🥀💔
⚠️#تلنگر🌱
تا حالا به این فکر کردین↯
که اگه،
نیّت ما از غذا خوردن،🍞
انرژے گرفتن🔗"!
واسه خدمت به امام زمان باشه،😍
غذا خوردنمون هم...
عبادت به حساب میاد؟!🌱🧡"
سعے کنیم همه کارامون نیت مهدوے داشته باشن💚
#سلام_امام_زمانم ❤️
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
☑️اقدام معنادار وزیر امور خارجه ایران...
🔸در آغاز مراسم کنفرانس بغداد هنگامی که نوبت به عکس حضار مراسم رسید، حسین امیرعبداللهیان وزیر امور خارجه ایران در صف اول و در کنار سران کشورهای شرکتکننده قرار گرفت...
🔸این اقدام احتمالا در پاسخ به شیطنت تیم تشریفات مراسم جهت کنار قرار گرفتن وزرای امور خارجه جمهوری اسلامی و سعودی انجام شد که دقت نظر وزیر امورخارجه ایران را نشان می دهد.
🔸همچنین حضور وزیر امور خارجه ایران در کنار سران رده اول کشورها پیغامی به کشورهای منطقه ای و بین المللی ارزیابی می شود.
🔸این اقدام بازتاب زیادی در رسانه های عربی داشته است...
#ایران🇮🇷
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
«💕🖇»
⚠️#تلنگر‼️
••
میگفت :
اگه #فضای_مجازی باعث شد نماز اول وقتِت به تأخیر بیوفته !
وقتشه که برای همیشه باهاش
#خداحافظی کنی[🌵🚫]
#نمازتـونسـردنشـهرفقـاا✌️🏻
التماس دعا 🤲🏻📿
••
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
13_An_sooy_marg_aminikhaah.ir.mp3
11.39M
🦋 روحم بر فراز شهر بود.
🔸 همزمان صدها صحنه عجیب را
مشاهده کردم.
🦋 "آنسوی مرگ"
#کم_کردن_وابستگی_به_دنیا🌱
#جلسه_سیزدهم
https://eitaa.com/joinchat/2637299714C3c968e2ee4
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
⭕️ مدرناکازاکی!!!
ارسال حدود یک میلیون و ۷۰۰ هزار دوز #واکسن_آلوده_آمریکایی به این کشور ژاپن😒
#خارج_بدون_فیلتر
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
روزی نزدیک ظهر در خدمت شهید رجایی بودم،
صدای اذان شنیده شد، در حالی که ایشان به منظور آماده شدن برای اقامه نماز از جا حرکت کرد، یکی از خدمتگزاران وارد اتاق شد و
گفت: غذا آماده است، سرد می شود، اگر اجازه می فرمایید بیاورم.
شهید رجایی فرمودند: خیر، بعد از نماز.
وقتی خدمتگزار از اتاق خارج شد، شهید رجایی با چهره ای متبسم و دلی آرام خطاب به من فرمودند: عهد کرده ام هیچ وقت قبل از نماز، ناهار نخورم، اگر زمانی ناهار را قبل از نماز بخورم، یک روز روزه بگیرم،
«به کار بگویید وقت #نماز است، به نماز نگویید کار دارم»
#شهید_رجایی
#الگو #یک_نمونه🌿
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
•🌿🖤•
.
اے
دلسوزآنڪه
جــز تــــو
دلســوزے
ندارد!
#از_مخلوق_به_خالق ❤️
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس 🌺
#بخوانیم
#قسمت_سی و سوم:
می ترسد دست به صورتم بزند.
دوباره مثل بچه ها بغل می کنم:
_ مامان! میشه من چند روز برم خونه طالقان؟
می شه الآن برم تا پدر و علی نیومدن؟ خواهش می کنم.
_ بغضم می ترکد.
مادر چشمانش را بسته است.
خوب یاد گرفته است که چشمانش را روی زخم زبان هایی که دیگران به این همه گذشتنش از زندگی اش می زنند، ببندد و نبیند.
* * *
از زندگی سيرم و جز دفتر خاطراتم چيزی برنمی دارم.
دفتر را که باز می کنم، برگه ای از ميانش می افتد.
خم می شوم و برمی دارمش.
کامم را تلخ می کند.
نامه علی است که برای تبريک قبولی ام در کنکور نوشته.
چشمانم دوباره مرورش مي کند.
مچاله اش می کنم.
ياد تحيّر آن زمانم افتادم.
بين ماندن و پرستاری از مادربزرگ يا رسيدن به آرزوی درسی ام.
آن موقع ها در تنهايی ام گريه می کردم و حالا خوشحالم از زمانی که سپری کرده بودم.
اطرافيانم کم نبودند که زندگيشان
با طعم ليسانس و فوق بود، اما گاهي طعم ها تقلبی می شود.
مادر می گفت درس اگر فايدهاي جز مدرک نداشته باشد، همان بهتر که نباشد.
شرايط سختی داشتم.
رتبه دو رقمی را از دوستانم پنهان کردم تا برای نرفتن سرزنش نشوم.
آن ها رفتند و من در طالقان شدم عصا.
خانه طالقان آرامش بخش تمام اين چند روزيست که در آن درمانده و عاصی بوده ام.
شب که می رسد تازه می فهمم که امروز چه اتفاقی برايم افتاده است.
مدام تمام حرف ها و لحظه ها را مرور می کنم.
از رفتار و گفتار سهيل سر در گم تر مي شوم.
خسته و ناراحت روی تختم دراز می کشم و به خاطراتم پناه می برم.
قلمی نياورده ام تا بنويسم.
اشک پرده توری می شود و مقابل ديدم را می گيرد.
تمام خاطرات آن سال ها برايم زنده می شوند؛
با پدربزرگ تا امامزاده رفتيم. مادربزرگ زودتر از ما رفته بود کنار مزار عمو تا عکسی را که من نقاشی کرده بودم عوض کند.
موهای کوتاه شده اش را بلند کشيده بودم و سربند سبز و قرمز روی پيشانی اش طراحی کرده بودم.
نگاه خندانش را عمق داده بودم و خلاصه از هر عکسش قسمتی را کشيده بودم که می خواستم.
زيبا شده بود.
مادربزرگ نقاشی ام را برد که بالای قبر بگذارد و ما می رفتيم تا زيارت کنيم و بياوريمش.
پدربزرگ اول رفت تا به امامزاده سلام بدهد. وقتی که نيامد رفتم صدايش کنم، آرام سر گذاشته بود به ضريح و انگار چند سالی بود که خوابيده بود.
تلخي ديروز و حسرت گذشته، تمام وجودم را می سوزاند.
دلم می خواهد همه گذشته زنده شود و من با ديد ديگری در آن زندگی کنم و ديگر
حسرت هيچ نداشته ای را نخورم.
ياد وصيت پدربزرگ می افتم و آرام برای خودم زمزمه اش می کنم:
از پدري که فانی است و می ميرد
به تو نوه عزيزم!
پدري که می بيند؛ زمان دارد با سرعت می گذرد.
طوری که تو حتی نميتوانی برای يک لحظه نگهش داری و...
ليلاجان!
من کسی هستم که زندگی ام را پشت سر گذاشته ام،
بدون آنکه حواسم باشد پير شدم،
و هيچ چاره ای هم در مقابل اين خاصيت دنيا نداشتم.
اين روزها ديگر دارد وقت من تمام می شود.
درحاليکه تو اول راهی، اول راه شيرين جوانی.
همان راهي که يک روز من با چه آرزوهايی اولش ايستاده بودم
و فکر هم نمی کردم به آنها نرسم،
فکر نمی کردم کودکی و نوجوانی و جوانی پرشور و شيرينم اين قدر زود بگذرد،
و دچار اين همه بلا و سختی بشوم.
باور نميکردم که به اين سرعت تمام شود،
درحاليکه من هنوز تشنه يک روز ديگر آنم.
اما اين قانون دنياست:
تمام شدن.
فقط مواظب باش گولت نزند که فکر کنی دائمی در آن می مانی.
من و مادربزرگت دير يا زود می رويم.
توی عزيز دردانه می مانی
و خواهش پدر پيرت اين است که: بمان،
اما خودخواه و هواپرست نمان.
با خدا زنده بمان عزيز دلم. #رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