حسرت میخورم که چرا دیگر پسری نداشتم که تقدیم انقلاب کنم
خداوند در آذر ماه سال ۱۳۴۴ محمد رضا را به ما داد و در اوایل اسفند ماه سال ۱۳۴۶ عزیزی به نام محمود رضا را ، که فاصله سنی آنها تقریبا یکسال و ۸ یا ۹ماهی بود.
محمد رضا ۱۲ سال و ۶ ماهش بود که حضرت امام(ره) وارد ایران شدند و یک روز آمد و گفت مادر میخواهم برای تعلیم اسلحه بروم ، گفتم مادر جان اگر رفتی آنجا و جنگ شد میدانی باید چیکار کنی؟ گفت چرا جنگ شود؟ گفتم برای این که آمریکا منافعش از دست رفته و محمد رضا یک جوابی داد که تا ابد مهر خاموشی بر لبان من زد و گفت مادر انسان یک بار میمیرد و چه بهتر که در راه اسلام بمیرد و آن زمان متوجه شدم که این نوجوان در کجا سیر میکند و من در کجا هستم.
محمد رضا برای تعلیم اسلحه رفت و جنگ شروع شد که ۱۳ سال و دو سه ماهش بود و تا ۲۳ سالگی که شهید شد در جبهه ماند و در غرب و جنوب بود ، اما محمود رضا تقریبا دو سال در جبهه ها بود چون در اهواز نبود و برای تحصیل آن را به شهر دیگری فرستاده ایم ، ولی در عملیات والفجر ۸ هر دو برادر شرکت کردند که در آن عملیات محمد رضا به شهادت رسید چون غواص بود ولی محمود رضا مجروح شد و بعد از ۱۱ ماه در عملیات کربلای ۴ شرکت کرد و در جزیره سهیل مفقود شد و ۱۴ سال زمان مفقودیش به طول انجامید و بعد از آن تکه استخوان هایی را برای ما به ارمغان آوردند که خداوند را شاکرم.
هنگامی که به ما اطلاع دادند محمود رضا را آوردند و ایشان هدیه آقا امام رضا(علیه السلام) به ما بود ، یک شب خواب دیدم که همراه پدر شهید در مرقد امام رضا(علیه السلام) ایستاده ایم و عده ای از خدام آقا اطراف ما ایستاده اند و یک مرتبه دیدم که یک مدال بسیار بزرگی را به گردن من انداختند ، اما کسی را ندیدم و من آن را پنهان کردم و گفتم چون قیمتی است کسی نبیند و مجدد یک ندایی شنیدم که گفت نه این مدال باید به گردن شما باشد و همان زمان بود که ۶۰۰ شهید را بر روی تریلر حمل میکردند به مرقد امام و بعد به پابوس امام رضا(علیه السلام) بردند و تقریبا ۳ روز بعد به ما اطلاع دادند که محمود رضا را آوردند و تفحص کردند.
وقتی به معراج رفتیم شهدا را در سه قسمت گذاشتند که سمت راست و چپ و پیش رو بودند و مثل اینکه یک آهن ربایی مرا به سمت راست ببرد ، پیش جعبه شش یا هفتم ایستادم ، پدر شهید گفت که چرا ایستاده ای و وقتی پرچم را دیدیم نوشته بود که شهید محمود رضا حقیقی از اهواز ، بله شهید من اجازه نداد که مادرش قدم دیگری بردارد تا پس از ۱۴ سال او را ببینم و قنداقه محمود رضا را دوباره در آغوش بگیرم ، تکه استخوان هایی بود که آنها را به سوی قبله گرفتم و هیچ درخواستی نداشتم جز اینکه خداوند را قسم دادم که جوان های ما را از شر فساد و تبانی و بی بند و باری و …نجات دهد
شادی روحشان الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_محمد_رضا_حقیقی
#شهید_محمود_رضا_حقیقی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
پاییز سال ۱۳۶۱ در جبهه طلائیه توی گردان نور به فرماندهی برادر معینیان و توی گروهان حجه الاسلام بهرامپور وتوی دسته شهید کریم سیاهکار بودم .
یک روز صبح به دسته کناری رفتم تا به شهید محمدرضا حقیقی (شهیدی که موقع دفن لبخند زد) سر بزنم.
توی سنگر محمدرضا نشسته بودم و داشتم با ایشان صحبت می کردم که قلی سلطانی که از بچه های شوخ و باحال رامهرمز بود داخل سنگر آمد و بعد از سلام ، به محمدرضا گفت : آقای حقیقی من دیشب تو خواب همش در حال درگیری و دعوا بودم. محمدرضا با خنده و لکنتی که داشت به قلی گفت : برای چی؟
قلی گفت : آخه توی خواب با کلمن شربت شهادت آورده بودند و داشتند به بچه ها می دادند .
قلی گفت : وقتی به من رسیدن شربت شهادت برایم کم ریختن . به اونا گفتم چرا برای من شربت شهادت کم ریختید و با اونا درگیر شدم تا بالاخره حقم را گرفتم ....
خداوند رحمت کند شهید قلی سلطانی را ایشان سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر در تیپ ۱۵ امام حسن ( علیهالسلام) در جزیره مجنون به شهادت رسیدند.
شهید قلی سلطانی فرمانده دسته، طلبه اهل قم بود.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_محمد_رضا_حقیقی
#طلبه_شهید_قلی_سلطانی
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan