهید اصلا این یادداشت را نوشتم که به یکی دو نفر خوانندهاش بگویم:
جان هرکس دوست دارید، دیدار رفتید انقدر میان کلام شعار ندهید! یک ساعت سخنرانی بود، پنجاه دقیقهاش آقا داشت مثل بچه کلاس اولیها شعار ما را ساکت میکرد.
آقا از سه تحولی میگوید که امام ایجاد کرد. از امید حرف میزند و اشاره مفصلی میکند به اغتشاشات اخیر. یک دور آنچه پیش آمد خلاصه میکند و میگوید:
(طرّاحی آنها جوری بود که فکر میکردند کار جمهوری اسلامی تمام شده، فکر میکردند میتوانند ملّت ایران را به خدمت بگیرند. احمقها باز هم اشتباه کردند،( این جمله چرت یک عده را میپراند) باز هم ملّت را نشناختند. البتّه ملّت ایران به آنها بیاعتنائی کرد، به فراخوان آنها اعتنائی نکرد. جوانهای متعهّد در خیابانها، در دانشگاهها توانستند کارهای بزرگی انجام بدهند. بسیج دانشجویی، بسیج اقشار در داخل شهرهای کشور، مردم متعهّد و متدیّن، وظایف خودشان را انجام دادند، دشمن را ناکام کردند. نقشهی دشمن باطل شد ولی این هشدار به همه داده شد که از کید دشمن غفلت نکنید؛ از کید دشمن غفلت نکنید!)
و توضیحات دیگری در این زمینه. اینجاها را خدا خیرداده نوجوانها یکسره از کمردرد و اتوبوس دیشبشان گفتند و نفهمیدیم آقا چه گفت. تا لحظهای که دعا شروع شد:
(پروردگارا! ما را جزو سربازان امام زمان قرار بده. پروردگارا! قلب مقدّس آن بزرگوار را از ما راضی کن؛ دعای امام زمان را شامل حال ما، بخصوص شامل حال جوانان ما قرار بده.)
و جملهای میگوید که باشد بین حاضرین دیدار، بغض سنگ میشود و میچسبد به گلو و تا همین لحظهی نوشتن یادداشت و خیلی بعدترش هم، با ماست.
و کات. تیتراژ پایانی مثل قصهی آغازین، با حرکت نرم دست آقاست و یک ثانیه بعد، انگار همه چیز خواب بوده. طول میکشد تا موقعیت خودم و آن هزارهزار جمعیت را پیدا کنم. انگار فانوسی در اوج تاریکی و گمگشتگی روشن شده و ثانیهای بعد باد نامردی به نام زمان، وزیده و شعله را خاموش کرده.
باید دوباره تا کی به دنبال نور بگردم؟
«تراژدی زندگی شخصیات را بیخیال. همهی ما از همان اول کلی بدبختی کشیدیم، امّا انسان تا وقتی که درستوحسابی صدمه ندیده، نمیتواند شروع کند به نویسندگی جدی. از این بلاهایی که سرت میآید استفاده کن.»
- از میان نامهی همینگوی به فیتز جرالد.
#ازبه
@monadchannel
هدایت شده از مجله قلمــداران
چند شب پیش داشتم می خواندم اروین یالوم به کسی که قصد پایان دادن به زندگیاش را داشت، گفت:
«میفهمم عمیقاً دلسرد شدی. جوری که شاید دلت بخواد همین حالا خودتو نابود کنی! اما با تمام اینها امروز اینجایی...
بخشی از وجودت، تورو با خودش به مطب من آورده. لطفاً اجازه بده من با اون بخش صحبت کنم. بخشی از تو که میخواهد زنده بماند...
سه روز است که درگیر این دیالوگ هستم. کجا عمیقاً دلسرد شدیم و توی اوج ناامیدی، بخشی از وجودمان دلش خواسته ادامه بدهد؟!
کجا با صورت زمین خوردیم و بخشی از وجودمان ما را انداخته روی شانهاش و کشیده کنار دیوار... تیمارمان کرده و یک لیوان آب خنک ریخته روی جگرمان؟!
