#بذرِخشم
پدرومادرم سعی میکردند پلیس را متقاعد کنند که حتی مظنون بودن به من هم خندهدار است. این ششمین ترک است که به سقف افتادهاست، پرواز از بین دو کوه که سراسر از برف پوشیده شده است، نفس کم میآورم هوا خیلی سرد و کم است، با سرعت از روی گودالها میپرم برمیگردم و محکم پایم را درون آن میکوبم آب و گِل شَلَپ بیرون میپرد و تا صورتم را خیس میکند، صدای معلم از پنجرهی کلاسها بیرون میآید پ مثلِ پا، از روی پل میگذرم، به سیبزمینی سرخکرده ناخنک میزنم مادرمحکم روی دستم میکوبد ذوقزده تا تهِ حیاط میدوم، بوی ِرودخانه با بوی جنگل مخلوط که میشود همان بوی مادر را میدهد، پ مثلِ پدر، با مداد زرد یک خورشید میکشم یک دایره بدون هیچ خطی گردِ گرد که راحت قِل بخورد و به هرجا برود، روی چهارپایه میایستم خودم را در آینه نگاه میکنم، پرستوی زخمی را نوازش میکنم قلبش تندتند میزند چشمهایش را بازوبسته میکند، پلهها را دوتا یکی میکنم تا دستش به من نرسد وگرنه عروسکش را میگیرد،پ مثل پسر، آدمبرفی شال گردنش را میپیچد دستکشها را کنار میگذارد چکمهها را هم نمیپوشد، با دوچرخه تا لب جاده میروم، داخل کوچه میپیچد،با کفش به رختخواب میروم صبح از خواب بیدار نشده با آنها بیرون میزنم، پ مثل پرواز، پرتقال را از شاخه میچینم بوی جنگل میدهد خیلی تا اینجا راه آمده، حرفهای زن تا گوشهایم میآید اما راهش را میگیرد و تا چشمهای مادر میرود آنها را خیس میکند، لبهایش تکان میخورد، پ مثل پول، باد دستِ پرده را میگیرد و از پنجره بیرون میکشد، پلهها را نگاه میکنم، بازار، کوچه، مطب، قهقهه میزند صدایش پردهی گوشم را پاره میکند صدایش را نمیشنوم گوشم پر است از حرفهایش لبخوانی میکنم نمیتوانی،عاجزی، نگاهش زخم میشود روی قلبم مینشیند میشکند صدایش خیلی بلند است، غذا روی لباسم ریخت مگس چشم در چشم روی بینیام نشستهاست بالهایش را بههم میزند میخواهد بپرد اما منصرف میشود سر جایش میماند.
باد با شدت پنجره را باز کرد گلدان افتاد ساقهی گلش شکست، خم شده بود. پدرومادر چند ساعتی بود رفته بودند نمیدانم باید خوشحال بودم از تنها شدن با او، که برادرم بود ولی ما مثل بقیهی برادرها با هم حرف نمیزدیم، نمیخندیدیم، فوتبال تماشا نمیکردیم، به گردش نمیرفتیم و خیلی کارهای دیگر که همهی برادرها از انجامش لذت میبردند. همیشه بی هیچ محبتی در کلام و نگاهش میگفت من نباید به دنیا میآمدم یا زود باید میمردم، میگفت هیچکس از وجود من خوشحال نیست برای همه مایهی دردسر و خجالتم. دوست داشتم یک روز فقط یک روز جای من باشد تا بفهمد تحمل این وضعیت برای من سختتر است. همین حرفها باعث شد تا به هیچکس نگویم چه اتفاقی باید افتاده چه پیشرفتی کردهام
- سروصدا راه نندازی با اون صدات جیغ جیغ کنی دوستام دارن میان اینجا نمیخوام باز به خاطر تو مسخرهم کنن و بهم بخندم
داشت پردهی اتاق را میکشید پشتش به من بود داشت آهنگی همیشگی را با صدای بلند گوش میداد آرام از ویلچر پایین آمدم در این سه ماه وقتی در اتاق تنها بودم چندین بار این کار را کرده بودم و حتی تازگیها راه هم میرفتم اما چند قدم، دیگر تحمل تحقیرهایش را نداشتم احساس میکردم سدی در برابر تمام تحقیر و ترحمها در قلبم بود که حالا شکسته و سیلاب خشم تمام وجودم را پر کرده است. احساس کردم قدرت زیادی در من پدیدار شد محکم روی پاهایم ایستادم و همهی توانم را به دستهایم منتقل کردم ویلچر را هل دادم با دردی که در بدن و صورتم حس کردم تازه به خودم آمدم عضلات گردنم میلرزید به سختی سرم را بالا آوردم روی زمین افتاده بود روی سرامیکهای کف اتاق پر از خون شده بود