AUD-20210413-WA0115.mp3
10.11M
🦋 گرفتاریهای وادی حقالناس.
#جلسه_بیستم
https://eitaa.com/joinchat/2637299714C3c968e2ee4
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_چهل و ششم:
دستش را می گذارد روی شانه ام و برمی گرداند به سمت ورودی مغازه.
- برو زودتر بردار. حساب و کتابش به تو ربطی نداره. فقط زود.
به اون سعيد بی خيال هم بگو اينجا خونه خاله ش نيست.
می روم.
حالا که پول به من ربط ندارد، دوست داشتنی هايم را بغل می زنم و می آورم. جمعا با تخفيف هايی که گرفتيم شد: صد و پنجاه هزار تومن.
جای مبينا خيلی خالی بود.
چند باری تماس می گيريم تا صحبت کنيم، اما فايده ندارد.
پيام می دهم:
- «زيارت اگر بی دوست باشد پر از ياد دوست است و اگر با دوست باشد پر از محبت دوست.
ياد و محبتت هر دو بوده و هست. بيزارم از فاصله ها...»
فاصله درخواست های نَفس با استدلال های عقلم که در ذهنم می رود و می آيد، آنقدر کوتاه و نزديک شده که نمی توانم تشخيص بدهم.
بروی، کيف می کنی، بمانی، کيفی ديگر. بخواهی، يک خوشی دارد و نخواهی، خوشی ديگر!
فقط می دانم زوری که می آورد و صحنه هايی از شيرينی اش که مقابلت به رژه درمی آيند و آبی که از لب و لوچه ات راه می اندازد، برای لحظه ای کوتاه است و زود تمام می شود.
تو می مانی و حسرت معصوميتی که از دست رفته است.
اما استدلال ها و التماس هايی که عقل بيچاره به عنوان چاره و راه حل ارائه می دهد، اگرچه پدر درآور است و مجبور به صبرت می کند، اما خُب، شيرينی پايدار و ماندگاری دارد.
شايد اين ها نتيجه خواندن دست نوشته های علی باشد.
به ديوار تکيه می دهم و دفترش را بالا می آورم تا بخوانم:
«سطح جامعه بالا کشيده. همه چيز تغيير کرده، اگر اسمی «جان» پسوندش بود، نشانه علاقه ای عميق نيست.
تفکيک بين جنس زن و جنس مرد برای عصری بود که مردها همه مردانگی شان را سر اداره زنشان نشان می دادند.
نه الآن که مردانگی به خط
توليد بمب اتم رسيده و سفر به کره ماه
و جهانی شدن همه چيز.
شما اما اگر بخواهيد چون گذشته مردانگی کنيد، من می پذيرم و همه دارايی ام را نابود می کنم.»
متنی بود که صحرا برايش ايميل زد و اين آخرين ايميلی بود که از صحرا خواند.
يعنی اينکه در ظاهر تعريفش کنم
و تنها جسمش را ببينم، در ظاهر، او باشد و در باطن، صد تصوير از غير او در دل و ذهنم دور بزند، اينکه
دست او در دستم باشه و چشمم به هم جنس خودش، اينکه در گوشی ام او را «عزيز دلم» ثبت کنم و در غياب او صدتا عزيز دل داشته باشم، اين
که او را نه برای خودم که سرويس همه بخواهم، مردی است؟
چشم بسته بود و لب گزيده بود تا فرياد نزند.
آنکه بمب اتم می سازد و کره ماه می رود مرد است، اما آن که يک زندگی سالم را طلب می کند ،نامرد؟!
اين را خود غربی ها هم قبول ندارند. کافی است چند صفحه از رمان هايشان را بخوانی تا تنهايی و بی کسی بشريت را درک کنی.... #رمان
#نرجس_شکوریان_فرد
🍃
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌻@khatdost
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری❣
جانــآ تا به کی سهم من انتظار استــ؟❤️🚶🏽♂
#مهدویت #اللهمعجللولیکالفرج #جمعه
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک کانال خاص-> برای سلیقه های خاص😋🍓🍯-...
https://eitaa.com/joinchat/1367081065C46c0019053
عکس نوشته هاش با کلی وسواس درست میشه"😍.🍫-'
#بهشدتپیشنهادمیشه
#بدوکهبدجاپارکهاتوبوس🚌''...\~
خط دوست
یک کانال خاص-> برای سلیقه های خاص😋🍓🍯-... https://eitaa.com/joinchat/1367081065C46c0019053 عکس نوشته
مطالب انگیزشی فوق العاده که به اعتراف مخاطبین مون میتونه مسیر زندگیتون رو عوض کنه'😳😎🤪¡¡¡
eitaa.com/Khatdoost
#کلیککن🥴
#پیدانمیکنیبهترازاینکانالا-'😉🤞...
خط دوست
یک کانال خاص-> برای سلیقه های خاص😋🍓🍯-... https://eitaa.com/joinchat/1367081065C46c0019053 عکس نوشته
اسرار و قوانین جذب 😀
تصاویر بامزه، موزیک هاۍ عالۍ و...
یک جمع با صفا پر از نوجوونای بامرام😌
به همین برکت 💉پشیمون نمیشید
https://eitaa.com/joinchat/1367081065C46c0019053
منتظر چۍ هستۍ؟ بزن رو لینک دیگه☁️
#عضوبشےبرگشتنٺ_دردسره🌱
خط دوست
یک کانال خاص-> برای سلیقه های خاص😋🍓🍯-... https://eitaa.com/joinchat/1367081065C46c0019053 عکس نوشته
گربیایۍخودماۍدوست✨
بھدنبالتوخواهمآمد🚶🏼♂🛵
ساکسفربستھ
وچیپسوپفکتمیدهم🍒⚘🍻
https://eitaa.com/khatdoost
#نیاۍباهواپیمامیامدنبالت✈️🍓
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت چهل وهفتم:
هر چه اراده کرده اند برای آسايش شان ساخته اند: ماشين هايی که می شورد، می سابد، می پزد، می جود، زشت را خوشگل می کند، دور را نزديک می کند! پس چرا با اين حال، باز هم از زندگی راضی نيستند و از خودکشی و ديگرکشی دست برنمی دارند!؟
ديگر نمی خواست دلش بسوزد. اين چند روز آنقدر رفته بود و آمده بود که سنگريزه های کوه هم می شناختندش. در تنهايی کوه، فکرهايش را
فرياد زده بود. آخر هم برای خلاصی خودش و صحرا ايميلش را برای هميشه معدوم کرده بود.
کثرت پيام ها کلافه اش کرده بود، بايد کاری می کرد تا هم خودش و هم او را راحت کند. وقتی گوشی اش را پرت کرد وسط خيابان، آزاد شده
بود انگار. دستش را کرد توی جيبش و راه افتاد به سمتی که بايد می رفت.
* * *
افشين را در دلش سرزنش کرده بود.
به خودش مغرور شده بود و دقيقاً از همان زاويه به زمين گرم خورده بود.
حالا هم به التماس افتاده بود تا
نفهمی اش را جبران کند.
بعضی وقت ها رو می کرد به آسمان
و می گفت: سخت می گذرد.
اين جنگ گاهی نابرابر هم می شود.
بيا يک طرف را بگير و کمک کن که نيفتم.
صحرا به مرز جنون رسيده بود.
هر کاری که از دستش بر می آمد انجام می داد؛
هر بار لای جزوه ای، توی کيفی، از طريق دوستی، نامه ای می
رساند، اما او کار را راحت می کرد.
از همان نامه اول رفت سراغ مادر.
يادش است داشت حلوا می پخت.
حتماً نذر کرده بود که عطرش او را کشيد
سمت آشپزخانه.
صبر کرد تا کار مادر تمام شود.
هرچه مادر حال و احوالپرسی کرد، نتوانست درست جواب بدهد.
نامه را گذاشت توی دستش و گفت:
- نمی دونم چيه؟ نمی خوامم بدونم.
و رفت.
نامه سوم يا چهارم را که داد، مادر طاقت نياورده بود و آمده بود توی اتاق به هم ريخته شان.
نشسته بود. پسرها بازار شام راه انداخته بودند.
شايد مادر داشت فکر می کرد که تمام وسايل شان را بريزد تو گونی و بفروشد
و چهار تا بستنی بخرد بدهد ليس بزنند. اين ها را چه به کنکور دادن و درس خواندن!
صندلی ميز را چرخاند.
با احتياط از بين بازار شام رد شد و نشست.
ديگر وسايل را نگاه نکرد. آرام گفت:
- ميخواهی صحبت کنيم؟
حرفی نداشت که بزند جز:
- نه...
دلش برای چه می تپيد؟
اين که معصوميتش در خطر است؟
يعنی او را بره مظلوم در بين گرگ ها ديده بود؟
- می خوای برم با دختره صحبت کنم؟
مادر چقدر معصومانه فکر می کرد:
- نه.
- می خوای با پدرت صحبت کنی؟ ممکنه چند روز ديگه بره، الآن که هست صحبت کن...
قاطعانه گفت:
- نه...
مادر که رفت کتاب را کوبيد توی ديوار و دراز کشيد. پتو را روی سرش کشيد تا از همه دنيايی که اطرافش هست جدا بشود؛ اما از افکارش
نتوانست رها شود. نمی شد.
عرق کرد زير پتو، اما پتو که دنيای ديگر نيست تا آزاد شود از وضعيت کنونی.
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