خدا نکند کسی ولو از سر ناچاری و اضطرار دو مرتبه پشت سر هم مرخصی ميرفت. مگر بچهها ولش می کردند. وقتی پایش می رسد به گردان هر کسی چیزی بارش می کرد.
مثلا از او سوال میكردند: «فلانی پیدات نیست کجایی؟»
دیگری به طعنه جواب می داد: «تو خط تهران - اندیمشک کار می کنه» و گاهی هم می گفتند: «مرخصی آمدی جبهه؟»
حرفها كشيده شد به اينكه ما شهيد بشوم چه میشود. مثلا يكی كه روزه قضا بر گردنش بود میگفت: «مگه شما همت كنید وگرنه من اينقدر پول ندارم كسی را اجير كنم»
خلاصه شوخی و جدی قاطی شده بود تا اينكه معاون گردان هم به حرف آمد و گفت: «من اگر شهيد شدم فقط غصه ۳۵ روز مرخصيم را میخورم كه نرفتم...»
هنوز كلامش به آخر نرسيده بود كه يكی پريد وسط و گفت: «قربان دستت بنويس بدهند به من!»
هميشه خدا توی تداركات خدمت میكرد. كمی هم گوش هايش سنگين بود. منتظر بود تا كسی درخواستی داشته باشد، فورا برايش تهيه میكرد.
يك روز عصر، كه از سنگر تداركات میآمديم، عراقیها شروع كردن به ريختن آتش روی سر ما. من خودم را سريع انداختم روی زمين و رساندم به گودالی. در همين لحظه ديدم كه حاجی هنوز سيخ سيخ راه میرود. فرياد زدم: «حاجی سنگر بگير!» اما او دستش را پشت گوشش گرفت و گفت: «چی؟ سنگك؟» من دوباره فرياد زدم: «سنگك چيه، سنگر، سنگر بگير...!!»
سوت خمپارهای دیگر آمد ولی هنوز میگفت: «ها...؟ سنگك؟»
زدم زير خنده. حاجی هميشه همينطور بود. از همه كلمات فقط خوردنیهايش را میفهميد.
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ملا صالح قادری
جنگ ودوران اسارت(بخش سوم)
قسمت چهل ونهم:
تمام وقایع زندگی ام را برای سید بازگو می کردم و سید ابوترابی به حرف هایم گوش میداد و لبهایش به زمزمه ذکر آرام می جنبید. سرش را به تأیید حرفهایم تکان می داد و لبخندی گوشه لبش نشسته بود:
- احسنت! احسنت! آقا صالح، همین طور ادامه بده و به خدا توکل داشته باش. ان شاءالله یک روز همه چیز تمام میشود و به وطن برمی گردیم. اگر زنده برگشتم، مطمئن باش من هم شهادت می دهم که تو مجبور بودی تقیه کنی.
خوشحال و امیدوار شدم و لبخندی زدم. خودم را جلو کشیدم و پیشانی اش را بوسیدم:
- قربان جدت! ممنونم. آقای ابوترابی نفسی تازه کرد و گفت:
- آقا صالح! خواهشی دارم.
- بفرما آقا سید!
- اگر می شود کاری کنی تا من بتوانم با آن افسرهای ارتش ایرانی که داخل اتاق هستند
دیداری داشته باشم؛ چون از کارهایشان راضی نیستم. شاید با آنها حرف زدم، سر به راه شدند.
- چشم آقا سید! به روی چشم.
گروهی از افسران ارتش که بعضا هنوز شاه دوست بودند، برای اوقات تفریح خود از مأموران بعثی شراب و ورق و شطرنج درخواست می کردند. گاهی هم با عراقی ها همکاری می کردند و بیخیال همه چیز بودند. از دیدن چنین وضعیتی رنج می بردم. تقریبا همه در استخبارات این موضوع را می دانستند.
در نخستین فرصتی که پیش آمد، به سراغشان رفتم. دلهره داشتم که نکند یک وقت گزارشم را بدهند. وارد اتاقشان شدم و پیغام سید را خیلی جدی به آنها رساندم:
- آقایان! سید ابوترابی می خواهد شما را ببیند. با بی اعتنایی گفتند:
- لابد میخواهد برایمان روضه بخواند؟
وقتی امتناعشان را دیدم، باز ترفندی به کار بردم که کارساز بود. رو به آنها کردم و خیلی جدی گفتم:
- میدانید آقایان، این آقا سید با سازمان مللی ها در ارتباط است و خرش می رود. میدانید برایش خیلی راحت است، وقتی برگشت در پرونده هایتان این کارهایتان که می کنید را منعکس کند. از همه مهم تر مگر شما نمی خواهید برگردید پیش خانواده هایتان؟!
با شنیدن حرف هایم ترس بر وجودشان افتاد. ته دلشان داشت خالی میشد. به هم نگاهی کردند، کم کم شل شدند. یکی از آنها گفت:
- چرا؟ چه کسی هست که دلش نخواهد نزد خانواده اش برگردد؟
وقتی دیدم نرم شدند، خودم را جلوتر کشیدم و با صدایی آهسته گفتم:
- من هم نماینده امام خمینی هستم و می دانید اگر برگشتم، می توانم این کارهایتان را در پرونده هایتان منعکس کنم! بعدا چقدر برایتان بد میشود.
رنگ از صورتشان پرید و قلبها به تپش افتاد:
- چشم آقا صالح! هرچی شما بفرمایید. همین الان می رویم دیدن آقا سيد.
از ترفندی که به کار برده بودم، احساس خوشحالی می کردم. بلند شدم که پیش سید برگردم. مکث کردم:
- نه، صبر کنید به آقا سید خبر دهم تا ببینم ایشان تشریف می آورد یا شما به دیدنش بروید.
آنها باهم گفتند:
- ما میرویم دست بوس آقا سيد.
خوشحال به طرف سید ابوترابی رفتم تا گزارش دیدارم با افسران اسیر ارتشی را بدهم. سید با برخورد و صحبت هایش آنها را متحول کرد و توانست در فاصله ای کوتاه نظرشان را به خودش جلب کند.
پایان قسمت چهل ونهم
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ملا صالح قادری
جنگ ودوران اسارت(بخش سوم)
قسمت پنجاهم
چند روزی از رفتن آخرین گروه اسیران و سید ابوترابی از زندان استخبارات بغداد میگذشت. با رفتنش غمی بزرگ در دلم افتاد. هر بار که اسرا میرفتند، غمگین میشدم و قلبم برای رفتن با آنها بال بال میزد.
هیچوقت لحظه خداحافظی با سید از ذهنم پاک نمی شود. لحظه ای که بغضم نشست و در میان حلقه بازوانش گریه کردم. انگار با رفتنش روحم را با خودش برد. آرزو می کردم یک روز من هم به اردوگاه بروم.
بهار از راه رسیده بود و گرمای درون اتاق ها دیگر قابل تحمل نبود. صدای ایستادن کامیون حامل اسرا برای چندمین بار در محوطه استخبارات به گوشم رسید.
به سرعت به طرف پنجره رفتم و به حیاط زل زدم. هر بار با بازشدن دروازه و آمدن اسرای تازه وارد قلبم فرو می ریخت و استغاثه می کردم. از خدا میخواستم این آخرین گروه باشد و این اوضاع هرچه زودتر تمام شود تا من نیز از این اردوگاه بروم. صدای دادوفریاد سربازها می آمد. نگهبان پشت در اتاق، صدایم کرد:
- صالح! اسير آوردند.
از پشت پنجره به بیرون نگاه می کردم و از آنچه می دیدم، دهانم از تعجب باز مانده بود! اسيران تازه، به قدری کم سن وسال و نوجوان بودند که مویی در صورتها نروییده بود. در اتاق باز شد و نگهبان داخل آمد و با اشاره به من گفت.
- يا الله صالح تعال!
به سرعت قدم برمیداشتم و به دنبال نگهبان راه افتادم تا هرچه زودتر به حیاط برسم. طبق معمول دستها و چشم هایشان را بسته بودند. صورتها خاکی و آفتاب سوخته بود و سفیدی و خشکی لبها جلب توجه می کرد. ترس در وجود همه نشسته بود، بیشترشان با زیر پیراهنی و شلوارهای خاکی کثیف و پاره بودند. بعضی از آنها مجروح و زخمهایشان عفونت کرده بود.
دستها و چشم هایشان را باز کردند. همه با قیافه های غمگین و خسته، با نگرانی به اطراف و جایی که آمده بودند، نگاه می کردند.
پایان قسمت پنجاهم
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سیلی برای بیداری
راوی :علی زابلی
یک شب خاموشی زده شده بود و همه خوروپف خواب بودند و فکر کنم حدود ساعت ۱۱یا ۱۲ شب بود.شیفت ممد امشی بود آقا رضا رحیمی از بچههای تهران خواب بود ولی بقول معروف خواب خرگوشی بود یعنی چشماش نیمه باز بود ولی در واقع خواب بود ممد امشی فکر کرد که بیداره منو بیدار کرد و گفت:بلندشو یک سیلی تو گوشش بزن.من سرپیچی کردم مجدد یک کم بد دهنی کرد و دوباره اشاره کردکه بزن.من با صدای بلند اقارضا را صدا زدم و دستم را گذاشتم روی صورتش،دوباره بهم ناسزا گفت و اشاره کرد که بزن و یا خودت را میزنم دوباره اقا رضا را بلند صدا زدم و این دفعه رضا جان بیدار شد و گفتم:نگهبان با تو کار داره و ممد امشی چند روزی را به من گیر می.داد تا اینکه یک روز یعقوب را صدا زد جریان را از من پرسید و من در جوابش گفتم:شما خودت گفتی بیدارش کنم.گفت:پدر سوخته من گفتم بزن خوب من عربی وارد نبودم بالاخره جریان با وساطت یعقوب حل شد.
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ویتامین
راوی:فرهاد سعیدی
دو ماه طول کشیده بود تا از خط مقدم به اردوگاه رسیدیم و بدن هامون ضعیف، نحیف و شکننده شده بود. شپش از سر و کلهمان بالا میرفت. اگه کسی شپش نداشت جای تعجب بود. ما بند یک بودیم. فرمانده اردوگاه ما سرهنگ ماضی بود. سرهنگ وارد اردوگاه شد، توی صف آمار نشسته بودیم که سرهنگ مترجم رو صدا زد ، گفت سرها بالا، برامون چند دقیقه حرف زد، انتم ضیوفنا و.... در آخر گفت اگه کسی خواسته ای داره بگه ، بعضی هامون خام شدیم ، فریب حرفاش رو خوردیم. یکی از بچه های مشهد بنام محمد یزدانی از ته صف بلند شد و گفت سیدی ، بدنهای ما تحلیل رفته، نیاز به ویتامین داره اگه اجازه بدید همین کنارهها سبزی بکاریم و ... سرهنگ گفت مو مشکل یعنی مشکل ندار.ه اما متوجه شدیم که وقتی داشت میرفت یواشکی به نگهبانان اردوگاه گفت بهش ویتامین بدید. هنوز سرهنگ از اردوگاه بیرون نرفته بود این محمد آقای ما جلو چشم همه فلک شد ، طوری کتکش زدند که صورتش قرمز و دستاش کبود شد. خلاصه اینکه تا چند ماه کتک می خورد. عراقی ها دیگه عادت کرده بودند هر وقت میان آسایشگاه میگفتن ویتامین کجاست؟ دیگه کسی نمیگفت محمد کجاست
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
مردی که خواب نمی دید
خاطرات آزاده سرافراز مرحوم مهندس اسدالله خالدی
نوشته:داود بختیاری دانشور
قسمت بیست و نهم:
با وجود هجوم، لحظه بهلحظه به مردم، سعی کردم مجسمه را دور بزنم. چشمان مات و بیجان مجسمه، زل زده بود به خیابان آیزنهاور. (خیابان آزادی)
لباس و کلاه ارتشی به تن داشت. اتوکشیده و شق ورق مثل کسی که خودش را یک سر و گردن از همه بلندتر بداند سیخ ایستاده گره و تو ابروهای پرپشتش انداخته بود. سبیل گندهاش جلوتر از بقیه اجزای صورتش تو ذوق میزد.
- عجب عشق قدرتی ... از آن تازه به دوران رسیدههاست که قبلاً گردنه بگیر بوده. نگاهی به زیر پاهایم انداختم. سبزه و گل و گیاه های بیگناه زیر پاهای مردم له شده بودند. در آن هیرو ویر دلم به حال گلها سوخت.
- از کی تا حالا این قدر دل نازک شدی؟
- من همیشه دل نازک بودم ... این شماها بودید که دلتان از سنگ بود... شاباجی نمونه اش است
- حرفهای گنده تر از دهانت نزن تا سیلی بارانت نکردهام
- چشم ... خفه خوان میگیرم ... خانم خانما ....
یکھو یک گروه که بعدها فهمیدم توده ای بودند هجوم بردند به طرف مجسمه. پایه سنگی چنان به زمین محکم شده بود که حتی تکان ریزی هم نخورد.
- باید بکشیمش پایین
با این حرف، فریاد جمعیت تو دل آسمان ترکید. مأمورها خود را میان مردم انداختند، درگیری دوباره شروع شد. - متفرق شوید ... متفرق شوید و گرنه میگویم به گلوله ببندنتان .....
جمعیت بی توجه به حرف مامور نظامی حلقه را تنگ تر کردند.
- سیم بکسل .... فقط با سیم بکسل میشود این لعنتی را پایین کشید.
با این حرف صداها افتاد و نگاهها همدیگر را زیرورو کردند. انگار میخواستند سیم بکسل را از تو جیب همدیگر بیرون بکشند. سیم بکسل کجا بود ... همه تعمیرگاه ها تعطیل است. چند نفر به طرف ضلع شمالی خیابان آیزنهاور دویدند. در تعمیرگاهی که درست در آن ضلع خیابان بود با چند قفل کله گاوی بسته شده بود.
- از در بکشید بالا ... خیالی نیست.
دو نفر قلاب گرفتند و بقیه از در تعمیرگاه بالا کشیدند. فریاد مردم بلند شد. به سرم زد به کمک آنها بروم. نتوانستم مگر میشد از حلقه تنگ جمعیت خود را بیرون کشید.
- با شماها هستم متفرق شوید.
ماموری که فریاد میکشید تو پیاده رو اطراف خیابان ایستاده بود.
مردم هواش کردند. مأمور با عصبانیت تو بلندگو زوزه کشید.
- حسابتان را میرسم .... به مأمور دولت توهین میکنید.
چیزی طول نکشید که مردها با سیم بکسل گردن کلفتی سر رسیدند. سیم بکسل دست به دست شد و تا نزدیکی من رسید. با چشمان گشاد شده و دهان باز نگاهش کردم. انگار تا آن روز سیم بکسل ندیده بودم. دیده بودم ولی نه به آن بزرگی. با این میشود میدان را از جا کند ... چه برسد به مجسمه سنگی. جمعیت دستپاچه سیم بکسل را به پایه سنگی مجسمه حلقه زدند. دستها با تمام قدرت سیم بکسل را کشیدند پایه سنگی همچنان به زمین میخکوب شده بود. کسی فریاد کشید، سیم بکسل را بیندازید دور گردن مجسمه. نگاهم را از بالا تا پایین مجسمه کشیدم. ارتفاع زیادی داشت ولی به بلندی درخت نارون کوچه مان نمی رسید. زیرلبی گفتم:
- چه کسی میخواهد از مجسمه بالا بکشد؟ .....
پایان قسمت بیست و نهم
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
مردی که خواب نمی دید
خاطرات آزاده سرافراز مرحوم مهندس اسدالله خالدی
نوشته:داود بختیاری دانشور
قسمت سی ام:
در همان لحظه مردی که کنارم ایستاده بود و یک سر سیم بکسل رو شانه های پهنش انداخته بود نگاهی به سرتاپایم انداخت. گالشهای شاباجی و کمربندم که تا سوراخ آخر کشیده بودمش توجه اش را جلب کرد.
- تو از همه قبراق تر هستی ... میتوانی از مجسمه بالا بکشی؟ در جواب مرد فقط سر تکان دادم. بعد قبل از این که نظر مرد عوض شود پا رو قلابی که گرفته بودند گذاشتم و با یک خیز رو پایه سنگی مجسمه پریدم. جمعیت از هیجان فریاد کشیدند. بی اختیار فریاد کشیدم. غرور خاصی بهم دست داده بود. سر سیم بکسل را رو شانهام انداختم. سنگینی سیم بکسل تعادلم را بهم زد. چنگ انداختم به چکمه های رضا شاه کبیر.
- عجب قرص و محکم ایستاده.
در آن لحظه به جز انداختن سیم بکسل به گردن مجسمه رضا شاه به چیز دیگری فکر نمی کردم.
- فکر نکردی اگر میگرفتندت چه بلایی سرت میآوردند؟
- چه بلایی سرم میآوردند؟
- کله ات کار نمیکند دیگر .... هنوز باد دارد ... شانزده سال که سنی نیست ... بچه تو سیم بکسل را انداختهای به گردن شاه مملکت
- شاه مملکت کجا بود ... انداختم به گردن مجسمه اش
- چه فرقی میکند ... این کار یعنی مخالفت .... یعنی ضد شاه ...
- خب مگر من غیر از این هستم
- تو مخالف شاه و دولت هستی؟
- خب بله مگر ایرادی دارد
- چه غلط ها ... پاشو ... پاشو از جلو چشمم گمشو خدا خدا کن
داداشهایت نفهمند. بفهمند ....
- با من یکی به دو میکنی؟
- نه به جان خانم خانما
ناگهان سیم بکسل سر خورد و تا پایه سنگی پایین رفت. دست انداختم و تو هوا گرفتمش. جمعیت هورا کشیدند. از آن بالا به جمعیت نگاه کردم. میدان و خیابانهای اطرافش را سیاه کرده بودند. سیم بکسل را دور گردنم انداختند تا راحت تر از هیکل سنگی بالا بکشم. بعد نگاه کردم به قد و بالای رضا شاه سنگی.
عجب قُلتشنی است این رضا شاه کبیر.
به یاد کتاب تاریخ و تعریفهایی که از قزاقی که یک شب راه صد ساله را پیموده بود افتادم.
بی خود نیست برایش مجسمه یادبود ساخته اند. کی تا حالا توانسته یک شبه ره صد ساله را برود.
مردم شعار میدادند ... پیروز باد ملت ... پیروز باد ملت .... کسی فریاد کشید:
- نمی توانی بیا پایین تا خودم بروم. سر چرخاندم به طرف صاحب صدا. تو جمعیت گم شده بود. زیر لبی گفتم
- هنوز داش اسدالله ات را نشناخته ای ... تو یک چشم به هم زدن تا نوک بلندترین درخت شهر بالا میرود و همان جا لانه می سازد. چه فکر کردی!
پا گذاشتم رو زانوهای مبارک رضا شاه کبیر که مثل تنه گره خورده درختی از بقیه هیکلاش بیرون زده بود. بعد دست انداختم به دور کمر پر از کمربنداش :
- نچ نچ این یارو خیلی کلفت است
ناگهان دستهایم بر اثر عرق زیاد از کمر رضا شاه جدا شدند. هول خودم را به سینه مجسمه چسباندم و از این حرکت خنده ام گرفت.
- چهات است داش اسدالله؟ چرا خیط میکاری؟ نکند از آن همه نگاه به وهم افتاده باشی؟
- چه وهمی.... دست هایم از گرما و داغی مجسمه خیس عرق شدهاند. عصبی رگ انگشتهایم را میشکنم. پاهایم را از زانوها بر میدارم و با احتیاط در فرورفتگی کمر میگذارم. لحظه ای همان طور میمانم و بعد رو نوک گالشهای شاباجی می ایستم تا دستم به بالای سر کلاه پوش رضا شاه کبیر برسد. حلقه سیم بکسل را با یک حرکت دور گردن کلفت اش میاندازم. فریاد پیروز باد ملت تو دل آسمان داغ مردادماه میترکد. همراه مردم از همانجا فریاد می کشم. جمعیت هجوم میبرد به طرف سیم بکسل. شعار را نیم گفته رها میکنم و با چشمان ترس زده به مردم نگاه میکنم. ترس از سقوط همراه با مجسمه رضا شاه در وجودم چنگ میاندازد. یکهو تمام هیکل استخوانی ام خیس از عرق میشود.
پایان قسمت سی ام
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
هله هوله اسارت
راوی: عباسعلی مومن«نجار»
هله هوله واقعی که نداشتیم ولی چقدر چای اضافی خوشمزهای بود که میشد اون را یک جور هله هوله حساب کرد. هر شب، بعد از تقسیم چای بین همه افراد آسایشگاه، کمی چای اضافه میماند و برای اینکه عدالت رعایت شود هر شب یک گروه ده نفره به نوبت چای اضافی میگرفتند و این چای اضافه چون هر چه شکر بود ته سطل انباشته میشد چنان چای شیرینی میشد که کیف میکردیم و مزه اون هنوز زیر زبان ما باقیمانده است.
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
الهے
در این شب زیبا
زندگے دوستانم را سبز
تنور دلشان را گرم
فانوس دلشان را روشن
لحظه هایشان را بدون غم
و چرخ روزگار را
به ڪامشان بچرخان
شب بر همگی خوش
به امید فردای بهتر
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سلام
صبح شما به خیر ونیکی
الهی عاقبتتون ختم به خیر باشه
پروردگارا !
به هر چه بنگرم...
تـو در آن آشکاری ..
و چه مبارک است
روزی که با نام زیبای تو
و با توکل بر اسم اعظمت.
آغاز می گردد ای صاحب کرامت
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
در بخش جراحی مغز و اعصاب بیمارستان امدادی شهید کامیاب مشهد هم مجروح بستری بود و هم بیماران عادی. من هم به خاطر اینکه پیچ و مهرههای بالای دوتا پلاتینی که کنار مهرههای کمرم گذاشته بودند باز شده بود و باعث عفونت شده بود، بستری بودم.
دکتر بعداز عکسبرداری تشخیص داد که باید میلهها بیرون کشیده شود والا عفونت به نخاع میرسد و با ورود به مغز احتمال شهادتم وجود دارد؛
ناچار جراحی شدم و میلهها بیرون کشیده شد. دکتر بعداز عمل و دیدن عفونت شدید، آنتی بیوتیک تزریقی قوی تجویز کرد که باید در رگ تزریق میشد و همین باعث گرفتگی رگها و درد شدید میشد و اگر نصف شب هم بود موقع تزریق از خواب بیدار میشدم و به پرستار التماس میکردم که تزریق را به آرامی انجام بده و الا تزریق رو سریع انجام میداد و اهمیتی هم به درد کشیدن من نمیداد، اما باز بیفایده بود و درد زیادی را تحمل میکردم، هرچی به پرستار میگفتم: خانم لطفاً جای این آنژوکت بیصحاب رو عوض کنید میگفت:
- بیمارستان کمبود داره و گفتند هر ۴۸ ساعت یک بار اقدام به تعویض آنژیوکت کنید.
- اما من دارم درد میکشم خانم. رگ دستم داره میترکه.
- چارهای نیست باید تحمل کنی.
- خانم چی چی رو تحمل کنم؟ تو انگار حالیت نیست، میگم رگ دستم گرفته و داره میترکه!
- به هرحال باید تحمل کنی، چون کاری از دست من برنمیاد.
بسیار خوب، پس باید خودم یه تدبیری برای اینکار پیدا کنم.
خُب شما اگه جای من بودید که مجروح جنگی بودید و در زمان جنگ این طور پرستارها باهاتون برخورد میکردند چکار میکردید؟.....
"آنژیوکت (به انگلیسی: Angiocath) یا کاتتر عروق محیطی (به انگلیسی: peripheral venous catheter) یک کاتتر کوچک و قابل انعطاف است که در داخل عروق محیطی بیمار جهت تزریق وریدی و مایع درمانی قرار داده میشود. پس از قرار دادن آنژیوکت نیز میتوان برای گرفتن خون از آن استفاده کرد."
ادامه دارد
راوی :حسن تقی زاده بهبهانی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ادامه
آفرین! خُب منم همین کار رو کردم دیگه.
تو دلم گفتم حالا بهت نشون میدم که چارهای هست یا نه، دردی به جونت بزنم که از حرفت پشیمون بشی. من اگه از عهده تو یکی برنیام که بسیجی نیستم. ناسلامتی به ما بسیجی بیترمز میگن.
تخت من کنار پنجره بود و تا ایستگاه پرستاری که اول سالن بود ده متری فاصله بود و حدوداً هشت تخت بیمار بعداز من بود، قبل از تزریق بعدی خوب همه جا رو پاییدم و بعد از اطمینان از اینکه کسی من را نمیبیند، ملحفه را روی دستم کشیدم و یواش یواش چسب روی آنژیوکت را از پوستم جدا کردم. لامصب آنقدر چسب رو محکم چسبانده بود که تمام موهای دستم باهاش کنده شد. بعد آنژوکت رو از رگم بیرون کشیدم و با صدای بلند صدا زدم:
- پرستار پرستار!
- بله کاری داری؟
- بیا که آنژیوکت از دستم کنده شد و داره خونریزی میکنه.
- چسب به این محکمی زدم، چطور کنده شده؟
- کنده شده دیگه چه میدونم چطوری. لابد خواب بودم حواسم نبوده کنده شده.
هیچی دیگه ناچار شد آنژیوکت جدید بیاره و در دست دیگرم تزریق کنه، تا مدتی که آنجا بستری بودم چندبار این کار رو کردم و دیگه پرستار از دستم عاصی شده بود و میگفت:
- من نمیدونم چرا فقط آنژیوکت دست تو مدام جدا میشه؟
- چی میدونم خانم، شاید به خاطر داروهاست که گیجم میکنه و موقع پهلو به پهلو شدن از دستم کنده میشه. آدم گیج که چیزی حالیش نیست.
- چسبی که من بهش میزنم محاله با تاب خوردن کنده بشه.
- لابد اینم از شانس بد منه.
راست میگفت، چسبی که او میزد محال بود کنده بشه.
تقصیر من نبود که. خودش اینطور خواسته بود. اگه از همون اول به موقع آنژوکت رو جابجا میکرد منم مجبور نبودم که خودم اقدام به این کار کنم.
دیگه کارم شده بود کندن آنژیوکت و بیش از ۲۴ ساعت نمیگذاشتم آنژیوکت در یک رگ باقی بمونه و آن را از دستم بیرون میکشیدم و توانستم کمی از درد کشیدن تسکین پیدا کنم.
پایان
راوی: حسن تقی زاده بهبهانی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan