#رمان_سو_من_سه
#قسمت_هفتم
من، همۀ نگاه های جواد را می خواندم.
چشمانش یک معرفت خاصی داشت که هیچ کس نداشت.
کافی بود یک بار از یکی مرام ببیند، بعد اگر هزار بار هم نامردی می دید تا برایش مَرام وسط نمی گذاشت نامردی هایش را تحمل میکرد.
بعد که با هم مساوی میشدند کلا قید طرف را میزد. یک طور لوطی دلبر بود.
من کلا جواد را از بر بودم. یک بار حاضر میشد دنیایت را بسازد.
یک باره هم که از این دنیا خسته میشد دنیا را به چاه میسپرد و تمام.
دلش سیر می شد از هرچه داشت و آسمانش گرفته و ابری...
انگار که دنیا برایش کوچک بود؛ به در و دیوار میزد برای یک جای بزرگ تر.
تنگش می گرفت از همه چیز و خسته می شد، همین هم گِل می زد به حال همه.
آرشام هم یک سال بعد از رفاقت من و جواد، شد رفیقمان. خیلی رام نبود.
جفتک هایش بی حساب و کتاب بود. اما خب یک پالون خوبی داشت، آن هم اینکه دل این را نداشت کسی را خراب ببیند. همان لطافت کودکی!
اول شاید داد می زد، اما بعدش کوتاه می آمد و یواشکی می رفت دنبال اینکه بفهمد چرا داد زده بود. یعنی خودش می رفت هرچه پاره کرده بود را رفو می کرد.
اولش شاید حق به جانب برخورد میکرد، اما دلش، دل بود.
میرفت حل و هضمش میکرد. حالا با یک ماچی و پوچی، یک فست و فودی، یک بستنی حتی لیسی...
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
📌 به چشمانمان باید شک کنیم...
▪️ «ابوبصیر» میگوید: با امام باقر به مسجد مدینه وارد شدیم. مردم در رفت و آمد بودند. امام به من فرمود: «از مردم بپرس آیا مرا می بینند؟» از هر که پرسیدم آیا ابوجعفر را دیده ای؟ پاسخ منفی شنیدم، در حالیکه امام در کنار من ایستاده بود.
▫️ در این هنگام یکی از دوستان حقیقی آن حضرت «ابوهارون» که نابینا بود به مسجد آمد. امام فرمود: «از او نیز بپرس.» از ابوهارون پرسیدم: آیا ابوجعفر را دیدی؟ فورا پاسخ داد: مگر کنار تو نایستاده است؟ گفتم: از کجا دریافتی؟ گفت: چگونه ندانم در حالیکه او نور درخشنده ای است.
📚 بحار الانوار، ج ۴۶، ص ۲۴۳؛ به نقل از خرائج راوندی
🔺 و امّا...
چرا چشمان ما نمیبیند اماممان را؟
چرا گوشهای ما نمیشنوند صدای (هل من ناصر) او را؟
فقط بگذریم و گذر کنیم از سالهای عمرمان و او را نبینیم
جز این انتظاری نمیرود...
#مهدویت
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
.
.
همینو کم داشتیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_سو_من_سه
#قسمت_هشتم
اما علیرضا از روی سادگی دوست داشتنی بود. همین بود که بود و بلد نبود دو زار عقلش را به کار بگیرد.
خانوادۀ پر پول بی عقلی هم داشت که کاش نداشت. پرورشگاه بزرگ میشد بهتر از دامن این ننه و لقمۀ این بابا بود.
همیشه یکجوری در جمع ما خودش را آرام میکرد و ما سه تا هم میدانستیم.
جواد جمع ما را به او وصل کرد؛ به مهدوی.
مهدوی فوق لیسانس شریف داشت. یک موجود از لپ لپ درآمده بود. ذهن خلاقی داشت. حداقل در برخورد هایش با ماها که طور دیگری بود.
از بچگی هرچه معلم دیده بودیم دو حالت بیشتر نداشت.
یا کلا فکر ما را نمیکرد، یا که اصلا فکری نداشتند.
خون ما را می کردند توی شیشه که درس، قلمچی، آزمون، تست... نداشت ها هم که بیخیال موجودی به نام انسان بودند.
بود و نبودمان را در درس و مدرک میدیدند.
برایمان یک کاخ می ساختند که از سیفونش تا سالن پذیرایی اش بر یک معادله بنا میشد؛ درس و مدرک.
نداشت ها هم مثل چغندر میدیدند همۀ دانش آموزها را؛ که آمده اند از زیر بتّه و باید بمیرند کنار همان بتّه.
تو بگویی هر دو دسته گاهی، نگاهی، آهی خرج ما کنند. اَبَدا.
اینکه ما غیر از تِست، نیاز به نان تُست داریم برای زنده ماندن اصل مسلم بود اما...
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost