eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
31 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 چادر سرم بود..از بچگی تو روخوانی قرآن خیلی ماهربودم واین یک استعداد خدا دادی بود..کلاس سوم ابتدایی بودم که جزء سی قرآن رو حفظ کردم اما به دلیل اینکه مربی قران به یکی دیگه ازدوستام بیشتر ازمن توجه کرد متاسفانه حسودی کردم ودیگه کلاس نرفتم 😔وتوفیق ادامه حفظ قران روبخاطراین گناه وغرورازدست دادم😭😭گذشت تا وقتی درسم تموم شد ورفتم سرکار تویک مغازه که مشتری مردوزن داشت..اطراف اونجاپرازپسرمجرد بود ومن هم یک دختر مجرد ودلنشین ..اما حتی به هیچ کدوم از اون پسرها اهمیت نمیدادم وبخاطر ابروی خانوادم خیلی سنگین وباوقار بودم...که باعث تعریف همه ی ساکنین اون محل وصاحب مغازه ازمن شد....(((که حتی بعد ازمتاهلی چندتا از اون پسرها به شوهرم گفته بودن که خوب دختری رو انتخاب کردی..درصورتی که اونها از اصل من خبر نداشتن..))) خلاصه تو سن ۱۷و۱۸سالگی واوج غرور بودم...هرشب بعد ازکار به مسجد محله میرفتم عضو فعال بسیج مسجد شدم.. وهر ماه رمضون خدا بهم توفیق میداد که با دوستان به عنوان قاری قران به خونه های مردم میرفتیم وختم انعام قرائت میکردیم..ازهمه لحاظ کامل وجامع بودم..چون لقمه حلال خورده بودم وباعفاف ومهربونی مادرم بزرگ شده بودم🙏..این دوران قشنگ ترین دوران زندگی من بود...😍 تا یک شب تو مسجد یک دختر اومد وشد یکی از دوستای من.....البته دوست که نه..شیطانی درلباس دوست....با هزار تا پسر دوست بود..وبا دخترهایی بدتر از خودش دوست بود وپای یکی به یکی اونهارو به مسجدبازکرد.....منم تا اون موقع خیلی هارو به سمت مسجدوبسیج کشیده بودم سعی کردم اونها روهم به راه بیارم ....اما....اما چی بگم که آدم خبر نداره روزگار چی براش تو آستین داره....یه مدت که با اونها بودم بخاطر تعریف بقیه از من غرورم بیشتر شد ودچار کبر وخود بزرگ بینی شدم..درصورتی که از خودم هیچ هنری نداشتم حالا باد به غبغب انداختم و خودم روبهتر از همه دیدم وشروع کردم به شکستن دل بقیه..😔😔و از همین جا شروع شد....... میگه که نرنجانم ز خود هرگز دلی را که میترسم در آن جای تو باشد........ ولی من دیگه مست غرور چشمام کور شده بود نمیفهمیدم دارم چکار میکنم.. شیطان خوب فهمیده بود ازکدوم راه وارد بشه..😔 آه دلهایی که شکسته بودم بالاخره یقه منو گرفت. ومن موبایل خریدم.....من دختری که کل فامیل ازش تعریف میکردن افتادم تو دام دوست پسر داشتن😔 خود خدا باید به دادم میرسید اما چوب خدا خیلی بیصدا به تن من خورد وخودش رو کم کم ازم گرفت......چادر میپوشیدم ٬قرآن میخوندم ٬حتی نماز شبم هم قطع نمیشد٬٬ اما مشکل اینجا بود....وجدانم....من دیگه اون دختر قبل نبودم...خیلی دل شکسته وداغون شده بودم ومهم تر از اون اینکه دیگه نمیتونستم رابطم رو با اون پسرقطع کنم..بخاطر اینکه اجیم بهم گفته بود حالا که با این دوستی چطور میتونی زن آدم دیگه ای بشی..ومن احمقانه هر کاری میکردم تا اون پسر به خواستگاری من بیاد😣😣😥😥 خدا الهی این روزهارو به روز کسی نیاره......حالا که فکرش رو میکنم میفهمم که با اون همه ادعا ومنم منم کردن چقد پوچ وتوخالی بودم....سال ۸۸دعوت شدم به شلمچه ..اونجا روحانی کاروان خیلی قشنگ حرف میزد و میگفت که خدا نکنه ما تو دام عشق های زمینی بیفتیم با این همه عشق های قشنگ آسمونی ومن فقط اشک میریختم و از شهدا التماس کمک میکردم...