❌ شبکه 7news #استرالیا در گزارش مفصلی اعلام کرده است که کارمندان و کارگران فروشگاه های بزرگ این کشور که با مردم برخورد روزانه دارند مجبور هستند از این کارت ها به سینه خود بزنند. اما چرا؟
❌ به گزارش این شبکه خبری این کارمندان روزانه با انواع #توهین و برخوردهای تند از سوی مراجعه کنندگان روبرو می شوند و برای اینکه کمتر به آنها فحاشی شود از این کارت ها استفاده می کنند که روی آن نوشته شده: «من یک مادر هستم» یا «من یک پدر هستم» یا «من یک دختر هستم». این جملات باعث می شود کمی احساسات مراجعه کنندگان تحریک شده و کمتر توهین کنند.
❌ در پست های قبل با مستندات محلی نشان دادیم که در استرالیا قبل از آغاز به کار ساخت ساختمان های بلند، روش های جلوگیری از #خودکشی را به کارگران یاد می دهند😔
#اخلاق_سکولار #جامعه_خشن #مردم_عصبی
منبع:
https://bit.ly/3kJ1AoB
@kharej2025
#پشت_پرده
@khatdost
#رمان_هوای_من
#قسمت_چهارم
-تـو، هـم خیلی شانس داری، هـم استعداد داری. هـر چـی بخوای می آری. منم که برای سال دیگه باید جون بکنم.
- غصـه نخـور، هـر وقـت بگـی بـرات زمـان می ذارم و کمکت می دم. باید بیای همونجایی که من میرم. ذوقش به خنده ام می اندازد. سیروس می آید و با اجازهای تعارفی می گوید و وقتی سر تکان می دهم، صندلی را عقب می کشد و کنارمان می نشیند. نگاهی طولانی به صورت میترا می کند و می گوید:
- پسـر ایـن زیبـای خفتـه رو همه جـا دنبـال خودت نبـر. باید توی قاب طلا، از دور بگذاریش تماشا!
خوشم نمی آید اما لبخند می زنم. میترا اما خوشش می آید و برای سیروس ناز می کند. از بچه گی اش است و چیزی نمی گویم... چند دقیقه ای که کنارمان می نشیند فقط زبان می ریزد و میترا همراهی می کند. نه اینکه ناراحت شوم... نه... بالاخره هرکس برای خودش دارد زندگی می کند، آزاد است و من از تعصب های خرکی بیزارم...
زیاد نمی مانیم و از کافه بیرون می زنیم تا میترا را برسانم. شب دوسه ساعتی که می خوانم جواد پیام می دهد:
- امروز حالت بهتره یا هنوز پاچه می گیری؟
- سگ خودتی!
- پـس معلومـه روز شـیکی داشـتی، فـردا اومـدی کتابخونـه جزوه های اقای حفیظی رو بیار کپی کنم.
- شـبم هـم شـیک اسـت، خیالـت راحـت. خوشـی های نقـد را دیوانه باشم دودستی نچسبم به خاطر خوشی نسیه ای که شاید نباشد.
- نقد و نسیه نوش جونت. فقط هار نباش!
- نسـیه رو هـم خـودم مدیریـت می کنـم حالشـو می بـرم، نیـاز بـه کس و چیزی ندارم.
جواد جوابی نمی دهد؛ اما دلم می خواهد کمی سربه سر مهدوی بگذارم. اسمش را گذاشته ام «فنا» بس که حرف هایش یک جوری است. کنارش حس می کنی همه چیزت بر باد فنا است. تمام تصورات و خیال ها و آرزوها و لذت هایت.
می نویسم: «همین جوادی که برایش گفتی و گفتی. وقتی تو کنارش نیستی تمام داده هایت را بر فنا می دهد. دوباره خودش است... خود درست و حسابی اش که همه چیز را طبق حالش کیف می کند. از تو و ندیده هایت، هیچ هم یاد نمی کند.»
#بخوانیم
@khatdost
°🍃🌼°
" تا حالا شده مثل حالے کہ الان برای محرم و اربعین داری رو برای امام زمانت داشتے؟؟
تا حالا شده همین قدر عمیق مضطر بشے برای ظهور آقا؟!
اشڪ بریزی و مدام تو فکر امام زمان باشے؟؟
بہ این حس میگن تشنگے
کہ یعنے دیگہ تمومہ
فقط شما باید بیای
دیگہ کارے از دستم بر نمیادآقا
اگہ ۴ نفر همینطوری تشنہ ی حضور و ظہور آقا بودن ، الان کلے ظهور نزدیک تر شده بود :)
دیگہ باید چجوری بهمون بفهمونن کہ صاحبمون نیست...“
#این_صاحبنا💔
#اللهمعجللولیڪالفرج
#مهدویت
@khatdost
#رمان_هوای_من
#قسمت_هفتم
- ِبـه تـو ربطـی نـداره، مگـه خـودت درگیـر نگین بـودی و اخلاقت سگی بود من دخالت کردم؟
- جوش نیار شیرت خشک میشه. منم حرفم همینه. این همه برای نگین خودم رو جر دادم الآن با سیروسه!
- چه ربطی به میترا داره؟
- تو تا آخرش با میترا می مونی؟ یا مثل بقیه...
- انقدر نفهمیدی که میترا برام فرق داره؟
- برای اونم، تو فرق داری؟
سرد شده است که دهان را جمع حرفش برایم مثل چای تلخ می کند. حرف جواد تمام دل و روده ام را درهم می کشد.
- هستی؟ می فهمی چی میگم؟
- از حرصت داری این رو می پرسی؟
- نه! چه حرصی؟ اصلا چه ربطی به من داره؟
- خیلی خب حالا. منظورت؟
- میگـم. بـرای مـن، نگین خاص بود. بـرای نگین مهران خاص بـود. بـرای مهـران هـم سـعیده، بـرای سـعیده سـیروس... اصـل نتونستم زنجیر رو قطع کنم، یا به هم وصل کنم. موازی می رفت جلو بدمصب...
نمی نویسم. هیچی نمی توانم بنویسم. سکوتم را که می بیند، می نویسد:
- حـالا هـم بـه هم نریز، عصبی هم نشـو. فقـط ببین تو برای میترا هستی یـا نـه؟ می تونـه چند سال صبـر کنـه تـا تکلیـف درس و کارت روشن بشه، ول نکنید همدیگه رو...
- میشه خفه شی!
شکلک دهان بسته میفرستد، دهان جواد را بستم. دهان اژدهای ذهنم باز می شود. آتش می ریزد روی زندگی ام. تنهایی نمی توانم این سوزش را تحمل کنم:
- جواد هستی؟
- اوهوم!
- نظرت؟ بنال ببینم چی میگی؟
- نمی دونـم، فقـط بـه ایـن نتیجـه رسـیدم کـه نـه مـن بـه نگیـن رسـیدم، نـه نگیـن بـه مهـران و نـه بقیـه هـم... فقـط گنـد زدیـم بـه همه ی خوشـیمون و رفـت. نـه می تونـم به نگیـن فکر نکنـم، نـه می تونـم داشـته باشـمش. پـدرم ده بـار دراومـده... بـه غلـط کردن افتادم.
- آخرش رو بگو!
- آخرش هیچی، ده سـال دیگه که بخوام دسـت یکی رو بگیرم بیـارم بدبختـم کنـه، نـه نگیـن از ذهنم مـیره، نـه بی اعتمادی به ایـن یکـی میذاره آب خـوش از گلوم پایین بفرسـتم. میدونـم نمی تونـم لارج باشـم؛ مگـر اینکـه مثـل دهکـده ی حیوانـات بـا همـه ی بی ناموس هـا سـر کنـم و ناموسم رو هم بـرای همه بـه اشتراک بذارم...
#بخوانیم
@khatdost
شهید مهدی باکری فرمانده دلیر لشکر 31 عاشورا ، بر اثر اصابت تیر ، از ناحیه کتف مجروح شده بود.
یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند. مسئول انبار ، پیرمردی بود به نام حاج امر ا... با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود ، او که آقا مهدی را نمی شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن ها را تماشا می کند
فریاد زد جوان چرا همین طور ایستاده ای و ما را نگاه می کنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم ، یادت باشد آمده ای جبهه که کار کنی
شهید باکری با معصومیتی صمیمی پاسخ داد : « بله چشم» و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت
نزدیکی های ظهر بود که حاج امرا... متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بعض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که آقا مهدی گفت : « حاج امر ا... من یک بسیجی ام .»
#شهید_مهدی_باکری
#الگو
#یک_نمونه
🌸 @khatdost 🌸
4_انتظار یعنی:
از امروز به امام زمان(عج)قول بدیم،
یه رفتار بد،
رو ترک کنیم....
#اللهمعجللولیڪالفرج
#طرح_پروفایل_مهدوی
#طرح_انتظار_مهدوی
@khatdost