به آن بخش وجودمان چقدر بها دادیم؟
چندبار تشکر کردیم؟
اصلا تا حالا جرأت داشتیم به او اعتماد کنیم که مارا با خودش ببرد کنار کسی که بلد باشد حالمان را خوب کند؟!
راستش دلم سوخت برای تکهای که به جای شاد زندگی کردن مدام نگران است نکند این بار دیگر ببازیم! نکند کم بیاوریم و او وقتی ما را خسته و زخمی انداخته روی شانهاش، نداند کجا برود!
این متن یالوم را که خواندم یاد شخصیت «روح» توی برنامه کلاه قرمزی افتادم. آنجا که به آقای مجری می گفت «من روح یه آدم زندهام، فقط چون قهرم ازش جدا شدم! قهرم چون دلم میخواست توی بارون بدوم اما اون نیومد! دلم میخواست برم کوه گفت وقت ندارم. بهش گفتم بریم مسافرت گفت الان شرایطش نیست! منم اونو با خودش تنها گذاشتم!»
نکند لابلای دغدغههای عقل و منطق، همان تکه کم بیاورد و ما را بگذارد به حال خودمان!
شما را نمیدانم...
اما من امشب باید بروم بشینم جلوی آینه!
بعد دست بکشم روی صورتم و خودم را نوازش کنم. باید قدرش را بدانم.
من شاید، اما او نباید کم بیاورد!
#م_رمضانخانی
https://eitaa.com/ghalamdaraan
بذار این یادگار آخرت
این غم
رفیق هرشب تنهاییا و خلوتم باشه
میخوام دار و ندارم از همه دنیا
دل بیطاقتم باشه
کی گفته رد شدن از خاطرات کهنهمون سخته؟
کی گفته زندگیمون بیجنون سخته؟
تو میری
ماه پیدا نیست
سقوطم تا کجا میره؟ ته این چاه پیدا نیست
خیابون تا خیابون شهرو میگردم
هنوزم زیر لب آواز میخونم
پر و بالم شکسته که شکسته
خیالی نیست
جاش از پرواز میخونم
یه دیوونهم دلم میخواد یکی همشکل مردم شم
دل دیوونهمو بردارم و تو جادهها گم شم
دل دیوونهمو
-یادش بخیر-
دست تو گم کردم...
کلاف توی هم پیچیدهی این ماجرا سرسختتر میشه
واسهم برگشتن از این جادهها هی سختتر میشه
تویی اونی که این بنبستو رد کرده
تویی اونی که میره، میره و خوشبختتر میشه
نگاهت برنگرده این طرفها!
حال من خوبه
خیالت تخت باشه
من دلم آتشفشونه
گاهی آروم گاهی آشوبه
برو راحت
بذار این غم
رفیق هرشب تنهاییا و خلوتم باشه
میخوام دار و ندارم از همه دنیا
دل بیطاقتم باشه
#محمدرضا_معلمی
«هیچ چیز مرا متعجب نمیکند...»
مردی در اتوبوس گفت؛
نه رادیو,
و نه روزنامه,
و نه قلعههای بر بلندیها,
میخواهم که بگریم.
راننده گفت: صبر کن تا به ایستگاه برسیم
آنجا هر چقدر که خواستی تنهایی گریه کن.
زنی گفت: من نیز.
مرا نیز هیچ چیز متعجب نمیکند.
فرزندم را در قبر خویش گذاشتم؛
تعجبی کرد و خوابید، بدون آنکه خداحافظی کند...
دانشجویی گفت: مرا نیز هیچ چیز متعجب نمیکند.
من باستانشناسی خوانده بودم اما در سنگ هیچ هویتی پیدا نکردم.
آیا من به راستی منم؟!
و سربازی گفت: مرا نیز هیچ چیز متعجب نمیکند.
همیشه ارواحی را محاصره میکنم که مرا محاصره کردهاند.
راننده عصبانی شد و گفت:
داریم به آخرین ایستگاه میرسیم!
آماده پیاده شدن شوید!
مسافران فریاد زدند:
ما آنچه بعد از ایستگاه است میخواهیم
به رفتن ادامه بده!
اما من گفتم: مرا اینجا پیاده کن!
مرا نیز مثل دیگران هیچ چیز متعجب نمیکند.
اما من به ستوه آمدهام از سفر کردن.
✍ محمود درویش
*خط به خط...
بسم الله النور
هشدار! این یادداشت قصد دارد (شانس) را نقض کند!
سکانس اول:
خبر دادن هنر است. چه خبر خیلی بدی درکار باشد چه خیلی خوب، طبق آمار درصد بالایی از سکتهها ایست قلبی ناشی از ناگهانی شنیدن خبرهاست.
سکانس دوم:
خوشبختانه من از آن آدمهای فوق باکلاس نیستم که به شماره ناشناس پاسخ نمیدهند. وقتی خیلی طبیعی دکمه تایید تماس را فشار دادم، صدایی بم و نامفهوم بی مقدمه پرسید:
(خانم بختیاری شما میدونید دیدار رمضانی افتاده نوزدهم؟)
در کسری از ثانیه فهرست اسامی مسئولین را از کشوهای ذهنیام بیرون کشیدم و تند تند اندیشیدم:
در مجلس که بختیاری نداریم.
شورای عالی انقلاب فرهنگی هم همینطور.
بین خبرگان نزدیکترین آشنامان میرباقریست.
نهاد رهبری بختیاری ندارد.
بین وزرا و ردههای اصلی سه قوه هم همینطور.
معروفترین بختیاری اخیرا حسین بختیاری مداح بود که به رحمت ایزدی پیوست.
هر چه هست، بیت رهبری تاکنون تغییر و تعویض ساعات دیدار و جلسات را با این بختیاری مورد خطاب هماهنگ نکرده. سعی میکنم(به من چه) کمتری در لحن و کلماتم باشد:
(عجب. خب؟)
(خب پس برای شما فرقی نداره باز هم قطعی میاید؟)
این صدم ثانیه دیگر با قبلی فرق دارد. یک سال میگذرد برایم. از تک تک کشوهای مغزم مواد مذاب میزند بیرون و یکایک خاطرات تلخ و پیرکننده اخیر را میسوزاند. سرخی داغش تمام حجم مغزم را پر میکند. فکم که چسبیده به پاشنه کفشم را با دست جمع میکنم که کلماتم برای صدای بم پشت خط مفهوم باشد:
(یَ یع یعنی مَ من اگه تو تو رو... یعنی ب ب برای دیدار....؟ یعنی خب ب بهم نگفته بودن...)
(عه خبر ندادن؟ بهتر پس بلیطی از دست ندادید. حالا قطعی میاید؟)
خاطرم نیست پاسخش را دقیقا چگونه دادم و قطع کردم فقط یادم مانده میان آن همه داده که در لحظه از ذهنم میگذشت به این فکر میکردم که بالاخره یک نفر از من سریعتر و هیجانیتر و صفراییتر حرف میزند. حجم مواد مذاب دارد بیشتر میشود و کم کم از ذهنم سرریز میکند توی چشمها و گلویم. خوب که دقت میکنم جعبه سیاهی از میان خاطرات جان سالم به در برده و روی قل قل گدازهها بالا و پایین میشود. بازش میکنم. خاطره بهشهر سال گذشته از درونش میریزد توی دستهایم. گوشی را بر میدارم و به فرمانده بسیج پیام میدهم:
(خلیلم، یادته مسیر بهشهر رو چه ماهی برگزار کردیم؟)
آن موقعها که مسئولیت داشت خیلی سخت میشد پیداش کرد. حالا اما انگار سیگنال سیم لرزان دلم مستقیم وصل دلش میشود:
(اره عزیزم اردیبهشت بود.)
(پس هنوز یک سالم نشده.)
(اره وقت هست.)
(یادته پارسال روی صخره، لب ساحل زانوهات برای چی خیس اشک شد؟)
(خوبم یادمه. احساس بی فایدگی میکردی.)
(دلیل اصلیش رو بهت گفتم نه؟ دیدار معلمان؟)
(آره. گفتی، ولی مثل الان جزئی نگفتی.)
(یکی بهم گفت عرضه داشته باش خودت برو!)
سکانس سوم:
۱۴۰۲ برای من سال پوست اندازی بود. دو بار بنیان هویتم فرو ریخت و باز لاشههای پاره پاره خودم را با اشک بهم چسباندم و سرپا شدم. یک بارش مربوط میشد به ابعاد زنانه که مورد بحث ما نیست و مشروح یک بارش هم دلشکستگی و شوق فراوانی بود که برای دیدار داشتم و کسی که به حرفش اهمیت میدادم، (بی عرضگی) را سیلی کرد در گوشم. نمیدانم چرا آن موقع با خودم فکر نکردم خیلی طبیعیست کسی به سن من در مسیر تخصصش پلههای شهرت و قدرت را سپری نکرده باشد و برای شناخته شدنش زمان بیشتری لازم باشد! بعضی حرفها گاهی خودشان از باد هوا هم پوچترند اما اعتبار کاذبی که خودمان به گویندهاش دادهایم پودرمان میکند. بیچاره زانوی فرمانده. پیام میدهم:
(خدا خیلی بزرگه فرمانده! حتی نذاشت یک سال از دل سوختنم بگذره و جبران کرد! اونم دقیقا جوری که میخواستم، بدون سهمیه یا وابستگی!)
ذوقش حتی از پشت کلمات ساده و سرد گوشی توی قلبم پمپاژ میشود:
(دیدار دانشجویی خیلی دیدار خاص و متفاوتیه فاطمه زهرا. خیلی برات خوشحالم.)
فکم هنوز نزدیک کفشهایم است که همزمان با استرداد بلیط مازندران زمزمه میکنم: (دیدار، نماز جماعت، افطار... بیدارم؟ خدایا همین چند ساعت پیش نبود که بغضم را با چای افطار فرو خوردم و به ملائکهات گفتم تنها با یک خوشی بزرگ میتوانم آرام بگیرم؟)
کات.
سکانس پایانی:
شانس وجود ندارد خواننده عزیز. من در عمرم در هیج قرعهای به معنای مصطلحش شانس نیاوردم و احتمال درآمدن سه بار پشت هم نام یونس در آن کشتی، خیلی برادر با صفر است. ولی این یونس است که برایش نوشتهاند در شکم نهنگ میماند پس حتی اگر نام یونس را به دریا میدادند، باز تمام برگههای دیگر یونس میشد و تقدیر بالاخره یونس را میبلعید. دارم میگویم من در این چند ماه همچنان هیچ شخص قابل عرضی نشده بودم اما ایمان آورده بودم که خدا صبر بندگانش را جبران میکند. پس اگر کسی دل شما را به هر نحوی سوزاند، برایش دلسوزی کنید. او نمیداند چه هدیه باارزشی را از خود دریغ، و روزی شما کرده...
(۱۴۰۳/۱/۱۹)
*خط به خط...
بسم الله النور هشدار! این یادداشت قصد دارد (شانس) را نقض کند! سکانس اول: خبر دادن هنر است. چه خبر خ
هرکس به قدر وسع
خریدار یوسف است
سرمایه ی شکسته دلان چیست؟
آرزوست... !
🗣️ «من هر وقت چيزی به ذهنم میآيد که احساس میکنم بايد آن را بنويسم، در آن لحظه برای من مهم نيست کیام، چیام، شاعرم، داستاننويسم، مقالهنويسم،... قالب مناسبش را پيدا میکنم و مینويسم. اگر داستان است، داستان مینويسم، اگر شعر است شعر مینويسم. مهم نيست که چی است. ولی مردم عادت ندارند که ببينند کسی هم منتقد باشد، هم داستان کوتاه و بلند بنويسد، هم شعرهای عميق و فلسفی بگويد و هم برای بچهها شعرهای ساده بگويد، و هم به قول شما کارهای روزنامهنگاری را دنبال کند.
میگويند آقا شما چرا خودت را حرام میکنی؟ میگويم من خودم را حرام نمیکنم، هر وقت حرفی دارم به زبان و شکلی که بايد بيان میکنم. البته آنهايی که با يک عنوان خاص خود را نگه میدارند و مردم را به آن عادت میدهند، فکر میکنند برنده هستند. اما من فکر میکنم در زندگی هيچ برد و باختی به آن معنا وجود ندارد. برنده نهايی باد است و آفتاب است و خاک.
گاه که با چنين مواردی برخورد میکردم، میگفتم دی . اچ . لارنس را میشناسيد؟ خب يک آدمی بود که اگر از مردم درباره او بپرسيد، میگويند رماننويس بود. اما او شاعر هم بود. مجموعه شعرهای او حدود هزار صفحه است. نقاش هم بود. نقاشی میکرد درحدی که نمايشگاه میگذاشت. مقالهنويس هم بود. مقالات اجتماعی دارد، مقالات تربيتی دارد، مقالات فلسفی دارد، و البته داستان کوتاه دارد، داستان بلند دارد، رمانهای بزرگ هم دارد. نه اينکه همه اين کارها را بکند به دليل آنکه بخواهد شهرتش بيشتر بشود، نه، احساس میکرد الان میخواهد شعر بگويد، شعر میگفت، میخواهد نقاشی بکند، نقاشی میکرد. انسان بیقراری بود که دريافتهای خودش را به شکلهای مختلف بيان میکرد.»
©️محمود کیانوش | منبع
#قصار #از_نوشتن
@shahinkalantari
نور
«یک استکان من»
آدم اندازه تاریخ زمین پیچیده است
انقلابیست که معنا شدنش میارزد
من همان گمشده کوچک اعلاناتم
سالها گشت، به پیدا شدنش میارزد
کوچه کوچه دل من در پی پرسشها بود
پاسخی نغز به رسوا شدنش میارزد
از هجوم خشن باد نمیترسم من
شکن موج به زیبا شدنش میارزد
زندگی با تبرش هی به تنم میکوبد
مرگ ققنوس به احیا شدنش میارزد
مثل برگ از طرفی تا طرفی در بادم
دوری شاخه به سرپا شدنش میارزد
دست آدم، چو به خون دگری آلوده
صبر ایوب، به تنها شدنش میارزد
رنج رازیست که در کنه بشر پنهان است
این حقیقت به معما شدنش میارزد
من اگر عاقبت از چشم جهان افتادم
بارش ابر، به دریا شدنش میارزد
_فاطمه زهرا بختیاری
۱۴۰۳/۱/۳۱
هدایت شده از هما
📣 ساعتهای خود را برای دهم اردیبهشتماه ساعت ۲۲:۰۰ تنظیم کنید...
🪪 پادکست دیکتاتور صالح
معلم بهشتی، آقای حسینی
همه ما بچه که بودیم وسط دعوا با خواهر و برادر یا یقه گیری لفظی و جسمی با همکلاسیها در مدرسه، به ناحق متهم شدهایم و اسممان رفته در لیست بدها درحالیکه واقعا آدم خوبهی ماجرا بودهایم. احساستان در آن موقعیت را نگه دارید و بیایید به امروز، همین لحظه، همین جا:
یک چیز کاملاً مشخص است.ما معلمیم؛
خیلی هم در این زمینه ادعا داریم.
اما سوالی همیشه روی میز دفتر، گوشه تخته، کنار صندلی معلم، میان واژههای دفتر کلاسی و حتی در قطرات چای زنگ تفریح هست که اگر فقط کمی کارمند نباشیم و خود را مربی بدانیم، هر روز و هر لحظه اذیتمان میکند:
من، به عنوان یک مربی، در نقطه درستی ایستادهام؟
یک سوال مهم اختصاصی هم در ساختارهای غیرمتحول و سازمانی و دستوری پیش میآید:
من، چقدر حاضرم برای معلمِ درست بودن هزینه بدهم؟
در این قسمت برای پاسخ به این سوالات به دل تاریخ معاصر میرویم و غبار از اسناد و کهن ماجراها برمیداریم تا ببینیم بالاخره «درستترین اقدام» تربیتی چیست و در هر برهه، کجاست؟!
روایت این قسمت متعلق به مردیست که در هجوم بیرحمانه تهمتها دست از درستها برنداشت و مثل هر بزرگمرد تاریخ ساز دیگری، از جریان همرنگ جامعه رد شد و تاثیر تربیتش تا همیشه بر صفحات تاریخ ماند.
✔️ تولید شده در هما
💠 هما | هنر معلمان انقلاب اسلامی
☑️ Eitaa.com/Homaart_ir
🌐 Homa-art.ir
هدایت شده از هما
🏞 پوستر
🎧 پادکست دیکتاتور صالح
- تهیه کننده و کارگردان: روح الله حسنی
- نویسنده: فاطمه زهرا بختیاری
- تدوین و تنظیم: سجاد آذرنگ
- آهنگساز: علی اسمعیلیپور
- صداپیشگان:
نعیم ربیعی
سجاد آذرنگ
جواد صحراگرد
ولی الله اشــرفی
محمدمهدی پروینی
🔺️ روایتی از معلم بهشتی، آقای حسینی
[به زودی در کانال هما...]
💠 هما | هنر معلمان انقلاب اسلامی
☑️ Eitaa.com/Homaart_ir
🌐 Homa-art.ir
هدایت شده از هما
final behesti 1(1).mp3
21.64M
🎧 پادکست دیکتاتور صالح
- روایتی از معلم بهشتی، آقای حسینی
💠 هما | هنر معلمان انقلاب اسلامی
☑️ Eitaa.com/Homaart_ir
🌐 Homa-art.ir
یانور
دفتر دنیا به تحسین شما کافی نبود
سالها تعریف ما از عشق، نه کافی نبود
ای معلم! شرح زیباییِ تو در شعر نیست
خال هندوی تو، مال ترک شیرازی نبود
چند روز و ماه نه، رنج عظیم سال سی
فردوسی این رنج بی تفسیر را راضی نبود
در سرت دریای دانش، شوق، شادی داشتی
راه این دریا به جز شبهای بیداری نبود
در کلام تو همیشه اشتیاق علم بود
حق تو کم نیست، اما نیتت مالی نبود
رسم جبران نیست اما «لطف عالی مستدام»
«حق تدریس» اینچنین حرف دل آزاری نبود
عمر تو صرف من و روحت سفیر علم شد
این همه نقش و نگار دفترت، بازی نبود
درسهای زندگی دادی، کنار هندسه
غیر تو کس را توان نکته پردازی نبود
ای معلم، زندگیام را مفسّر بودهای
بی تعالیم تو معنا را سرآغازی نبود
بر کلامت صادقی همچون کلام انبیا
آنچه گفتی هرگز از ابعاد لفّاظی نبود
در کلاس درس تو توحید معنا میشود
جز حقیقت هرگز از الفاظ تو جاری نبود
من چه میگویم؟ بگو دیوان شعر محتشم
باز هم قدر تو این ابیات طولانی نبود
فاطمه زهرا بختیاری «سیار»
۱۴۰۳/۲/۱۲
و فرمود صلاح زندگى اجتماعى و معاشرت با مردم پيمانه لبريزى است كه دو سوم آن پيمانه زيركى است و يك سوم آن، خود را بغفلت زدن است.
وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: صَلاَحُ حَالِ اَلتَّعَايُشِ وَ اَلتَّعَاشُرِ مِلْءُ مِكْيَالٍ ثُلُثَاهُ فِطْنَةٌ وَ ثُلُثُهُ تَغَافُلٌ
بحار الأنوار ج ۷۵، ص ۲۴۱
#تغافل