eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
31 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 3⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 بعد ازشنیدن این روایت پیش خودم فکر کردم که خدا این جوان را با گناه به این بزرگی بخشیده ومن رانمیبخشه.. من که حتی دوست پسرها میگفتن نجابتی جدا ازبقیه دخترها تو وجودمه واین حرف یعنی هنوز خدابه من نگاه میکردوبهم امید داشت که توپرتگاه پرت نمیشم. تااینجا گناه من غیرارادی بود ودست خودم نبود ونمیفهمیدم دارم باخودم چکارمیکنم... خدا در توبه رو به روی من باز کرده بود وداشت منو میبخشید.... "خدا اگر بخواهد کسی راتنبیه کند عقل ودانش را از او دور میکند" وخدا داشت منو میبخشید و من از گناه دور شده بودم و نگاه خدا دوباره بهم افتاده بود... از در ودیوار روایت می آمد به جاهای خوب میرفتم و به یادواره شهدا. مزار شهیدان گمنام ..دوباره داشتم به خودم برمیگشتم.. "سبک سر گر شوی بازیچه گردی وگر سنگین امیرقلب مردی توباید با وقار وعفت خویش عیان سازی به مردان عزت خویش" هنوز هم پیش استادم مشاوره میرفتم و هر روز شاهد نگاه پاک وعاشقانه ی مسئول فرهنگی دانشگاه بر روی خودم بودم که نمیدونم چی شد که دوباره پای رفیق آشغالم به زندگیم باز شد و باز همه چیز عوض شد😢😔 باز من احمق شدم.. چقد بچه گانه با هر بادی که میوزید به همون طرف میرفتم.. شاید خنده دار باشه اما من خیلی شوق بچه دار شدن ومادر شدن رو داشتم واین شوق ..باعث اشتیاق بیش از حد من به ازدواج شده بود...از طرفی هم بیماری پدرم ٫٫که من خیلی بهش وابسته شده بودم ..باعث سرگردانی بیشتر من و فراری شدنم از خانواده شده بود.. بیماری پدرم طوری شده بود که هر روز وبه هر بهانه من وخواهر ومادرم رو به باد کتک میگرفت وموهای مارو میکشید و سرمون رو به دیوار میزد...و این قلب من رو به درد می اورد.. وپدرم تو هشت سالگی پدرش رو ازدست داده بود وتنها نان اور خونه شده بود وبا اینکه درس رو خیلی دوست داشت مجبور به ترک تحصیل شده بود و خلاصه ازبچگی خیلی سختی کشیده بود وحالا اعصابش دیگه بهم ریخته شده بود وسه باربستری شد تا درمان شد..پدرم دچار اسکیزوفرنی شده بود.....ومن تو این شرایط سخت که بابام نمیذاشت از خونه بیرون بریم از پشت بوم می رفتم دانشگاه وسر کارو خیلی داغون شده بودم💔 یک روز که همچنان با دوست البته بگم نارفیق ناباب معاشرت داشتم یکباره با پسر همسایه دوست شدم...خدایا ببخشید که میگم..من شرمنده ام... پیش استاد رفتم و گفتم دوباره داغونم واون که حدس زده بود من باکسی دوست شدم ازم پرسید که باکسی دوست شدی ومن گفتم نه😞پسر همسایه به خواستگاری اومده...واستادم هم که گفت اگر راست میگی قبولش کن و ازدواج کن برو.....ومن احمق هم از لج استاد وبابام وسختی هایی که خدابهم میداد ((((با اینکه میدونستم که خدا اگرگناه نمیکردم وراه راست روادامه میدادم وصبور بودم چه جایزه ای برام کنارگذاشته بود...))) به پسر همسایه که از قضا پسر خوبی بود واز بچگی هم به من علاقه داشت گفتم بیاد خواستگاری..واون هم باوجود مخالفت مادرش که اصرار برادامه تحصیلش داشت قبول کرد و من هم خواستگاریش رو قبول کردم وبا این کارم دل دو نفر رو که به عقل الان خودم باعث شده بودم سر کار بذارمشون رو شکسته بودم......... و باز آه ِ اونها.....یکی دوست پسر اولم که دلیل تمام بدبختی هام دوستی با اون بود ویکی هم مسئول فرهنگی دانشگاه😔 نفهمیدم که داشتم تو چه چاه عمیقی می افتادم...فقط بخاطر فرار از چاله ی مشکلات خانوادگی روز خواستگاری شد وپدر شوهرم که خیلی راضی از این مسئله بودومن رو دختر مومن وخوبی میدونست شروع کرد به صحبت که شرایط ما اینه که تا دوسال نامزد بمونین تا درس دونفرتون تموم بشه 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 4⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 روز خواستگاری شد وپدر شوهرم که خیلی راضی از این مسئله بودومن رو دختر مومن وخوبی میدونست شروع کرد به صحبت که شرایط ما اینه که تا دوسال نامزد بمونین تا درس دونفرتون تموم بشه و تواین مدت هم گرفتار چشم هم چشمی وکادو دادن وگرفتن نشین... وماهم قبول کردیم... پسر خوب وباغیرتی بود.. نماز هم میخوند... چشمش هم پاک بود واز دوست شدن بامن به عنوان شانسی که در خونش رو زده بود یاد میکرد... رفت وامد قبل از نامزدی هم داشتیم با رعایت حد وحدود... خبر به گوش( خیلی ببخشید اینقد راحت مینویسم اما اسمش هم برام غیر قابل هضمه)دوست پسر رسید وتهدید شروع شد که میام وهمه چیز رو به نامزدت میگم و دردسرهای من اضافه میشد.... بیماری بابام و نارضایتی مادر شوهر ازاین نامزدی واین مسئله که قوز بالا قوز بود... تصمیم گرفتم که همه چیز رو به نامزدم بگم و خودم رو راحت کنم.. حتی اگر با بهم زدن نامزدی آبروی ِ خانواده ی ِباآبروی من که روی این چیزها خیلی حساس بودن از بین بره واینکار باعث دشمن شاد شدنشون بشه... حقیقت روگفتم و از گفتن حقیقت هم پشیمون نیستم اما چه راحت شدنی بود... دوستی با پسر همسایه گناه ارادی ِمن بود وتنبیه بزرگ تری هم داشت واون شنیدن این حرف از نامزدم بود که... گفت خیلی دوستت دارم ونمیتونم ازت جدا بشم وبابهم زدن نامزدی آبروی خانوادت رونمیبرم اما همونطور که با غرورم بازی کردی واون چیزی که نشون دادی نبودی نابودت میکنم. کاری میکنم از زندگی سیربشی..چون تو به شخصیت من توهین کردی..به من دروغ گفتی..خودت رو اونطور که نبودی به من نشون دادی... از یک طرف پدرم به دنبال بهانه برای کتک زدن..اضافه شود مشکلات خیلی بزرگ خواهر بزرگ ترم با شوهرش که تقریبا همه ی مارو فلج کرده بود..ازیک طرف مادرشوهر که دنبال هربهانه ای برای بهم زدن نامزدی بود..سنگ اندازی برادرشوهر. جاری وخواهر شوهرا برای خودشیرینی پیش پدرومادرشوهرم ...از یک طرف هم هر شب نامزدم با سنگ به در حیاط خونمون می اومد وتهدید میکرد و بعد از کلی صحبت که مادرم باهاش میکرد برمیگشت خونشون... دیگه داشتم روانی میشدم خواستم خودکشی کنم که یادم افتاد یکبار قبل از دانشگاه اینکار رو کرده بودم که موفق نشده بودم وزنده مونده بودم وبیخیالش شدم😞😞 تو تموم این مدت همیشه به یاد خدابودم وازش کمک میخواستم اما این کاری بود که خودم کرده بودم وخود کرده راتدبیر نیست.. حتی توفیق خوندن نماز رو هم از دست داده بودم.. خدایا چه روزهایی رو داشتم سپری میکردم که اگر نگاه تو نبود وپرده پوشی تو ٬ چقدر خوار وذلیل ورسوا بودم.. چقدر تو مهربون بودی ومن نمیفهمیدم..چقد بزرگی ومن ندیدم بهترین من ادامه خاطره 👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 5⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 چقدر پیش نفس خودم ذلیل شده بودم... من کجا وآرزوهای دور ودرازم و این حال وروز کجا، چند ماه همینطور گذشت...با وجود برقرار بودن ِ همه ی تهدیدها از هرطرف... تا اینکه یک روز به نامزدم گفتم که دیگه نمیتونم ادامه بدم خسته شدم واگر راضی به عقد نشه خودم رو میکشم... باوجود مخالفت خانواده که شرط دوسال نامزدی روگذاشته بودن٬ راضی شد و با بی پولی ودست خالی یک مراسم عقد ابرومند گرفتیم... چقد ر آرزو هابه دلم موند...چقد تو دوران مجردی پشت ویترین لباس فروشی ها وطلا فروشی ها میرفتم وباذوق وشوق به اونها نگاه میکردم ولی حالا حسرت همه به دلم موند.. اما به جهنم حالا دیگه با نامزدم محرم شده بودیم... خدایا تا چه حد ادامه داشت اما با عقد ما دشمنی خانواده شوهرم بیشتر شد...هر روز دخالت... هر روز ایجاد جنگ ودعوا... با هر خرید وبیرون رفتن ما ایجاد یک جنگ روانی بزرگ... من یواشکی ودور از چشم پدر بیمارم برای رضایت شوهرم که فقط میخاست منو زجر بده تا غرور شکسته شدش ترمیم بشه از پشت بوم خونه با شوهرم به تفریح وجشن عروسی فامیل وخرید میرفتیم با کلی استرس از طرف پدر... بعد هم با دعوا واشک از خونه ی پدر شوهرم برمیگشتم... چه دوران تلخی بود این دوران... چقد استرس... چقد کتک وفحش ودعوا از دوطرف... وچیزی که بیشتر زجر میداد نگاه هنوز عاشق مسئول و دل شکسته اش که هروقت میرفتم دانشگاه میدیدم ونفرت هم کلاسی هام ازمن. چون اونها این آقای مهربون رو دوست داشتن.. تا اینکه یک روز اتفاقی پای تلویزیون نشستم .تو برنامه از لاک جیغ تا خدا یک خانومی خاطره ی محجبه شدنش رو از رفتن اتفاقی به گلزار شهدا وانس با یک شهید تعریف کرد... ادامه دارد... قسمت آخر خاطره👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 6⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 تا اینکه یک روز اتفاقی پای تلویزیون نشستم. تو برنامه از لاک جیغ تا خدا یک خانومی خاطره ی محجبه شدنش رو از رفتن اتفاقی به گلزار شهدا وانس با یک شهید تعریف کرد...منم که خیلی دل شکسته بودم کلی گریه کردم... واز خداخواستم کمک من هم کنه... موقع نماز شد سرسجاده نشستم بعد نماز کلی گریه کردم... که چشمم افتاد به عکس چهره ی خندون شهید حسینعلی ترکی... که داداشم از محل کارش آورده بود... نگاه به چهره ی آسمونیش کردم وبهش گفتم تورو خدا چند ساله دارم زجر میکشم... اگر حرف های اینا راسته تو هم یه معجزه به من نشون بده... تو رو به بی بی فاطمه زهرا س قسم میدم دستم روبگیر. نذار تو این جهنم بمونم...این رو گفتم ودیگه شهید از یادم رفت... ولی شهید یادش به من بود.. همسرم آموزشیش تموم شد وبه شهرمون برگشت...کمک بزرگ شهید اینجابودکه یک روز که خونه پدرشوهرم جمع شده بودیم برادر شوهرم که فکر نمیکرد من خودم دوست پسرداشته باشم برای بهم زدن بین من وشوهرم که بگه شوهرم پسر خوبی نیست به من لو داد که بعله شوهر من خودش دردوران نامزدی با سه تادختردوست بوده! من اون موقع چیزی به روی شوهرم نیاوردم اما بعد درراه برگشت خودش شرمنده وسر به زیر ازم معذرت خواست وحلالیت طلبید ومن هم خیلی راحت بخشیدمش تا خداهم منوببخشه. دیگه قصدزجرکش کرد منونداشت امابازهم گاهی اوقات اذیت میکرد درنهایت تعجب من به خانوادش گفت که میخاد عروسی بگیره وباهم زیر یک سقف بریم... بماند که خانوادش چقد مخالفت کردن و چقد عذابم دادن وحتی کاری کردن که تا دم دادگاه برای طلاق هم بریم...که ما بالاخره ازدواج کردیم وزیر یک سقف اومدیم😊 من که عشق بچه بودم سه ماه بعد از عروسی فورا بچه دار شدم..واین هم با مخالفت خانواده شوهرم که چقد زود مواجه شد وباعث شد از شوهرم کتک بخورم وبگه میخام این بچه نباشه و..بماند که چی گذشت((((علت اختلاف خانواده شوهرم بامن اختلاف فرهنگی وسطح درک بود.اونها آزادنه با همه شوخی وبگو بخند دوست.درقیدوبندحجاب نبودن .گوشت گراز میخوردن.شراب میساختن ومیخوردن که خداروشکرشوهرم با این کارهاشون مخالف بود. وتحمل دیدن نجابت من وتائید خوبی من توسط دیگران رو نداشتن)))) تا عسلم ..یک دونه دختر خوش قدمم توروز اربعین سال ۹۲به دنیا اومد..واسمش رو فاطمه زهرا گذاشتم ونذر سه ساله ی امام حسین ع کردم دخترم رو..با خوش قدمیش بیماری پدرم خوب شد...بماندکه چقدر در حضورش دعوا کردیم وداغون شد اماتولد یکسالگیش ازطرف امام رضا ع طلبیده شدیم مشهد...و تو این مدت شوهرم هم روز به روز بهتر میشد...اما باز هم کمی سختی بود... سه سال بعد یعنی امسال که با نگاه حضرت رقیه س طلبیده شدیم کربلا شکر خدا زندگیم خیلی شیرین شد وتموم غصه هام ازبین رفت.. من بعد از تحمل هشت سال مصیبت وسختی بالاخره به چیزی که حقم بود رسیدم..یک زندگی خوب وشیرین..حالا هرشب به مسجدمیرم وطبق معمول ۱۸سالگی چای به نماز خوان ها میدم ونوکری اربابم رو درمسجدحضرت امام حسین ع انجام میدم. اما اینباربصیرت بیشتری دارم وقدر چادرم وجایگاهی رودر اون هستم بیشترمیدونم وبه لطف خداونگاه شهیدان سعی میکنم لکه ی ننگ نباشم وازخدامیخوام همیشه دستم روبگیره وانی وکمتراز انی منو ازخودش دورنکنه ان شاءالله.... اما اوج این ماجرا این بود که یک روز بعد از پایان تمام سختی ها داشتم از نمازجمعه به خانه می اومدم که چیز جالبی به چشمم خورد..عکس بزرگ شده یه شهید عزیزی که به دیوار روبروی من زده شده بود.. باهمون لبخند آسمونی وچشمای خندون.. که تموم این مدت به من نظر داشت..با بهت و بغضی شیرین بهش نگاه کردم و گفتم واقعا ازت ممنونم... شهید حسینعلی ترکی شهیدی که وقتی ازش خواستم حتی موقعی که من به یادش نبودم به یادم بود وکمکم کرد..شادی روح بلندش صلوات.. نیلوفر مرداب گل زیبایی است که در مرداب میروید وبه ما میگوید که در سخت ترین شرایط هم میتوان زیبا بود وزیبا زیست... گلی که درشرایط سخت می روید کمیاب است وبهترین..مثل دختر من که با تحمل چهار سال سختی امسال شکر خدازندگی شیرینی رو داره... زندگیتون پرازنگاه خدا وپرازعطر شهیدان 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313