اونجا یک قبر بود که ما سال تحویل اونجا بودیم ومن بعد از سال تحویل داخل اون قبر دورکعت نماز خوندم.......اما تنبیه من ادامه داشت.. چون من قدر نعمت هایی روکه خدابهم داده بود روندونسته بودم وازشون به درستی استفاده نکرده بودم وگناهم هنوز ادامه داشت.....حتی رفتن به شلمچه هم اثری به من نداشت و فقط از زندگی تو این دنیا خیلی سیر شده بودم..افسرده وپیر دل شده بودم..بیچاره خانوادم که چقد اذیت شدن.... گذشت تا من قبول شدم دانشگاه...تواین فاصله حتی یک خودکشی ناموفق هم داشتم😓😓..اونجا هم شدم مسئول کانون قران وعترت دانشگاه....وهنوز رابطم با اون پسر وحتی چند تا پسر دیگه تلفنی ادامه داشت و من داشتم بخاطر انجام گناه روز به روز خودم روبیشتر تنبیه میکردم وگرداب ومنجلاب خودبینی غرق میشدم اما ظاهرم چیز دیگه رو نشون میداد....حالا که فکرش رومیکنم چقد حالم ازخودم بهم میخوره...😖😖😖خدایا چه ایام نحسی بود وچه روزگاری.از خودم متنفرشده بودم. ادامه خاطره👇👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 2⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 از خودم متنفر شده بودم، هرکاری میکردم تا خودم رو نابودکنم ..اما ظاهرم چیز دیگه ای رو نشون میداد.....اما من تو دانشگاه آدم دیگه ای شده بودم....چیزی که با درون داغونم خیلی فاصله داشت...واون بخاطر عشق پاکی بود که یکی از مسئولین دانشگاه به من داشت.. اما من از همه جا بیخبر بودم. چون سرم به کار خودم بود وبخاطر دوستی با اون پسر به آدم دیگه ای فکر نمیکردم..وبقیه هم کلاسی ها فهمیده بودن، من نمیدونستم اما خدامنو انداخته بود تو کوره و داشتم پخته تر وباتجربه ترمیشدم.. " اگر در حال سختی هستی بدان که روشنی..باد با شمع های خاموش کاری ندارد..." دیگه خیلی بد شده بود دوسال شده بود واعضای خانواده پسره خبردارشده بودن..داشت پرده ها می افتاد وآبروم جلوی مردم میرفت..هرچند که خیلی وقت پیش جلوی خدا بی آبرو وسرافکنده شده بودم...دیگه بریده بودم ونمیدونستم چکار کنم...یک آدم تا این حد ریاکار ودغل..تا این حد مزخرف..چقد بیزار بودم ازاین ادم وخودم بودم..😞😞 به ندای درونت گوش بده...حرف هایش را خوب بخاطر بسپار.. به گمانم این سربازکوچک خواب اسطوره شدن دیده است... خیلی وقت بود با دوستای نابابم رفت و آمد نداشتم..یکی ازپسرایی که باش دوست بودم ادم بدی نبود ومثل برادر راهنماییم کرد البته بهم گفت چون که من با بقیه دخترهایی که باهاشون دوست بوده فرق دارم ازم سو استفاده نمیکنه واینطوری حد وحدود رو نگه میداره.... من متاسفم که این حرف هار رو ازخودم بهتون میگم ولی باید بدونین از کجا به کجا وکجاها رسیدم...رشته ام مشاوره بود رفتم پیش استادمون ..نشستم به درد ودل و همون آقای مسئول هم پیگیر بود واز باطنم باخبر شده بود اما بازهم دوستم داشت واین حرف رو یکی از دوستام بهم زد و چشم من رو به عشق باز کرد... با همه پسر ها قطع رابطه کردم سیم کارتمو شکستم ویکی تازه گرفتم.... هنوز خودم رو نبخشیده بودم ...اما داشتم ترک گناه میکردم وشنیدن این روایت هم کمک کرد که.... این روایت که روزی جوانی خیلی گریان ونالان خدمت حضرت رسول اکرم صلی رسید وحضرت از اوپرسید که چه شده .او گفت گناهی مرتکب شده ام که فکر نمیکنم خدا مرا ببخشد..حضرت به او گفت که خدامهربان است و میبخشد وراضی نشد که به حرف او گوش بدهد. جوان تا سه روز به دیدن حضرت رفت تا بالاخره حضرت راضی شدبه حرف های او گوش بدهد. جوان به حضرت گفت که من هرشب بعد از به خاک سپردن مرده ها میرفتم وکفن اونها رو میدزدیدم و میفروختم اما یک شب که میت دختر جوان وزیبایی بود نتوانستم که جلوی خودرابگیرم وشیطان وسوسه ام کرد وبه اوتجاوز کردم.. حضرت عصبانی شدند وفرموندن وای برتو که انسان پاکی که به خاک سپرده شده بود رانجس کردی از نزد من برو ودیگر وپیش من نیاکه تو گناه بسیار بزرگی را انجام داده ای..جوان دل شکسته شد و سربه کوه گذاشت.. چهل شب در کوه به نماز ودعا واستغفار پرداخت که خدا اورا بخشید و در خواب دید که به او گفتن به نزد پیامبر برو وبگو که خدا من را بخشیده است.. جوان با شوق فراوان به نزد حضرت رفت و پیامبر وقتی اورا دید به نزدخودش نپذیرفت و دوباره جوان دل شکسته برگشت.. که فرشته وحی بر حضرت محمد ص نازل شد وفرمود خدا که بزرگ تراست این بنده رابخشیده وپیامبر نمیبخشد .. وحضرت به دنبال جوان فرستاد وبه او گفت خدا چهل روز توبه وناله تو را قبول کرده وتورا بخشیده وبار دیگر مهربانیش را برمن پیامبر نشان داده است ومن چرا تورا نبخشم. روایت را آنطور که به یاد خودم مانده بود برای شما تعریف کردم امیدوارم خدا کم وکسری اش را به حافظه ی ضعیف من ببخشد 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 3⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 بعد ازشنیدن این روایت پیش خودم فکر کردم که خدا این جوان را با گناه به این بزرگی بخشیده ومن رانمیبخشه.. من که حتی دوست پسرها میگفتن نجابتی جدا ازبقیه دخترها تو وجودمه واین حرف یعنی هنوز خدابه من نگاه میکردوبهم امید داشت که توپرتگاه پرت نمیشم. تااینجا گناه من غیرارادی بود ودست خودم نبود ونمیفهمیدم دارم باخودم چکارمیکنم... خدا در توبه رو به روی من باز کرده بود وداشت منو میبخشید.... "خدا اگر بخواهد کسی راتنبیه کند عقل ودانش را از او دور میکند" وخدا داشت منو میبخشید و من از گناه دور شده بودم و نگاه خدا دوباره بهم افتاده بود... از در ودیوار روایت می آمد به جاهای خوب میرفتم و به یادواره شهدا. مزار شهیدان گمنام ..دوباره داشتم به خودم برمیگشتم.. "سبک سر گر شوی بازیچه گردی وگر سنگین امیرقلب مردی توباید با وقار وعفت خویش عیان سازی به مردان عزت خویش" هنوز هم پیش استادم مشاوره میرفتم و هر روز شاهد نگاه پاک وعاشقانه ی مسئول فرهنگی دانشگاه بر روی خودم بودم که نمیدونم چی شد که دوباره پای رفیق آشغالم به زندگیم باز شد و باز همه چیز عوض شد😢😔 باز من احمق شدم.. چقد بچه گانه با هر بادی که میوزید به همون طرف میرفتم.. شاید خنده دار باشه اما من خیلی شوق بچه دار شدن ومادر شدن رو داشتم واین شوق ..باعث اشتیاق بیش از حد من به ازدواج شده بود...از طرفی هم بیماری پدرم ٫٫که من خیلی بهش وابسته شده بودم ..باعث سرگردانی بیشتر من و فراری شدنم از خانواده شده بود.. بیماری پدرم طوری شده بود که هر روز وبه هر بهانه من وخواهر ومادرم رو به باد کتک میگرفت وموهای مارو میکشید و سرمون رو به دیوار میزد...و این قلب من رو به درد می اورد.. وپدرم تو هشت سالگی پدرش رو ازدست داده بود وتنها نان اور خونه شده بود وبا اینکه درس رو خیلی دوست داشت مجبور به ترک تحصیل شده بود و خلاصه ازبچگی خیلی سختی کشیده بود وحالا اعصابش دیگه بهم ریخته شده بود وسه باربستری شد تا درمان شد..پدرم دچار اسکیزوفرنی شده بود.....ومن تو این شرایط سخت که بابام نمیذاشت از خونه بیرون بریم از پشت بوم می رفتم دانشگاه وسر کارو خیلی داغون شده بودم💔 یک روز که همچنان با دوست البته بگم نارفیق ناباب معاشرت داشتم یکباره با پسر همسایه دوست شدم...خدایا ببخشید که میگم..من شرمنده ام... پیش استاد رفتم و گفتم دوباره داغونم واون که حدس زده بود من باکسی دوست شدم ازم پرسید که باکسی دوست شدی ومن گفتم نه😞پسر همسایه به خواستگاری اومده...واستادم هم که گفت اگر راست میگی قبولش کن و ازدواج کن برو.....ومن احمق هم از لج استاد وبابام وسختی هایی که خدابهم میداد ((((با اینکه میدونستم که خدا اگرگناه نمیکردم وراه راست روادامه میدادم وصبور بودم چه جایزه ای برام کنارگذاشته بود...))) به پسر همسایه که از قضا پسر خوبی بود واز بچگی هم به من علاقه داشت گفتم بیاد خواستگاری..واون هم باوجود مخالفت مادرش که اصرار برادامه تحصیلش داشت قبول کرد و من هم خواستگاریش رو قبول کردم وبا این کارم دل دو نفر رو که به عقل الان خودم باعث شده بودم سر کار بذارمشون رو شکسته بودم......... و باز آه ِ اونها.....یکی دوست پسر اولم که دلیل تمام بدبختی هام دوستی با اون بود ویکی هم مسئول فرهنگی دانشگاه😔 نفهمیدم که داشتم تو چه چاه عمیقی می افتادم...فقط بخاطر فرار از چاله ی مشکلات خانوادگی روز خواستگاری شد وپدر شوهرم که خیلی راضی از این مسئله بودومن رو دختر مومن وخوبی میدونست شروع کرد به صحبت که شرایط ما اینه که تا دوسال نامزد بمونین تا درس دونفرتون تموم بشه 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 4⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 روز خواستگاری شد وپدر شوهرم که خیلی راضی از این مسئله بودومن رو دختر مومن وخوبی میدونست شروع کرد به صحبت که شرایط ما اینه که تا دوسال نامزد بمونین تا درس دونفرتون تموم بشه و تواین مدت هم گرفتار چشم هم چشمی وکادو دادن وگرفتن نشین... وماهم قبول کردیم... پسر خوب وباغیرتی بود.. نماز هم میخوند... چشمش هم پاک بود واز دوست شدن بامن به عنوان شانسی که در خونش رو زده بود یاد میکرد... رفت وامد قبل از نامزدی هم داشتیم با رعایت حد وحدود... خبر به گوش( خیلی ببخشید اینقد راحت مینویسم اما اسمش هم برام غیر قابل هضمه)دوست پسر رسید وتهدید شروع شد که میام وهمه چیز رو به نامزدت میگم و دردسرهای من اضافه میشد.... بیماری بابام و نارضایتی مادر شوهر ازاین نامزدی واین مسئله که قوز بالا قوز بود... تصمیم گرفتم که همه چیز رو به نامزدم بگم و خودم رو راحت کنم.. حتی اگر با بهم زدن نامزدی آبروی ِ خانواده ی ِباآبروی من که روی این چیزها خیلی حساس بودن از بین بره واینکار باعث دشمن شاد شدنشون بشه... حقیقت روگفتم و از گفتن حقیقت هم پشیمون نیستم اما چه راحت شدنی بود... دوستی با پسر همسایه گناه ارادی ِمن بود وتنبیه بزرگ تری هم داشت واون شنیدن این حرف از نامزدم بود که... گفت خیلی دوستت دارم ونمیتونم ازت جدا بشم وبابهم زدن نامزدی آبروی خانوادت رونمیبرم اما همونطور که با غرورم بازی کردی واون چیزی که نشون دادی نبودی نابودت میکنم. کاری میکنم از زندگی سیربشی..چون تو به شخصیت من توهین کردی..به من دروغ گفتی..خودت رو اونطور که نبودی به من نشون دادی... از یک طرف پدرم به دنبال بهانه برای کتک زدن..اضافه شود مشکلات خیلی بزرگ خواهر بزرگ ترم با شوهرش که تقریبا همه ی مارو فلج کرده بود..ازیک طرف مادرشوهر که دنبال هربهانه ای برای بهم زدن نامزدی بود..سنگ اندازی برادرشوهر. جاری وخواهر شوهرا برای خودشیرینی پیش پدرومادرشوهرم ...از یک طرف هم هر شب نامزدم با سنگ به در حیاط خونمون می اومد وتهدید میکرد و بعد از کلی صحبت که مادرم باهاش میکرد برمیگشت خونشون... دیگه داشتم روانی میشدم خواستم خودکشی کنم که یادم افتاد یکبار قبل از دانشگاه اینکار رو کرده بودم که موفق نشده بودم وزنده مونده بودم وبیخیالش شدم😞😞 تو تموم این مدت همیشه به یاد خدابودم وازش کمک میخواستم اما این کاری بود که خودم کرده بودم وخود کرده راتدبیر نیست.. حتی توفیق خوندن نماز رو هم از دست داده بودم.. خدایا چه روزهایی رو داشتم سپری میکردم که اگر نگاه تو نبود وپرده پوشی تو ٬ چقدر خوار وذلیل ورسوا بودم.. چقدر تو مهربون بودی ومن نمیفهمیدم..چقد بزرگی ومن ندیدم بهترین من ادامه خاطره 👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 5⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 چقدر پیش نفس خودم ذلیل شده بودم... من کجا وآرزوهای دور ودرازم و این حال وروز کجا، چند ماه همینطور گذشت...با وجود برقرار بودن ِ همه ی تهدیدها از هرطرف... تا اینکه یک روز به نامزدم گفتم که دیگه نمیتونم ادامه بدم خسته شدم واگر راضی به عقد نشه خودم رو میکشم... باوجود مخالفت خانواده که شرط دوسال نامزدی روگذاشته بودن٬ راضی شد و با بی پولی ودست خالی یک مراسم عقد ابرومند گرفتیم... چقد ر آرزو هابه دلم موند...چقد تو دوران مجردی پشت ویترین لباس فروشی ها وطلا فروشی ها میرفتم وباذوق وشوق به اونها نگاه میکردم ولی حالا حسرت همه به دلم موند.. اما به جهنم حالا دیگه با نامزدم محرم شده بودیم... خدایا تا چه حد ادامه داشت اما با عقد ما دشمنی خانواده شوهرم بیشتر شد...هر روز دخالت... هر روز ایجاد جنگ ودعوا... با هر خرید وبیرون رفتن ما ایجاد یک جنگ روانی بزرگ... من یواشکی ودور از چشم پدر بیمارم برای رضایت شوهرم که فقط میخاست منو زجر بده تا غرور شکسته شدش ترمیم بشه از پشت بوم خونه با شوهرم به تفریح وجشن عروسی فامیل وخرید میرفتیم با کلی استرس از طرف پدر... بعد هم با دعوا واشک از خونه ی پدر شوهرم برمیگشتم... چه دوران تلخی بود این دوران... چقد استرس... چقد کتک وفحش ودعوا از دوطرف... وچیزی که بیشتر زجر میداد نگاه هنوز عاشق مسئول و دل شکسته اش که هروقت میرفتم دانشگاه میدیدم ونفرت هم کلاسی هام ازمن. چون اونها این آقای مهربون رو دوست داشتن.. تا اینکه یک روز اتفاقی پای تلویزیون نشستم .تو برنامه از لاک جیغ تا خدا یک خانومی خاطره ی محجبه شدنش رو از رفتن اتفاقی به گلزار شهدا وانس با یک شهید تعریف کرد... ادامه دارد... قسمت آخر خاطره👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 6⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 تا اینکه یک روز اتفاقی پای تلویزیون نشستم. تو برنامه از لاک جیغ تا خدا یک خانومی خاطره ی محجبه شدنش رو از رفتن اتفاقی به گلزار شهدا وانس با یک شهید تعریف کرد...منم که خیلی دل شکسته بودم کلی گریه کردم... واز خداخواستم کمک من هم کنه... موقع نماز شد سرسجاده نشستم بعد نماز کلی گریه کردم... که چشمم افتاد به عکس چهره ی خندون شهید حسینعلی ترکی... که داداشم از محل کارش آورده بود... نگاه به چهره ی آسمونیش کردم وبهش گفتم تورو خدا چند ساله دارم زجر میکشم... اگر حرف های اینا راسته تو هم یه معجزه به من نشون بده... تو رو به بی بی فاطمه زهرا س قسم میدم دستم روبگیر. نذار تو این جهنم بمونم...این رو گفتم ودیگه شهید از یادم رفت... ولی شهید یادش به من بود.. همسرم آموزشیش تموم شد وبه شهرمون برگشت...کمک بزرگ شهید اینجابودکه یک روز که خونه پدرشوهرم جمع شده بودیم برادر شوهرم که فکر نمیکرد من خودم دوست پسرداشته باشم برای بهم زدن بین من وشوهرم که بگه شوهرم پسر خوبی نیست به من لو داد که بعله شوهر من خودش دردوران نامزدی با سه تادختردوست بوده! من اون موقع چیزی به روی شوهرم نیاوردم اما بعد درراه برگشت خودش شرمنده وسر به زیر ازم معذرت خواست وحلالیت طلبید ومن هم خیلی راحت بخشیدمش تا خداهم منوببخشه. دیگه قصدزجرکش کرد منونداشت امابازهم گاهی اوقات اذیت میکرد درنهایت تعجب من به خانوادش گفت که میخاد عروسی بگیره وباهم زیر یک سقف بریم... بماند که خانوادش چقد مخالفت کردن و چقد عذابم دادن وحتی کاری کردن که تا دم دادگاه برای طلاق هم بریم...که ما بالاخره ازدواج کردیم وزیر یک سقف اومدیم😊 من که عشق بچه بودم سه ماه بعد از عروسی فورا بچه دار شدم..واین هم با مخالفت خانواده شوهرم که چقد زود مواجه شد وباعث شد از شوهرم کتک بخورم وبگه میخام این بچه نباشه و..بماند که چی گذشت((((علت اختلاف خانواده شوهرم بامن اختلاف فرهنگی وسطح درک بود.اونها آزادنه با همه شوخی وبگو بخند دوست.درقیدوبندحجاب نبودن .گوشت گراز میخوردن.شراب میساختن ومیخوردن که خداروشکرشوهرم با این کارهاشون مخالف بود. وتحمل دیدن نجابت من وتائید خوبی من توسط دیگران رو نداشتن)))) تا عسلم ..یک دونه دختر خوش قدمم توروز اربعین سال ۹۲به دنیا اومد..واسمش رو فاطمه زهرا گذاشتم ونذر سه ساله ی امام حسین ع کردم دخترم رو..با خوش قدمیش بیماری پدرم خوب شد...بماندکه چقدر در حضورش دعوا کردیم وداغون شد اماتولد یکسالگیش ازطرف امام رضا ع طلبیده شدیم مشهد...و تو این مدت شوهرم هم روز به روز بهتر میشد...اما باز هم کمی سختی بود... سه سال بعد یعنی امسال که با نگاه حضرت رقیه س طلبیده شدیم کربلا شکر خدا زندگیم خیلی شیرین شد وتموم غصه هام ازبین رفت.. من بعد از تحمل هشت سال مصیبت وسختی بالاخره به چیزی که حقم بود رسیدم..یک زندگی خوب وشیرین..حالا هرشب به مسجدمیرم وطبق معمول ۱۸سالگی چای به نماز خوان ها میدم ونوکری اربابم رو درمسجدحضرت امام حسین ع انجام میدم. اما اینباربصیرت بیشتری دارم وقدر چادرم وجایگاهی رودر اون هستم بیشترمیدونم وبه لطف خداونگاه شهیدان سعی میکنم لکه ی ننگ نباشم وازخدامیخوام همیشه دستم روبگیره وانی وکمتراز انی منو ازخودش دورنکنه ان شاءالله.... اما اوج این ماجرا این بود که یک روز بعد از پایان تمام سختی ها داشتم از نمازجمعه به خانه می اومدم که چیز جالبی به چشمم خورد..عکس بزرگ شده یه شهید عزیزی که به دیوار روبروی من زده شده بود.. باهمون لبخند آسمونی وچشمای خندون.. که تموم این مدت به من نظر داشت..با بهت و بغضی شیرین بهش نگاه کردم و گفتم واقعا ازت ممنونم... شهید حسینعلی ترکی شهیدی که وقتی ازش خواستم حتی موقعی که من به یادش نبودم به یادم بود وکمکم کرد..شادی روح بلندش صلوات.. نیلوفر مرداب گل زیبایی است که در مرداب میروید وبه ما میگوید که در سخت ترین شرایط هم میتوان زیبا بود وزیبا زیست... گلی که درشرایط سخت می روید کمیاب است وبهترین..مثل دختر من که با تحمل چهار سال سختی امسال شکر خدازندگی شیرینی رو داره... زندگیتون پرازنگاه خدا وپرازعطر شهیدان 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313