🟥 حدود دو ماه قبل از حرکت او (شهيد محمد ايزدى نيك) به جبهه، شب جمعهای در خواب دیده بود که یک صف طولانی تشکیل شده و میگویند: هر كس که میخواهد مولایش حسین (علیه السلام) را ملاقات کند، به صف بایستد. ایشان به مادرش گفته بود که من از همه جلوتر بودم که خدمت آقا رسیدم، امام حسین (علیه السلام) خیلی جوان و زیبا، لباس رزم پوشیده بودند و من رفتم جلو و ایشان را بوسیدم و گفتم: آقا مرا شفاعت کنید، امام حسین هم تبسمی کردند و مرا در بغل گرفتند و در این وقت از شدت ذوق دیدار آقا از خواب پریدم. بعد از این جریان به زیارت حضرت رضا علیهالسلام مشرف شد و به تهران بازگشته و از آنجا عازم جبهه شد.
🟥 در روز بیستم اسفند ۶۲، بعد از جلب رضایت از پدر و مادرش و حلالیت طلبیدن از همه، با خداحافظی گرم و معنیداری از طریق پایگاه مقداد به کربلای ایران، جبهههای جنوب روانه شد و در آنجا نیز آنطوریکه همرزمانش نقل میکنند مدتی در انتظامات پادگان خدمت کرد و با تلاش و پشتکارش سرانجام به گروهان والعادیات از گردان قمر بنی هاشم راه پیدا کرده و رشادتهای بسیاری از خود نشان داد. در عملیاتی ایذایی، کمک تیربارچی بود که با مجروح شدن تیربارچی، در ساعات اولیه عملیات، مسئولیت تیربار را بر عهده میگیرد و از میدان مین، پل صراط این دنیا، گذشته و....
🟥 و خود را به نزدیکی کانال های دشمن رسانده تا دوشکای آنان را خاموش کند، تا اینکه با اصابت گلولههای دشمن بعثی به فیض شهادت نائل میآید و پیکر او روی زمین میافتد. به علت اینکه گروه امداد دسته، قبلاً مجروح یا شهید شده بودند، امکان انتقال وی به پشت خط ممکن نمیشود و پیکر مطهرش در منطقه میماند. فردای آن شب باران شدیدی میبارد و همهجا را زیر آب میبرد و بدن محمد آقا به واسطه سنگینی مهمات تیربار، در زیر آب میماند و مفقود الاثر میشود.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
#شهید_محمد_ایزدی_نیک
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سه راه خندق .. و ما ادراک ما سه راه خندق!
گرگ و میش هوا بود که نیروهایمان بعد از یک درگیری نسبتا سنگین، در سمت چپ سه راهی خندق و روی سیل بند آن مستقر شدند.
همه منتظر لشکر ۵ نصر بودیم تا از را برسد و در این نقطه دست در دست هم بذاریم و دو لشکر ۵ و ۷ ولیعصر عجل الله رو پیوند دهیم.
ولی دریغ و صد دریغ از رسیدن اونها.
عراق هم فهمیده بود که در این نقطه شکافی بین دو لشکر ایجاد شده و می تونه نفوذ کنه.
به همین خاطر چپ و راست تک میزد و دیوونه وار نیرو وارد می کرد. ولی بچهها با چنگ و دندون ایستادند و شهید دادند و این نقطه مهم رو نگهداشتن.
فردای اونروز هم، چشم انتظاری ما به یاس نشست و باز خبری نشد.
عصر روز دوم خبر رسید ادوات نظامی عراق روی جاده منتهی به خندق آماده اند تا دم دمای صبح کار رو یکسره کنند.
باید پیشدستی می کردیم که کردیم.
ِاونشب، با زدن ابتدا و انتهای صف ماشین آلات دشمن، آتش بازی عجیبی راه انداختیم، تا هم تک شون رو خنثی کنیم و هم با لشکر ۵ نصر و لشکر امام حسین علیه السلام الحاق کنیم، ولی باز...نشد که نشد.
تا روز هفتم مقاومت کردیم و دستور تعویض نیرو رسید و با باور پیروزی، به پد ۸ آمدیم و بعد از ۱۰ روز مرخصی برگشتیم و فهمیدیم که همه را پس داده و برگشته ایم..
..و داغ سنگین و شکننده شهیدان سه راه خندق، جز با پیام حضرت امام التیام نیافت. پیامی که سرشار از امید بود و دستور آمادگی برای عملیات آینده، یعنی والفجر ۸ و فتح فاو
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید ابوالفضل فقيهى فرد، فرزند غلامرضا، در تاريخ سى ام آبان ماه سال 1338 در روستاى اشگذر يزد متولد شد. پس از سه سال به اتفّاق خانواده به مشهد مقدّس آمد. از شش سالگى نماز خواندن را آغاز كرد. در كودكى به نقّاشى مى پرداخت و همچنين قرآن ياد مى گرفت
ابوالفضل در سال 1344 وارد دبستان كاظميّه مشهد شد و در سال 1349 دبستان را به پايان برد. از سال 1350 دوره راهنمايى را در مدرسه 15 بهمن آغاز كرد. دوران دبيرستان را نيز از سال 1354 در هنرستان صنعتى در رشته اتومكانيك آغاز كرد و در سال 1357 به پايان رساندو در سال 1360 و در بيست و دو سالگی ازدواج كرد كه حاصل اين زندگى مشترك سه ساله دو فرزند بود. اوّلين فرزند آنها «علّيه»، در 28 فروردين 1362 متولد شد و دوّمين آنها «عبّاس» پنج ماه پس از شهادت پدر در 17 مرداد 1364 به دنيا آمد.
ابوالفضل هم در جبهه و هم در پشت جبهه فعّاليّت مى كرد. در پشت جبهه به مردم آموزش نظامى مى داد و در مواقع حسّاس هم در جبهه مشغول جنگيدن بود. او اوقات فراغت خود را در دورههاى قرآن و دعاى توسّل مى گذراندهمسر شهيد - در مورد خصوصيّات اخلاقى ايشان مى گويد: «روابط او با ديگر افراد فاميل خوب و شايسته بود و هميشه صله رحم را به جاى مى آورد.» سرانجام ابوالفضل در 22 اسفند 1363 در عمليّات بدر و در جزيره مجنون به شهادت رسيد و در 8 فروردين 1364 در مشهد تشييع و در بهشت رضا(علیه السلام) به خاك سپرده شد
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
#شهید_ابوالفضل_فقیهی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سلام
نوشتن درباره حوادث و پیامدهای ناگوار جنگ اگر چه در وهله اول کام خواننده را تلخ میکند اما بیگمان زمینه ای را فراهم میسازد که تلاش و تکاپو برای توسعه صلح پایدار افزایش یابد. در این میان، با توجه به اینکه خوانندگان هر کتابی را اغلب قشرهای مختلف اجتماعی تشکیل میدهند، میتوان امیدوار شد که چاپ و انتشار کتابهایی درباره پیامدها و تلخیهای جنگ در پیشگیری از وقایع تأسفبرانگیز جنگهای مختلف مؤثر باشند. لذا براین شدیم یکی از کتابهای تأثیرگذاراز خاطرات آزاده دوران دفاعمقدس، آقای فتاح کریمی با عنوان«پشت تپههای ماهور»را که با تدوین و نگارش سرکار خانم مریم بیاتتبار توسط انتشارات هدی چاپ و منتشر شده است را برای شما همراهان گرامی بعد از ویراستاری خدمت شما ارائه کنیم پس با ما همراه باشيد
کوچک شما عنایتی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
سلام نوشتن درباره حوادث و پیامدهای ناگوار جنگ اگر چه در وهله اول کام خواننده را تلخ میکند اما بیگ
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیاتتبار
انتشارات هدی
قسمت اول:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
پلک هایم سنگینی میکرد و چشمهایم میسوخت. این کم خوابی ها، اثر شناسایی های شبانه بود که تا دیروقت طول میکشید. اگر به خاطر نماز صبح نبود دوست داشتم تا روشن شدن هوا توی آلاچیق حصیری جلوی سنگر بخوابم و از خنکی هوای صبح لذت ببرم.
به زحمت یکی از پلک هایم را باز کردم. هوا گرگ و میش بود. بلند شدم و
کورمال کورمال به سمت تانکر آب رفتم. خنکی آب وضو حالم را جا آورد. شبها با لباس نظامی و آماده باش میخوابیدیم. فقط گاهی که هوا خیلی گرم میشد؛ پوتینهای مان را در می آوردیم تا عرق جورابهایمان خشک شود.
بعد از نماز صبح پلکهایم هنوز سنگینی میکرد و وسوسه میشدم که کمی چرت بزنم، ولی بر احساسم غلبه کردم. ناسلامتی بعد از بیست ماه حضور در جبهه جنوب و غرب حسابی جان سخت شده بودم.
بعضی از بچه ها با این که کارهای سنگین مهندسی میکردند و شب ها دیر می خوابیدند؛ صبح زودتر از بقیه بیدار میشدند و خیلی سرحال و شاداب بودند. دلم میخواست مثل آنها باشم.
به طرف سنگرمان رفتم. سنگرها را با لودر در دل کوه یا تپه ای میکندیم و برای سقفش از تراورس یا تنه درختان استفاده میکردیم. با پلیت یا نایلون روی آن را می پوشاندیم و بعد خاک میریختیم. اطرافش را گونیهای خاک می چیدیم و برای در ورودی اش از جعبه مهمات استفاده میکردیم. وقتی وارد سنگر شدم هنوز دو تا از فانوسها روشن بودند. پیلوت آنها را پایین کشیدم و فوت کردم. یکی از بچه ها کوله پشتی اش را زیر سرش گذاشته و خوابیده بود. پایم به ظرفهای پلاستیکی کنار چراغ علاء الدین خورد و ریخت. صدای به هم ریختنشان چرت او را پاره کرد و غر زد. زیلوی تا شده را باز کردم و نشستم. از جیب کوله ام شانه کوچکم را برداشتم و به موهای به هم ریخته ام کشیدم. بیرون سنگر ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم تا طراوت هوای صبح توی ریه هایم پر شود.
جبهه غرب تابستانهای گرمی داشت اما طرف صبح هوا خنک میشد. برای من که بچه شهری کوهستانی بودم تحمل سرما راحت تر از گرمای طاقت فرسای جنوب بود.
نیروهای آنجا «دایی عیسی» را خوب می شناختند. ذکر خیرش را زیاد میشنیدم اما خودش نبود. قبل از اعزام من، در منطقه «چنانه» مجروح شده بود. خیال میکردم بلافاصله بعد از ورود من عملیات درگیری خواهد بود؛ اما خبری نشد.
زمستان سال ٦٥ به منطقه ی «نفت» «شهر» در نزدیکی سومار اعزام شدم. محل استقرارمان روبروی ارتفاع شترمیل بود که نزدیک نفت شهر قرار داشت.
پایان قسمت اول
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیاتتبار انتشارات هدی قسمت اول
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت دوم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
این ارتفاع درست مشرف به شهر مندلی عراق بود و خیلی راحت می شد آن جا را دید.
سمت چپمان ارتفاعات ٤٠٢ قرار داشت. این ارتفاعات برای عراقیها مهم بود. کانالهای بتونی شکلی داشت که به راحتی میشد با موتور از داخل آن رفت و آمد کرد. (شیمیایی شهر سومار و شهادت مظلومانه خیلی از رزمنده ها، به خاطر گرفتن همین ارتفاعات بود)
اول صبحی با شنیدن صدای زیارت عاشورای یکی از بچه های سنگر بغلی حال و هوای روزهای محرم بهم دست داد. یکی- دو روز دیگر، مداحی و سینه زنی بعد از نماز عشاء شروع میشد.
چه قدر برای شرکت در مراسمهای عزاداری شهرمان انتظار کشیده و لحظه شماری کرده بودم. حتی یک بار نوبت مرخصی ام را به یکی از بچه های متاهل دادم تا روز تاسوعا در زنجان باشم. چند روز زودتر درخواست مرخصی دادم و مطمئن بودم که به خاطر حضور طولانی ام در منطقه با آن موافقت می شود. اما جواب آمد که همه مرخصی ها لغو شده . حالم حسابی گرفته شد. احتمال میدادند که دشمن تحرکاتی در منطقه انجام میدهد.
ذهنم با این چیزها درگیر بود و داشتم جلوی سنگر بند پوتینم را سفت میکردم که یک هو صدای غرشی بلند شد. از جا پریدم و سرم را بالا گرفتم. چند هواپیمای جنگی در ارتفاعی کم، از بالای سرم رد شدند و چند کیلومتر آن طرف تر را بمباران کردند.
بین بچه ها همهمه افتاد هراسان از چادرها و آلاچیقها بیرون دویدند و بالای سرشان را نگاه کردند. خواب از سر همه پریده بود. یکی پوتینش را میپوشید، دیگری دنبال اسلحه اش میگشت،
دوباره نگاهی به عقبه کردم. دود غلیظ و سیاهی بلند شده بود. هواپیماها توی آسمان جولان میدادند و مثل نقل روی توپخانه و مهمات یگانهای پشتیبانی موشک میریختند.
چند دقیقه بعد ضد هواییهای خودی شروع به کار کردند. صدای فرمانده یگان را شنیدم که بین بچه ها میدوید و داد میزد: ماسک! ماسک هاتونو بزنید. احتمال داره شیمیایی بزنن.
بی دلیل نبود که اول صبحی یاد شیمیایی شهر سومار افتاده بودم. سریع دویدم و از توی سنگر ماسکم را برداشتم و به صورتم زدم.
یگان ما یگان مهندسی لشکر ۵۸ ذوالفقار بود و تجهیزات نظامی چندانی نداشتیم. وظیفه نیروهای مهندسی ایجاد پل و سنگر و جاده یا خنثی کردن مین بود نه درگیری مستقیم با دشمن. نیروهای مهندسی همیشه در پشت نیروی خط شکن مستقر میشدند و هرجا که نیاز بود؛ پلی میزدند یا جاده ای را صاف میکردند.
گروهان ما چند دسته بود و هر دسته مسئولیتی را به عهده داشت. من، مسئول گروه تخریب و راه سازی بودم. ابزارمان، مین، لودر، بیل و بولدوزر بود، نه موشک و ضدهوایی و کاتیوشا.
وقتی که تیرهای ضدهوایی در عقبه بیشتر شد هواپیماها مسیرشان را کج کردند و به طرف یگان ما آمدند. دویدیم و توی حفره روباه ها پنهان شدیم. حفره روباهها چاله های مکعبی شکلی بودند که نزدیک سنگرهای خودی به اندازه یکی دو- متر از زمین کنده بودیم. درست اندازه یک قبر. گاهی بچه ها توی آن میخوابیدند و به شوخی میگفتند: «قبرمان را با دست خودمان کنده ایم. فقط کافی است یک گلوله بهمان بخورد تا همین جا شهادتین را بگوییم.
پایان قسمت دوم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
در زمان خدمت سه نفر از اوباش فرزند یکی ازافسران ارشد نیروی انتظامی را ربوده وعمل منافی عفت با وی ظرف چندین روز انجام داده بودند پرونده به معاونت اطلاعات آن زمان ارجاع شد با بررسی صورت گرفته سه نفر فوق شناسایی شدند وفرزند آن افسر هم با حالتی حزن انگیز پیدا شد از وضعيت این فرزند شرم دارم که بیان کنم وحرمت قلم را نگه میدارم در حین انتقال یکی از همکاران تحت تأثیر احساسات واون صحنه های که دیده بود سیلی به یکی از متهمین زد
بازرسی ورود کرد وجانبداری کردفقط یک کلمه به رئیس بازرسی اون زمان گفتم :اگر بچه خودت را اینجور کرده بودند چه کار میکردی؟ میدونید در جواب من چی گفت؟
گفت : هیچ کدام از آنها را زنده نمی گذاشتم
حالا شده حکایت این روزها
بابا تو اون وضعيت قرار نگرفتی تا بدونی مأمورین اجرایی چقدر استرس وفشار رویشان است
حرکت مامورین در قصه اوباش شاخص موسوی اصلا قابل تقدیر نیست
شاید شما هم در اون شرایط قرار میگرفتی بدتر از این عمل میکردی
یا علی مدد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
یادش بخیر
روز برگشت از والفجر مقدماتی
..همان شبی که جنگل عمقر رو ترک میکردیم و به شهر بر میگشتیم.
و چه برگشت درد آوری !
میدونم هر کدوم از بچههای جبهه و جنگ حداقل یه بار هم شده همچین شبی رو تجربه کردن. شاید یکی از سخت ترین صحنهها، همون لحظات بوده.
چندین ماه، با هم بودن و شوخی کردن و در خلوت به دل هم گوش سپردن و رفیق بازی درآوردنها و ... همه رو باید میگذاشتیم و برمی گشتیم.
حالا تحمل دوری و جدا شدن از اون جمع به کنار، قسمت درد آورش موقعی بود که رفیقت یا جسمش تو معرکه مونده، یا خبری ازش نیست که بدی به خانوادهش و .....
..اونشب دسته سی و سه نفری ما شده بود پانزده نفر . خسته و خاک خورده بر گرده وسایل بار شده در کمپرسی نشستیم و آهنگ برگشت کردیم.
گلوها، همه از بغض فروخورده، به درد اومده بود. فقط یه تلنگری میخواست که منفجر بشه ..که همون هم شد.
یکی در اون جمع، بدون مقدمه، بدون درخواست شروع به خوندن کرد اونم چه شعری
– ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ما، کو عزیران ما..
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
معلم شهید مسعود عزیزی در استهبان استان
فارس در دنيايي چشم به جهان گشود كه كار عشق با خون عجين شده بود. زندگيِ آميخته با عشق، برايش رنگي بس زيبا داشت و هر چند در فراق پدر، رنگ سبز آن به زردي گراييد، اما روح بلندش اين اجازه را نداد كه زندگياش پاييزي گردد.
او با لطف خدا با تمام مشكلات زندگي مبارزه كرد و سربلند زيست. مادر از او ميگويد و از شعرهاي عاشقانهاي كه براي محبوبش ميخواند. ديوارهاي مدرسه هنوز هم به دنبال صداي گمشدهاي هستند كه صوت قرآنش به آن، جان ميبخشيد. سرشت همچون گل «مسعود» باعث شده بود كه گلها را دوست بدارد و به مادرش سفارش كند كه به پرورش گل بپردازد، همان گلهايي كه شاهد بيادعاي نماز و دعاي او بودند. وي در مدرسهي علم ممتاز بود و در مدرسه عشق مخلص. با تلاش فراوان موفق گشت كه در تربيت معلّم قبول شود، هر چند كه عشق به جبهه اجازه نداد درسش را به پايان برساند و راهي محيط كار شود، اما در واقع او معلّمي بس بزرگ بود كه تابلوي درسش او از جنس عشق بود و آن را براي تاريخ به يادگار گذاشت، تا دانشآموزاني كه اهل عشقند، بياموزند و تفسير كنند آن را.
«مسعود» در دفتر خاطراتش از دوست شهيدش ميخواهد كه دعا كند او هم شهيد شود. خواهش او و دعاي دوستش سرانجام در «عمليات بدر» به اجابت ميرسد. همان زماني كه سبكبال به سوي دوست شتافت.
مادرش ميگويد: «روزي دلم هواي مسعود كرده بود، ناراحت بودم كه جوانم با آن صورت زيبايش زير خاك آرميده است. همان شب به خوابم آمد، ديدم كه چهرهاش نوراني شده و موهايش شانه زده است. يقين يافتم كه او اصلاً در خاك نيست بلكه در افلاك است و جايگاهي بس رفيع دارد
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت بخیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
#شهید_مسعود_عزیزی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
مادرشهیدی که پسرش را نذر امام رضا کرد و با ذکر "یارضا(علیه السلام)" شیرش داد
محمدجواد قربانی در اولین روز فروردین سال ۱۳۶۲ متولد شد. مادر یا امام رضایی زیر لب گفت و به نوزادش شیر میداد.
🔹️سال قبل در مشهد، امام رضا(علیه السلام) را به جوانش قسم داده بود که پسری به آنها عطا کند و به همان خاطر بود که نوزاد را محمدجواد گذاشتند.
🔹️محمدجواد همزمان که فرزند صالحی برای خانواده بود، درسهایش را خواند و بزرگ شد و ازدواج کرد و برای دفاع از حرم حضرت زینب(سلام الله) به سوریه رفت.
🔹️محمد جواد درباره مجروح شدن خود میگوید: در لحظهای که صدای انفجار براثر اصابت موشک یا خمپاره دشمن بر گوشم طنینافکن شد ناگهان به مدت ۲۰ ثانیه خود را در آسمان مشاهده کردم و از بالا به بدن خود نگاه کردم و فهمیدم به شهادت رسیدهام که ناگهان به یاد همسر و فرزندانم افتادم. بهمحض خطور این فکر در من به ناگاه از آسمان در کنار پیکر خود نزول کردم و دوباره درون پیکرم وارد شدم و دوستانم را صدا زدم.
🔹️همسر شهید میگوید: خیلی زود او را به بیمارستان حلب و پس از آن به تهران منتقل میکنند. دردهای جسمانی محمدجواد را اذیت میکند اما جز ذکر "یا زینب" و "یا رقیه" چیزی نمیگوید. او را مرخص کردند و ادامه درمان به خانه آوردیم.
🔹️دخترم زینب و خانواده محمد جواد را سیر دیدند و او فقط آرزوی شهادت میکرد که بعد از چند روز حال محمدجواد بد شد و آسمانی شد.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
#شهید_مدافع_حرم_محمد_جواد_قربانی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت دوم:
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت سوم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
هواپیماها چند موشک روی سرمان ریختند و جلوتر رفتند. گرد و خاک و دود و غبار به هوا بلند شد. هنوز داشتند توی آسمان جولان میدادند که آتش نیروهای زمینی عراق شروع شد.
جلوتر از ما بچههای پیاده و زرهی در خط مقدم درگیر شدند. متقابلاً پشت سر ما توپخانه هم خمپاره های ۱۲۰ م . م شلیک میکرد. با وجود اینکه توپ خانه حسابی بمباران شده بود و مهمات داخلش میسوخت بازهم مقابله میکرد. چنان دود غلیظی به هوا بلند میشد که معلوم بود خیلی از ادوات و تجهیزات نیروهای خودی سوخته و از بین رفته اند.
یگان ما وسط توپخانه و خط مقدم بود. ما خمپاره و موشک و سلاح سنگین نداشتیم تا مقابل دشمن بایستیم. با یک کلاشینکف توی حفره روباه ها مخفی شده بودیم تا گلوله و ترکشهایی که از بالای سرمان رد میشد؛ بهمان برخورد نکند.
معلوم بود عراقیها از خیلی وقت پیش منطقه را جزء به جزء شناسایی کرده و با دقت نقشه حمله را کشیدهاند. چون دقیقاً می دانستند آتش شان را کدام سمتی بریزند که تلفات بیشتری داشته باشد.
خود من چندباری در شناساییهای مهندسی متوجه حضور عراقیها در منطقه شده بودم. حتی یک بار نیروهای خودی من و فرمانده یکی از گروهانها را که شبانه از شناسایی برمیگشتیم با عراقی ها اشتباه گرفته و به طرف مان شلیک میکردند.
حدود دو کیلومتر با عراقی ها فاصله داشتیم و این فضای خالی و منطقه کوهستانی باعث میشد تا گشتیها به راحتی در منطقه رفت و آمد کنند. عراق چندباری برای به دست آوردن ارتفاعات ٤٠٢ عملیات کرده بود اما هربار شکست بدی خورده و عقب نشینی کرده بود.
ساعتی بعد از بمباران هوایی خبر رسید ماموریتی به عهده گروه مهندسی محول شده و باید پل سپاه تخریب میشد تا دشمن نتواند خط را بشکند و یگانها را محاصره کند.
پایان قسمت سوم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت س
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیاتتبار
انتشارات هدی
قسمت چهارم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
این پل را بچههای جهاد روی رودخانه فصلی کنکاوش زده بودند تا خط ارتش و سپاه را به هم وصل کند. چندتایی از بچه ها را مامور کردند تا بروند و پل را تخریب کنند. اسماعیل رضائی از بچههای لاهیجان، مسئولیت گروه را به عهده گرفت. مواد منفجره را برداشتند و با تویوتا جلو رفتند. هنوز دقایقی از رفتنشان نگذشته بود که دیدیم دست از پا درازتر برگشتند. ماشین شان آبکش شده بود. میگفت وقتی نزدیک پل رسیدیم دیدیم یک نفربر عراقی بالای پل ایستاده. اول فکر کردیم از نیروهای خودی هستند. همین که متوجه ما شد؛ شروع به تیراندازی کرد. کم کم تیرهایشان زیاد شد. دیگر نتوانستیم جلوتر برویم. عراقی ها پل را گرفته بودند.
حدود ساعت نه صبح در سنگر فرماندهی جمع شدیم. دوباره از مقر فرماندهی تیپ دستور رسیده بود جاده شهید عبدالرضا داود باید بسته شود. بعضی از خطوط ما در سه راهی نزدیک جاده شکسته بود و دشمن نباید جلوتر از آن پیش روی میکرد. دستم را بلند کردم و برای انجام ماموریت داوطلب شدم. پنج شش نفر دیگر از بچه ها هم انتخاب شدند و مسئولیت گروه را به من دادند. چند قبضه آر پی جی با یک جیپ جنگی که توپ ١٠٦ به آن بسته بودند؛ به همراه چند مین و اسلحه بهمان دادند و راهی شدیم.
من و خوشنیت کنار راننده نشسته بودیم. خوشنیت از بچه های تربت جام بود و رابطه خوبی باهم داشتیم. با لهجه خاص خراسان جنوبی صحبت میکرد و خیلی هم خونگرم بود. بچه های گروه مهندسی، برعکس نیروهای دیگر اکثراً از شهرهای مختلف بودند و کمتر میشد بین آنها دسته ای را پیدا کرد که همه از یک شهر باشند.
همین طور که جلو میرفتیم گلوله و تیر از هوا می بارید. هر آن احتمال میدادیم خمپاره ای نزدیکمان بترکد و کارمان تمام شود. جیپ با تمام سرعت می رفت و مدام لمبر میزد و پشت سرش گرد و خاک به پا میکرد. به جایی رسیدیم که جاده شیب داشت و آن طرفش تپه بلندی بود. جیپ را نگه داشتیم و پشت تپه سنگر گرفتیم. با دیدن آن طرف، برق از سرم پرید و ته دلم خالی شد. دیگر باورم شد که دشمن با تمام قوا جلو آمده. تا چشم کار میکرد تانک بود. تانکهای جدید و پیش رفته که کیپ تا کیپ هم حرکت میکردند. در مدتی که توی منطقه بودم آن همه تانک را یک جا ندیده بودم. برای مسدود کردن جاده باید آنها را سرگرم میکردیم تا کندتر حرکت کنند. جیپ تا بالای تپه حرکت نمیکرد و توپ ١٠٦ هم بدون آن کار نمیکرد. از خیرتوپ گذشتیم. بچه ها یکی یک قبضه آرپیجی برداشتند و بالای تپه رفتند. من هم با کلاشینکف به طرف نیروهای پیاده شلیک میکردم.
پایان قسمت چهارم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
🌷 فرمانده جوانی که پای درس رهبر انقلاب بزرگ شده بود
✏️ رهبر انقلاب: من شهید محمود کاوه را از بچگىاش مىشناختم. پدر اين شهيد جزو اصحاب و ملازمين هميشگى مسجد امام حسن بود - كه بنده آنجا نماز مىخواندم و سخنرانى مىكردم - دست اين بچه را هم مىگرفت با خودش مىآورد، و من مىدانستم همين يك پسر را دارد، گاهى حرفهاى تندى هم مىزد كه در دوران اختناق آنجور حرفى كسى نمىزد.
✏️ اين بچه آنجور توى اين محيط خانوادگى پرشور و پرهيجان تربيت شد و خوراك فكرى او از دوران نوجوانيش عبارت بود از مطالب مسجد امام حسن. كه از نوارها و آثار آن مسجد [مىشد فهميد ]كه چه نوع مطالبى بود. در يك چنين محيط فكرى اين جوان تربيت شد، و جزو عناصر كمنظيرى بود كه من او را در صدد خودسازى يافتم؛ هم خودسازى معنوى و اخلاقى و تقوايى، هم خودسازى رزمى.
✏️ در يكى از عمليات اخير دستش مجروح شده بود تهران آمد سراغ من؛ من ديدم دستش متورم است.
بنده نسبت به اين كسانى كه دستهايشان آسيب ديده يك حساسيتى دارم، فورى مىپرسم دستت درد مىكند. پرسيدم دستت درد مىكند گفت كه نه. بعد من اطلاع پيدا كردم، برادرهاى مشهدىاى كه آنجا هستند، گفتند دستش شديد درد مىكند، اين همه درد را كتمان مىكرد و نمىگفت - كه اين مستحب است، كه انسان حتىالمقدور درد را كتمان كند و به ديگران نگويد - يك چنين حالت خودسازى ايشان داشت.
✏️ یک فرماندهى بسيار خوب بود، از لحاظ ادارهى واحد خودش در تيپ ویژه شهدا. این تیپ یک واحد خوب بود جزو واحدهاى كارآمد ما محسوب مىشد.
خود او هم در عمليات گوناگونى شركت داشت، و كارآزمودهى ميدان جنگ شده بود؛ از لحاظ نظم ادارهى واحد، مديريت قوى، دوستى و رفاقت با عناصر لشگر و از لحاظ معنوى، اخلاق، ادب، تربيت توجه و ذكر یک انسان جوان اما برجسته بود.
✏️ اين هم يكى از خصوصيات دوران ماست، كه برجستگان هميشه از پيرها نيستند، آدم جوانها و بچهها را مىبيند كه جزو چهرههاى برجسته مىشوند. رهبان الليل و اسدالنهار غالبا توى همين بچههايند، توى همين جوانهايند. ۶۶/۵/۲۷
🗓 ۱۱شهریور، سالگرد شهادت شهید محمود کاوه فرمانده لشکر۵۵ ویژه شهدا
💻 Farsi.Khamenei.ir
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
یکی از مواردی که در اولین روزهای اسارت تعجب بچه ها را برانگیخت ، مشاهده افسران زن در صفوف مزدوران بعثی در شهر بصره بود به طوری که وقتی ما را از خط مقدم به پادگانی در بصره عراق بردند ، در حالیکه دست های ما بسته بود و در محوطه حیاط آن پادگان قرار داشتیم
مشاهده کردیم که ماشین جیپ عراقی آمد و یک افسر و چند سرباز بعثی از آن پیاده شدند که در بین آنها ، یک افسر زن بی حجاب با لباس فرم نظامی و با پیراهن و دامنی کوتاه وجود داشت که پس از پیاده شدن ، سربازان و درجه داران عراقی به محض دیدنش ، به او احترام نظامی گذاشتند و او هم پاسخ داد .
برای بچه ها جای تعجب اینجا بود که در کشور عراق ، آن هم با اکثریت شیعه و مسلمان ، حضور یک زن بی حجاب در بین آن همه مرد نظامی نامحرم ؛ چه توجیهی دارد ؟ مثلا در حال خدمت بود ؟!!
راوی:حاج صادق مهماندوست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید بهرام مهرداد در خانواده ای مذهبی در شهرستان شبستر از توابع آذربایجان شرقی به دنیا آمد. ایشان در اوایل جوانی یعنی در سال ۱۳۷۶ پدر خویش را از دست داد و چون فرزند ارشد خانواده بود، عملاً نقش پدر را برای برادران و خواهرانش ایفا نمود.
واقعاً یک انسان مومن و متقی به شمار میآمد؛ فردی پرکار و کم حرف بود و شب و روزش همواره در شکر و ذکر خدا سپری میشد. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود، ولی سعی می کرد که آن را به نحوی بیان کند که طرف مقابل ناراحت نشود. در سال ۱۳۷۴ ازدواج کرد و دو دختر به نامهای زینب و ریحانه از او به یادگار مانده است. مداح اهل بیت(علیهم السلام) بود و آن قدر با اخلاص روضه میخواند که همه گریه میکردند. عشق زائدالوصف ایشان به شهادت و امام حسین(علیه السلام) باعث شد که این شهید بزرگوار در تاریخ ۲۲ تیر ۱۳۹۶ در حالی که به عنوان مسئول حفاظت اطلاعات قرارگاه زینبیون در سوریه خدمت می کرد، در شهر تدمر به واسطه اصابت موشک به خودروی حامل ایشان به شهادت برسد؛ به گونهای که همچون ارباب خودامام حسین(علیه السلام) سر از بدن جدا شده بود و تمام بدنش تکه تکه شده و سوخته بود.
برادر شهید: بهرام صدای خوشی داشت و ازنوجوانی مداحی می کرد. اوج مداحی بهرام سر صلاة ظهر عاشورا بود که او را شور برمی داشت و دستانش را با قدرت در هوا تکان می داد و با گریه مداحی می کرد.
مادر شهید: از قدیم تا حالا هر جمعه همه اعضای خانواده و عروس ها و داماد و نوه ها در خانه ما جمع می شوند و روز تعطیل را درکنار هم می گذرانند آخرین بار هم جمعه هفته پیش بود که همه خانه ما بودند بهرام گفت مادر من 20 روز مرخصی دارم اما دلم آنجاست ونمی توانم بمانم و 4 روز بعد در حالیکه مرخصی اش تمام نشده بود به سوریه رفت.
شهید بهرام مهرداد درآخرین باری که به بهشت زهرا رفته بودند به همسر و فرزندانش قبری را درکنارمزار یادبود شهید "مرتضی کریمی" نشان می دهد و می گوید: اینجا قبر من خواهد بود وهمان جا در قطعه 50 به خاک سپرده می شود.
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
#شهید_مدافع_حرم_بهرام_مهرداد
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیاتتبار انتشارات هدی قسمت چها
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیاتتبار
انتشارات هدی
قسمت پنجم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
آر.پی.جی خوش نیت به هدف خورد و شنی تانک را پاره کرد. شکل تانکها با چیزی که قبلاً دیده بودم فرق میکرد. با این که شنی اش پاره شد؛ اما منفجر نشد! فقط متوقف شد و نیروهایش بیرون آمدند.
تانک ها که تا آن موقع به سرعت و بی صدا جلو می آمدند؛ ایستادند و شروع به تیراندازی کردند. گلوله ها مثل بارانی بود که از بالای سرمان رد میشد. کافی بود کمی بیشتر سرمان را از تپه بالا ببریم تا مغزمان پودر شود. جاده پشت تپه را مین گذاری کردیم و سینه خیز از آنجا دور شدیم. چند کیلومتری جلوتر رفته بودیم که برگشتم و از پشت تپه دیگری، عقبه را نگاه کردم. تانکها بالای تپه اولی ایستاده بودند و جلوتر نمی آمدند. چندتایی مسیرشان را کج کرده بودند میخواستند جاده را دور بزنند و از جاهای دیگر پیش روی کنند تانکها به قدری قدرت داشتند که بتوانند از هر بی راهه ای حرکت کنند و جلوتر بیایند.
کنار جاده چاله هایی کنده بودند که قبلاً پر از آب میشد. این چاله ها را مثل کانال در کناره های شیب جاده کنده بودند تا آب بارندگی بهار در آن جمع شود.
روی سنگ ریزه ها و علفهای هرز آن قدر سینه خیز رفته بودم که آرنج ها و زانوهایم ساییده شده بود و میسوخت. جاهایی که بارش گلوله کم تر بود خم میشدیم و نیم خیز حرکت میکردیم. میخواستیم زودتر به مقر یگان برسیم و بچه ها را از وجود تانک و نیروهای دشمن باخبر کنیم. باید قبل از رسیدن آنها عقب نشینی میکردیم.
حجم آتش دشمن لحظه به لحظه بیشتر میشد و هوای اطرافمان داغ تر وسط ظهر بود و خورشید مستقیم می تابید. هم گرسنه بودیم و هم تشنه. صبحانه هم نخورده بودیم. پشت سنگ بزرگی نشستیم تا خسته گی در کنیم. سه تا کنسرو لوبیا همراهمان بود. با یک قمقمه آب که مال خوش نیت بود. کنسروها را با سرنیزه باز کردیم و هر دو نفر یکی را خوردیم. در حالت عادی از مزه کنسروهای نظامی بدم میآمد و نمیخوردمش. ولی در آن شرایط مجبور بودم. نفری هم یک جرعه بیشتر بهمان آب نرسید. تیمم کردیم و همان جا نمازمان را خواندیم و راه افتادیم.
پایان قسمت پنجم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیاتتبار انتشارات هدی قسمت پنج
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیاتتبار
انتشارات هدی
قسمت ششم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
نیمه های راه، آمبولانس امداد را دیدیم که وسط جاده گلوله خمپاره خورده و چپ کرده. بوی گوشت سوخته توی فضا پراکنده شده بود. جلوتر دویدیم تا اگر کسی زنده بود نجاتش دهیم.
با دیدن مجروحهایی که سوخته و سیاه شده بودند بغضم گرفت.
صحنه غم انگیزی بود. یکیشان را شناختم. فقط چهره اش سالم مانده بود. فرمانده گردان ۱۸۲ بود و حدود چهل سال داشت.
خمپاره دیگری دورتر از آمبولانس به زمین خورد. اگر کمی دیگر آن جا می ماندیم به سرنوشت آنها دچار میشدیم. بچه ها دویدند و من هم پشت سرشان هرچه جلوتر میرفتیم صحنه های غم انگیزتری میدیدیم. آیفا و تویوتای یگان خودمان را دیدیم که توی جاده متلاشی شده. چندتایی از بچه هایمان داخلش سوخته و شهید شده بودند. کاری از دستمان برنمی آمد و نمی توانستیم بیشتر از چند دقیقه بالا سرشان بایستیم.
توی مسیر چند نفری از بچه های خط را دیدیم که یگانشان از هم پاشیده بود و بدون اسلحه و مهمات آن اطراف سرگردان بودند. آنها هم به ما ملحق شدند و تعدادمان بیشتر از ده نفر شد.
عصر به مقر یگان مهندسی رسیدیم. همه چیز به هم ریخته بود. گشتی در بین سنگرها زدیم. کسی آن اطراف نبود. زخمی یا شهید هم ندیدیم. همه رفته بودند. به احتمال زیاد عقب نشینی کرده بودند. به طرف تانکر آب رفتیم. تانکر سوراخ شده بود. حتی یک قطره آب هم نداشت. مخزن سوختگیری لودر و بولدوزرها گلوله خورده و منفجر شده بود. سنگرها هنوز میسوختند و آلاچیق های حصیری که دلخوشی ما در روزهای گرم تابستان بود، خاکستر شده بودند. خسته بودم و دلم میخواست به یک روز قبل برگردم و زیر سایه آلاچیق ها دراز بکشم و خسته گی در کنم.
آتش سوزی انبار مهمات بیشتر شده بود هر دقیقه یک بار مواد منفجره میترکید و صدای گوش خراشی بلند میشد. آتش سوزی مهمات توپخانه صدمتری بالا می رفت و دود غلیظی لوله میشد تو شکم آسمان، گلوله هایی بالای سرمان منفجر میشد که دود حلقوی شکل داشت و هشدار می داد که ما در محاصره دشمن هستیم.
پایان قسمت ششم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سال ۱۳۴۳ بود که در روستای قره تپه شهرستان شبستریکی از سربازان امام خمینی به نام محرم محمود زاده اقدم به دنیا آمد. نامش را محرم گذاشتند تا عشق و علاقه به امام حسین (علیه السلام) همیشه در خانواده شان باقی بماند. خانواده ای بسیار مذهبی بودند و پدر اهل کار و کشاورز بود. سعی می کردند روزی حلال به دست بیاورند و فرزندشان با روزی حلال بزرگ شود.
پدرش بسیار مرد قدرتمندی بود که در روستا به حسین پهلوان مشهور بود. واقعاً پهلوان بود نه به کسی زور می گفت و نه زیر بار ظلم می رفت. محرم که بزرگتر می شد شکل و شمایل پدر را داشت از همان کودکی بدن بسیار قوی و هیکل بزرگی داشت. هفت ساله که شد در مدرسه ابراهیمی قره تپه ثبت نام کردند. تحصیلات ابتدایی را با موفقیت گذراند. همان موقع به علت دور بودن مدرسه از خانه شان هر روز دوبار به مدرسه رفت و آمد می کرد در کنار تحصیل به پدر و مادر درکارهای دامداری و کشاورزی کمک می کرد به خدمت سربازی اعزام شد وبه لحاظ بدن قوی به عنوان تکاور انتخاب شد.
تقریباً شانزده ماه بود که از خدمت سربازی سپری می شد تقدیر الهی چنین بود گلی را از گلهای خمینی گلچین کند.
درجبهه جنوب مورد اصابت تیر مستقیم دشمن بعثی قرار گرفت و در همانجا پس از ذکر یاحسین به درجه رفیع شهادت رسید و روح پاکش به ملکوت اعلی پیوست. آری او حسینی بود و در راه و آرمان امام حسین (علیه السلام) به شهادت رسید.
شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
#شهید_محرم_محمود_زاده_اقدم
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
💠ماجرای سیلی خوردن محافظ ایت الله خامنه ای
🔹در یکی از ملاقات های عمومی آقا، جمعیت فشردهای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش میدادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم.
🔹اون روز، بین سخنرانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی افتاد که شبکلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش.
تا سخنرانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی....چیه؟! میخوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل اینکه ما از یه جد هستیم»
🔹صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی میزد. کمکم، داشت از کوره در میرفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا.
🔹پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد.
🔹اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «به من پشت پا می زنی؟» سیلیاش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد.
🔹توی شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. به خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!» درد سیلی همونموقع رفع شد.
🔹بعد سالها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس میکنم.»
برگرفته از کتاب: «حافظ هفت»
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیاتتبار انتشارات هدی قسمت شش
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مريم بیاتتبار
انتشارات هدی
قسمت هفتم:
✾࿐༅○◉○༅࿐
لحظه ای مبهوت به شعله های آتش چشم دوخته بودم و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. صدای یکی از بچه ها را شنیدم که از ته دل آه کشید و با سوز گفت: «یا حضرت زینب»
لبهایم از تشنگی خشک شده بود و با شنیدن نام حضرت زینب (سلام الله)، یاد عصر عاشورا و چادرهای سوخته افتادم.
كم كم احساس کردم چیزی در درونم زبانه میکشد و میسوزد. لحظه دل گیری بود و غروب هوا دلتنگی ام را بیشتر میکرد. مقاوم تر از این حرفها بودم که به راحتی گریه کنم.
باید قبل از پیدا شدن سروکله عراقیها آنجا را ترک میکردیم. برعکس جنوب که فقط دشت بود و هر جنبده ای را میشد از دور دید؛ کوه های این جا پر از صخره و تپه و شیار بود.
برای این که در دید دشمن نباشیم، وارد درهای شدیم که صدمتری ارتفاع داشت. در دو ستون داخل آن حرکت کردیم. چند کیلومتری بدون دردسر جلو رفتیم. امیدوار بودیم خیلی راحت بتوانیم از محاصره دشمن خارج شویم. در عرض یک و نیم سالی که آنجا بودم به خاطر شناسایی های مهندسی منطقه را مثل کف دستم می شناختم. هوا تقریبا تاریک شده بود. کنار دیوار دره آهسته و نیم خیز جلو می رفتیم که یک هو نوری همه دره را روشن کرد. سرجا خشک مان زد. سرم را که بلند کردم نور پروژکتورها چشمم را زد. کمی جلوتر بالای دره، تانکی را دیدم که لوله اش درست رو به ما نشانه رفته و چراغهایش را روشن کرده است. همان لحظه چند نارنجک به طرفمان پرتاب شد. حتی فرصت نشد بدویم و پشت سنگی که تازه رد کرده بودیم؛ سنگر بگیریم. خودم را کمی عقب تر به زمین انداختم و دست هایم را روی سرم کاسه کردم. نارنجک ها ترکید و سنگ و خاک را روی سرمان ریخت. صدای آخ و واخ بچه هایی که جلوتر بودند؛ بلند شد. تیرها به قدری نزدیک میخوردند که گرمای شان را بغل گوشم احساس میکردم و هر آن منتظر بودم یکی توی دست یا سرم فرو برود و ناکارم کند. به قدری خودم را روی خاک فشار میدادم که دلم میخواست زمین دهان باز کند و ببلعدم. صدای تیرها که قطع شد به آرامی سرم را بلند کردم. چند سرباز عراقی وارد دره شده بودند. به سرشان چراغ قوه بسته بودند. از ترس تیراندازی با احتیاط به طرفمان می آمدند و چند قدم جلوتر از خودشان را با تیر می زدند. کلاشینکف کنار دستم بود و چند تیر بیشتر نداشت. هیچ سلاح دیگری نداشتیم تا از خودمان دفاع کنیم.
از بچه ها شنیده بودم که عراقیها موقع شب اسیر نمیگیرند و اگر هم کسی در محاصره شان بیفتد؛ کارش تمام است. هوا هنوز کاملاً تاریک نشده بود و نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارمان است.
خوش نیت و یکی دیگر از بچه های خط مقدم کنارم دراز کشیده بودند و تیری بهشان نخورده بود. بقیه زخمی شده بودند و آه و ناله میکردند.
یک آن از ذهنم گذشت که خودم را به مردن بزنم تا شاید اسیر نشوم. اما ترسیدم همراه زخمی ها تیر خلاص بهم بزنند. شنیده بودم موقع اسارت اسناد هویتی کار دست آدم میدهد. مخصوصاً اگر بسیجی باشی. با اینکه یگان اعزامی من ارتش بود نه سپاه اما ترجیح دادم مدارکم را از بین ببرم. همان طور که دراز کشیده بودم؛ کارتهای شناسایی را از جیب پیراهنم برداشتم و با سرنیزه اسلحه خردشان کردم. تیکههای خرد شده را هل دادم به طرف بوته های علفی که کنار پایم بود.
پایان قسمت هفتم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مريم بیاتتبار انتشارات هدی قسمت هف
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت هشتم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
پنج سرباز درشت هیکل و سیاه سوخته که لباس پلنگی تنشان بود؛ دوره مان کردند. یکیشان با پا کلاشینکف ها را از ما دور کرد و خم شد برشان داشت. خشاب های مان تقریباً خالی بود.
یکی شان نزدیک من ایستاد و چراغش را به طرفم گرفت. روی سینه ام چند آرم کوه نوردی داشتم و لباسم با بقیه فرق میکرد. پیراهن من که فرمانده دسته بودم؛ سبز لجنی بود و مال بقیه خاکی. سرباز با دقت براندازم کرد. جیب هایم را گشت و چیزی پیدا نکرد. فکر میکرد مسئولیت مهمی دارم که سرم داد زد و بلندم کرد.
بند پوتینهایمان را باز کردند و با همانها دستهایمان را از پشت بستند. دلم برای بچههایی که زخمی بودند میسوخت. تیر به بازوی یکیشان خورده بود و نمیتوانست دستش را پشت ببرد.
دونفر از بچه ها سر و صورتشان خونی شده و درازکش افتاده بودند.
عراقی ها بالای سرشان ایستادند و بهشان تیر خلاص زدند.
بقیه زخمی ها از ترسشان دیگر ناله نکردند. با دیدن آن صحنه خون به سرم دوید. شوکه شدم. باورم نمیشد که راستی راستی دارم اسیر می شوم. مدتی که توی جبهه بودم؛ همیشه دعا میکردم و آرزو داشتم شهید شوم. حتی به جانبازی هم فکر کرده بودم اما هیچ وقت تصور نمیکردم یک روز اسیر شوم.
آن لحظه هی به خودم دلداری میدادم که هنوز چیزی مشخص نیست. ما در خاک خودمان هستیم. احتمال میدادم نیروهای کمکی میرسند و ما را نجات میدهند. توی این فکرها بودم که سرباز عراقی با نوک اسلحه به پشتم زد و گفت: «قم! ياا... قم!»
معنی حرفش را نفهمیدم، اما حرکت کردم. دست و صدای خشناش بهم فهماند که سریع تر بلند شوم. بلند شدیم و به طرف تانکی که بهمان شلیک کرده بود؛ راه افتادیم.
با دست بسته نمیشد شیب دره را بالا رفت. یکی از بچه های زخمی که پایش تیر خورده بوده؛ تعادلش را از دست داد عقب عقب رفت و افتاد روی خاک. سربازی از پشت هلمان داد و یکی دیگر از لباسمان گرفت و کشید بالا. کمی پیاده رفتیم و رسیدیم به فضای بازی که پر بود از تجهیزات و نیروهای عراقی. قبل از ما اسرای زیادی را آنجا جمع کرده بودند. بعد از ما هم چند گروه را دست بسته آوردند و کنارمان نشاندند.
پایان قسمت هشتم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
✳️ سنگری نداشتیم و باید برای سنگرمان مصالح جمعآوری میکردیم. ما در جنگمان فقط دشمن بعثی را هدف نگرفته بودیم، محدودیتها هم دشمن ما بودند و آنقدر بر علیهشان جنگیدیم که توان مقاومتی نداشتند. در سنگرهای آن زمان خبری از یک سازه بتنی فوق قوی نبود، همین که دو تخته چوب را کنار یکدیگر جمع میكردى، سنگری داشتی از جنس چوب و قلبی از جنس آسمان برای راز و نیاز و اشکهایت.
✳️ با چهار نفر از بچههای گردان ” ۳۲۱ تیپ یک قزوین” رفته بودیم سمت جفیر، نشانی صندوقهای خالی مهمات کاتیوشا را باید از جفیر پیگیر میشدی، کمپرسی را آماده کرده بودیم که صندوقها را در آن بگذاریم و برگردیم سمت حسینیه برای ساخت سنگر. هنوز به جفیر نرسیده بودیم که صدای دیوار صوتی “میگ عراقی” را شنیدیم و فی الفور از کمپرسی پیاده شدیم.
✳️ آنقدر خاک به هوا بلند شده بود که چشمهایمان جایی را نمیدید. بر اثر تیربار مستقیم هواپیپماهای دشمن، زمین آرام و قرار نداشت، یک لحظه نگاهم به زمین دوخته شد و باورم نمیشد، زمین در حال جوشیدن بود! اما اینطور نبود، بر اثر تیربار مستقیم هوایی، خاک بالا و پایین میشد و تصور کرده بودم زمین در حال جوشیدن است. فرصت فکر کردن از ثانیه به صدم ثانیه رسیده بود، تنها سرپناهمان آسمان بود و دعای دیگران. در همین بین بود که ناگهان دود سیاهی به آسمان بلند شد، رد دود را که میگرفتی، میرسيدى به “توپ ۱۵۵ خود کششی” گردان خودمان که لابلای دود و آتش و انفجار، در حال دست و پنجه نرم کردن بود. سر و صدا آنقدر زیاد بود که صدای بچههای گردانمان در آنجا گم شده بود. تنها یادم میآید که میدویدیم به سمت آنجا و لودر هم پشت سرمان غرشکنان میآمد.
✳️ خیلی تلخ بود که هشت نفر از بچههایمان در داخل قبضه توپ گیر کرده بودند و ما بر اثر شدت انفجار گلولههای توپ، فقط میتوانستیم نظارهگر باشیم. تمامی آن هشت نفر بر اثر انفجارهای پیاپی تکه تکه شدند و ما ماندیم و قطعهای از پیکرشان که حتی قابل شناسایی نبودند.
✳️ به نیابت از آن شهیدان، قطعه ای از پیکر مطهرشان را جمع آوری کردیم و به خانوادههایشان تحویل دادیم. نمیدانم حکمت آن روز و روزگار چه بوده و هست اما هنوز هم که به جفیر میروم، صحنههای آن روز برایم زنده میشود. به یاد آن روز و رشادتهای برادرانمان، در همان منطقه یادمانی در سه راهی جفیر ساختهاند که زوارش شدهاند کاروان راهیان نور.
راوى: رزمنده دلاور محمد فقیهی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
✳️ روزی که اومدن خواستگاری گفت که نظامیه من خودم از خدا همسر نظامی خواسته بودم و همیشه دلم میخواست که همسرم نظامی باشه با شغلش مشکلی نداشتم ولی با سوریه رفتن و پیگیری شدیدش کمی مشکل داشتم.میدونستم که اول و آخرش شهید میشه ولی عاشق بودم دلم نمیخواست به این زودی بره حتی بعد عقد بهم گفت:"بانو جان..!؟
✳️ باید برم سوریه بی تاب شدم...گریه کردم و نذاشتم که بره ولی مطمئن بودم و میدونستم که یه روزی واسه دفاع میره اطمینانم وقتی بیشتر میشد که اشکاشو تو سوگ مدافعان حرم میدیدم اشکهای مردی که ندیده بودم جز برای ائمه علیهمالسلام جاری شه عروسیمون فصل سردی بود اسفند ۹۲ فردای عروسی واسه ماه عسل رفتیم مشهد و خودمونو سپرد دست امام رضاعلیهالسلام روزای خوبی بود کنار حوضها میشِستیم و خیره میشدیم
✳️ به ضریح مبارک میدونم که تو همون نگاها هم شهادت میخواست بعد زیارت تو هوای سرد و یخبندون اسفندماه میرفتیم بستنیفروشی و بستنی قیفی میخوردیم و میگفتیم و از ته دل میخندیدیم..تو کارای خونه هم کمک حالم بود و هیچ وقت اخم و داد و بیدادشو ندیدم درست مثه یه گل ازم حمایت میکرد عشقمون شهره ی خاص و عام بود الآن که صبر زینبی دارم شک ندارم که خدای بزرگ و امام حسین علیهالسلام خودشون کمکم کردن تا تحمل کنم...
راوی: همسر شهید
شهید حادثه تروریستی مجلس شورای اسلامی سال ۱۳۹۶
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
#شهید_مدافع_امنیت_جواد_تیموری
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت ه
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت نهم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
هوا کاملاً تاریک شده بود و میشد رد منورها و گلوله ها را در آسمان دنبال کرد. پیش روی عراق بیشتر از حد انتظار و پیش بینی ما بود. به خوبی میشد فهمید خط شکسته و ما در پشت جبهه عراق هستیم. صدای تیراندازی نیروهای خودی خیلی از ما دور بود، چه برسد به خودشان که کیلومترها از محلی که نشسته بودیم فاصله داشتند. امیدوار بودن به پیروزی آنها و فکر کردن به آزادی دوباره امری محال بود، آن یک ذره امید هم کم کم در دلم آب میشد و از بین می رفت.
چند نفری اسلحه به دست دورمان ایستاده بودند و نگهبانی میدادند. اگر زیاد ورجه ورجه میکردیم اخطار میدادند و سرمان داد میکشیدند. دستم را به قدری محکم بسته بودند که جای بندها درد میکرد و میسوخت. کمی دستهایم را به هم ساییدم تا بلکه بندها شل شود.
بازوی بغل دستی ام زخمی بود. مدام تکان می خورد و آرام ناله میکرد. سرباز لاغری که سبیل کلفتی داشت اسلحه را به طرفش گرفت و فحشش داد. سعی کردم دیگر تکان نخورم و تحمل کنم. بعید نبود از سر عصبانیت ببنددمان به رگبار. وقتی دید ساکت شدیم و با ترس نگاهش کردیم، کلاه آهنی اش را از سر برداشت و بلند بلند خندید. همراه با او بقیه سربازها هم از خنده ریسه رفتند. میخواستند با خندههایشان دل ما را بسوزانند و عصبانی مان کنند.
سی چهل نفری هم که آن طرف تر بودند؛ برای خودشان جشن گرفته بودند. میخوردند و میرقصیدند و آواز میخواندند و خوش حالی میکردند. دلم از گشنگی ضعف میرفت و زبانم مثل یک تکه چوب خشک شده بود. بقیه هم حال مرا داشتند و زخمی ها که ازشان خون میرفت؛ وضع شان بدتر بود. یکی شان جرأت کرد و به عربی گفت: «ماء ... یا اخی! ماء .»
انگار بقیه منتظر بودند تا یکی همین حرف را بزن.د پشت سر او همه باهم آب خواستیم. سربازها به طرفمان اسلحه کشیدند. در درس عربی یاد گرفته بودیم که آب به عربی «ماء» میشود. یکی از بچه های جنوب که عربی اش خوب بود؛ گفت به جای «ماء» بگوییم «مای» وقتی گفتیم «مای» متوجه منظورمان شدند. بعضی سربازها با دست شان اشاره کردند که. صبر کنیم وبعضی دیگر سرمان داد زدند. هرچه التماس کردیم یک قطره آب هم ندادند. تا صبح با دستهای بسته به همان حالت چمباتمه نشستیم. از خسته گی چشم هایم میسوخت و خود به خود بسته میشد. پلک هایم را روی هم می گذاشتم اما خوابم نمی برد. وقتی فکر میکردم که دیگر در هوای ایران نفس نخواهم کشید دلم هری میریخت و قلبم تندتند میزد.
بالای سرم را نگاه میکردم و غصه ام میگرفت. میان دود و غباری که آسمان را گرفته بود؛ سعی میکردم ستاره ها را پیدا کنم و برای آخرین بار ببینم شان. تک و توک چشمکی میزدند و پشت غباری محو میشدند.
همیشه با دیدن ستاره ها خدا را نزدیکتر احساس میکردم و دوست داشتم با او حرف بزنم. یادم افتاد نمازم را نخوانده ام به همان حالت نشسته چشم هایم را بستم و در دلم صدایش کردم.
پایان قسمت نهم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپههای ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت
پشت تپههای ماهور
خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی
نگارش وتدوین:مریم بیات تبار
انتشارات هدی
قسمت دهم:
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
صبح زود صدای هلیکوپتر چرت همه را پاره کرد. کمی جلوتر از ما گرد و خاکی به پا کرد و روی زمین نشست. چند درجه دار از آن پیاده شدند. وقتی رسید نزدیکمان سربازها پا چسباندند و احترام گذاشتند. نگاه به عقاب و ستاره های روی شانه یکیشان کردم. معلوم بود از فرماندهان رده بالاست. حدوداً چهل ساله میشد و سبیل کلفتی داشت. آستینهای لباس سبز لجنی اش را تا کرده بود و عینک آفتابی به چشم داشت. فرمانده عراقی با چوبی که در دستش بود به کف دست دیگرش میزد و میان حرف هایش به ما اشاره میکرد.
بعد از رفتن او، آیفاها را نزدیک تر آوردند و هر ده پانزده نفرمان را پشت یکیشان سوار کردند. از جاده دیگری به طرف پل سپاه حرکت کردیم. دونفر سرباز مسلح بالای سرمان نگهبانی میدادند. کمی دورتر از ما ایستاده بودند و اسلحه به دست چهار چشمی مواظب مان بودند. با اینکه دستهایمان بسته بود ترس را از چشم سربازها میخواندم.
بچه ها تشنه بودند و آب میخواستند. از دیشب هرچه خواهش کرده بودیم فایده نداشت. زیر آن همه آتش و گرما عرق ریخته بودیم و نزدیک به بیست و چهار ساعت بود که یک قطره آب هم نخورده بودیم. صدای العطش بچه ها بلند شده بود یکی یا حسین میگفت و دیگری قربان لب تشنه اش میرفت. از کنار رودخانه کنکاوش رد میشدیم که با دیدن آب رودخانه، صداها بلندتر شد. وقتی سربازها دیدند نمیتوانند با تهدید بچه ها را آرام کنند؛ به راننده گفتند نگه دارد. یکیشان پیاده شد و رفت طرف آب . خوشحال شدیم.
کنار رودخانه لودری تیر خورده و چرخهایش در آب یکی از گودال ها فرو رفته بود. رودخانه فصلی بود و آب فصل بهار در گودالها و چاله ها جمع شده بود. سرباز سطلی از آن اطراف پیدا کرد و رفت طرف لودر نامرد سطل را از آب گل آلود بغل چرخها جمع کرد که روغنی هم بود ولی از همان آب گل آلود و روغنی یک قطره هم نماند. حتی به من و چند نفر از بچه ها که انتهای کامیون نشسته بودیم چیزی نرسید.
وقتی دوباره آب خواستیم سرمان داد کشید و سطل را به بیرون پرت کرد. لب هایم از تشنگی ترک برداشته بود. به دیواره اتاقک آیفا تکیه دادم و از آن بالا بیرون را نگاه کردم. دقیقاً از روی پل سپاه رد شدیم. جاده پاک سازی شده بود اما چاله چوله زیاد داشت و مدام توی دست انداز می افتادیم.
وقتی از جاده کناری نفت شهر رد میشدیم حصار دور شهر را به خوبی از نزدیک دیدم. حدود یک کیلومتر سیم خادار بود و میدان مین و بشکه های انفجار، سیم خاردارهای چندلایه ای که شبیه مزرعه بودند. از آنجا میشد ساختمانهای خرابه چاههای نفت پر شده و جنگلهای سوخته اطراف شهر را دید. با خودم فکر کردم آزادی دوباره این شهر و گرفتن آن از دست عراقیها کار سخت و محالی است از نزدیک به راحتی میشد حجم موانع را دید.
پایان قسمت دهم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_کریم_اهل_بیت
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan