خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
گزارش به خاک هویزه خاطرات سردار یونس شریفی نوشته:قاسم یاحسینی انتشارات سوره مهر قسمت هشتادم:
گزارش به خاک هویزه
خاطرات سردار یونس شریفی
نوشته:قاسم یاحسینی
انتشارات سوره مهر
قسمت هشتاد ویکم:
.. به حمیدیه رسیدیم. به بچه ها گفتم که مینها و اسلحه ها را آماده کنند چون امشب باید به عملیات برویم. ظهر که شد در محوطه چمن سپاه حمیدیه نماز جماعت خواندیم. همین طور که برای نماز نشسته بودیم دیدم سر و کله حبیب پیدا شد. از دیدنش خیلی تعجب کردم. خیلی شاد و شنگول بود لباس سربازی هم تنش بود.
- په اینجا چه کار میکنی؟
- آمدم ببینم کی عملیات دارید تا با شما بیایم.
- اتفاقاً امشب داریم میرویم به عملیات.
گفت:
- یونس جان تو برای من یکی از این کلاشینکفهایت را بیاور، این ژ - سه من خیلی سنگین است
- باشد. برایت می آورم.
حبيب گفت:
- میدانی حالا کجا بودم؟
- نه
- اهواز بودم...
- اهواز چه می کردی؟
- رفتم اهواز تا در آنجا غسل شهادت بکنم! با شوخی به او گفتم...
- مگر خبری است و قرار است شهید بشوی؟
- با لحن صمیمانه ای گفت:
_ خدا کند شهید شوم!
نمازش را خواند و بعد از صرف ناهار زودتر از ما به خاکریزش رفت تا منتظر باشد. حوالی عصر حسن فیض الله هم آمد و به ما پیوست. چشمان حسن ضعیف و عینکی بود. وضعیت سخت مسیرمان را برای او تعریف کردم. یک تیوپ تراکتور و حدود ۵۰ متر طناب تهیه کردیم تا برای عبور از آب رودخانه دیگر دچار مشکلی نشویم. حسن فیض الله چاقویی پیدا کرد و یک متر از طناب را برید. از او علت این کار را پرسیدم گفت:
- یک طرفش را باید به دست خودم ببندم و یک طرفش را به دست حسن بوعذار. به دلم گذشت که امشب حسن برایمان با آن چشمهای عینکی اش مشکل درست خواهد کرد اما چیزی به او نگفتم. حدود چهارده نفر شدیم و از سپاه حمیدیه به طرف خاکریز بچه های ارتش به راه افتادیم. برگه مأموریت آن شب را هنوز به یادگار دارم که تاریخ ۲۲ اسفند ماه ۱۳۵۹ بر آن نقش بسته است. چیز زیادی به شب عید و پایان سال باقی نمانده بود.
عصر تنگی حرکت کردیم و قبل از آنکه هوا تاریک شود خشکی را طی کردیم و لب آب رسیدیم. نماز را به امامت سید جلال کنار آب اقامه کردیم. سید جثه کوچکی داشت و متولد نجف اشرف هم بود. نماز که تمام شد حسن قطب نما به عنوان راهنما جلو رفت و خود را به آب و باتلاق زد. او مثل همیشه راهنمای ما بود. پشت سر حسن نیز بچه ها یکی یکی به آب زدند. حسن فیض الله با کفش معمولی به عملیات آمده بود. تا پا داخل باتلاق گذاشت کفشش گیر کرد و پایش برهنه شد. صدا زد:
- آی کفشم
بعد رو به سید جلال کرد و گفت:
- سید پوتینهایت را به من بده.
حسن فیض الله از نظر سنی بزرگتر از همه ما بود و احترامش واجب. این حرف را که به سید زد سید نتوانست چیزی بگوید اما دیدم رنگ به رنگ شد. دلش نمیخواست پوتینش را بدهد. حس کردم روح سید جلال کم مانده از قالبش بیرون بیاید. سید در کمال ناراحتی روی زمین نشست تا بند پوتین هایش را باز کند. من که متوجه حال سید جلال بودم به حسن فیض الله گفتم
- آقا حسن بگذار سید با ما بیاید شب دیگر که عملیات داریم تو را می بریم.
گفت:
_ قول میدهی مرا ببری؟
- بله قول می دهم!
- دست بده دست مردانه
با او دست دادم و قول دادم که در عملیات بعدی او را با خودم ببرم. وقتی به صورت جلال نگاه کردم دیدم مرا به عنوان یک منجی می نگرد و خیلی خوشحال است. به حسن گفتم:
- تا دیر نشده به نزد بچه های ارتش برگرد.
- باشد بر میگردم.
این را گفت و برگشت. آن شب ما با خود بی سیم نبردیم. همگی رها شدیم و به ستون به راه افتادیم. سید جلال آن شب هر کجا که من میرفتم او هم بود. من با سید طوری ایاق بودم که بچه ها به شوخی سید راه بچه یونس مینامیدند. مثلاً اگر عقب میماند بچه ها می گفتند:
- یونس بچه ات عقب ماند!
آن شب جلال مرتب زیر لب ذکر میگفت. آب کمی نشست کرده بود و ما سعی میکردیم روی لبه کانالهای کشاورزان که برای خود حفر کرده بودند راه برویم.
پایان قسمت هشتاد ویکم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
گزارش به خاک هویزه خاطرات سردار یونس شریفی نوشته:قاسم یاحسینی انتشارات سوره مهر قسمت هشتاد ویکم:
گزارش به خاک هویزه
خاطرات سردار یونس شریفی
نوشته:قاسم یاحسینی
انتشارات سوره مهر
قسمت هشتاد و دوم:
تقریباً نصف راه را طی کردیم. حبیب آن شب علاوه بر مین، طناب و تیوپ را هم حمل می کرد. مهتاب هم بود. به جایی رسیدیم و ناگهان حسن قطب نما فرمان ایست به ما داد. گفت:
- یونس بیا!
- رفتم کنار حسن. گفت:
- اینجا را نگاه کن.
دیدم توی زمین مین ضدتانک کاشته شده است. به بچه ها هشدار دادم. قرار شد در بازگشتمان مینها را در بیاوریم و خنثی کنیم. با احتیاط از میان مینها عبور کردیم و به راه مـان تـا خشکی ادامه دادیم. بچه ها وقتی به خشکی رسیدند برای استراحت روی زمین دراز کشیدند. جلال هم طاق باز روی زمین ولو شد و زیر لب همچنان به ذکر خواندن ادامه داد.
اواخر اسفندماه بود و هوا هم خیلی سرد بود. سرما آزارمان می داد. چفیه ام را در آوردم و روی سیدجلال پهن کردم تا کمی گرم شود. مقداری غذا که با خود آورده بودیم خوردیم و بلند شدیم و به راه افتادیم. هر طور بود تا رودخانه هویزه پیش رفتیم. احتیاط می کردیم که دچار کمین عراقیها نشویم. حدس میزدم که بعد از انفجار آن مینها دشمن هوشیار شده و برای به دام انداختن ما کمین زده است. به همین خاطر هر یک کیلومتری که جلو میرفتیم حسن میرفت و منطقه را کنترل میکرد تا دچار کمین دشمن نشویم. قبل از آنکه به رودخانه برسیم در کانال خشک آب ماندیم و حسن را برای شناسایی بـه لـب رودخانه فرستادیم. حسن کمی بعد برگشت و آهسته گفت: - خبری نیست!
به لب رودخانه رسیدیم. ناصر ساکی خود را روی تیوپ انداخت و در حالی که یک سر طناب را به تیوپ بسته بود با دست از عرض رودخانه عبور کرد و خود را به آن طرف رساند. بچه ها دوتا دوتا با تیوپ و به کمک طناب از عرض رودخانه عبور کردند. همگی خود را به آن طرف رساندیم. آخرین نفراتی که از رودخانه عبور کردند من و سید جلال بودیم. آن طرف رودخانه طناب و تیوپ را مخفی کردیم و به راه افتادیم. خطر در ذهنم بود و هر قدم که بر میداشتیم منتظر بودم با عراقی ها درگیر شویم. به جاده رسیدیم و جاده را در چند نقطه مین گذاری کردیم. کارمان که تمام شد خیلی سریع برگشتیم. آن شب انتظار داشتم با عراقی ها درگیر شویم و من به شهادت برسم اما دیدم دارم دست خالی بر می گردم!
حال عجیبی داشتم. حال تشنه ای که نتوانسته لیوان بزرگ آبی را سر بکشد. از رودخانه هم عبور کردیم و بعد از خشکی دوباره به باتلاق ها رسیدیم و به راه پیمایی شبانه در باتلاق ادامه دادیم. در مسیری که میرفتیم چند سیاه چادر را دیدم. به حسن گفتم تا برود و با آنها صحبت کند. حسن رفت و آمد گفت عراقی هستند و گفتند که هیچ ایرانی هم این اطراف نمیآید. جلال در عالم دیگری سیر می کرد و من تنها متوجه ذکر خواندن او بودم. به آبها که رسیدیم توان جلال تحلیل رفت. حسابی خسته و فرسوده شده بود. جلال لنگان لنگان پشت سرم
می آمد. یکی از بچه ها به من گفت:
- یونس بچه ات عقب مانده !
تفنگ و کوله پشتی ام را به بچه ها دادم و رفتم و زیر بغل جلال را گرفتم و زدیم به راه. حسن ما را سر مینی که دیده بودیم برد. به بچه ها گفتم ۳۰ متر از مین فاصله بگیرند. دور مین را پاک کردم احتیاط کردم که زیر مین تله ای کار نگذاشته باشند. من و حبیب و سید جلال ماندیم. حسن بوعذار به جلال گفت شما هم با ما بیا ولی ایشان گفت میخواهم با یونس بمانم. به حسن گفتم اشکال ندارد جلال با من بماند.
قرار شد طناب را به گوشه مین ببندیم و چند متر آن طرف تــر برویم و با طناب مین را بکشیم تا اگر تلهای زیر مین قرار دارد، عمل کند. حبیب طناب را کشید اما خوشبختانه تله ای در کار نبود. مـن بـه سراغ مین ضدتانک رفتم و چاشنی انفجارش را در آوردم. چاشنی را داخل جیب پیراهنم گذاشتم. سید جلال هم پهلوی من ایستاده بود و مثل سایه هر جا میرفتم همراهم بود. هر چقدر موقع خنثی کردن مین به او گفتم از کنارم دور شود قبول نکرد، اما سید جلال دســت مــرا گرفت و حاضر نشد از من جدا شود. مین را که خنثی کردم به دست حبیب دادم.
پایان قسمت هشتاد ودوم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فاطمه ای فرشته خیرات
بر تو و خاندان تو صلوات
میلاد دختر نبوت، همسر ولایت، مادر امامت،وروز مادر بر همه بانوان ومادران عزیز مبارک باد . . .
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_امیر_المومنین
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهراء
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
قرائت سوره واقعه فراموش نشه
قرائت #سوره_واقعه فراموش نشه
ثواب قرائت امشب برسد به روح شهید مدافع حرم محمد حسین محمد خانی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سوره_واقعه
#شهید_مدافع_حرم_محمد_حسین_محمد_خانی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبرمعظم انقلاب:
شما بهشت میخواهید، بروید سراغ مادر؛
او بهشت را به شما خواهد داد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_امیر_المومنین
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهراء
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
رزمندهای که ۲۴ ساعت در سرمای استخوان سوز و سنگری از برف ماند..!!
این عکس مربوط به عملیات والفجر ۷ منطقه حاج عمران در سال ۱۳۶۳ است. در این محل با وجود برف بیش از دو متری، رزمندگان عملیات پیروزمندانهای انجام دادند. وقتی در کوهای پُر از برف راه میرفتم، چشمم به سنگری از برف افتاد که رزمندهای در آن آتش روشن کرده بود.
به او گفتم: «چطوری این همه سرما را تحمل میکنید؟» سرباز رزمنده گفت: «وظیفهمان را انجام میدهیم، کشته شویم یا زنده بمانیم باید به وظیفهمان عمل کنیم». این رزمنده در ادامه به شدت سرمای منطقه اشاره کرد و گفت: «۲۴ساعت در اینجا ماندن مثل یک سال زمستانِ تهران است»
راوی و عکاس: اباصلت بیات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_امیر_المومنین
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهراء
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
رفتـی و
دل رُبـودی
یڪ شهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو ،
صبری که نیست ما را
شب بر همگی خوش
به امید فردای بهتر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_امیر_المومنین
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهراء
#جستجــوگر_نـور
#شهید_محمد_زمانی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
25.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام
ولادت خانم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بر همه مادران وبانوان سرزمینم مبارک باد
چه اسم قشنگی چه اسم شریفی
مادر پر از عشقه چه حس لطیفی
چقدر خوبه مادرت توی خونه
راه بره تو هم دورش بگردی
ببوسی دستاشو لبخند بزنه
انگار که بهشتو تجربه کردی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_امیر_المومنین
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهراء
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهیده محبوبه دانش آشتیانی در بهمن سال 1340 در خانواده ای مذهبی در تهران به دنیا آمد و در سایه حمایت پدر و مادر پرورش یافت. پدرش غلامرضا دانش آشتیانی، روحانی فرهیخته و متعهدی بود که به تربیت اسلامی فرزندانش اهمیت میداد و با کسانی چون شهید مطهری، شهید بهشتی، شهید مفتح و شهید باهنر رفت و آمد داشت. بدین ترتیب محیط خانواده او، افق های روشنی را برای بالندگی فکری و روحی محبوبه خردسال فراهم کرد. محبوبه در مدرسه مذهبی- رفاه درس خواند.
محبوبه در مدرسه رفاه تحت تعلیم معلمان مبارز قرار گرفت و آموزش خانواده و مدرسه، پایه های اعتقادی و مبارزاتی او را مستحکم کرد. محبوبه علاوه بر قرآن و نهج البلاغه، کتابهایی که درباره مسائل سیاسی و مبارزاتی نوشته می شدند، آثار دکتر شریعتی و شهید مطهری را نیز مطالعه می کرد.
برای یافتن پاسخ سؤالاتش با شهید مفتح بحث می کرد و تا به جواب نمیرسید، دست برنمیداشت. مطالعه باعث شد که محبوبه از نظر فکری فراتر از همسالان خود بیندیشد. یکی از همکلاسی هایش دراین باره میگوید: همه کارهایی که ما تازه در دبیرستان شروع میکردیم، او در سالهای راهنمایی انجام داده بود.
محبوبه در سال اول دبیرستان همزمان با تحصیل، فعالیتهای سیاسی و اجتماعی خود را به شکل منسجم آغاز کرد.
صبح روز 17 شهریور 1357 ، دولت تصمیم گرفت در تهران و یازده شهر دیگر به مدت 6 ماه حکومت نظامی اعلام کند، اماتظاهرکنندگان بی اعتنا به اخطارهای فرمانده نیروهای نظامی در صف های فشرده به طرف میدان ژاله رفتند و در آنجا تجمع کردند. محبوبه نیز در میان تظاهرکنندگان بود. او که غسل شهادت کرده بود و سلاحهای سنگین مأموران امنیتی بر پشت بام خانه های اطراف میدان را می دید، تردید نکرد و خود را به ضلع شمالی میدان که محل تجمع زنان بود، رساند. دیری نگذشت که صدای گلوله و فریاد همه جا را گرفت و عده زیادی از تظاهرکنندگان در خون خود غلتیدند و به شهادت رسیدند. محبوبه بنر استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی را با خود حمل می کرد و شعار می داد که ناگهان گلوله، قلبش را شکافت؛ بر زمین افتاد؛ به ابدیت پیوست و نامش ماندگار شد.
روحش شاد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_امیر_المومنین
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهراء
#شهیده_محبوبه_دانش_آشتیانی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ثواب قرائت امروز یک صفحه قرآن کریم برسد به روح شهیده محبوبه دانش آشتیانی
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهیده_محبوبه_دانش_آشتیانی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan