eitaa logo
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
962 دنبال‌کننده
72 عکس
27 ویدیو
0 فایل
مقام معظم رهبری: "نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد...... هدف ما ارائه و ترویج فرهنگ ارزش های دفاع مقدس می باشد با این نیت اقدام به راه اندازی کانال خاطرات فراموش شده نموده ایم @Alireza_enayati1346
مشاهده در ایتا
دانلود
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت چهل وچهارم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سرهنگ احمد زیدان ‌سرهنگ ستاد ‌فکری حسین 🔹 آیا احمد زیدان کشته شد؟! دیدگاه من درباره این نکته که همچنان برای محققانی که می خواهند تاریخ جنگ را بنویسند مجهول مانده – چنین است: احمد زیدان به همراه محافظش به طور اشتباه وارد میدان مین شد. زمانی که ما هنوز در خرمشهر بودیم به ما خبر رسید که سرهنگ احمد زیدان در پی وارد شدن به میدان مین کشته شده است. یکی از دوستان می گفت: احمد زیدان انسان باهوشی بود. او عمداً وارد میدان مین شد تا از این طریق خود را از اسارت نجات دهد و بتواند به عقب بازگردد. پس از نبردهای خرمشهر اخبار و اطلاعاتی از عراق میرسید که حاکی از این بود که احمد زیدان در جمع گروهی از افسران که برای دریافت نشان شجاعت از دست صدام در قصر الجمهوری حضور یافته بودند، دیده شده است که بر روی پای مصنوعی ایستاده و بر عصا تکیه زده بود. اما دو ماه بعد جنازه سرهنگ احمد زیدان را در خانه اش پیدا کردند. این مسأله را سرتیپ ستاد عبدالله الشاهر بیان کرده است. این سرتیپ به سوریه پناهنده شده است. سرهنگ ستاد ابوجعفر البصری به من گفت: بعثی ها بعداً دریافته بودند که احمد زیدان آگاهانه به میدان مین رفته تا پاهایش قطع شود؛ او می‌خواست به این ترتیب از میدان نبرد فرار کند. به همین خاطر او را کشتند. سرهنگ احمد زیدان در سال ۱۹۴۸ در شهر رمادی به دنیا آمد. او ازدواج کرده بود و از وی سه فرزند به جا مانده است. وی طی جنگ، سه بار مدال شجاعت گرفت. در میان افسران به زیرکی و باهوشی مشهور بود و به همین خاطر این امکان برای او بود که به مقامات عالی فرماندهی نایل آید. زمانی که فرماندهی نیروهای عراقی در خرمشهر را به عهده گرفت در میان دیگر افسران حاضر از درجه پایین‌تری برخوردار بود. اما چون دارای درجه حزبی بالایی بود صدام چنین دستوری داده بود. سرانجام نیروهای محور سمت چپ به بندر رسیدند و به قرارگاه لشکر یازده هم خبر دادند که سرهنگ احمد زیدان کشته شده و نیروها تارومار شده اند. فرماندهی لشکر یازدهم به ناچار زمان انجام عملیات را تا ساعت شش روز بعد ۱۹۸۲/۵/۲۴ به منظور شکستن محاصره و هماهنگی با حرکت لشکر هفتم به تأخیر انداخت. تأخیر در انجام عملیات بشارت بزرگی برای سربازان بود. آنها دیگر تابع هیچ نظم و انضباطی نبودند. واحدها به هم ریخته شده بود. در نتیجه تعدادی از افراد یگانها به طور غیر مسؤولانه پا به فرار گذاشتند و خواستند شناکنان از شطالعرب [اروندرود] بگذرند اما از آنجا که تعدادی از افسران و سربازان ما شنا بلند نبودند در رودخانه غرق شدند. پایان قسمت چهل وچهارم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت چهل وپنجم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ تجهیزات در داخل واحدها کمیاب شده بود. واحدها چون در حالت جابه جایی بودند نمی‌توانستند در جایی اسلحه و مهمات ذخیره و انبار کنند. پس از سقوط سنگرهای دفاعی ما، نیروهای اسلامی از راه های اصلی به داخل شهر نفوذ کردند. در داخل شهر یک نقطه استراتژیکی وجود داشت که کلیه فرماندهان نظامی عراق در آن به‌محاصره درآمده و همراه با محافظانشان در آن گرد آمده بودند. برای جلوگیری از کشتارهای بی دلیل نیروهای اسلامی، یکی از افراد سپاه پاسداران را که به زبان عربی مسلط بود فرستادند تا با فرماندهان عراقی صحبت کند. نامبرده از آنها خواست بدون هرگونه مقاومت بیهوده ای خود را تسلیم کنند. پس از این گفت و گو که تقریباً یک ساعتی به طول انجامید، فرماندهان خود را به نیروهای اسلامی تسلیم کردند. در واقع این افسران ستون فقرات فرماندهی عملیات در خرمشهر را تشکیل داده بودند. سرهنگ دوم ستاد ناظم یحیی فیاض فرمانده محور، ارشد همه افسران بود و سرهنگ ستاد خمیس خلف عبدالرحمن فرمانده تیپ ۴۸ معاون ستاد قحطان احمد عبدالرحمان و سرگرد ستاد او بود. سرهنگ دخیل ابراهیم از تیپ ۳۱۳ افسران ستاد این محور بودند. در آنجا تعداد زیادی از فرماندهان تیپ‌ها و واحدها و افسرانی با درجه پایین تر حضور داشتند، اما تنها با آن چند افسری که قبلاً از آنها اسم بردم صحبت شد. یعنی با سرهنگ ستاد ناظم یحیی فیاض فرمانده تیپ ۲۳۸ و فرمانده وقت محور، سرهنگ ستاد عبدالرحمن فرمانده تیپ ۴۸ و سرهنگ دوم ستاد، قحطان احمد عبدالرحمن افسر ستاد محور و سرگرد دخیل ابراهیم از تیپ ۳۱۳. این گفت و گو به آن خاطر انجام شد که آنها خود را بدون اینکه خونریزی بیشتری بشود تسلیم کنند. پس از حضور نماینده ایران، افسران عراقی درباره نحوه برخورد با پیشنهاد ایران با هم مشورت کردند. سرهنگ ستاد ناظم یحیی فیاض آمادگی خود را برای پاسخ مثبت دادن به آن در برابر افسران عراقی ابراز داشت؛ او معتقد بود که دیگر هیچ راه نجاتی باقی نمانده و باید خود را تسلیم نیروهای ایرانی کرد؛ اما این نظر با مخالفت تعدادی از افسران حاضر مواجه شد، آنها این گونه برخورد را خیانتی بزرگ به حساب آوردند. از جمله کسانی که با این عقیده مخالف بودند، سرهنگ دوم ستاد قحطان احمد عبدالرحمن و سرگرد دخیل ابراهیم بودند. اما سرهنگ ستاد خمیس خلف عبدالرحمن دچار تزلزل روحی و دودلی شده بود، او نمی‌دانست چه باید بکند؟ تردید داشت که آیا خود را تسلیم نیروهای ایرانی کند یا راه مقاومت تا پایان را برگزیند. بعد از آن اوضاع به شدت بحرانی تر شد؛ زیرا نیروهای اسلامی حلقه محاصره خود را برگرد نیروهای ما به ویژه در همان منطقه ای که افسران جمع شده بودند، تنگ تر کردند. فرماندهی نظامی حاضر در بصره خواستار مقاومت تا سرحد مرگ بود. عدنان خیرالله وزیر دفاع وقت پیام داده بود که «عراقی غیرتمند کسی است که مرگ را بر اسارت ترجیح دهد.» او همچنین گفته بود که تعدادی قایق خواهد آمد تا شما را به بصره منتقل کند، کافی است مقاومت کنید تا شب فرا برسد. هلی کوپترها چندین صندوق مهمات و جیره غذایی بر روی محور فرو ریختند اما هیچ ثمری نداشت؛ زیرا این صندوقها به دست نیروهای اسلامی افتاد. آنها از هر جهت منطقه را محاصره کرده بودند، علاوه بر آن ایرانی‌ها این هلی کوپترها را هم سرنگون کردند که این امر خود عامل دیگری برای تنزل بیشتر روحیه ها گردید و ترس و وحشت افسران را فرا گرفت. مدتی‌نگذشت که نیروهای اسلامی آن مکان را تصرف کردند و همه افسران را به اسارت درآوردند. آن مکان در بندر خرمشهر واقع شده بود و این اتفاق در روز ۲۳ یا ۲۴ ماه می ۱۹۸۲ رخ داد. پایان‌ قسمت چهل وپنجم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت چهل وششم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ به طور کلی می توان گفت آزادسازی خرمشهر این نتایج را در پی داشت. ۱ - آزاد شدن شهر همراه با نواحی اطراف آن و هزاران هکتار نخلستان ۲- به اسارت درآمدن تعداد زیادی از نیروهای عراقی، این تعداد تا ۲۰ هزار نفر هم تخمین زده شده است که از آنها ۵۰۰ تا ۶۰۰ نفر افسر در درجات مختلف بودند. ۳_دستیابی به غنیمت‌های بسیار زیاد از جمله خودروهای زرهی، تانک انواع سلاحهای مختلف ، توپ، خمپاره، سلاحهای انفرادی، دستگاه های بیسیم، تجهیزات و مهمات مختلف به میزان بسیار بالا. ما در خرمشهر از انواع سلاحهای پیشرفته و الکترونیکی برخوردار بودیم؛ حتی نیروهای ما در داخل شهر خود را برای محاصره و شکستن آن در مرحله بعد تجهیز کرده بودند، یعنی آنها خود را برای چنین اوضاع و احوالی آماده ساخته بودند. یک بار صدام به دیدار واحدهای ما آمد و گفت اگر نیروهای ایرانی شما را محاصره کنند چه می‌کنید؟ سرهنگ ناظم یحیی فیاض جواب داد تا سرحد مرگ از خود دفاع می کنیم. صدام با خنده گفت فکر نمی‌کنم نیرویی در جهان یافت شود که بتواند به استحکامات شما نزدیک بشود. شما می توانید حتی اگر یک سال هم در محاصره بمانید بجنگید. آیا غیر از این است؟ کلیه افسران جواب دادند فرمایش حضرت عالی صحیح است، شما درست می فرمایید. ۴- ارتش عراق و رهبری این کشور دچار شکست سیاسی گردید. عراق پس از شکست در خرمشهر، دیگر مکان و منزلت والایی در میان کشورهای غربی و کشورهای عرب همجوار نداشت. ۵- ما تعداد زیادی از تیپ‌ها و لشکرهایمان را از دست دادیم. اما باید بگویم که بیشترین خسارت به لشکر سوم همراه با تیپ‌ها و گردانهای آن وارد شد. ۶ _این عملیات به خزانه دولت خسارت زیادی بالغ بر چند میلیارد دلار وارد کرد. ۷- در اثر اصابت آتش توپخانه به شهر بصره خسارتهای مادی زیادی به آن وارد شد. یگانهای نظامی متعددی در شهر بصره استقرار داشتند. بنا به اطلاعاتی که به دست ما رسید توپخانه ایران و واحدهای موشکی، اهداف خود را در داخل شهر بصره با دقت مورد اصابت قرار می‌دادند. پایان قسمت چهل وششم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت چهل وهفتم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مردان و زنان و جوانان این خرمشهر در طول شبانه روز با نیروهای ما مبارزه می کردند. در این مقطع نیروهای اطلاعاتی ما از طریق شخصی به نام جلال خاقانی توانستند برخی از افراد نیروهای مقاومت را شناسایی کنند. شخصی به نام شیخ سلمان رهبری مقاومت در بخش شمالی خرمشهر را عهده دار بود. نام این شخص به دست سرهنگ دوم ستاد «خزعل عبود المريثي» رسید. او خطاب به افسران تحت امرش فرمان قاطع داد که سر این شخص و افراد خانواده اش را ببرید سرگرد مدحت الغراوی در جواب گفت: جناب سرهنگ ما چگونه به او دست پیدا کنیم؟ او در میان تعداد انبوهی از افراد مقاومت به سر می‌برد. سرهنگ با خشم تمام بر روی میز کوبید و گفت: دوست ندارم از این حرفها بشنوم این حرف افراد بزدل است. باید سر این شخص و اعضای خانواده اش را از تن جدا کرد. این اوامر وحشیانه چیزی نبود که در همان لحظات صدور به ذهن صادر کنندگان خطور کرده باشد، بلکه از مدتها پیش از ارتکاب به چنین جنایتهایی فکر و ذهن افسران بلندپایه عراقی را به خود مشغول کرده بود و آنها می.خواستند با دست زدن به چنین اعمالی آتش کینه برافروخته شده ودر دل وجانشان را خاموش کنند. گذشت ایام آنچنان کُند و سنگین بود که گویی کوهی را بر پشت خود دارد. کشت و کشتار و اسارت همچنان ادامه داشت تا روزی که بالاخره خرمشهر چون گرفتاری زخمی و نیمه جان به دست نیروهای ما افتاد. یادم می آید یکی از افسران استخبارات به نام سروان فراس الدلیمی فریاد می زد: «کجایند آنان که ما آرزوی دیدنشان را داریم!» منظور او افراد مقاومت خرمشهر و حماسه سازان آن بود. روزی تعدادی از افراد نیروهای ویژه گروهان دوم از گردان اول تیپ ۳۳، با خود شیخ سلمان، مرد شماره یک مقاومت را آوردند. سربازان نادان و بی فرهنگ این شخصیت شرافتمند و بزرگ را مورد ضرب و شتم قرار دادند و به او گفتند: آیا مبارزه را بردی؟ و او با لبخند به آنها پاسخ داد: «بله، ما با تمام وجود و تا پای مرگ به امام خمینی عشق می ورزیم. سروان الدليمي بدون هیچ ملاحظه و درنگی سیلی محکمی بر صورت او نواخت. آن پیرمرد گفت: «شرم نمی‌کنی؟ من جای پدر تو هستم. علاوه بر این غیرت عربی‌ات کجا رفته؟ آیا بر اساس معیارهای عربی این گونه با اسیر رفتار می‌شود؟» سروان زد زیر خنده و گفت: گوش کن پیرمرد، از امروز به بعد کسی نباید با ما درباره ارزشهای عربی و غیرت صحبت کند. ما تنها یک رهبر به نام صدام می‌شناسیم که همه ارزشها را از او الهام می‌گیریم. پیرمرد سرش را به زیر انداخت و زیر لب گفت: «لاحول ولاقوه الا بالله». بعد سروان رو به سربازان کرد و پرسید: «خانواده اش کجاست؟» جواب دادند: «در بازداشتگاه ویژه هستند». سروان از جایش بلند شد. معلوم بود در سر افکار شیطانی دارد و می خواهد به کاری زشت دست بزند. از دور به یکی از دختران اشاره کرد و گفت: او مورد پسند من است. بعد از سربازان پرسید: «چند نفر هستند و جواب شنید که سه دختر دارد. سروان جواب داد: ماشاء الله می‌خواهد نسل [امام] خمینی را زیاد کند! خانواده شیخ سلمان در حالت رقت باری به سر می بردند. سربازان و گروهبانها رفتاری بسیار زشت و غیرانسانی با این خانواده داشتند. این خانواده متشکل از سه دختر و یک پسر بود که حدود ۱۱ سال سن داشت. دختران هم بین ۱۶ تا ۱۹ ساله بودند. سروان الدلیمی خطاب به یکی از آنها گفت: - اسمت چیست؟ - فاطمه. ما شاء الله ! فاطمه زهرا (علیه السلام) را می‌شناسی که نام او را بر تو تو گذاشته اند؟ شما کافرید غیر از این است؟ این خانواده را با آن شرایط بد در میان واحدها جابه جا کردند تا بالاخره آنها را به استان بصره جایی که قرارگاه سپاه سوم بود، منتقل کردند. پایان قسمت چهل وهفتم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت چهل وهشتم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ سرلشکر اسماعیل تايه النعیمی از رفتاری که با این خانواده شیخ سلمان شده بود بی خبر نبود. حتی او از یکی از محافظانش خواسته بود تا دختر زیبایی را برای او ببرد. به آن مأمور گفته بودند از میان این سه دختر یکی را انتخاب کند. کسی باورش نمی‌شد از اسماعیل تایه چنان رفتاری سربزند، زیرا او به عنوان شخصی معتقد و پایبند به غیرت عربی معروف بود، اما دیگر برای ما آشکار شده بود که او از همه این ارزشها بویی نبرده است. دیری نگذشت که آن دختر از دفتر سرلشکر گریه کنان خارج شدوشرمسارانه گفت: این ملعون زندگی مرا بر باد داد. اما النعیمی با افاده به افرادش گفت که میخواهد از جنس عربی لذت ببرد. روزی سرهنگ دوم على الحلفی از من پرسید: آیا خبرهایی که از سپاه سوم می رسد صحت دارد؟ گفتم: منظورت چیست؟ گفت: خبرهای مربوط به دوستمان آقای النعیمی. گفتم: ببین برادر وقتی میل شهوانی تحریک شد عقل و شرف به خواب می‌روند تا اینکه شخص را به تباهی کامل بکشانند. گفت: اما او فرمانده ماست. گفتم چه چه مانعی دارد مگر نشنیده ای که خود آقای رییس جمهور در استان بصره شهر بصره با شیخ سویلم دیدار کرد و محرمانه با دختر او به نام ناهده ازدواج کرد؟! این خبرها در میان افراد سپاه پخش شد و شایعات درباره رفتار النعیمی فرمانده سپاه با دختران خرمشهری همه جا به طور گسترده شیوع یافت، تا اینکه موضوع به گوش پدر آن دختران (شیخ سلمان) که در بازداشتگاه استخبارات سپاه سوم زندانی بوده رسید. شیخ سلمان به سرهنگ ستاد رمزی العبیدی فرمانده استخبارات منطقه جنوب گفت: «شما چطور از ما می‌خواهید که اصول و اهداف شما را بپذیریم. شما با کارهای شیطانی تان ناموس و شرف ما را لکه دار کردید.» سرهنگ العبیدی جواب داد: ساکت باش احمق... تمام اقدامات ما از هدفهای حزبی‌مان سرچشمه می گیرد. این حزب است که به ما اجازه چنین اقداماتی را داده است. شیخ بار دیگر پرسید: آیا اصول حزب شما تابع دین خداست؟ این در کنه اهداف حزب است. همه ارزشهای حزب حول محور فرامین الهی دور می‌زند! شیخ با قدرت هر چه تمام بلند شد و به سوی سرهنگ حمله کرد. می‌خواست او را تکه پاره کند. سروان الدلیمی که خود شاهد این صحنه بوده است گفت: خواستیم سرهنگ را از دست او نجات دهیم اما نمی توانستیم، ناخن‌های شیخ در صورت سرهنگ فرو رفته بود. الدلیمی می افزاید: یک میله آهنی برداشتم و بر سر شیخ کوبیدم. خون گرمی از سرش فوران کرد و بیهوش بر روی زمین افتاد. سرهنگ از جایش برخاست و در حالی که خون زخم‌هایش را پاک می کرد، گفت: لعنتی می‌خواست مرا بکشد! شیخ همچنان بر روی زمین افتاده بود و خون از سرش جاری بود، تا اینکه جان سپرد. آن سه دختر و پسر تنها همچنان در قرارگاه سپاه تحت مراقبت استخبارات به سر می‌بردند. پسر شیخ را از خواهرانش جدا کرده و به بازداشتگاه دیگری منتقل کردند و دختران را نیز به یکی از زندانهای بغداد فرستادند. در آن دوران نیروهای ما در خرمشهر حضور داشتند. پسر شیخ سلمان را که محمد نام داشت به زندان ابوغریب فرستادند. پایان قسمت چهل وهشتم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت چهل ونهم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ یکی از سربازان حکایت زیر را درباره پسر شیخ سلمان، وقتی به زندان ابوغریب منتقل شده بود برایم نقل کرد. این نوجوان قرآن و دعا می خواند. از او پرسیدم چرا تو را به اینجا آورده اند. گفت: شاید دست تقدیر چنین رقم زده است. گفتم: «اگر ممکن است ماجرا را برایم تعریف کن!» شروع کرد و قصه را برایم به طور کامل شرح داد. این سرباز اضافه می‌کند در آنجا بود که برایش خون گریه کردم و به او گفتم آیا دوست داری فرار کنی؟ گفت: بله. گفتم: برای این کار راهی پیدا خواهم کرد. بعد از آن با یکی از نگهبانان تماس برقرار کردم و به او مبلغی پول دادم، آن نگهبان پول را گرفت اما طبق یک وسوسه شیطانی نوجوان را تحویل دستگاه استخبارات داد و آنها هم فوراً او را در مقابل زندانی های دیگر اعدام کردند. دریافتم که من هم سرنوشتی مشابه او خواهم داشت، از این رو تصمیم گرفتم فرار کنم تا شاید در آینده مورد عفو آقای رئیس جمهور قرار بگیرم! خانم نهله قریشی مسؤول زندان زنان بغداد می‌گفت به من گفتند این دختران از افراد جنایتکار هستند و باید با آنها رفتاری غیرانسانی داشت. اما با گذشت زمان دریافتم که برعکس دارای چه سجایای اخلاقی نیکویی هستند و رفتار آنها در زندان به گونه ای بود که موجب اصلاح زنان جوان زندانی دیگر گردید. آنگاه با سرهنگ دوم صباح التكریتی تماس گرفتم و به او گفتم من هیچ موارد خلافی در رفتار این دختران نمی بینم حتی برعکس، آنان دختران مؤمنی هستند و از اخلاق نیکویی برخوردارند. سرهنگ به من جواب داد ظاهراً شما هم طرفدار [امام] خمینی هستید؟! گفتم جناب سرهنگ پناه برخدا، اما من قصدم این بود که حقیقت را به شما بگویم. گفت: کافی است زنان درک نمی‌کنند. طی نامه ای درخواست می‌کنم شما را از اینجا منتقل کنند. دریافتم که به زودی از اینجا منتقل خواهم شد. سپس خود را به یکی از آن زنان رساندم و موضوع را به او گفتم. من هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم جز اینکه از خدا بخواهم آنها را از این مصیبت نجات دهد. یک خانم زندانبان به نام الهام الدلیمی در آنجا بود که برای استخبارات کار می‌کرد و مراقب رفتار این خانم‌ها بود و جزئیات ملاقات میان ما را گزارش می‌داد. در ۱۹۸۰/۱/۱۸ حکم اعدام این سه دختر جوان صادر شد. اما رفتار آنها به گونه ای بود که برای دیگران به عنوان اسوه طهارت و شجاعت مطرح شدند و بسیاری از زنان زندانی تحت تأثیر افکار آنها قرار گرفتند. آنها با امانت هر چه تمام، حاصل اندیشه امام خمینی بودند. سرگذشت اعضای این خانواده که مظلومانه در راه حق جان سپردند، این گونه پایان پذیرفت. پایان قسمت چهل ونهم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت پنجاهم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 تغییر هویت و محو ارزشها سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش، تیپ ما به شماره ۶۰۵ به منطقه خرمشهر رسید. فرمانده تیپ سرهنگ ستاد هادی حسن الشمری در آن واحد رفتاری دوگانه داشت؛ از یک طرف به واحدهای تحت امر دستور داده بود که مانع سرقت مواد و کالا از خرمشهر بشوند، اما از سوی دیگر گروهی را به فرماندهی ستوان صبری فرعون برای جمع آوری کالا و وسایل گران قیمت تعیین کرده بود. بعداً فهمیدم که این ستوان توانست حدود ۲۰۰ هزار دینار عراقی کالا جمع آوری کند. او این وسایل و کالاهای جمع آوری شده را به فرمانده تیپ تقدیم کرد و در عوض خواست او را به عنوان مأموریت به بغداد بفرستد. عملاً این معامله انجام شد و ستوان به عنوان مأمور به پادگان التاجی بغداد اعزام گردید.‌در آن هنگام یک نامه محرمانه به صورت سند طبقه بندی شده سری و شخصی از وزارت دفاع دریافت کردیم. مفهوم این طبقه بندی آن بود که تنها فرماندهان مجاز به اطلاع از مضمون آن هستند. خیلی علاقه مند بودم از محتوای آن باخبر شوم و سرانجام توانستم به آن دست یابم. در این نامه خواسته شده بود که فرماندهان با افسران مأمور توجیه سیاسی در جهت اشاعه فرهنگ حزب در داخل خرمشهر همکاری کنند. نامه آمده بود باید با محو ارزشهای اخلاقی و فرهنگی موجود و جایگزین کردن ارزشهای جدید از طریق تغییر نام خیابانها و مناطق با عنوانهای جدید هویت خرمشهر را تغییر داد. همچنین باید کارتهایی چاپ و انتشار داد که در آن القاب به عربی تغییر کرده باشند. در این نامه افزوده شده بود باید با همه کارشناسان به منظور تغییر خرمشهر و تبدیل آن به محمره عربی همکاری کرد. به نحوی که این عروس جدید دوباره به دامن امت عرب بازگردد. عملاً مراكز فرهنگی متعددی شروع به چاپ و انتشار جزوه ها و کتابهایی کردند که در آنها موضوع بازگرداندن خرمشهر به حاکمیت عراق توضیح داده شده بود. همچنین همایش‌های فرهنگی - سیاسی تشکیل شد که جمع زیادی از افراد کشورهای عرب و بیگانه در آن شرکت داشتند. کما اینکه به همین مناسبت کنگره های شعر برگزار گردید. همه نسبت به بازگشت خرمشهر به دامن عراق خوشحالی می‌کردند. تمام این کار انجام شد اما همزمان ما دچار یک تناقض جدید شدیم و آن اینکه چگونه خرمشهر را، هم تغییر دهیم و هم حفظ کنیم. از سوی دیگر چه ضمانتی وجود دارد که این شهر از نظر فکر و فرهنگی به عراق بپیوندد، در حالی که ایران در آن دوران در حالت یک انقلاب بزرگ به سر می‌برد. یک روز وزیر دفاع طی دیدار از قرارگاه عملیاتی لشکر یازدهم واقع منطقه شلمچه گفت،: امروز محمره خرمشهر به دامن صاحبش بازگشت و ما باید با خون از آن حفاظت کنیم. زیرا جزء شرف ماست. یکی از افراد حاضر از وزیر دفاع پرسید ما چگونه باید از خرمشهر دفاع کنیم و چگونه به جهانیان اعلام کنیم که خرمشهر جزئی از خاک ماست؟ شما فکر نمی‌کنید که آمریکا و کشورهای غرب ممکن است در این باره از ایران حمایت کنند؟ وزیر دفاع بالبخند جواب داد: بالطبع عملیات حفاظت از این «پیروزی» یعنی بازگشت محمره به صاحبان اصلی اش. می طلبد که ما طرح های دفاعی پیشرفته ای را برای این کار آماده کنیم و هیچ ایرادی ندارد که در این باره از کارشناسان خارجی کمک بخواهیم. اما درباره پیام به جهانیان؛ ما قبل از انجام این کار با کلیه رؤسای جمهور و پادشاهان جهان تماس گرفته ایم و برای آنها روشن کرده ایم که ما حقی داریم و این حق از سوی یک کشور همسایه طی یک مقطع تاریخی غصب شده است. اما امروز، به ویژه از نظر توانایی نظامی شرایط آماده شده است. بیشتر دوستان ما این عمل را پسندیده اند و به ویژه رهبران و شیوخ منطقه به ما گفته اند: پول از ما سرباز از شما» همچنین ما به مؤسسات تبلیغاتی جهانی، مثلاً رادیو مونت کارلو، رادیو بی بی سی رادیو لندن رادیو آمریکا و روزنامه ها و مجلاتی چون «القدس» «السفير»، «الوطن العربی» و «الدستور» کمکهای مالی فراوانی کرده ایم. این رسانه ها شهرت جهانی دارند و «مظلومیت» ما را برای جهانیان تشریح خواهند کرد. پایان قسمت پنجاهم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت پنجاه و یکم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 تغییر هویت و محو ارزشها سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش، وزیر دفاع ادامه داد: اما درباره قسمت آخر سؤال که در رابطه با آمریکاست: ما گامی به جلو نگذاشته ایم مگر با چراغ سبز آمریکا. ما در تمام زمینه ها با آنها هماهنگی کرده ایم. من دوست دارم باو شما فرماندهان عزیز صادقانه صحبت کنم. این یک نشست نظامی محرمانه است. باید به شما بگویم شرایط به گونه ای است که باید نگاهی واقع بینانه داشت. آمریکا کشور بزرگی است. در منطقه صاحب نفوذ است و ارتباطات گسترده ای با کشورهای آن دارد. از این رو در حال حاضر به مصلحت ما نیست که از آمریکا به بدی یاد شود و یا در مقابل منافع آمریکا بایستیم و یا طرح های موجود برای منطقه را افشا کنیم. باید این نکته را درک کنیم که ما با آمریکا و اسراییل مشکلی نداریم و دوست هستیم و کافی است بدانید که تمام طرحهای نظامی ما در این جنگ از جانب کارشناسان آمریکایی مورد بررسی قرار می گیرد و آنها نکاتی درباره بهبود و تقویت این طرح ها متذکر می‌شوند. آمریکایی‌ها در زمینه خرید تجهیزات نظامی به ما کمک می‌کنند. منافع آنها با منافع ما که همان ضرورت سرنگون کردن نظام اسلامی در ایران است، یکی شده است. در ادامه وزیر دفاع افزود: مدت زیادی با شما بودم، در بغداد جلسه ای با حضور جناب رئیس جمهور منعقد خواهد شد. باید بگویم: ای برادران باید از محمره (خرمشهر) حفاظت کنید، ما در کنار شما هستیم. کمک‌های مالی فراوانی از شیوخ خلیج برای ایجاد زرادخانه ای قوی در محمره خرمشهر دریافت خواهیم کرد. از کارشناسان کشورهای دوست غربی و عرب برای طرح نظراتشان درباره سیستم دفاعی خرمشهر استفاده خواهیم کرد. وزیر دفاع، شخصی مکار و حیله گر بود. هنگامی که سرهنگ ستاد منذر الجبوری درباره تخریب خرمشهر از او سؤال کرد پاسخ داد: لازم است به ویران کردن خرمشهر فکر نکنید و باید از ارتش عراق تصویر بدی ایجاد نکنید که بگویند بیرحم است. باید با اهالی با مهربانی رفتار کنیم. در اینجا سر لشکر اسماعیل تايه النعیمی اعتراض کرد و گفت: جناب وزیر اهالی تا دیروز با ما می جنگیدند. وزیر دفاع جواب داد هیچ ایرادی ندارد که دشمنان را پیدا کنید و به سزای اعمالشان برسانید. من نمی‌گویم به آنها رحم کنید و هرگز نمی گویم که از بدکاران بگذرید. خانه های آنها را به آتش بکشید و خانواده هایشان را اعدام کنید. در این باره تحت تأثیر هیچ حرف و حدیثی قرار نگیرید. مهم این است که اوضاع در خرمشهر به نفع ما تثبیت شود. به نفع حزب بعث عربی اشتراکی. دیروز شنیدم یک افسر عراقی دهانه هفت‌تیرش را در دهان یک کودک ایرانی گذاشت و او را به هلاکت رساند. به فکر فرو رفتم و با خود گفتم آیا این عاقلانه است که یک افسر عراقی دست به چنین کاری بزند. گوشی تلفن را برداشتم و با آقای النعيمی تماس گرفتم و به او گفتم: آیا این کار عاقلانه است؟ ایشان جواب دادند: قربان تبلیغات دشمن در این باره سر و صدا به راه انداخته است. واقعیت این است که این کودک متعلق به خانواده ای بود که تا آخرین نفس با ما جنگید و هنگامی که ما به آن خانه رسیدیم تنها این کودک را زنده پیدا کردیم. سروان الراوی» نسبت به اعدام او اقدام کرد تا در آینده با ما و یا فرزندانمان جنگ نکند. درست است که او یک کودک بود اما در صورتی که بزرگ می‌شد خشم و غضب نیز در او بزرگ می‌شد به همین خاطر سروان الروای او را کشت. پایان قسمت پنجاه و یکم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت پنجاه و دوم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 تغییر هویت و محو ارزشها سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش، وزیر دفاع در مورد کشتن آن کودک افزود: این مسأله ای است که احتیاج به بررسی دارد. در واقع سروان الروای با این کار خود راه درست را رفته است. او به فکر آینده است. مبارزه ما با ایرانیها در همین مرحله پایان نمی پذیرد، بلکه یک مبارزه تاریخی است. آنها درصدد از بین بردن رسالت محمد (صلوات‌الله) بودند اما موفق نشدند و امروز هم آمده اند تا رسالت حزب بعث را نابود کنند و در آینده هم در صدد ویران کردن علم و تمدن برخواهند آمد. کشتن آن کودک یک مسأله اساسی است که از یک اندیشه والا که افسر عراقی در این زمان از آن برخوردار است، سرچشمه گرفته است. از همان روز اول اشغال خرمشهر تبلیغات خودمان را شروع کردیم. افراد مأمور توجیه سیاسی اقدام به پخش عکسهای صدام در کلیه مناطق و نصب آنها در خانه ها و بر روی دیوارها کردند. همچنین شعارهایی در حمایت از تفکر ناسیونالیسم عربی بر روی دیوارها نوشتیم. هدف ما از طرح آن شعارها به بازیچه گرفتن و تحریک احساسات ناسیونالیستی خوزستانیها بود به ویژه که برخی از آنها نسبت به این مسأله علاقه داشتند. یکی از آنها می گفت حکومت آینده خوزستان در آینده به طور صددرصد عراقی خواهد بود. با همین دیدگاه بود که یک ایستگاه رادیویی تأسیس شد که هدفش اشاعه تفکرات نژادی بود و همچنین تعدادی افراد روحانی نما شروع به تبلیغ در این راستا کردند. برخی از آنها سخنرانی های طولانی می کردند و شنوندگان می‌پنداشتند که آنها علامه دهر هستند. این اقدامات بیانگر شیوه جدیدی برای تغییر هویت خوزستان بود. کما اینکه صدام نیز در دیدار تعدادی از شیوخ خوزستانی با او، از آنها می‌خواست که الگوی یک انسان عربی باشند. هنگامی که از یکی از شیوخ پرسیدم آیا چیزی فهمیدی؟ گفت: پسرم، من چیزی نفهمیدم جز اینکه آقای رییس جمهور به ما ماشین های‌نو و خانه هدیه کردند. گفتم: آیا شما مأموریتهای جدیدی دارید؟ گفت: بله فرزندم مأموریت ما این است که مردم را به گونه ای راهنمایی کنیم که طرفدار ارتش عراق و فرمانده آن بشوند. صدام از طریق اهدای ماشین، خانه و دلار درصدد تغییر بافت اجتماعی خرمشهر بود. او با ایجاد شبکه های فاسدی که در مؤسسات حزب بعث طراحی می‌شد می‌خواست آن بافت ملی و اجتماعی خرمشهر را نابود کند. روزی یکی از شیوخ در خرمشهر طی یک سخنرانی گفت ای مردم عراقی ها به خاطر نجات دادن ما از دست فارس‌ها آمده اند. او افزود: ما با سلاح قلب‌ها و وجدانمان در کنار آنها باقی خواهیم ماند. اما ناگهان این شخص در خون غلتید. سرهنگ ستاد احمد الزبیدی به عقب برگشت و گفت بروید قاتل را پیدا کنید. ولی او را نیافتیم او یک تک تیرانداز ماهر بود که موفق شد این شیخ را قبل از آنکه به بیان مسائل شرعی بپردازد به هلاکت برساند. یکی از شیوخ به شوخی به من گفت: سرهنگ سلمان ببین بهایی را که ما به خاطر قومیت عربی می‌پردازیم، چقدر سنگین است! به او گفتم در آینده این بها کشتار دسته جمعی خواهد بود. این شیوخ که مبلغ فرهنگ خاص قومیت عربی شده بودند، آن آمادگی لازم را نداشتند که در این راه فداکاری کنند بلکه بیشتر آنها هدفشان این بود که با گرفتن امتیازاتی به زندگانی‌شان سر و سامانی بدهند. ما به آنها امتیازاتی چون دلار و هدایای دیگری می‌دادیم اما بیش از اینها می خواستند. آنها خواستار پست و مقام بودند. ما هم بر اساس یک طرح پیشنهادی یکی از آنها را به عنوان فرمانده تیپ و چند نفر دیگر از آنها را به عنوان فرماندهان گردانهای ویژه معرفی کردیم. هدف ما این بود که به مردم خوزستان نشان دهیم که ما به خاطر آنها آمده ایم. به خاطر این آمده ایم که تعداد بیشتری از آنها در امر‌حکومت مشارکت داشته باشند و حکومت آنجا خودمختار باشد. پایان قسمت پنجاه و دوم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت پنجاه وسوم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 تغییر هویت و محو ارزشها سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش، در روزهای اول اشغال خرمشهر مردمی که در آنجا باقی مانده بودند برای دستیابی به مواد غذایی مخالفتی با اشغال از خود بروز نمی دادند، از این رو در همان روزها برای پخش مواد غذایی و دیگر فعالیتهای فرهنگی کمیته هایی تشکیل شد. در روزهای اول اشغال خرمشهر جنایتهای زیاد واقع شد و هنگامی که موضوع را به اطلاع مسؤولان می‌رساندند آنها این مسائل را نادیده می گرفتند. از جمله موضوعاتی که مکرراً به اطلاع فرماندهی رسانده می‌شد تجاوز به ناموس مردم بود. یکی از این موارد مربوط به سروان وضاح احمد العسکری فرمانده گروهان اول تیپ ۳۳ نیروهای مخصوص می‌شد. او به زنی به نام صیاده نظر داشت. این زن معلم یکی از مدارس بود. افرادی که شاهد بودند می گویند: این سروان او را تا دم در خانه اش تعقیب کرد. آن زن متاهل بود اما همسرش فرار کرده بود و با انقلابیون همکاری می‌کرد. هنگام شب سروان از فرصت استفاده کرد و همراه سه سرباز با ماشین به طرف خانه آن زن به راه افتادند. خانه را از هر طرف محاصره کردند. سروان از خودرو پیاده شد و به طرف خانه رفت. آن زن به او گفت: شما شخص غریبه ای هستید و من یک زن تنها هستم. چه کسی به تو این اجازه را داده است؟ سروان که کاملاً مست بود گفت چشمان تو محبوب من! این خانم زیبا بود، او چشمان آبی داشت. این زن به دفاع از خود برخاست و با آهنی که در دست داشت دست سروان را به شدت مضروب کرد. سروان فریاد زد: می‌خواهد مرا بکشد، قصد ترور مرا دارد. سروان کلت خود را کشید و سه گلوله به سر آن زن شلیک کرد. زن بیچاره جان سپرد. اما سروان وضاح العسکری به سراغ طلا و جواهرات او رفت و حریصانه یک گردنبند و چندین النگوی طلای او را به سرقت برد. سروان هنگام خروج از آن خانه به افراد محافظ گفت: من با تعدادی بومی درگیر بودم به هر حال باید به دنبال شکار بزرگ دیگری باشیم. در اطراف خرمشهر احشام فراوانی وجود داشت. سرهنگ صبری الدوری خطاب به من گفت: امروز ما بر خرمشهر مسلط هستیم و آنچه در آن است به ما تعلق دارد. این احشام نیز از آن ماست. آنگاه با صدای بلند، سرباز امربرش را صدا زد و گفت ببین سرباز علاوی پیش آن چوپان برو و از او یک گوسفند چاق بگیر و بیاور. سرباز کمی مکث کرد و گفت: جناب سرهنگ اگر این کار را نکرد‌ به او چه بگویم؟ سرهنگ نگاه حقیرانه ای به او کرد و گفت اگر امتناع کرد هفت تیر را بکش و به زور از او بگیر. پایان قسمت پنجاه وسوم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت پنجاه وچهارم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 تغییر هویت و محو ارزشها سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش، سرباز امربر رفت، تمام آرزویش این بود که چوپان با تقاضای او موافقت کند. خودش را بر روی یک گوسفند بزرگ انداخت، گوسفند از دست او فرار کرد. سرباز به دنبال گوسفند دوید اما پایش به یک سنگ بزرگ گیر کرد و به زمین افتاد و گفت: الله اکبر از دست این فرماندهان. خدا ما را از دست شما نجات دهد. چوپان متوجه او شد و گفت پسر عمو چه می‌خواهی؟ این جمله با خود نکته جالبی به همراه داشت. سرباز فریاد زد: چه گفتی؟ چوپان جواب داد گفتم پسر عمو چه می‌خواهی؟! گفت یک گوسفند برای جناب فرمانده می‌خواهم. رنگ چهره چوپان تغییر کرد و گفت قیمت گوسفندها گران است و این گوسفندها مال من نیست. سرباز پرسید: پس مال کیست؟ گفت مال یکی از تجار بزرگ است. این تاجر کجاست؟ - با افراد دیگر، فرار کرده است. سرباز خندید و گفت بگذار فرار کند. مهم این است که دیگر ما مالک این گوسفندان هستیم. در ابتدا چوپان امتناع می‌کرد اما سرباز برای او توضیح داد که چه مجازاتی در انتظار اوست. چوپان از ترس، تمام اندامش به لرزه افتاد و گفت بیر... بیر! این گوسفندها مال شماست! بعدها این مسأله حالت عادی به خود گرفت. هر روز فرمانده یگان یک نفر یا تعدادی از سربازان را می‌فرستاد تا گوسفند یا گاوی را بیاورند. این موضوع به اطلاع فرمانده نیروها تايه النعیمی رسید. او به شوخی و خنده ما را خطاب قرار داد و گفت می‌بینم این روزها خوب فربه و چاق شده اید. فرمانده واحد در حالی که با دست به گله احشام اشاره می‌کرد گفت بله سرورم به خاطر این برکت‌هاست. النعیمی بار دیگر خندید و گفت پس چرا عموی پیرتان را فراموش کرده اید؟ تعدادی سرباز به راه افتادند و گوسفند چاقی با خود آوردند و پس از مدتی آن را آماده خوردن کردند. النعيمي وقتی اولین لقمه را برداشت گفت: در پیشگاه امیر شهادت بدهید که این اولین لقمه از سرزمین محمره است که من بر دهان می گذارم. فرمانده تیپ جواب داد سرورم ما قبل از این هم بهره مند شده ایم! النعیمی که همچنان مشغول خوردن بود گفت کار خوبی کردید. به زودی از جناب رییس جمهور دعوت خواهم کرد که در این سرزمین عزیز مهمان ما باشد. تعدادی سرباز در آن طرف سفره ای که پهن شده بود، ایستاده بودند و نظاره گر فرماندهانشان بودند، بالطبع آنها هم دلشان می‌خواست. رسم بر این بود که ابتدا افسران می‌خوردند و سهم اضافی هم بر می داشتند. آنگاه نوبت به آن سربازان می‌رسید که به سراغ باقی مانده غذا بروند. النعیمی به سربازان محافظ اشاره کرد و به افسران گفت مواظب این احمق‌ها باشید. فرمانده تیپ سؤال کرد آیا موضوع جدیدی رخ داده است؟ النعيمي جواب داد نه خیر اما ملاحظه کردم که بعضی از آنها میخواهند با چشمان پر از حرص و کینه خود سفره را از هم بدرند. آنگاه فرمانده تیپ به یکی از افسران اشاره کرد و از او خواست سربازان محافظ، نگهبانان و دژبان را از محل دور کند. منظره بسیار حقیرانه ای بود. بعضی از سربازان تظاهر به این می‌کردند که از افراد محافظ جناب فلانی هستند. دیگری ادعا می کرد که امر بر فلان فرمانده است. به هر حال آنها سهم خود را از پس مانده ها میخواستند. ولی سرانجام پراکنده شدند. یکی از آنها می گفت: والله مثل اینکه ما بنده و برده ایم حتی برده از ما وضعیت بهتری دارد. چون گاهی از اربابش صدقه ای دریافت می‌کند، اما اینها حتی این صدقات را هم بر ما حرام کرده اند. پایان قسمت پنجاه وچهارم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت پنجاه وپنجم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 تغییر هویت و محو ارزشها سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش، موضوع سور دادن در خرمشهر بر اساس مال حرام همچنان ادامه داشت. سرهنگ دوم ستاد سلمان الخزرجی از اهالی تکریت می گوید: حتی ما خانواده ها را مجبور می‌کردیم تا خوردنی های مشهور خرمشهر را به ما تقدیم کنند. یک روز به یکی از محله های خرمشهر رفتیم. تعدادی خانواده آنجا بودند که از بخت بد خود، شکوه داشتند. به آنها گفتیم: غذا می خواهیم. آنها گفتند: ما غذایی نداریم. سروان فواد سليم الدلیمی فریاد زد چنین حرفی نزنید. حکومت جناب رییس جمهور پر از خیر و برکت و غذا است. من از افرادی نبودم که از چیز معینی می‌ترسند. قصدم این بود که اتفاقاتی را که در گذشته برایم پیش آمد تکرار کنم. از این رو به آنها گفتم یا الله یک گوسفند برای ما سر ببرید. با مردم خرمشهر در سایه زور و اشغال با مقررات جدید رفتار می کردند. ترس و وحشت بر خانواده ها سایه افکنده بود. آنان همچنان برای ما گوسفندان خود را سر می‌بریدند. من روی یک صندلی که سرباز امربر برایمان تهیه کرده بود، نشستم. سربازان در حسرت تکه کبابی دندان روی هم می ساییدند. خطاب به سربازان گفتم: گروهبان علاوی حسین گوشت این گوسفند را میان شما تقسیم می‌کند، البته بعد از آن سهم فرماندهان را کنار گذاشت. گروهبان علاوی که ظاهراً از افراد صحرانشین بود، گفت: اطاعت می‌شود جناب سرهنگ. طبق اوامر شما آن را توزیع خواهم کرد. سروان که سرگرم تهیه آتش برای کباب بود از آن طرف فریاد زد: جناب سرهنگ نیم ساعت دیگر کباب حاضر می شود. آن نیم ساعت به کندی گذشت و ما هم صبر کردیم. ستوانیار حازم السعد گفت: جناب سرهنگ همه چیز آماده است. ظاهراً برای چند لحظه ای چرت مرا گرفته بود. اما آن منظره باعث شد من از خواب بپرم. کباب با گوشت تازه دهان همه را آب انداخته بود. همه به سمت کباب حمله ور شدند؛ من به صورت این افراد نگاهی انداختم. حریصانه با گوسفند بریان سرگرم شده بودند. فریاد زدم نگهبانان !کجایند ممکن است دشمن به ما حمله کند چرا‌ فراموش کرده اید که ما در خاک دشمن هستیم؟ نگهبانان با سرعت به سمت سنگرهایشان به راه افتادند. هر کدامشان سهم کباب خود را گرفته و لای تکه نانی گذاشته بودند. آیا این درست است که گرسنگی جنایت می آفریند؟ شاید، زیرا هجوم بر یک گوسفند گرسنه از خانواده ای گرسنه تر مسأله ای است که جای بحث زیاد دارد چرا که ما عراقی ها خود را متمدن و اهل فرهنگ می‌دانیم اما امروز دیگران ملاحظه می‌کنند که افسران عراقی و سربازانشان خانواده ای را مورد حمله قرار می‌دهند و گوسفندان آنان را به سرقت می‌برند در حالی که آمده اند و شعارهای زیبایی می دهند که مهمترین آنها حمایت و حفاظت از حقوق اقلیت‌ها، آزادی دمکراسی و ایجاد حکومت خودمختار است! پیامی از سرهنگ ستاد عبدالغنی ماهر الساقی فرمانده تیپ سوم که نزدیک تیپ ما مستقر بود دریافت کردم که در آن آمده بود: سرهنگ سلمان ما با دوربین کارهایتان را زیر نظر داشته ایم. لازم است سهم ما را هم کنار بگذارید و گرنه با سر نیزه به سراغتان می آییم! به او جواب دادم اطاعت می‌شود جناب سرهنگ برای شما هم یک گوسفند سر می‌بریم. آیا این کافی نیست؟ جواب داد: اینها همان ارزشهای عربی است. خدا را شکر که زنده ماندیم و با چشم خود فتوحات جدید اسلامی را دیدیم! پایان قسمت پنجاه وپنجم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت پنجاه وششم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 تغییر هویت و محو ارزشها سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش، یکی از سربازان رفت و با خود گوسفندی آورد. سربازان ما در این زمینه مهارتهای زیادی به دست آورده بودند. گوسفند چاقی بود. اما این بار اتفاق عجیبی افتاد. یکی از تک تیراندازان ایرانی توانست گروهبان حسین علاوی را شکار کند. خون تمام سرش را فرا گرفته بود و در حالی که بر روی زمین افتاده بود فریاد می‌زد: نه من کباب نمیخواهم نه خواهش می‌کنم. آمبولانس برای نجات او با سرعت حرکت کرد، اما سودی نداشت. به هر حال مجلس سور دوم به مجلس عزای حسین علاوی تبدیل شد. فرمانده تیپ سوم به ما گفت این گوسفند را نثار روح حسین علاوی می کنیم. با فرمانده تیپ صبری الدوری که ما تحت امر آن بودیم، تماس گرفتیم و گفتیم برای شادی روح حسین علاوی مجلسی ترتیب داده ایم. گفت: بسیار خوب من هم نزد شما خواهم آمد تا در این سوگ با شما شریک باشم. زندگی در خرمشهر به گونه ای نبود که در تصور کسی بگنجد، بلکه سرشار از درد و تحقیر و عذاب بود. بعد از تصرف شهر به دست نیروهای ما، افسران نیروهای ویژه گفتند: از دست دادن افراد مهمترین مسأله ای بود که فکر ما را به خود مشغول کرده بود. سرهنگ دوم نیروهای ویژه حسین فرج البهادلی که فرماندهی گردان اول تیپ ۳۳ نیروهای ویژه را عهده دار بود می‌گفت یک روز همراه با ۳۰ سرباز در کوچه های خرمشهر گشت می‌زدم. گاهی به عقب بر می گشتم و می‌دیدم که یکی از سربازان تیر خورده است. با خود گفتم چرا؟ آیا واقعه ای رخ داده است؟ آیا این بدان معناست که هنوز خرمشهر در دست ایرانی‌ها است؟ تعداد پنج نفر از افراد ما با همین شیوه کشته شدند که این رقم در یک مرحله، عدد بالایی بود. با جناب فرمانده تیپ تماس گرفتم و به اطلاع ایشان رساندم که تعدادی از افراد نفوذی ایرانی اقدام به شکار سربازان ما می کنند. گفت اگر تعداد سربازان شما هفت نفر هم باشد باید جلوی آنها را بگیرند و همه شان را تا تهران تعقیب کنند. گفتم: چشم... اطاعت می‌شود. ما فقط می دانستیم که تهران هم پایتخت ایران است مانند بغداد که پایتخت عراق است. ولی چیز دیگری از آن نمی دانستیم. مثلاً نمی دانستیم چه فاصله ای با خرمشهر دارد. به سربازان گفتم جناب فرمانده تیپ می فرمایند شما باید آن افراد پست را تا تهران تعقیب کنید. یکی از سربازان خندید و گفت: جناب سرهنگ، تهران؟ گفتم ساکت! خداوند تو را از نعمتهایش محروم می‌کند. می دانم تهران هزاران کیلومتر از اینجا فاصله دارد! ولی فرمان فرمان است. ساکت شدند. با این کلمات دهان این سرباز را بستم و دیگران هم گمان کردند که ارتش عراق منتظر انجام عملیاتی است که عمق آن هزاران کیلومتر است. پایان قسمت پنجاه وششم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت پنجاه وهفتم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 تغییر هویت و محو ارزشها سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش، حسين فرج البهادلی می‌افزاید: به آنها گفتم چنین عملیاتی در چارچوب جنگهای نامنظم (چریکی) قرار می‌گیرد. ما شما را برای این نوع عملیات آموزش داده ایم. باید آن خانه هایی را که از آنجا به سوی ما تیراندازی می‌کنند، بر سر صاحبانشان خراب کنیم. یکی از سربازان از سرهنگ حسین فرج پرسید: جناب سرهنگ این کار حرام نیست؟ یک بار دیگر سکوت همه جا را فرا گرفت و آن سرباز گیج و مبهوت شد و دوباره سؤال کرد جناب سرهنگ آیا موضوع ممنوعی را به زبان آوردم؟ فرمانده سرش را بالا آورد و گفت: نه خیر تو حرف خلافی نگفتی اما حرفی زدی که خوشایند جناب فرمانده کل نیروهای مسلح نیست. تو سخنانی به زبان آوردی که معنای آن مخالفت با پیروزیهای در قادسیه است. تو به ارزشهای قادسیه ایمان نداری. اعتقادی به حقوق غصب شده مان در تنب بزرگ، ابوموسی و تنب کوچک و محمره خرمشهر نداری. بنابراین فرزندم تو دشمنی هستی که در میان ما به سر می‌بری. به عبارت دیگر تو میکروبی هستی که از درون، صفوف ما را می خورد. بنابراین باید تو را از بین برد. غیر از این است؟ لرزه به اندام سرباز افتاده بود. او در مقابل دیگران هاج و واج ایستاده بود. بعضی می گفتند او خودش را نجس کرده بود و در حالی که جوی از ترس و اندوه و شک و تردید بر سر سربازان سایه افکنده بود و همه از وقوع فتنه وحشت داشتند. پنج نفر از سربازان به طرفش رفته و سرباز وظیفه عبدالله محمد الشمری را دوره کردند و او را به خودروی فرمانده گردان بردند. خودرو به سمت استخبارات لشکر به راه افتاد و پشت سر خود ستونی از گرد و خاک بر جای گذاشت. هدف از انجام این کار‌ خاموش کردن هرگونه صدای مخالفی با هر رنگ و بویی بود. بعد از آن فرمانده به سخنان خود خطاب به سربازان ادامه داد و گفت: واقعاً من از وجود چنین عناصری در میان خودمان تعجب می‌کنم. این‌ها انسانهای رذلی هستند که از نان و آب عراق ارتزاق می‌کنند اما از پشت بر فرزندان مخلص این سرزمین خنجر می‌زنند. خوب گوش کنید! ای سربازان غیرتمند و ای افسران شجاع! چنین عناصری هر چند بخواهند خود را در میان صفوف ما پنهان کنند، خداوند آنان را در مقابل دیگران رسوا می کند. برادران عزیز! آیا خوب ملاحظه کردید؟ این انسان بینوا را دیدید؟ آیا سخنان او را شنیدید؟ او می‌خواست فتنه برپا کند. او با این حرفها می‌خواست ما صدها سال به عقب بازگردیم و حقوقمان غصب شده باقی بماند و نسل های آینده هزینه آن را بپردازند. به هر حال آن طور که افسر اطلاعات به من خبر داد او را در تیزاب حل خواهند کرد. او گفت: با دستگاه استخبارات جنوب تماس گرفته ام. آنان گفتند او را در گودالی می‌اندازیم و رویش تیزاب می‌ریزیم تا اثری از او در خاک عراق باقی نماند. سپس سرهنگ شروع به تشریح شیوه عمل در خرمشهر کرد و گفت: اگر می خواهیم محمره را حفظ کنیم باید با دشمنان و این خانواده های سرسخت از هرگونه اقدامی فروگذار نکنیم و چنان رفتار کنیم که برای دیگران درس عبرت باشد. این یک نمونه از حوادث بود که درباره آن سخن گفتم. البته جنایت های بی شماری از این نوع وجود دارد. پایان قسمت پنجاه و هفتم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت پنجاه وهشتم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سرهنگ دوم راضی حسین اللامی یکی از افسران نیروهای مخصوص تیپ ۳۳ کسی که به اصطلاح از افتخار نفوذ در خاک خرمشهر برخوردار است می‌گوید: پس از آزادسازی [ اشغال ] خرمشهر فرمانده تیپ با من تماس گرفت و از من خواست هر چه سریع تر به قرارگاه تیپ بروم. حقیقت این است که ترسیده بودم. حتی هنگامی که راننده خواست با روشن کردن ضبط صوت خودرو نوار خواننده معروف «سعدی البیانی» بگذارد و به من آرامش بدهد به او گفتم ضبط صوت را خاموش کن. گفت: چرا جناب سرهنگ آیا اتفاقی افتاده است؟ محمره آزاد شده است آیا مسأله ای وجود دارد؟! به او گفتم نه خیر، اما من نگرانم و می‌ترسم سربازی گزارشی نوشته باشد و درباره کالاهایی که از محمره به سرقت برده ام مطالبی را به اطلاع جناب فرمانده رسانده باشد! این راننده که با من رابطه خویشاوندی داشت خندید و گفت: جناب سرهنگ هیچ افسر عراقی پیدا نمی‌شود که وارد محمره شده باشد و از آن دست خالی بیرون رفته باشد. با اینکه او یک راننده بیش نبود و فرهنگ و سواد پایینی داشت اما من تحت تأثیر حرفها و کلماتش قرار گرفتم. به او گفتم تو را به خدا ملاحظه کن ابو صابر، ما کاری کرده ایم که صدها سال عراق را تحت تأثیر قرار داده است، اما امروز به خاطر یک قطعه طلا می خواهند ما را محاکمه کنند. راننده گفت: من این طور فکر نمی‌کنم جناب سرهنگ، خودت و مرا نگران نکن. از آن کارها کسی خبر نداشته است. چرا خودت را نگران می‌کنی؟! ناگهان به خود آمدم و دیدم به قرارگاه تیپ رسیده ام. سربازان ادای احترام کردند و یکی از آنان گفت جناب سرهنگ جناب فرمانده منتظر شماست! همچنان از ترس می‌لرزیدم و ذهنم را اوهام قطعه های طلا به خود مشغول کرده بود. فرمانده تیپ به من سلام کرد و گفت: آفرین به قهرمانان. در جواب گفتم: آفرین بر شما جناب فرمانده، قهرمانی و ارزشهای آن تابع شخصیت شماست! فرمانده تیپ افزود ابومحمد میدانی چرا با تو تماس گرفتم؟ گفتم: نه خیر سرورم شاید مأموریت جدیدی در پیش باشد، ما در خدمت فرماندهی هستیم. فرمانده تیپ لبخندی زد و در حالی که بر شانه ام می‌زد گفت: درست است. مأموریت جدیدی در پیش است. در اینجا بود که آرام گرفتم و مطمئن شدم که مسأله طلا در میان نیست و موضوع مربوط به یک مأموریت جدید است. فرمانده تیپ گفت: گوش کن سرهنگ راضی! شما باید چهار نفر از اهالی محمره را در نقطه ای دور اعدام و مخفیانه دفن کنید. جواب دادم اطاعت می‌شود. ان شاء الله رضایت شما را به دست خواهیم آورد، این کار برای من خیلی آسان است زیرا خدمت به کشور است. آنها کجا هستند؟ فرمانده تیپ گفت: به سروان علی مراجعه کن. گفتم: بله سرورم سپس افزود: آن اشرار را تحویل بگیر. پس از صرف چای و قهوه و ویسکی در دفتر فرمانده تیپ آن چهار نفر را تحویل گرفتم و سوار خودروی خودم کردم. ابو صابر، راننده شخصی ام به من نگاه می‌کرد در حالی که در نگاهش سؤالی نهفته بود. به او گفتم نگران نباشد، مسأله مربوط به اعدام این چهار نفر است. یک کامیون با حدود ۴۰ نفر سرباز از نیروهای ویژه پشت سر ما حرکت می کردند و مواظب خودروی ما و آن چهار نفر بودند. خطاب به آن چهار نفر گفتم: می‌دانید دارید کجا می روید؟ پیرمردی به نام عبدالله جواب داد: پسرم به آنجا که خداوند برای ما مقدر کرده است. حقیقتاً با این كلمات روح مرا نابود کرد. علاقه ام نسبت به آنها بیشتر شد. گفتم چرا چنین حکمی علیه شما صادر شده است؟ یکی از آنها گفت: ما نپذیرفتیم که مزدور فرمانده تیپ باشیم. گفتم: اگر تنها همین مسأله باشد، شما مستحق اعدام نیستید. خودرو «آواز» در بیابان با سرعت به سمت جلو می رفت و پشت سر خود گرد و خاک به راه انداخته بود و در عقب نیز خودرو ایفا در حرکت بود. به آنها گفتم اگر شما را نجات بدهم حاضرید چه مقدار پول بدهید؟ گفتند: چقدر می‌خواهید؟ گفتم: برای هر نفر ۴ میلیون دینار عراقی گفتند: مبلغ بالایی است و امکان فراهم آوردن آن وجود ندارد. گفتم آیا شما فکر می‌کنید راه دیگری وجود دارد؟ گفتند: چند کیلو طلا به شما می‌دهیم. با خنده گفتم: قبول! پایان قسمت پنجاه وهشتم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت پنجاه و نهم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸نفرات اعدامی گفتند در قبال آزاد کردن ما چند کیلو طلا به شما میدهیم. با خنده گفتم: قبول! به راننده گفتم توقف کن خودروی «آواز» ایستاد و من پیاده شدم و‌ به سمت خودروی ایفا رفتم. به راننده گفتم همینجا توقف کن. به سربازان دستور دادم پیاده شوند. به آنها گفتم به صورت نیم دایره در آنجا مستقر شوند. به همراه خودرو آواز جلو رفتیم و در دل بیابان پیاده شدیم. در آنجا تعداد ۳۰ گلوله در هوا شلیک کردم و برای فریب دادن دیگران مدتی در همان محل ماندیم و به همراه پسر عمویم [راننده] خاک در هوا پاشیدیم تا دیگران گمان کنند ما مأموریت را انجام داده ایم. پس از گذشت نیم ساعت محل را ترک کردیم و به آن چهار نفر دستور دادم به سمت یکی از روستاهای اطراف حرکت کنند و با آنها وعده گذاشتم که کنار کارخانه برق خرمشهر یکدیگر را ملاقات کنیم. روز موعود فرا رسید. من به همراه پسر عمویم به محل رفتیم. در آنجا با شخصی که چهره اش را پوشانده بود و به همراه خود بسته ای طلا داشت مواجه شدیم. او گفت تمام آقایان به شما سلام رساندند. پاکت را گرفتم و به درون آن نگاه کردم و تعجب کردم. آنها به وعده خودشان وفا کرده بودند. آنها واقعاً انسانهای شرافتمندی بودند که سزاوار این زندگی کریمانه بودند. راننده (پسر عمویم) گفت جناب سرهنگ... سهم من چقدر است؟ گفتم: همه اش مال توست. ابو صابر گفت: من همه طلاها را نمی‌خواهم. ضمن اینکه نمی خواهم سهمی هم نداشته باشم. گفتم: پس نصف آن از تو. آنچنان خندید که نزدیک بود از پشت سر بیفتد. اما من درباره ضرورت خلاص شدن از دست پسرعمویم طرحی به خاطرم رسید که در باطن خود اسرار مهمی را درباره شخصیت من در بر دارد. موضوع را برای خودم خوب مجسم و تجزیه و تحلیل کردم. از او خواستم به سمت چپ برود. صحرای بی آب و علف و خشکی بود. به او گفتم از ماشین بیا پایین. چند تیر به بدن او خالی کرده و او را در منطقه ای از توابع حفار دفن کردم. سپس سوار خودرو شدم و به سمت بغداد حرکت کردم. خوروی من از نوع سوپر صالون بود. هیچ کدام از افراد دژبان جرأت این را نداشتند که در عقب اتومبیل را باز کنند. به خانه رسیدم. همسرم گفت ابو صابر کجاست؟ همسرش پسری به دنیا آورده و منتظر است تا او برگردد و برای فرزندش اسمی انتخاب کند. به او گفتم من برای او اسم انتخاب می‌کنم! گفت: چرا؟ گفتم چون ابو صابر دیگر در میان ما نیست. با شنیدن این عبارت زیر گریه زد و به سمت اتاقش رفت. به هر حال جنایتهای ما محدود به خرمشهر نمی‌شود. بلکه از آن فراتر می رود و حتی عزیزان و خویشاندان را هم در بر می گیرد. همه این مسائل در نتیجه خوی درندگی جنگی و اشغالگری و طمع بود. همسر ابو صابر تنها ماند و منتظر بازگشت شوهرش بود که در صحرای «حفار» به خواب همیشگی رفته بود. من هم به اطلاع فرمانده تیپ رساندم که دشمن ستمگر ابو صابر را به قتل رساند. پایان قسمت پنجاه ونهم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت شصت: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 انهدام یک کارخانه بزرگ آجر سروان سعد مصاول الكريم پل‌ها و ساختمانهای دولتی زیادی در خرمشهر توسط نیروهای ما منهدم شدند. هدف از انهدام این ساختمانها ایجاد یک دیواره دفاعی در این شهر بود. چهره این شهر زیبا به همین خاطر خیلی دگرگون شده بود. به سروان نمازی گفتم: آیا نیروهای ما تمام این مؤسسات را ویران می‌کنند؟ با خنده گفت بله همچنان ویران می‌کنیم تا محمره به یک شهر عراقی تبدیل شود. این تأسیسات رنگ و بوی ایرانی دارند. گفتم: پس باید شعارهای فارسی را نیز محو کرد. گفت بله به جای آنها شعارهایی به زبان عربی در ستایش از جناب رئیس جمهور رهبر و موفقیت هایش خواهیم نوشت. در این هنگام از تیپ هشتم به گروهان مهندسی ما تلگرافی زده شد که در آن خواسته شده بود که فوراً نسبت به انهدام کارخانه آجرپزی که در کنار جاده اهواز - خرمشهر واقع شده بود، اقدام کند. علت این بود که دستگاههای اطلاعاتی ما گزارش کرده بودند که تعدادی از عناصر ایرانی، پاسداران امام خمینی از طریق این کارخانه به خرمشهر رخنه می کنند. به عبارت دیگر این کارخانه امکان مخفی شدن آنها را از دید نیروهای ما فراهم می آورد. در ساعت نه صبح به محل کارخانه رسیدیم. کارخانه بسیار بزرگی بود و مقادیر زیادی آجر در گوشه و کنار آن پراکنده بود. به سروان غازی گفتم: خودروها آجرها را از اینجا منتقل می کنند. آیا اثر مهم دیگری از خرمشهر باقی می ماند؟ با خنده گفت: خرمشهر و هر آنچه در اوست به عراقی‌ها و رهبر آنها تعلق دارد. خودروهای ما آجرهای این کارخانه را به یگانها منتقل کردند. یکی از رانندگان از من پرسید: جناب سروان اینجا چه کار دارید؟ به او گفتم: برای تخریب کارخانه آمده ایم. گفت: برای چه؟ بعضی از افسران به برکت وجود این کارخانه در بصره خانه هایی برای خود ساخته اند! گفتم: خوب توجه کن سرباز، اما در اینجا طبق اوامر صادره عمل می‌کنیم. راننده دنبال کار خود رفت و من هم به همراه افراد مهندسی مشغول آماده کردن مواد منفجره شدم که خیلی زود آماده شد. یکی از نگهبانان این کارخانه که از افراد عادی بود در آنجا حضور داشت. سروان غازی به او گفت: حاج ابراهیم بیرون می آیی یا در داخل می مانی؟ حاج ابراهیم پرسید: می‌خواهید چه کار کنید؟ سروان غازی گفت: میخواهیم این کارخانه را منفجر کنیم. به محض اینکه این عبارت را شنید با دو دست بر سر خود زد و گفت: ای مردم، ای مسلمانان من یک نفر نگهبانم اینجا به من سپرده شده، صاحب آن از طرفداران شماست، او از آمدن شما و ارتش عراق به اینجا استقبال کرده است. چرا با او این گونه رفتار می‌کنید. پاداش خوبی کردن به شما این است؟ ادامه داد خواهش می‌کنم به حرفهای من توجه کنید. صاحب آن برای اینجا مبلغ بسیار زیادی هزینه کرده است. این کارخانه آجر تمام منطقه را تأمین می کند. افسران و سربازان هیچ اعتنایی به سخنان حاج ابراهیم نکردند و همچنان مشغول آماده کردن مواد منفجره بودند. پایان قسمت شصت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت شصت ویکم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 انهدام یک کارخانه بزرگ آجر سروان سعد مصاول الكريم سروان نقیب علت انفجار کارخانه آجرسازی را برای حاج ابراهیم، نگهبان آنجا توضیح داد و به او گفت: انهدام این کارخانه به نفع ما و شماست زیرا تعداد زیادی از افراد بسیجی و سپاهی از طریق این کارخانه به ما حمله می‌کنند. آنها برای کشتن افراد و سربازان ما از تک تیرانداز استفاده کنند. به ما از طریق فرماندهی دستور داده شده که به اینجا بیاییم. از طرف ما هیچ اعتراضی به این کار وجود ندارد. شما چه می‌گویید؟ حاج ابراهیم گفت والله پسرم چه بگویم. شما با شعارهای پرزرق و برق به اینجا آمدید. اما رفتار امروز شما بر عکس آن شعارهاست. نگاه کن ببین پسرم محمره دیگر یک شهر آباد نیست، بلکه به شهر ارواح تبدیل شده است. آن مزارع و نخلستانها را می‌بینی، روزگاری بهترین منظر و برکت این منطقه بود. الله اکبر بر آن روزگار! نمی‌دانم ما چه کرده ایم که شما با ما چنین می‌کنید. چه اصراری دارید روشها و ارزشهای خودتان را به ما تحمیل کنید؟ شما مردمی هستید که در سایه خشونت و شقاوت تربیت شده اید. شما مردمی هستید که راضی شده اید طاغوتها و اوباش بر گرده شما سوار شوند..... سروان دیگر به او فرصت نداد تمام توانش را جمع کرد و آنچنان مشتی به او زد که نقش بر زمین شد و خون از دهانش جاری گردید. سروان فریاد زد: سریع تر مواد منفجره را آماده کنید. اینها کسانی هستند که فقط انفجار عاقلشان می کند. بیایید این مرد را ببرید داخل کارخانه تا نحوه صحبت کردن با دیگران را بفهمد. تمامشان کینه ما و حضرت رییس جمهور را همیشه در دل دارند. سربازان با زور آن مرد را داخل کارخانه بردند. او فریاد می‌زد و کمک می خواست، اما در آن موقع هیچ انسان غیرتمندی نبود که او را از این گرفتاری نجات دهد. سروان مخصوصاً از سربازان خواست تا این مرد را داخل زیرزمین ببرند. او را به محل مورد نظر بردند و در را بر رویش بستند. او گریه می‌کرد و از سربازان کمک می‌خواست. خواهش می‌کنم. از شما تقاضا دارم، به من رحم کنید. من سرپرست یک خانواده پر جمعیت هستم. سروان جواب داد این حرفها فایده ای ندارد، فرماندهی تصمیم گرفته است شما را به این صورت اعدام کند. این التماسها هیچ فایده ای ندارد. سروان فریاد زد گروهبان رمزی دکمه را فشار بده. گروهبان در جواب گفت: چشم جناب سروان اطاعت می‌شود! پس از آنکه همه افراد از محل دور شدند گروهبان دکمه را فشار داد. کارخانه در اثر این انفجار به تپه ای خاک تبدیل شد به نحوی که دیگر هیچ اثری از آن باقی نماند. فریاد استغاثه حاج ابراهیم در آوار ویران شدن کارخانه خاموش شد و هنگامی که صاحب آن کارخانه آمد و سراغ حاج ابراهیم را گرفت به او گفته شد که رفیق شما به تهران سفر کرده است. او خدا را شکر کرد و گفت: ابراهیم همیشه سفر را دوست داشته است! پایان قسمت شصت ویکم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت شصت ودوم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 انهدام یک کارخانه بزرگ آجر سروان سعد مصاول الكريم سربازان سوار خودروها شدند سروان غازی فرمانده گروهان ششم مهندسی تابع لشکر هشتم نیز بعد از آنکه با جناب فرمانده لشکر تماس گرفت و به او اطلاع داد که عملیات تخریب بدون هیچ گونه تلفاتی پایان پذیرفته سوار خودرو آواز شد. همچنین او به فرمانده لشکر گزارش داد که حاج ابراهیم هم در زیر آوار دفن شده است. فرمانده لشکر جواب داد مشکلی نیست. مهم این است که آن کارخانه به تپه ای خاک تبدیل شده است. حاج ابراهیم خودش را بیخود درگیر این ماجرا کرد. او و دیگران باید احترام خود را نگه دارند. - سروان غازی ما اینجا به عنوان نیروهای آزادی‌بخش آمده ایم نه برای در کشور گشایی. ما به خاطر آنها آمده ایم. آمده ایم تا حقوق غصب شده آنها را بازپس گیریم. آن وقت آنها با ما چانه می زنند. فرمانده لشکر آنچنان برای سروان غازی سخن می گفت که گویی در یک کنفرانس مطبوعاتی سخن می‌گوید. او در آخر سخنانش گفت: باید عملیات انفجار را گسترش داد و گروهانهای مهندسی جدیدی را در منطقه سازماندهی کرد تا بتوان یک دیوار دفاعی در محمره [خرمشهر ] ایجاد کرد. به نحوی که امکان تسلط بر شهر برای ما وجود داشته باشد. سروان غازی به قرارگاه گروهان رسید. او به من گفت: به نظر تو ما الآن به چه احتیاج داریم. گفتم: به آب خنک و جوجه پرسید: بعد از آن؟ گفتم: نمیدانم تو چه می گویی؟ با خنده گفت یک شیشه ویسکی آمریکایی در یخچال باقی مانده است، سروان سعد آن را بیاور. به سراغ یخچال رفتم و مشروب را برداشتم. جوجه کباب غذای مورد علاقه سروان غازی و خلیل غازی فرمانده گروهان ششم مهندسی بود. به علاوه او علاقه مند بود همیشه ویسکی و آبجو بنوشد. جناب فرمانده لشکر هشتم از این موضوع با اطلاع بود. حتی یک بار موقع صرف غذا با او تماس گرفت و گفت: سروان چطوری؟ به هوش هستی یا در فکر شراب و مستی؟ در جواب، سروان به او می‌گوید بفرمایید بفرمایید جناب فرمانده. امروز برنامه را تغییر داده ام. بعد از غذا ویسکی می‌نوشم. فرمانده لشکر با شوخی به او گفت پس ما شانس آورده ایم. گوش کن پسرم جناب فرمانده با من تماس گرفتند و خواستار دریافت گزارشی درباره انفجار کارخانه آجر هستند. همین الآن گزارش را تهیه کن و آن را برای ما بفرست. احتمالاً ماشین خودم را بفرستم تا گزارش را دریافت کند. سروان جواب داد چشم سرورم، چشم سرورم. سروان غازی با ناراحتی و قهر شروع به نوشتن گزارش کرد، زیرا بطری ویسکی که در مقابلش قرار داشت او را به شدت به خود مشغول کرده بود. سروان گفت ببین سروان سعد! این بطری ویسکی که در مقابل من قرار دارد خیلی عزیزتر از فرمانده و جناب رییس است. من نگران شدم زیرا سروان هنوز گزارش را کامل نکرده بود که شروع به نوشیدن ویسکی کرد. هنگامی که خودرو فرماندهی آمد، هنوز گزارش کامل نشده بود. همین امر موجب شد فرمانده لشکر سروان غازی را توبیخ کند و او را با عبارتهای رکیک مخاطب قرار دهد. سروان در جواب گفت هر چه می‌خواهند بگویند یک جرعه از این ویسکی به اندازه همه آن دشنام ها ارزش دارد. پایان قسمت شصت ودوم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت شصت وسوم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 انفجار ایستگاه فشار قوی برق سروان سعد مصاول الكريم پس از اشغال خرمشهر برای ما این مسأله در اولویت بود که اقدام به ایجاد مواضع دفاعی برای این منطقه کنیم و بر اساس دستورهای صادره از صدام خطاب به نیروهای منطقه کلیه واحدها باید در مرحله اول نیازمندیهای خود را از همین شهر تأمین کنند. این دستور شامل همه نیروهای موجود در خرمشهر می‌شد و پایه و اساس رفتار آنها قرار می‌گرفت. غیر از این هم امکان نداشت زیرا سخنان صدام به منزله قانون بود که امکان به تاخیر انداختن آن وجود نداشت. فرمانده لشکر هشتم سروان غازی را از فرماندهی گروهان ششم مهندسی به خاطر افراط در نوشیدن شراب و نادیده گرفتن مقررات نظامی برکنار و به جای او سروان مالک علی راشد را به فرماندهی آن یگان منصوب کرد. بعد از آنکه انگشتش را گاز گرفت گفت وای وای جناب سروان یک هفته قبل تا صبح کنار او بودم در آن شب آزادانه انار و انگور می چیدم می‌ترسید. به او گفتم از چه کسی می‌ترسی؟ پاسخ داد: یک عشیره بزرگ پشت سر من قرار دارد. به دختر گفتم عشیره را رها کن و به فکر برادرانت نباش. ابوحسین‌حامی توست. گفتم بارک الله به تو. باز از او پرسیدم: بعداً چه شد؟ گفت با او ازدواج کرده ام اما کسی خبر ندارد. الآن هم نمی‌دانم چه باید بکنم؟ گفتم نترس با تو هم مانند این دکلهای فشار قوی رفتار می‌کنیم و یک فتیله انفجاری هم به تو اختصاص می‌دهیم! خندید گفت: جناب سروان آن دختر منتظر من است. می خواهم اگر بشود فردا به مرخصی بروم. گفتم برو! سعی میکنم به تو کمک کنم. به ایستگاه فشار قوی رسیدیم. سربازان شروع به آماده کردن بسته های مواد منفجره کردند. گروهبان عبدالله گفت: جناب سروان یک ساعت دیگر این محل به آتش کشیده می شود. گفتم باید آتش بگیرد ما به محمره [خرمشهر] آمده ایم تا همه جا را بسوزانیم. گفت: بله! ویرانی منطقه آنها را فرا گرفته است. سیم ها روی زمین کشیده شد و گروهبان عبدالله از دور فریاد زد: جناب سروان همه چیز آماده است. ما منتظر دستور شما هستیم. من با خودرو و رفیق عاشقم از محل دور شدیم. او برایم ماجراهایی از عشق و عاشقی می‌گفت. پرسید: جناب سروان برای چه این ایستگاه را منفجر می‌کنید؟ گفتم ببین ابو حسین این مسأله به تو ربطی ندارد. تو فقط به فکر عشق و عاشقی خودت باش. كاملا تسلیم شد و هیچ عکس العمل منفی نشان نداد. فقط گفت: درست است جناب سروان من باید امروز دنبال افراد عاشقی مثل خودم باشم. هنگامی که صدای انفجار بلند شد ابوحسین فریاد زد چرا چرا گروهبان؟ اینجا کارخانه بود. اینجا به مردم سود می رساند. ابوحسین آن طور که وانمود می‌کرد مرد ساده لوحی نبود. او مخالف اقدامات ما بود، وجدان پاکی داشت. هنگامی که درباره او گزارشی مبنی بر اینکه با اقدامات فرماندهی مخالف است نوشته شد، فرمانده از او پرسید: ابوحسین آیا شما با دستورات فرماندهی مخالفی؟ جواب داد: سرورم من آدم ساده ای هستم و کاملاً مطیع اوامر صادره هستم. فرمانده به او گفت اما امروز تو متهم به خیانت بزرگی هستی که مجازات آن اعدام است. ابو حسین تحویل استخبارات شد. روزها به سرعت سپری گردید. پدر ابو حسین در مقابل پزشک قانونی ایستاد تا جنازه فرزندش را تحویل بگیرد. آن دختر نیز به خاطر شانس بد خود همچنان شکوه و زاری می کرد. من نزد او رفتم به او گفتم ابوحسین حکایت تو را برای من به طور کامل شرح داده است. گفت: او انسان شریفی بود. در همان روز انفجار دکلها به قرارگاه لشکر منتقل شد و ارتباطات برقی و تلفنی محمره با شهرهای ایران قطع شد. فرمانده به ما گفت: اسامی شما را برای فرماندهی می‌فرستم تا شما را تشویق کند. او همین کار را کرد و ما به خاطر انجام این مأموریت مورد تشویق قرار گرفتیم. پایان قسمت شصت وسوم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت شصت وچهارم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سرقت خودروها از خرمشهر سرهنگ دوم منیر مروان العبیدی ایستگاه برق مانعی در مقابل پیشروی نیروهای ما ایجاد نکرده بود، اما این اندیشه بر فرماندهی ما حاکم بود که خرمشهر یک شهر عراقی است و دفاع از آن به منزله دفاع از بصره و اهمیت آن کمتر از اهمیت بصره نیست. افسران مأمور توجیه سیاسی، این چنین تبلیغ می کردند. وقتی سرلشکر ستار النعیمی از واحدهای ما در خرمشهر دیدار کرد از او سؤال شد که آیا این احتمال وجود دارد که ایرانیها در محمره خرمشهر به ما حمله کنند؟ گفت: بله آنها به ما حمله خواهند کرد زیرا آنها محمره [خرمشهر] را شهر خودشان می.دانند و ما هم آن را از خودمان می‌دانیم و تا آخرین گلوله از آن دفاع خواهیم کرد و در صورتی که ایرانی‌ها جرأت پیدا کنند و یک بار دیگر بخت بد خود را آزمایش کنند ما دریایی از خون روان خواهیم کرد. پس از ورود نیروهایمان به خرمشهر ما شاهد اتومبیل‌هایی از قصر ریاست جمهوری در این شهر بودیم. به دوستم سرهنگ دوم رفعت الخزرجی گفتم عجیب است این خودروها اینجا چه می‌کنند؟! گفت: این اتومبیل ها آمده اند تا از خودروهای غیر نظامی موجود در خرمشهر صورت برداری کنند. از او سؤال کردم بعداً می خواهند چه کنند؟ گفت: این کار زیر نظر سرهنگ دوم حسین کامل (داماد صدام) و همچنین عدی پسر صدام حسین انجام می‌شود. گفتم: عجب، بعد چه می‌شود؟ سرهنگ رفعت که مسؤول استخبارات لشکر هشتم بود گفت آنها می‌خواهند کلیه خودروهای موجود در خرمشهر را تصرف کنند و برای این کار یک گروه را مأمور کرده اند این خودروها را به بغداد منتقل کنند. گفتم: عکس العمل فرماندهان موجود در منطقه در مقابل این کار چگونه بوده است؟ گفت: عکس العمل آنها این بوده است که طی نامه هایی به واحدها ابلاغ کنند که مانع سرقت اتومبیل‌ها توسط سربازان و افسران بشوند تا گروه حسین کامل و عدی صدام آزادانه عمل کنند و این کار دارد عملاً انجام می‌شود، به نحوی که گروه ۲۳۶ نفره حسین کامل و گروه عدی صدام که متشکل از ۲۵۰ نفر است توانسته اند خودروها و طلاهای موجود در خرمشهر را جمع آوری کنند. در این اقدامات سپهبد ستاد طالع خليل الدوری که بعداً فرمانده سپاه سوم شد نیز به طور محرمانه دست داشت. این شخص از طریق تلفن عملیات سرقت را پیگیری می‌کرد و تعدادی از افسران با درجات مختلف هر روز عصر در بندر خرمشهر که تحت اشغال تیپ ۳۳ نیروهای ویژه گردان هشتم بوده با او جلسه داشتند. پایان قسمت شصت وچهارم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت شصت وپنجم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سرقت خودروها از خرمشهر سرهنگ دوم منیر مروان العبیدی سرگرد ستاد سلمان اسعد الاحمد که افسر ستاد تیپ سوم بود. به من گفت یک روز با سپهبد الدوری ملاقات داشتم. جلسه درباره سرقت‌ها بود. سپهبد الدوری طوری سخن می‌گفت که گویی از یکی از دانشکده هایی که متخصص در این کار تربیت می کنند، فارغ التحصیل شده است. اما به ما می‌گفت من از کار شما در تعجبم. شما نمی‌دانید چه باید بکنید؟ هیچ قابل قبول نیست که یک گروه ۲۳۶ نفره روزانه فقط صد دستگاه خودرو جمع آوری کند. ما انتظارمان چند برابر این رقم است. آیا شما می‌دانید در صورتی که این تعداد – دو برابر - خودرو عازم بغداد شود آقای عدی مسرور خواهند شد؟ پس بیشتر تلاش کنید، نگران هیچ چیز نباشید. فکر نکنید کسی می‌تواند با شما مخالفت کند. بله ممکن است تعدادی افراد پست که در این راه با ما به رقابت پرداخته اند مخالف ما باشند. جناب عدی صدام و همچنین آقای حسین کامل از آقایان فرماندهان لشکرها خواسته اند که نسبت به سرقتها شدت عمل به خرج دهند و مانع این کار بشوند، این ترفند برای این است که فرصت برای شما فراهم شود تا با آزادی کامل کارتان را انجام دهید. سپهبد طالع خلیل الدوری افزود: ما در این باره از علما استفتا کرده ایم و آنها فتوای این کار را صادر کرده اند. برای آنها هم سهمیه ای در نظر گرفته شده است. در اینجا یکی از افسران به نام سرگرد ستار الناصری خنده اش گرفت. سپهبد متوجه شد و خطاب به او گفت احمق! الاغ! چرا می‌خندی؟ پست فطرت آیا در سخنان ما کلام خنده داری بود؟ سرگرد جواب داد: سرورم عبارتهای شما باید مؤدبانه باشد. شما باید به حاضران احترام بگذارید. تو از آنها برتر نیستی، تو سردسته دزدانی! غیر از این است؟ یکی از افسران ارشد آهسته در گوش طالع خلیل الدوری گفت که‌این افسر رابطه نزدیکی با جناب رییس جمهوری دارد. در اینجا بود که طالع الدوری حسابی جا خورد و سخنان خود را پس گرفت و گفت: من از افراد حاضر و برادرم الناصری نسبت به آنچه بیان شد عذرخواهی می‌کنم. ما کارهای روزانه خودمان را که شامل موارد زیر می‌شد از سر گرفتیم. ۱ - سرقت خودروهای سبک ۲- سرقت خودروهای سنگین ۳- سرقت موتورسیکلت و دوچرخه ۴- سرقت دستگاههای فنی کارگاه ها و کارخانه ها. ۵- سرقت مالی خانواده ها ۶- سرقت فرشهای نفیس ایرانی ۷- سرقت دستگاههای الکترونیکی مانند تلویزیون و رادیو ۸- سرقت ماشین‌های کشاورزی ۹- سرقت کالاهایی چون پوشاک و مواد غذایی. در واقع گروههای سرقت موفق شدند در مدت کوتاهی صدها دستگاه خودرو و هزاران دستگاه وسایل الکترونیکی سرقت کنند. پایان قسمت شصت وپنجم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت شصت وششم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سرقت خودروها از خرمشهر سرهنگ دوم منیر مروان العبیدی گروههای سرقت دارای ویژگیهای مشخصی در میان افراد دیگر نبودند، آنها اقدامات خود را به طور کاملاً محرمانه انجام می‌دادند تا جنایی که بعضی از فرماندهان هم از اقدامات آنها بی خبر بودند، به همین خاطر، سرتیپ ستاد عبد العباس الساقی فرمانده تیپ ۲۶ هنگامی که متوجه شد تعدادی از افراد به طور محرمانه در حال خالی کردن خرمشهر از کالا خودرو و سرقت طلا و اشیای گران قیمت هستند با النعیمی به عنوان اینکه فرمانده منطقه خرمشهر است تماس گرفت. النعیمی به او جواب داد من به تو هشدار می‌دهم که وارد این ماجرا نشوی فرماندهی از آنچه در جریان است اطلاع دارد و این افراد جزء گروهی هستند که زیر نظر آقایان عدی و حسین کامل فعالیت می‌کنند. سرتیپ الساقی از شنیدن این سخنان دچار سردرگمی می‌شود و از النعیمی می‌پرسد اما سرورم پس مفهوم نامه‌های رسمی که از جانب شما امضا شده و در آن نسبت به سرقت هشدار داده شد چیست؟ النعيمي در جواب می‌گوید آن نامه ها شامل سربازان و امثال شما می شود اما این سخنان شامل حال مأموران این کار نمی‌شود. آنها در راستای منافع حزب و انقلاب فعالیت می‌کنند، آنها می خواهند برای ما و افراد مخلص سرمایه ای فراهم آورند. اما سرتيب الساقی علیه گروههای سرقت فعالیتهایی آغاز و دیگران را در جریان این امر گذاشت و هنگامی که سپهبد النعیمی فرمانده منطقه از این قضیه مطلع شد تلگرافی به دفتر عدی فرستاد و به او خبر داد که یکی از فرماندهان با اقدامات گروه مخالف است. عدی در جواب گفت باید طی یک عملیات محرمانه نسبت به تسویه این مرد اقدام کرد. آنگاه النعیمی عملیات ترور او را طرح ریزی کرد. به این ترتیب، که یکی از تک تیراندازان بسیار ماهر را مأمور ترور وی کرد. یک روز که سرتیپ الساقی به همراه محافظان ویژه اش در حال دیدار از منطقه تحت حفاظت تیپ خود بود این شخص تک تیرانداز او را نشانه گرفت و با شلیک یک گلوله بر سینه اش او را از پای درآورد. افراد حاضر در محل فریاد زدند سرتیپ الساقی کشته شد، انالله انا اليه راجعون» تا مدتی هیچ کس نمی‌دانست آن تیر را چه کسی شلیک کرد. النعیمی در میان یگانها شایعه کرده بود که یک تک تیرانداز ماهر ایرانی توانست الساقی را هدف قرار دهد و او را به شهادت برساند. النعیمی گفت ما این فرد را دستگیر و در ملأعام اعدام خواهیم کرد. یک روز جمعه بعد از گذشت حدود یک ماه از اشغال، در عصر خرمشهر افراد یگانها در میدان خرمشهر جمع شدند تا شاهد اعدام آن سرباز ایرانی باشند. اما واقعیت این بود که عدی با النعیمی تماس گرفته و به او گفته بود باید از شر سربازی که اقدام به کشتن الساقی کرد خلاصی یافت تا اسرار همراه او به خاک سپرده شود. النعیمی در مقابل جمع کثیری فریاد زد: ای رزمندگان! ما شخص ایرانی را که دوستمان شهید عبدالعباس الساقی را ترور کرد، دستگیر کرده و او را در مقابل دیدگان شما اعدام می‌کنیم تا درس عبرتی برای دیگران باشد. اما آن مرد با زبان عربی فریاد زد ای مردم من عراقی‌ام نه ایرانی! النعیمی دیگر به او فرصت نداد و با شلیک چند گلوله به حیاتش پایان داد. بعد خطاب به حاضران گفت: این مرد در صدد ایجاد فتنه بود. او می خواست در میان صفوف ما اختلاف ایجاد کند. حقیقت این بود که الساقی انسانی مؤمن بود. او به جنگ اعتقاد نداشت. قبل از جنگ مدت کوتاهی در پایگاه هوایی خدمت کرد و علی رغم درجه بالایی که داشت به عضویت حزب بعث در نیامد، او برای اینکه خود را از دردسر نجات دهد می‌گفت همه عراقی ها عضو حزب بعث هستند هر چند که رسماً به عضویت آن در نیامده باشند. اما در واقع این سخن از آن صدام حسین بود. پایان قسمت شصت وششم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت شصت وهفتم: ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سرقت خودروها از خرمشهر سرهنگ دوم منیر مروان العبیدی در یکی از روزهای گرم تابستان یکی از افسران ارشد به نام سرهنگ ستاد رمزی السامری که فرماندهی تیپ تکاور سپاه سوم را به عهده داشت، یکی از سربازان را فرستاد تا چند دستگاه کولرگازی برای او بیاورد. ایرانیها از این دستگاهها فقط در مناطق جنوب که گرمای تابستان در آنجا بیشتر از مناطق دیگر ایران است، استفاده می‌کنند. سرهنگ ستاد رمزی از گروهبان صبری رحیم الجبوری سؤال کرد: آیا می توانی از آن خانه ها برای ما کولر بیاوری؟ گروهبان صبری در جواب گفت چشم جناب سرهنگ، اما یکی از دژبانی های لشکر سوم ممانعت می کند. سرهنگ در جواب گفت نگران نباش من با آنها تماس می‌گیرم. فرمانده تیپ فوراً با افراد دژبان تماس گرفت. آنها به او گفتند: جناب سرهنگ جناب فرمانده چنین دستور صادر کرده است. فرمانده تیپ به آنها گفت: ما در اینجا به آن وسایل احتیاج داریم. سپس فرمانده تیپ با النعیمی تماس گرفت. سرهنگ ستاد سامر التکریتی در جواب به او گفت دوست عزیز توجه بفرمایید که ما ارتشی با ارزشهای اسلامی هستیم و به خاطر گسترش ارزشهای اسلامی و بعثی به اینجا آمده ایم. بنابراین صحیح نیست که با این اقدامات به ساحت جناب رییس جمهور اسائه ادب شود، تمام کسانی که در محمره خرمشهر مرتکب سرقت شدند دستگیر و مجازات شده اند. فرمانده تیپ در جواب گفت جناب سرهنگ من برای دفتر کارم در اینجا نیاز به آن وسیله دارم و هرگز قصد این را ندارم که بخواهم آنها را به بغداد بفرستم. سرهنگ سامر پاسخ داد دوست من تفاوتی نمی کند. این کالاها در حال حاضر نزد ما امانت است و ما منتظر اوامر فرماندهی هستیم تا آنها را به عنوان غنایم جنگی میان برادران فرمانده تقسیم کنیم. فرمانده تیپ با خشم و ناراحتی افزود: جناب سرهنگ شما دم از ارزشهای متعالی می‌زنید اما من همین الان که با شما با این تلفن صحبت می‌کنم صدای کولر و تلویزیون مسروقه در دفترتان را می شنوم. این دو گانگی و نفاق برای چیست؟ مردم را از کارهایی نهی می کنید که خودتان انجام میدهید. خجالت نمی‌کشید، تا کی می‌خواهید مردم و خودتان را فریب دهید؟ این سرهنگ همچنان به سخنان عتاب آلود خود ادامه می داد و طرف دیگر نیز می شنید. در این هنگام یکی از افسران ارشد وارد دفتر سرهنگ سامر شد، این شخص از جانب عدی مأموریت داشت تا بعد از آنکه سرقت کالاها با مشکلاتی مواجه شده بود به آن سر و سامان بدهد. نامبرده گوشی تلفن را از سرهنگ سامر گرفت و به کلمات سرزنش آلود طرف مقابل گوش سپرد. فرمانده تیپ می‌گفت عدی تمام محمره [خرمشهر] را به بغداد انتقال داده است. حرامتان باشد که از ما یک دستگاه کولر را منع می‌کنید اما خانه های شخصی شما مملو از این کالاهاست، حتی خانه جناب وزیر دفاع در الکراده نیز از این وسایل بی نصیب نمانده است، من نمیدانم فردا شما در محکمه عدل الهی چه جوابی دارید که بدهید؟! فرمانده تیپ گوشی تلفن را گذاشت. در سمت دیگر و در خط میان افسر مهمان به نام سرهنگ ستاد عمر سلمان الخطاب و سرهنگ سامر سخنان زیر رد و بدل شد. - سرهنگ عمر چرا این حیوان با تو این گونه سخن می‌گفت؟ - سرهنگ سامر! جناب سرهنگ این روزها افرادی امثال او فراوان شده اند. گمان می‌کنند این کارها به نفعشان تمام میشود. - سرهنگ عمر چه می خواست؟ - سرهنگ سامر کولر می‌خواست. سرهنگ عمر نیست و نابود شود، ما باید اوامر فرماندهی را نصب العین قرار بدهیم. ایشان موضوع سرقت را منع کرده اند و افراد بلند پایه باید برای خود احترام قائل باشند. سرهنگ سامر پاسخ داد جناب سرهنگ من این مسأله را با او در میان گذاشتم اما او می گوید که آقای عدی خودش محمره را غارت می کند. سرهنگ عمر گفت نه لعنت بر پدر و مادر او ببین مردم را اگر به آنها میدان داده شود چه می‌کنند. بر اشراف و بزرگان عراق تعدی می کنند. الله اکبر! جناب عدی خودروها را به مصر هدیه می‌کند و به فقرا آرد و شکر می‌دهند. اما اینجا او را متهم به سرقت می کنند! لحظه ای سکوت کرد و افزود واقعیت این است که من از دفتر جناب عدی اعزام شده ام و مأموریت دارم موضوع جمع آوری خودروها و کالاها و نظارت بر این کار را پیگیری کنم. پایان قسمت شصت وهفتم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جنایت در خرمشهر از زبان افسران حاضر در خرمشهر مترجم:محمدنبی ابراهیمی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت پایانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سرقت خودروها از خرمشهر سرهنگ دوم منیر مروان العبیدی سرهنگ عمر در مورد ملاقات اخیَرشان با عدی، گفتند که ایشان گفته‌اند به منطقه بروید و با فرماندهان دلایل کاهش ارسال کالاها را بررسی کنید. ایشان خواستار خودروها و طلای بیشتری هستند. سرهنگ سامر برخاست و گفت جناب سرهنگ جمع آوری غنائم کاهش نیافته است. اما افراد رذلی پیدا می‌شوند که برای ما مزاحمت ایجاد می‌کنند. ما نامه های رسمی و محرمانه ای در این باره صادر کرده ایم. اما برخی فقط زبان اعدام را می فهمند. سرهنگ عمر گفت بسیار خوب اعدام کنید. حداقل سه نفر را اعدام کنید تا درس عبرتی برای کسانی باشد که غنایم آنها را وسوسه می کند. جناب عدی از اینکه ملاحظه می‌کنند روزانه تنها ۲۰ دستگاه خودرو وارد بغداد می شود ناراحت هستند. نظر ایشان حدود ۱۰۰ دستگاه در روز است. سرهنگ سامر گفت: جناب سرهنگ چرا برای مجازات سرهنگ رمزی اقدامی نمی شود. به ویژه که ایشان به سمبل عزت و شرف عراق جناب عدی تعدی کرده‌اند. او به سربازان میگوید ایشان خودروها و تجهیزات و دستگاه ها را سرقت کرده است. بعد از لحظه ای سکوت، سرهنگ عمر گفت: والله بد فکری نیست. با جناب عدی صدام حسین تماس خواهم گرفت و او را در جریان امر خواهم گذاشت. سرهنگ عمر بعد از یک مکالمه تلفنی لبخندی زد و گفت: جناب سرهنگ سامر جناب عدی در جریان امر قرار گرفتند و در این باره دستورات لازم را صادر خواهند کرد. بعد از دو روز بحث و مناقشه میان فرماندهان بر سر موضوع برخورد با سرهنگ رمزی، جریان امر به وزارت دفاع کشیده شد و سرانجام فرمانده تیپ یکم تکاور بدون محاکمه نظامی محکوم به اعدام شد. یکی از افراد در حضور جمعیتی که برای مشاهده مراسم اعدام گرد آمده بودند حاضر شد و گفت: ای سربازان غیرتمند و ای افسران شجاع، شخص خائنی که در مقابل شماست، مرتکب چندین جنایت شده است که عبارت اند از: ۱- اهانت به شخصیت جناب وزیر دفاع و متهم کردن ایشان به سرقت. ۲- تعرض به شخصیت جناب عدی فرزند حضرت رئیس جمهور محبوب، بنیانگذار عراق و حامی عزت و شرف کشور و فرمانده کل، صدام حسين. - توهین به فرماندهان عراق و متهم کردن آنها به دزدی. ۴- سرقت بیش از ۵۰ دستگاه کولر. با توجه به این مسائل دادگاه نظامی در جلسه خود حکم اعدام این افسر را همراه با تنزیل درجه او به ستوانی و قطع کلیه حقوق اداری وی و ثبت نام او در فهرست خائنان عراق صادر کرد. پایان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan