eitaa logo
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
963 دنبال‌کننده
72 عکس
27 ویدیو
0 فایل
مقام معظم رهبری: "نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد...... هدف ما ارائه و ترویج فرهنگ ارزش های دفاع مقدس می باشد با این نیت اقدام به راه اندازی کانال خاطرات فراموش شده نموده ایم @Alireza_enayati1346
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید حسین صافی، خردسال‌ترین شهید استان بوشهر در 12 سالگی به آرزویش كه شهادت در راه اسلام بود، رسید. شهید حسین صافی در سال 1348 در خانواده‌ای فقیر، تهیدست، مذهبی و صاحب كمال و فضل و ادب در روستای دره‌بان از توابع بخش ریز در شهرستان جم دیده به جهان گشود پدر شهید صافی نیز دارای كمال معرفت و به لباس علم و تقوی مزین بوده و از اساتید بنام قرآن بوده و مردم روستا از سال‌های دور برای تعلیم و فراگیری قرآن از محضرش استفاده می‌كرده‌اند. شهید صافی در هشت سالگی قرآن را به طور كامل تلاوت كرد با پیروزی انقلاب اسلامی ایران به رهبری بت‌شكن دوران و ابراهیم زمان حضرت امام خمینی (ره) شهید صافی در بسیج ثبت نام كرد؛ او شب‌ها را به نگهبانی در بسیج مشغول بودند و روزها به درس و مدرسه می‌گذراندند و در ایام تعطیلات مدرسه روزها را برای امرار معاش به كارگری مشغول بودند. در 12 سالگی به آرزویش كه شهادت بود رسید ایشان به شهادت علاقه وافری داشتند و از آنجا كه نوجوانی با جرأت و نترس بود برای رفتن به جبهه داوطلب شد و با گروهی از برادران و دوستانش راهی جبهه‌های حق علیه باطل شدند؛ برای ایشان زندگی كردن بر روی كره خاكی معنا و مفهومی نداشت و همیشه جمله «كونو لظالم خصما و للمظلوم عونا» بر زبان داشت؛ وی با اعزام به جبهه در عملیات حصر آبادان شركت كرد و با پیروزی برگشت و باز هم نتوانست دور از جبهه زندگی كند و دلبستگی خاصی بین او و جبهه بود؛ در نگاه پر نفوذش هزار راز و رمز نهفته و به افق دور دست همیشه نگاهش مجسم بود؛ برای دومین مرحله عازم جبهه‌های نبر شد و سر انجام به آنچه فكر می‌كرد و آرزویش بود و با گلوی بریده شده (بر اثر تركش خمپاره) سرافرازانه در تاریخ 7/9/1360 و در سن 12 سالگی در جبهه بستان و در عملیات طریق‌القدس به درجه رفیع شهادت نائل آمد. شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
مرحله دوم عملیات بیت المقدس برای حمل مجروح هلیکوپتر شنوک به منطقه اعزام شده بود هلیکوپتر اوج گرفت و بعد از کمتر از یکساعت  نشست جایی. پرسیدم اینجا کجاست ؟ -بندر ماهشهر داخل یک سالن پر از  تخت بود و سِرم و انبوه مجروحانی که تعداد زیادی از آنها همونجا از شدت جراحت شهید می شدند. کنار تخت من قیافه ای آشنا آمد! او را میشناختم احمد بابایی فرمانده گردان مالک اشتر از ناحیه دست تیر خورده بود. او هم مرا میشناخت . تن هردومان لباس بیمارستان پوشاندند و کمی دوا درمان کردند. بابایی آهسته گفت: "میای فرار کنیم؟ -کجا؟ "خط ! اسم خط که آمد یاد حبیب افتادم.. حبیب مظاهری فرمانده گردان مسلم بن عقیل  در عملیات رمضان به شهادت رسید . بابایی با آن قیافه محکم و مصمم، مرا غرق حبیب کرد .. بعد از نماز صبح بابایی گفت: پاشو مثل کسانی که از زندان فرار می کنند به سمت دیوار انتهای درمانگاه رفتیم. من دست هایم را که سالم بود قلاب کردم و بابایی از دیوار بالا رفت و اوهم با همان یک دست سالمش مرا با آن زخم باز،  بالا کشید . در مسیر دیدم احمد بابایی خیلی ساکت است، پرسیدم : برادر بابایی خیلی در فکری! -آره از تهران زنگ زدند و گفتند خدا بهت یک دختر داده. پرسیدم: پس تو میخواهی از دارخوین بری تهران؟ - نه میروم خط اما شما با این وضعیت و زخم و شرایط و بچه ات! حرفم را برید؛ "تکلیف من اینجاست آزادی خرمشهر از بچه من مهمتر است " احمد بابایی همان روز ۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ به خط میرود و با یک گلوله مستقیم آر.پی.جی به شهادت می رسدو دیدار با دخترش به قیامت می افتد. راوی: جانباز سرافراز حاج علی خوش لفظ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از نوشته:سارا افضلی قسمت پنجاه وپنجم: همرزم شهید: جلیل شعبانی روزی که حسین حکم بازنشستگی اش را گرفته بود، به من زنگ زد. رفتم توی خیابون سی متری؛ جایی که حسین، مغازه ی لوازم کامپیوتر داشت. نیم ساعتی حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم. پیشنهاد داد که وضو بگیریم و برویم نماز. وضو گرفتیم. سوار ماشین شدیم. فکر کردم می رویم مساجد معروف شهر. دیدم راهش را کج کرد و رفت خیابان اقتصاد. آنجا، مسجد کوچکی داشت که من هنوز داخلش نرفته بودم. حسین گفت《این مسجد، با محل کارم فاصله ی زیادی داره؛ ولی من اینجا رو برای نماز انتخاب کرده ام.》. وارد مسجد که شدم، دیدم چه انتخاب قشنگی! مسجدی کوچک، با نورانیت و صفایی مثال زدنی بود. آنجا برای اوّلین بار بعد از جنگ متوجه شدم که حسین دارد نوربالا می زند. جنس حرف هایش، حرکاتش و رفتارش خیلی فرق کرده بود! همرزم شهید: مرتضی حاج باقری بسیجی و پاسدار بودنش در واحد اطلاعات و گردان سوار زرهی و مبارزه با اشرار نتوانسته بود حسین را ارضا کند.تصمیم خودش را گرفته بود. از حالت اشتغالی و جانبازی اش استفاده کرد تا توانست پایان سال 1384، خود را بازنشست کنه. رفت دنبال شغل آزاد. توی کار اقتصادی هم به فکر درآمدزایی بود. در این کار، بسیار موفق شده بود. نترس بودن و ریسک پذیر بودنش باعث شد روز به روز موفق تر شود. یک شرکت کامپیوتری به نام《صدف》در رفسنجان راه اندازی کرده بود. با همان شرکتش، کارهای بزرگی را در استان کرمان پوشش می داد؛ مثل کارهای کامپیوتری مربوط به ادارات و مراکز دولتی. خیلی ها قبل از حسین در این کار وارد شده بودند و سابقه ی بیشتری از او داشتند؛ولی حسین با پشت کار و هوش زیادی که داشت، توانست ره صد ساله را یکشبه طی کند. ولی باز حسین، قانع نبود. دوست داشت پیشرفت کند. به فکر تاسیس دفتر خدمات الکترونیکی افتاده بود. هنوز این کار خیلی جدّی در کشور جا نیفتاده بود. تمام همّ و غمش این بود که هر جور شده، این دفتر را تاسیس کند. اصلاً برای حسین خستگی معنایی نداشت. همرزم شهید: محمد مطهری روزی پیش من آمد و گفت «مؤمن، برات یه زحمتی دارم.» گفتم«حسین جون، کارهای شما همیشه رحمته.». گفت «اومده ام ضامنم بشی با اداره ی کل بیمه ارتباط بر قرار کنم.» نگاهش کردم و گفتم «حسین، خدایی کی می خواهی دست از این جنب و جوش برداری؟! قدیمی ها خوب می گن که بازنشسته یعنی با زن نشسته. برو پیر مرد، کمی استراحت کن!» خندید و گفت «خودت پیر مردی. تازه اول جوونی منه. می خوام اگه خدا قابلم بدونه، برای مردم یه خدمتی کنم. دفتری راه بندازم، دست چند تا جوون تر ازخودم رو بگیرم، مشغول به کارشون کنم.» در این مدت شناخته بودمش؛ یا کاری را نمی کرد، یا تمام تلاش خودش را می کرد تا کار به بهترین نحو انجام شود. ضامنش شدم. توانست اولین دفتر خدمات الکترونیکی را افتتاح کند. کارش از صدور دفترچه های بیمه ی روستایی شروع کرد. تقریبا تو کل استان فعال بود. همرزم شهید: مهدی صفری زاده یک روز شنیدم حسین در خیابان شریعتی دفتری تأسیس کرده. مشغله های کاری باعث شده بود دیر به دیر همدیگر را ببینیم. دل تنگش شده بودم. سرزده رفتم آنجا. وارد دفتر شدم. حسین سرش پایین بود و چیزی یادداشت می کرد. سلام کردم. نگاهش که بهم افتاد، از پشت میزش بلند شد. آمد سمت من. محکم همدیگر را بغل کردیم. گفت«چه عجب، مهدی! راه گم کرده ای؟!» گفتم «خودت بهتر می دونی وضعیت کاری من رو.» نشستیم رو به روی هم. شروع کردیم به حرف زدن؛ از بچه ها، از مشغله های کاری... پایان قسمت پنجاه وپنجم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
پاسدار شهید اسدالله جعفری فرزند حسین درسال 1340 در بخش فین از توابع بندرعباس دیده به جهان گشود از شش سالگی پا به محیط مدرسه گذاشت، تا کلاس چهارم ابتدائی مشغول تحصیل شد و تا کلاس سوم راهنمائی ادامه تحصیل داد. او بیشتر وقت خود را به خواندن قرآن می‌پرداخت و از مظلومین حمایت می‌کرد او خود را مسئول دانست تا به این انقلاب اسلامی خدمت کند و از همان اوایل انقلاب به فعالیت پرداخت وبرای آموزش به اردو که در اصفهان مستقر بود رفت تا بتواند خود را بسازد و بیشتر به این انقلاب خدمت کند، پس از بازگشت از اردو دوباره به فعالیت‌های خود ادامه داد. او برای مبارزه و جنگیدن و دفاع از کشور آماده جانبازی شد و اولین کسی بود که در آن زمان یعنی اوایل جنگ ثبت نام کرد و به جبهه رفت و به مدت 60 روز در آنجاخدمت کرد و دوباره به بندرعباس بازگشت سپس با شناختی که به سپاه پاسداران پیدا کرده بود در اوایل سال 1360 وارد سپاه شد و عاشقانه مشغول خدمت گردید. برای دومین بار به جبهه جنگ اعزام گردید و پس از مدتی در آنجا خدمت و سپس درحمله بستان شرکت کرد و با پیروزی کامل بر نیروهای فریب خورده بعثی به بندرعباس بازگشت و از معجزه‌ها و امداد‌های غیبی که در جبهه برای او به وجود آمده بود برای خانواده خود تعریف می‌کرد و می‌گفت من خود را مسئول می‌دانستم که یک عدد فشنگ که مال بیت المال مسلمین است نباید آن را بدون هدف صرف کرد و برای سومین بار به جبهه جنگ اعزام شد و درحمله بیت المقدس شرکت کرد و عاقبت در تاریخ دهم ارديبهشت 1361، در خرمشهر بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيد و به القا الله پیوست و به آرزوی دیرینه‌اش که همانا شهادت بود رسید شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از# سردار_شهید_حسین_بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت پنجاه وششم: حجت الاسلام والمسلمین علی شیرازی حاج حسین مجروح شده بود و برای ادامه ی مداوا، در یکی از بیمارستان های کرمان بستری شده و بعد از بهبود، دوباره عازم سوریه شده بود. در آن مدت، از حالش بی خبر بودم تا سردارسلیمانی خبر مجروحیت اش را بهم داد. حاج حسین را در سوریه دیدم. روزی با آقای حمیدی نیا آمد پیشم. دو سه ساعتی با هم بودیم. شام را با هم خوردیم. آنجا از مجروحیت اش گفت و این که این تیر بسیار شیرین بود. کاملا مشخص بود که ظواهر را نمی بیند و در عالم دیگری است. مشخص بود که ماندنی نیست. با حرف هایی که می زد، به یاد غزل حافظ افتادم: درد عشقی کشیده ام که مپرس/ زهر هجری چشیده ام که مپرس. حسین، مرتبه به مرتبه امتحان شد. از عزیزترین افراد زندگی و زن و فرزند دل کند و مال دنیا را ندید گرفت. به مرتبه ای رسید که فقط خدا و رضای خدا را می دید. حسینی که در تمام مراحلی که در سوریه بود، در کنار صدر زاده و بچه های فاطمیون، نه به عنوان فرمانده، بلکه به عنوان یک دوست و برادر ماند و به آن‌ها درس و مشق بندگی و شهادت داد. تقدیری که با صبر برای حسین رقم خورده بود، چیزی جز شهادت و گمنامی نبود. هم رزمان شهید: رضا سلیمانی، محمدرضا حسنی حسین می گفت: - روز جمعه بود. توی یکی از مناطق سنی نشین سوریه خیلی هوس کرده بودم که بروم نماز جمعه. پیش خودم گفتم: گیرم بروم جایی رو هم که نماز جمعه برگزار می شه، پیدا کنم. چه فایده؟ من که نمی فهمم چی می گن! با وجود این تصمیم گرفتم بروم. گفتم درست است که چیزی نمی فهمم؛ ولی ثواب صف نماز جماعت را می برم. پاشدم و رفتم. سرانجام جایی را که نماز برگزار می شد، پیدا کردم. سلام کردم. نشستم آخر های صف. در مدت سخنرانی، فقط به خطیب نگاه می کردم. جملاتش برایم نامفهوم بود. خطیب، خیلی زود متوجه شد که من سوری نیستم. با همان لحن عربی، به آن ها گفته بود که این بنده خدا که توی صف کنار شما نشسته، سوری نیست. خطیب، کمی زبون فارسی بلد بود. من رو صدا زد. گفت بیا کنار من. رفتم کنارش. سلام کردم. گفت حاجی، برای مردم این روستا صحبت کن. گفتم شما که متوجه شدین من ایرانی هستم و عربی بلد نیستم؛ چی بگم؟! خندید و گفت هر چی یاد گرفته ای. هر چی به ذهنم فشار آوردم، دیدم چیزی بلد نیستم جز سلام علیکم. چند دعا کردم؛ اون ها آمین گفتند. رو کردم به خطیب، و عذرخواهی کردم. خطیب گفت شما که اومده اید اینجا، در کنار بچه های سوری می جنگید، ثواب تون، چندین برابر این بچه هاست. اگه این ها مجاهد هستند، کشور خودشونه؛ فقط ثواب مجاهدت رو می برند؛ ولی شما ثواب مجاهدت و مهاجرت را می برین؛ چون هم از وطن و هم از خانواده تون دورین. خم شد پای مرا جلوی مردم بوسید. طوری شد که من با این خطیب دوست شدم. پایان قسمت پنجاه وششم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از نوشته:سارا افضلی قسمت پنجاه وهفتم: البته بازهم حسین به این ها قانع نبود. بعد از جنگ و گردان سوارزرهی و بعد از فعالیت های اقتصادی هم او دنبال چیز دیگری می گشت. مشخص بود گم شده ای دارد که پیدایش نمی کند. به هر طرفی رو می کرد ،به مقصودش نمی رسید. آرام و قرار نداشت. می دانستم که روزی گم شده اش را پیدا می کند. دوست شهید: محمد جعفری سال ۱۳۸۴، سیستم بیمه ی سلامت، مناقصه ای را در استان کرمان برگزار کرد. قرار شده بود برای یک میلیون نفر در استان کرمان، طی سه چهار ماه، دفترچه ی بیمه صادر شود. حاج حسین، از طریق شرکت خدمات الکترونیکی که داشت، دراین مناقصه شرکت کرده بود. توانست در این مناقصه برنده شود. دویست اُپراتور ماهر را در دو نوبت صبح و عصر مشغول کرد و توانست در این زمان، کار راتمام کند‌‌. این اوّلین آشنایی و اوّلین کار ما با حسین بود. چون سه ماهه توانسته بود یک میلیون دفترچه را با کیفیت و سرعت لازم در سطح روستاها پخش کند و قیمت شان نسبت به کل کشور پایین تر بود، از طرف سازمان مرکزی استان کرمان، از وی تقدیر و تشکر شد. بعد از این مناقصه، سازمان بیمه، فازهای دیگری از کارهای تعویض دفترچه ی بیمه را در سطح استان به شرکت ها و اشخاص واگذار کرد؛ که باز حسین در شهر کرمان برنده شد. این بار، کار را به او ندادیم. گفتیم «ما درقلعه گنج، رودبار، فهرج، رستم آباد ، نرماشیر، ریگان و درمناطق محروم استان، کسی متقاضی نداریم. به شرطی این کار رو در شهر کرمان به شما می دیم که اوّل اونجا را فعّال کنید. » حاج حسین گفت «من این شرط رو قبول می کنم. ». احتمال می دادیم که نتواند و انصراف بدهد و ما کار را به کس دیگری واگذار کنیم. حاج حسین رفت و بعد از دوسه روز برگشت. گفت «این جاهایی که اسم بردین، نیروهاش را آماده کرده ام! اگه قطعیه، برم مکان هم براشون جور کنم و تجهیزاتش را مستقر کنم!». خیلی از پشت کارش خوشم آمده بود. با مدیر سیستم آن موقع مشورت کردم. ایشان گفت «باشه. بذارین بروند و مکان رو هم انتخاب کنند تابعد. ». حاج حسین رفت. مکان و تجهیزات هم در همین مناطق جور کردند. شهر کرمان را هم به ایشان محول کردیم. پایان قسمت پنجاه وهفتم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
در زمانی‌که عبدالحمید حسینی در دبیرستان شیراز تحصیل می‌کرد من با او آشنا بودم. وی در سال ۵۹ عضو بسیج مسجد جواد الائمه محله هفت تنان بود. عشق او به سپاه باعث شد به عضویت رسمی آن درآید و در واحد عملیات سپاه شیراز به کار مشغول شود. مدت کوتاهی از ورود او به سپاه نگذشت که به جبهه شتافت و تا زمانی‌که در عملیات فتح المبین به شهادت رسید در جبهه بود. چند روز قبل از این‌که سپاه اسلام، عملیات فتح المبین را در جبهه میانی آغاز کند عراق دست به پاتک زد و به شوش حمله کرد و عبدالحمید در این پاتک به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت او به شیراز رسید، من هیچ تعجبی نکردم چون واقعاً مستحق شهادت بود. هنوز پیکر شهید به شیراز نیامده بود که ما مشغول تدارک دفن ایشان شدیم. با چند تن از دوستان به خانواده شهید سری زدیم. وصیت‌نامه ایشان را که منتشر کرده بودند برای ما قرائت کردند. نکته باور نکردنی برای ما این بود که عبدالحمید در آخرین مرحله‌ای که به شیراز آمده بود به حاج آقا دستغیب وصیت کرده بود وقتی جسد من به شیراز رسید خواستید مرا دفن کنید مرا در ساعت ٩ شب دفن نمایید. او سپس اسم تعدادی را ذکر نموده و تأكيد کرده بود که اینها حتماً در موقع دفن من باید حضور داشته باشند و مرا دفن کنند که آیت الله علی اصغر دستغیب که شهید مدتی محافظ او بود نفر اول این افراد بودند. عبدالحمید در این وصیتنامه تقاضا کرده بود او را با لباس سبز سپاه دفن کنند. جسد که به شیراز رسید در سردخانه بیمارستان ارتش نگهداری شد برای این‌که به وصیت‌نامه عبدالحمید دقیقاً عمل کنیم نزدیک غروب با چند تن از دوستان به بیمارستان رفتیم و جسد او را تحویل گرفتیم و یک دست لباس سبز سپاه را به تن او کردیم و قبل از ساعت ٩ به قبرستان دارالرحمه شیراز (قطعه شهدا) بردیم. چون نام من و آن چند نفر در وصیت شفاهی شهید نیامده بود جسد شهید را در محدوده ای‌که بنا بود در آن‌جا دفن شود گذاشتیم و حدود بیست متر از آن فاصله گرفتیم تا کسانی که برای دفن دعوت شده بودند و اسامی آن‌ها در وصیت بود شهید را دفن کنند. زمانی‌که قبر آماده شد و جسد شهید را به داخل قبر سرازیر می‌کردند و من از دور شاهد این صحنه بودم حال عجیبی پیدا کردم.... احساس می‌کردم حادثه عجیبی در حال اتفاق افتادن است که برای من بی‌سابقه بود. به عبارت دیگر می‌شود گفت منتظر وقوع حادثه‌ای بودیم که کیفیت و نحوه وقوع آن برایمان قابل پیش‌بینی نبود. حادثه این بود که تا جسد شهید از تابوت برداشته شد و به داخل قبر سرازیر گردید ناگهان نور سبز رنگ خیلی شدیدی را در اطراف جسد شهید دیدم که با جسد به داخل قبر سرازیر می‌شد. با دیدن این نور سبز رنگ از خود بی‌خود شدم و دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاده و دارد می‌افتد. نمی‌دانم چه مدت در این حال بودم که به هوش آمدم. تعداد محدودی که به پانزده نفر نمی‌رسیدند همه شاهد وقوع این حادثه بودند. صبح روز بعد، مادر شهید عبدالحمید برای من و چند نفر از دوستان تعریف کردند دیشب (شب دفن) عبدالحمید را در خواب دیدم که به من گفت: مادر چرا با این‌که گفته بودم مرا در ساعت ٩ دفن کنید مرا با تأخير دفن کردند؟ پرسیدم: پسرم مگر حالا چه اتفاقی افتاده؟ گفت: آخر آقا امام زمان منتظر من بودند و چون قرار ایشان با من ساعت ٩ بود این تأخير باعث شد من از ایشان شرمنده شوم. مادر شهید می گفت: در خواب خانمی هم همراه فرزندم دیدم و پرسیدم: عبدالحمید این خانم کیست که همراه توست؟ گفت: مادر ساعت ٩ که گفتم مراسم عقدکنان من با این خانم بود. برگرفته از کتاب: "لحظات آسمانى"، جلد دوم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید محمدرشید احمدی بسیار رشید و شجاع بود، در کمال شجاعت و دلیری با همه به نرمی سخن می‌گفت و در بین دوستان و آشنایان به حسن اخلاق شهرت داشت. در روزهایی که گروهک‌های ضدانقلاب شهر سنندج را به تصرف خود درآورده بودند و رزمندگان مستقر در باشگاه افسران را روزها در محاصره قرار داده بودند، سوار بر تانک به دل دشمن زد و صف ضد انقلابیون را درهم شکست. سال 1338 در میان کوههای سربه فلک کشیده کردستان در روستای هویه از توابع شهرستان سنندج متولد شد.با سپری شدن دوران طفولیت در مدرسه ثبت‌نام گردید و با موفقیت تحصیلات ابتدایی و راهنمای را پشت سرنهاد. در اوقات فراغت همچون دیگر بچه‌های روستا کمک کار خانواده بود. در اواخر سال 1356 به استخدام نیروی زمینی ارتش درآمد و پس از گذراندن دوره‌ی آموزش مقدماتی همزمان با ماه‌های پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357 با درجه‌ی گروهبان دومی برای طی نمودن دوره‌های تخصصی به مرکز آموزش توپخانه و موشکی در اصفهان اعزام گردید و در بیست و هشتم فروردین ماه سال 1358 به لشکر 28 پیاده‌ی کردستان انتقال پیدا کرد و در گردان 358 توپخانه‌ی لشکر سازماندهی شد. در ابتدای خدمت به عنوان راننده‌ی خودرو گردان انجام وظیفه می‌کرد و پس از مدت کوتاهی از حضورش در گردان داوطلبانه به سپاه پاسداران مأمور شد و در آن‌جا وظیفه‌ی آموزش نظامی رزمندگان سپاه را عهده‌دار گردید، سرانجام این دلاور مرد در عملیات آزادسازی باشگاه افسران، در هشتم اردیبهشت ماه سال 1359 در درگیری با گروهک‌های ضد انقلاب به شهادت رسید.چون در آن شرایط امکان تحویل پیکر پاکش به خانواده وجود نداشت، به همراه همرزش، شهید عدنان مردوخی در همان باشگاه افسران سابق دفن گردید. امروز مزارش برای همیشه تاریخ از رشادت و فداکاری دلاور مردان این مرز و بوم حکایت می‌کند. .... شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از نوشته:سارا افضلی قسمت پنجاه وهشتم: همرزم‌شهید :عليرضا فداکار بعد از این که در سوریه زخمی شده بود ،رفتم عیادتش. خیلی وقت بود که همدیگر را ندیده بودیم. از هم گلایه کردیم. گفتم«حسین ،برای این که مطمئن بشم ازم دلخور نیستی ،قبل از این که برگردی سوریه ،بیا خونه مون» گفت «باشه» یک شب قبل از رفتنش آمد تهران. با هم کلی حرف زدیم‌؛از گذشته ها،از دل خوری ها،از دل تنگی هایمان؛ ولی بیشتر حرف های حسین، درباره ی شهادت بود. برایش مهم بود که حتماً قبل از رفتن حلالیت بگیرد. خیلی به زیارت حضرت عبدالعظیم علاقه داشت. برنامه ریزی کردیم؛ فرداصبح، من و حسین و آقای موسوی رفتیم حرم شاه عبدالعظیم. زیارت کردیم و ناهار خوردیم. بعد سر قبر رجبعلی خیاط رفتیم. کنار قبر رجبعلی خیاط بودیم که زنگ زدند ساعت سه فرودگاه امام خمینی باشید. آمدیم بیرون. چندتا عکس گرفتیم. بعد حسین را رساندیم فرودگاه. هم رزم شهید :شیخ عباس حسینی تقریباًکمتر از یک ماه،حاج حسین دوباره برگشت منطقه. همین که آمد ،شیرینی گرفت. رفت پیش بچّه های اسکورت. دوباره بابت زحماتی که در آن مدّت برایش کشیده بودند ،از آن ها تشکر کرد. با هم خیلی رفیق شده بودند. با هم رفت و آمد می کردند و به هم زنگ می زدند. همین موضوع هم سبب رفاقت من با مجموعه ی اسکورت شده بود ؛مجموعه ای که این طوری بزرگ شده بودند که با دین و نماز زیاد ارتباطی نداشتند. بعضی وقت ها،مذهب شان ،آن ها را از دین دور می کرد ،و بعضی وقت ها،کارشان. بعضی هم شاید به کسی دسترسی نداشتند که به آن ها این چیزها را یاد بدهد. باآن ظاهر خشن ،کم کم قلب سختی پیدا کرده بودند و از عواطف و احساسات در وجودشان خبری نبود. رفتار حاج حسین باعث شده بود که خیلی نرم شوند و معنی زندگی حقیقی را بفهمند. در کلِ مجموعه دگرگونی و تغییر و تحولی صورت گرفته بود. کلام و رفتار حاج حسین ،در قلب شان طوری نفوذ کرده بود که حتّی دو سه نفرشان متدیّن محض شدند. فرمانده ی این ها،متدیّن و خیلی آدم رئوف و با محبّتی شده بود. بعد از آشنایی با حاج حسین،۱۸۰درجه فرق کرده بود. همه ی این اتفاقات ،به برکت نفس حاج حسین افتاده بود. بعد ها که من خبر شهادت حاج حسین را بهشان دادم، به قدری گریه کردند که انگار برادرشان را از دست داده اند. همرزم شهید: مرتضی حاج باقری برای یک لحظه ندیدم که حسین، دوست و هم رزم دوران جنگش، یوسف الهی، را فراموش کند. هرروز که می گذشت، دل تنگی وارادتش به یوسف الهی بیشتر می شد. عکس شهید یوسف الهی، هم بر دیوار منزل، هم روی میز کار وهم در کاور جا سوئیچی ماشینش بود. می خواست جمله ی دوست شهیدش را که گفته بود «تو در این جنگ شهید نمی شوی!» یادش نرود. دوست داشت این جمله را هر روز در ذهن خود تداعی وراهش را پیدا کند. یوسف الهی، برایش سرمشق، مشاور و همراه شده بود. هر وقت به مشکلی بر می خورد، با او در میان می گذاشت. هر وقت دل تنگ می شد، به او سر می زد. کارش از دوستی گذشته بود؛ ارتباط حسین با یوسف الهی، به مرید و مرادی رسیده بود. بعضی روزها، تا آخر های شب، کنار دوستش می نشست و نماز شب می خواند. برنامه ی هر روز صبحش این بود که قبل از نماز با او دیدار کند. برایش فرقی نمی کرد زمستان یا تابستان ،سرما یا گرما، شب یا روز باشد. هیچ چیزی، از ارادت او به یوسف الهی کم نمی کرد. حسین، روزی آمد پیش من. گفت «حاج مرتضی، نمی دونی قیمت حج تمتع چنده؟» گفتم«به سلامتی راهی خونه ی خدایی؟!». لبخندی زد و گفت «اول، قیمتش را بگو.» سال ۱۳۸۰بود. گفتم« تقریبا یک میلیون.». گفت «حاج مرتضی دور و برت کسی رو می شناسی امسال بتونه به جای کسی بره حج تمتع؟ هر چی هزینه اش بشه، با من.» پنج دقیقه ای فکر کردم. چند نفری را تو ذهنم بالا و پایین کردم. گفتم«اره». پول حج تمتع را داد به من. گفت «بهش بگو به نیابت شهید حسین یوسف الهی حج واجب بکنه.» گفتم «چشم» بعد گفت «حاج مرتضی، هیچ کس نمی خوام بدونه». آن روز، من به حال خودش و ارادتش به حسین یوسف الهی غبطه خوردم. پایان قسمت پنجاه وهشتم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روزی که قابله پُشتش زد و برای اولین بار صدای گریه های کودکانه اش در خانه های تیر و خشتی مارکده اوج گرفت روز عید قربان بود. نام زیبای قربانعلی برازنده او شد. بازی های کودکانه اش در پیچ و خم این روستا شکل گرفت. شش ساله بود که گرد یتیمی و بی پدری روی شانه های کوچکش نشست. به صلاح دید مادر بار و بندیل بستند و به اصفهان کوچ کردند. انگار زمانه می دانست او در وجودش گوهری دارد که باید در فضایی وسیع تر پرورش یابد و به ثمر برسد! به نوجوانی و جوانی که رسید دستش را توی کارگاه درب و پنجره سازی بند کردند. اواخر دهه پنجاه بود که هر روز در گارگاه، خیال ساختن حریمی امن برای مملکت را در سر می پروراند. خوش خُلقی و خوش نیتی و رفتار خوبش همه اطرافیان را جذب خودش کرده بود. اواخر همان دهه با ریش و سبیلی که روی صورتش جان‌گرفته بود و جوانی اش کم کم داشت به بار می نشست برای خدمت مقدس سربازی راهی پیرانشهر شد. همان سالها بود که عسل سفره عقدش با شیرینی به ثمر رسیدن انقلاب یکی شده بود. دشمن بعثی بعد از دشمن منافق وطنی پاشنه ور کشیده بود؛ تا در و پنجره خانه ی میهن را بشکند و خودش را به زور وارد شهرهای مرزی کند! قربانعلی مرد ایستادن و نظاره کردن نبود. خط قرمزش از جبهه های جنگ تا خود مارکده کشیده می شد. باید راهی می شد و خودش را به میدان نبرد می رساند. ایده هایش در حفر کانال (خط شیر) باعث شد عملیات با موفقیت به پایان برسد. همان سالها بود که صدف درونش شکفته شد و گوهر ناب زکاوت و استعدادش را در حیطه نظامی و تاکتیکی به نمایش گذاشت. تا جایی که فرمانده اش او را به جانشینی لشگر امام حسین علیه السلام منصوب کرد. کارش به جایی رسید که مسئول محور جاده خندق شد. اردیبهشت بود و بوی بهشت می آمد. دوازدهمین روز از همان ماه در جاده خندق، منطقه عملیاتی بدر بود که، دوازده امام به استقبالش آمدند و پریدن و راهی بهشت شدن را به او آموختند. وصیت نامه اش را که خواندند؛ شکرگزاری و قدر شناسی بیشترین نکته قابل تاملی بود که برای بقیه چراغ راه شد. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
در سالروز شهادت سید مجتبی هاشمی به دست منافقین کوردل در خیابان وحدت اسلامی جا دارد یادی از این شهید والامقام داشته باشیم شهیدی که تمام املاک ومستغلات ودارایی خودش را فروخت وخرج انقلاب وجنگ کرد فرماندهی بسیار خوش برخورد بود.داستان لات هایی که به جبهه می رفتند و هیچ گردانی حاضر به پذیرش آنها نمی‌شد. بسیاری از کسانی که از مراکز دیگر رانده شده بودند، جذب سیدمجتبی می شدند. سید هم از میان آنها رزمندگانی شجاع تربیت می کرد . سید مجتبی به همه فرماندهان گروهها می گفت: برای گروههای خودتان، اسم انتخاب کنید و به نیروهایتان کارت شناسائی بدهید. شیران درنده، عقابان آتشین، اینها نام گروه های چریکی بود. شاهرخ(شاهرخ ضرغام گنده لاتی که حر شد.) هم نام گروهش را گذاشت: آدمخوارها!! در آبادان شخصی بود که به مجید گاوی مشهور بود. تمام بدنش جای چاقو و شکستگی بود. هرجا می رفت، یک کیف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. می خواست با عراقی ها بجنگد اما هیچکدام از واحدهای نظامی او را نپذیرفتند تا اینکه سید او را تحویل شاهرخ داد. شاهرخ هم در مقابل این افراد مثل خودشان رفتار می کرد. کمی به چهره مجید نگاه کرد. با همان زبان عامیانه گفت: ببینم، می گن یه روزی گنده لات آبادان بودی. می گن خیلی هم جیگر داری، درسته!؟ بعد مکثی کرد و گفت:اما امشب معلوم می شه، با هم می ریم جلو ببینم چیکاره ای! شب از مواضع نیروهای خودی عبور کردیم. به سنگرهای عراقی ها نزدیک شدیم. شاهرخ مجید را صدا کرد و گفت: میری تو سنگراشون، یه افسر عراقی رو می کشی و اسلحه اش رو می یاری. اگه دیدم دل و جرات داری می یارمت تو گروه خودم. مجید یه چاقو از تو کیفش برداشت و حرکت کرد.دو ساعت گذشت و خبری از مجید نشد. به شاهرخ گفتم: این پسر دفعه اولش بود. نباید می فرستادیش جلو، هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاریکی شب احساس کردم کسی به سمت ما می آید. اسلحه ام را برداشتم. یکدفعه مجید داد زد: نزن منم مجید! پرید داخل سنگر و گفت: بفرمائید این هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخرگفت: بچه،اینو از کجا دزدیدی!؟ مجید یکدفعه دستش رو داخل کوله پشتی و چیزی شبیه توپ را آورد جلو ، در تاریکی شب سرم را جلو آوردم. یکدفعه داد زدم: وای!! با دست جلوی دهانم را گرفتم، سر بریده یک عراقی در دستان مجید بود. شاهرخ که خیلی عادی به مجید نگاه می کرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بریدی ؟ پسر !گفتم برو کلاه بیار نگفتم سر بیار!! سر این سرباز مادر مرده عراقی رو چرا بریدی مجید گفت : نگران نباش داش شاهرخ من مظلوم کش نیستم یارو افسره ! شاهرخ گفت: چطور؟ مجید دست کرد جیبش و درجه های افسری را نشان شاهرخ داد. بیا این هم درجه هاش،از رو دوشش کَندهم تکه پارچه ای که نشانه درجه بود را به ما داد. شاهرخ سری به علامت تائید تکان داد و گفت: حالا شد، تو دیگه نیروی ما هستی. مجید فردا به آبادان رفت و چند نفر دیگر از رفقایش را آورد. مصطفی ریش، حسین کره ای، علی تریاکی و… هر کدامشان ماجراهائی داشتند، اما جالب بود که همه این نیروها مدیریت شاهرخ را قبول کرده بودند و روی حرف او حرفی نمی زدند. مثلاً علی تریاکی اصالتاً همدانی بود. قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگلیسی مسلط بود. با توافق سید یکی از اتاقهای هتل را داروخانه کردیم و علی مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛ علی دکتر!! علی بعدها مواد را ترک کرد و به یکی از رزمندگان خوب و شجاع تبدیل شد. علی در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید. اصغر شعله ور ، که برای دزدی از خانه های مردم راهی خرمشهر شده بود. او بعد از مدتی با سید آشنا می شود و چون مکانی برای تامین غذا نداشت به سراغ سید می آید. رفاقت او با سید به جائی رسید که همه کارهای گذشته را کنار گذاشت. او به یکی از رزمنده های خوب گروه شاهرخ تبدیل شد. روحشان شاد یادشان گرامی کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از نوشته:سارا افضلی قسمت پنجاه ونهم: هم رزم شهید: عباس کرمانی ارادت ویژه‌ای به شهید حسین یوسف الهی داشت. یادم هست روزی برام گفت که دیروز رفتم به خانواده ی شهید یوسف الهی سر زدم و سر پدر شهید را بوسیدم. امروز، یکی از دوستان [نامش را نگفت] بهم زنگ زد و گفت: حسین، تو چه کار کردی؟! دیشب خواب دیدم بر گنبد حرم پیامبر بوسه زده ای. ارتباطش با شهید یوسف الهی، تا حدی بود که برای من عجیب بود. فایل صوتی: حاج حسین بادپا اتفاقی، با یکی از هم شهری هایم که هم رزم دوران جنگم بود، از کرمان تا رفسنجان هم سفر شدم. بعد از جنگ، وارد کار تجارت شده و حالا یکی از تاجران مهم شهرمان بود. وسط مسیر، از خاطرات دوران جنگ صحبت کردیم؛ از وضعیت اقتصادی و ... گفت: حسین، من الان بهترین وضعیت مالی را دارم؛ ولی هرچی فکر می کنم، باز یه حسرتی توی زندگی ام هست! چند تا خونه در تهران، کرمان و رفسنجان دارم. خدا رو شکر، همه چی دارم؛ ولی وقتی تنها می شم و با خودم خلوت می کنم، می گم حیف شد که قدر اون زمان رو ندونستیم! زمان جنگ، محمدرضا کاظمی، پیش نماز ما بود. اگه اون روزها یه خورده بیشتر پشت سر محمدرضا کاظمی گریه می کردیم، ما هم رفته بودیم. یک روز صبح رفتم سرکار. گرفتاری مالی داشتم. حال و حوصله ی سر کار ماندن را نداشتم. تصمیم گرفتم برگردم خانه. همیشه در اوضاع سخت، وقتی برام مشکل یا گرفتاری ای پیش می آمد، متوسل می شدم به شهید یوسف الهی. آن روز هم بدجور دلم هوایش را کرده بود. سوار ماشین شدم. فکر می کردم حسین یوسف الهی، انگار بغل دستم نشسته؛ شروع کردم با او درد دل کردن. با همان وضع روحی رسیدم خانه. بعد از نماز، تا ساعت چهار عصر خوابیدم. با صدای خانمم از خواب بیدار شدم. دیدم توی خواب با خودش حرف می‌زند. بیدارش کردم. گفتم خواب می دیدی؟!گفت: آره. خواب شهید یوسف الهی را دیدم. از در اومد تو. یه نامه تو دستش بود. پایین نامه را امضا کرده بود. نامه رو داد به من. گفت این رو بده به حسین. بهش بگو نگران نباش. مشکلت حل می شه! پایان قسمت پنجاه ونهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی نوشته:سارا افضلی قسمت شصت: دوست شهید:امیر عسکری روزی به من زنگ زد. گفت «بیا دفترم کارت دارم. ». رفتم. بعد از سلام و احوال پرسی کفت«برو یه ماشین ون بگیر. پدرومادر شهید کاظمی و چند نفر از خادم شهدا رو بردار،برای زیارت مناطق جنگی ببرشون اهواز. ». با تعجب گفتم «الآن؟!بزار ایام عید. ». گفت«نه!همین الآن. » قبول کردم. تمام هزینه اش را خودش قبول کرد. از لحظه ی سوار شدن تا برگشت مان،مرتب به من زنگ می زد تا از احوال شان باخبر شود. مراقسم داد که خانواده ی شهید کاظمی نفهمند که من هزینه ی سفر را داده ام. هم رزم شهید:حمید رمضانی حسین،عجیب عاشق شهدا بود! باآن ها واقعاًزندگی می کرد. از رفسنجان می آمد زابل. بعد می رفت سر مزار شهید میرحسینی،حسین عالی ،حسین سرابندی و… یک روز ،زاهدان بودم. دلم هوایش را کرده بود. تلفن را برداشتم و بهش زنگ زدم. سلام و احوال پرسی کردیم. گفتم «حسین،خیلی بی معرفت شده ای!این قدر سرت شلوغ شده که احوالی از دوست قدیم ات نمی پرسی!کجایی؟». گفت«زابل ام. ». با تعجب پرسیدم «تو اونجا چه کار می کنی ؟!چرا بی خبر؟!چرا بهم زنگ نزدی؟!». کلی باهاش دعوا کردم. گفت«فقط اومده ام سر مزار شهدا. نمی خواستم مزاحم ات بشم. ». گفتم«بابا،من ماشین داشتم. چرا چیزی نگفتی؟!اگه گفته بودی ،خوب،من هم باهات می اومدم. ». تو زابل با کسی رفیق نبود. تنها دوستش توی استان،من بودم. فقط به خاطر دوستان شهیدش آمده بود. باشهدا زندگی می کرد. هم رزم شهید:حسن پور محمدی سال۱۳۸۶،در پرواز تهران به کرمان،با حسین همراه بودم. وقتی کرمان رسیدیم،باهم به طرف رفسنجان حرکت کردیم. از لحظه ای که سوار ماشین شدیم،حرف زد و درددل کرد:«خیلی فعالیّت کردم. خیلی تلاش کردم که زندگی خوبی برای خانواده ام مهیا کنم. با همه ی وجودم حاضرم همه ی دارایی خودم رو بدم؛ولی بتونم درراه خدا شهید بشم. ». در طول راه ،مرتب گریه می کرد. یکی یکی شهدا را یاد می کرد. از بچّه هایی که به مقصد رسیده بودند و ازتیرهای شیطان که به انسان اصابت می کند،حرف زد. می گفت«باید زرنگ باشی و از دام شیطان فرار کنی. ». آن قدر گریه کرد که چشمانش قرمز شده بود. حالش خیلی خراب بود. وقتی به رفسنجان رسیدیم،حسین را مستقیم به منزل خودمان بردم. دوساعتی گذشت. تقریباًحالش بهتر شده بود. گفت «نماز می خونم. بعد من رو برسون منزل. ». وضو گرفت و شروع کرد به نماز خواندن. دیدم نماز عجیبی می خواند؛همان تعقیب های نماز شب شهید محمدرضا کاظمی! بااخلاص و با گردن کج،در حال راز و نیاز بود. حال عجیبی داشت. اصلا متوجه من نبود. وقتی نمازش تمام شد،آرام و قرار نداشت. هر چه اصرار کردم بیشتر بمان،قبول نکرد. سوار ماشین شدیم. در راه،مرا قسم داد وگفت: از صحبت های امروزمان،هیچ جاحرفی نزن. دلم خیلی گرفته بود؛خواستم کمی سبک بشم. ما از قافله ی عظیم شهدا جا موندیم. باید ارتباط خودمون بااون ها را قطع نکنیم. با کمک و آبروی شهدا ،هر طوری شده ،باید خودمون رو به مقصد برسونیم. پایان قسمت شصت کانال‌ خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید شمس‌الدین کرباسچی در سال 1336 در سنندج متولد شد، با رسیدن به سن تحصیل در زادگاهش مقاطع تحصیلی ابتدایی و راهنمایی را به اتمام رسانید. پدرش به کار فرش فروشی مشغول بود و از این طریق زندگی را اداره می‌کرد، خانواده‌ی پرجمعیتی بودند و درآمد فرش فروشی بسختی کفاف هزینه‌های زندگی را می‌داد و او ناچار بود تابستان‌ها را در حد توان کار کند. به همین دلیل از وقتی که مدرسه تعطیل می‌شد به همراه برادرش سیف‌الدین، بساط اسباب‌بازی فروشی را در کنار مغازه‌ی پدر پهن می‌کردند و با فروش اسباب‌بازی بخشی از هزینه‌های زندگی خود را تأمین می‌نمودند. در سال 1354 با رسیدن به سن هیجده سالگی به استخدام ارتش درآمد. به خدمت در ارتش علاقمند بود و با فراگیری آموزش‌های نظامی در لشکر 81 زرهی کرمانشاه مشغول به خدمت گردید. مدت‌ها در شهرهای دزفول و اهواز مشغول به خدمت شد و زمانی که گروهک‌های ضد انقلاب مناطقی از کردستان را با حضور نامشروع خود ناامن کرده بودند، به پاوه و نوسود اعزام گردید. جنگ پاوه از اولین درگیری‌های بود که ارتش و سپاه به دستور فرمانده‌ی کل قوا و بنیانگذار نظام مقدس اسلامی، امام خمینی(ره) به صورت مشترک وارد عمل شدند و مأموریت داشتند تا پاوه را از دست عوامل ضد انقلاب آزاد کنند. در این دوران قریب به 5 سال خدمت در ارتش را پشت سر نهاده بود و به درجه‌ی گروهبان یکمی ارتقاء پیدا کرده بود و به عنوان نیروی مخصوص در این مأموریت خطیر حضور داشت. او در بیست و ششم فروردین ماه سال 1359 در منطقه‌ی عملیاتی نوسود، توسط گروهک‌های ضدانقلاب به گروگان گرفته شد و پس از یک ماه از چنگ دشمن آزاد شد و به سنندج بازگشت و سرانجام در سی و یکم اردیبهشت ماه همان سال، در شهر سنندج در حین خروج از شهر بر اثر اصابت گلوله‌ی ضدانقلاب به شهادت رسید و روح بلندش به آسمان‌ها پر کشید و پیکر پاکش در قبرستان قدیمی تایله‌ی سنندج به خاک سپرده شد شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
قبل از خواندن پیام کلیپ را مشاهده کنید حالا اگر کلیپ را مشاهده فرمودید این پیام را ملاحظه بفرمایید : اشاره رهبر معظم انقلاب به کتاب "یادت باشد" می باشد این کتاب اولین بار در سال 1396 در انتشارات شهید کاظمی چاپ شده و تا کنون به چاپ بالای 150 ام رسیده است. دلیل اصلی برای این حجم از استقبال از کتاب یادت باشد به خاطر اشاره‌ای است که رهبر معظم انقلاب به زندگی این زوج جوان انقلابی در دیدار با اعضای خبرگان رهبری در تاریخ 15 شهریور 1397 دارند. ایشان با ذکر بخشی از کتاب می فرمایند این را باید در تاریخ ثبت کرد. علاوه بر آن قلم نویسنده روان است و جذاب و با اینکه داستان عاشقانه است اما از معنویت آن نکاسته است. داستان این کتاب شرح زندگانی شهید مدافع حرم حمیدمرادی سیاهکالی است جوانی اهل استان قزوین بود که هم تحصیل کرده بود و مدرک کارشناسی ارشد نرم‌افزار داشت و هم به ورزش حرفه‌ای می‌پرداخت و دان دوی کاراته داشت. او در حالی که به عنوان عضو تیپ ۸۲ سپاه حضرت صاحب الامر (عجل الله)، برای ماموریت جعفر طیار اعزام شده بود، در عملیات نصر دو در منطقه‌ی حلب و پاییز سال ۹۴ به شهادت رسید. علت نام گذاری این کتاب را از متن کتاب برای شما همراهان گرامی آوردم(فعلا اجازه ویراستار وبار گذاری این کتاب در فضای مجازی داده نشده اگر روزی این اجازه داده شد وحیاتی بوده این کار انجام خواهد شد کتاب جالبی است خود من چندین بار مطالعه کردم) موقع رفتن به من گفت:" فرزانه سوریه که میرم بهت زنگ بزنم، بقیه هم هستن، چطوری بگم دوستت دارم؟ بقیه که می شنون من از خجالت آب میشم بگم دوستت دارم"، به حمید گفتم:" پشت گوشی بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم". قرار گذاشتیم پشت گوشی بگوید یادت باشه ! خوشش امده بود، پله ها را می رفت پایین و بلند می گفت:"فرزانه یادت باشه!"، من هم لبخند میزدم می گفتم:"یادم هست!" کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ماجرای تعظیم دانش آموزان به مسئولان سلام واحترام روابط عمومی اداره کل آموزش و پرورش استان زنجان به اخبار کذب منتشر شده در فضای مجازی با مضمون تعظیم دانش آموزان به مسئولان در مدرسه بیانیه ای صادر کرد در پاسخ به انتشار عکسی با محتوای کذب از مراسم قرآنی مدرسه امام حسن مجتبی (علیه السلام) که سعی در القای دروغین ترویج فرهنگ طاغوتی تعظیم در مقابل مسئولان توسط دانش آموزان را دارد؛ به اطلاع می رساند: حفظ جایگاه والای شخصیتی دانش آموزان در مدارس از مهمترین خطوط قرمز دستگاه تعلیم و تربیت استان است و تمامی برنامه ها و فعالیت تربیتی ذیل موضوع خودشناسی و تقویت هویت و شخصیت والای دانش آموزان در مدارس برنامه ریزی و اجرا می شود. لازم به ذکر است مدرسه امام حسن مجتبی (علیه السلام) از مدارس شاخص استان در اجرای برنامه های تربیتی و قرآنی است و دانش آموزان این مدرسه در هنگام ورود خیرین مردمی و مسئولین حامی قرآن و فرهنگ قرآنی ،که به احترام این کتاب آسمانی و دختران قرآنی وارد این مدرسه می شوند، به رسم ادب با ایستادن در مسیر ورودی مدرسه به استقبال آنان می روند. و این موضوع مطابق موازین اسلام و همزمان با در نظر گرفتن حفظ کامل جایگاه شخصیتی دانش آموزان انجام می شود. تخریب شخصیت يك مدرسه و دانش آموز قرآنی و یا تخریب یک شخصيت یا يك مسئول كه حامی فعالیتهای قرآنی و گسترش فرهنگ اسلامی بوده ،آن هم با استفاده از يك عکس لحظه ای و شیطنت رسانه ای(درست در زمانی که دانش آموزان گلها را روی زمین گذاشته و در حال بلند شدن هستند) آنها را در حالت تعظیم به شهردار نشان داده و جنجال رسانه ای راه انداخته اند ، بر خلاف اخلاق حرفه ای و اسلامی بوده و کاملا دور از عدل و انصاف است. امیدواریم آنان كه با تفسیر به رای خود، اقدام به پخش مطالب تخريبي در فضای مجازی علیه مجموعه های حامی فعالیت های تربیتی و پرورشی در مدارس انجام داده اند ، نموده و بدتر از آنها، کسانی که این خبر کذب را بازنشر می کنند، بتوانند در محضر عدل الهی و مراجع قانونی برای این بی اخلاقی ها که یقینا مصداق "حق الناس" است،پاسخی داشته باشند. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از نوشته:سارا افضلی قسمت شصت ویکم: همرزم شهید: مرتضی حاج باقری حسین، به قدری به شهدا علاقه داشت که مرا متعجب می کرد؛شهدایی مثل شهید عالی و شهید میرحسینی که هر دو از شهدای عملیات کربلای 5 بودند. زادگاه شهید میرحسینی، نزدیک زابل در روستایی به نام《زاهک》بود. حسین، نه تنها در سالگرد دوستش، بلکه هروقت دلش می گرفت و به یاد دوست شهیدش می افتاد،دیگر برایش فاصله معنایی نداشت. از کرمان با هواپیما می آمد تهران، پژویی کرایه می کرد و می رفت گلزار شهدای زاهک. یکی دو ساعتی با شهید خلوت می کرد و قرآن و زیارت عاشورا می خواند.کمی که سبک می شد،همان روز برمی گشت. حسین، زمانی از کرمان می آمد تهران. غیر ممکن بود که زیارت حضرت شاه عبدالعظیم، قبرستان ابن بابویه، سر قبر شیخ صدوق، قبر رجبعلی خیاط و حتی سر قبر پهلوان تختی نرود. عصر بود. رو به من کرد و گفت《حاج مرتضی، زنگ بزن به عباس قطب الدینی،بگو ما امشب می ریم خونه شون مهمونی.》.من هم زنگ زدم به عباس. گوشی را برداشت.بعد از سلام و احوال پرسی گفتم《عباس،امشب دو تا مهمون مثل دسته گل نمی خوای؟》. خندید و گفت《قدم مهمون،روی چشم من!》. خانه های تهران کوچک اند.خانه ی عباس هم مستثنی نبود.شب،خانم و بچّه هایش را برای این که ما راحت تر باشیم،به خانه ی دخترش می برد و برمی گردد.خودش بساط شام را آماده کرد.بعد از شام،سه نفری دور هم نشستیم و تا نیمه های شب از هر جایی حرف زدیم.این اواخر،برخلاف قبل،برایش مهم نبود که جلوی کسی نماز شب بخواند یا نه.رفت،وضو گرفت و شروع کرد به نماز خواندن.به حالتی نماز می خواند که انگار فقط خودش بود و خدا.بعد از این که نماز و قرآن خواندنش تمام شد،دوباره آمد توی جمع ما.گرم صحبت شدیم تا اذان صبح.نماز صبح را که خواندیم،حسین گفت《بچّه ها،پیشنهادی دارم؛ نه نگین!》.من و عباس گفتیم《تا چی باشه!》.گفت《پا شین لباس هاتون را بپوشین،بریم حرم شاه عبدالعظیم.من یه کله پاچه ای مَشت سراغ دارم.بریم صبحانه،مهمون من.》.من و عباس هم اسم کله پاچه که می آمد،هیچ مقاومتی نمی کردیم.گفتیم《قبول.》.آماده شدیم و رفتیم.هر یک مان یک دست کله پاچه خوردیم.حسین گفت《خوب،حاج مرتضی،حاج عباس،الآن دیگه به اندازه ی کافی انرژی دارین؟》.نفهمیدیم منظورش چیست. گفتیم《آره.》گفت《پس اوّل بریم زیارت شاه عبدالعظیم.》.رفتیم زیارت کردیم.بعد گفت《بریم قبرستان ابن بابویه.》.وارد قبرستان که شدیم،حسین،کفش و جوراب هایش را درآورد.با پای برهنه در قبرستان قدم می زد.ما را سر قبر همه ی شخصیت هایی برد که تا آن روز نمی دانستیم آنجا دفن شده اند؛از جمله پهلوان تختی.خلاصه،از ساعت ده صبح،ما را از این مقام به آن مقام و از این مقبره به آن مقبره برد.دیگر هم من و هم عباس حسابی خسته شده بودیم.دویدم دست حسین را گرفتم و گفتم《جون مادرت،یه کله پاچه به ما دادی،بگو پولش چند می شه،بهت بدیم،ما رو ول کن،بریم.پدرمون رو درآوردی...》.خندید و گفت《وقتی کله پاچه را خوردین،مگه نگفتم انرژی دارین،گفتین آره؟》. پایان قسمت شصت ویکم کانال‌ خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
اوایل بهمن ماه سال ۱۳۶۵ عملیات کربلای ۵ در حال انجام بود . میل عجیبی در من موج میزد تا خودم را به منطقه عملیاتی شلمچه برسانم . موضوع را با یکی از همکاران در میان گذاشتم. با تعجب پرسید چه جوری سازمان ما که در آنجا حضوری ندارد ؟ گفتم بسیجی بریم . پرسید موافقت اداره را چگونه بگیریم ؟ گفتم یک مرخصی ۱۵ روزه می گیریم و می رویم . تردید داشت . بهش گفتم فریدون ، اگر نمی توانی بیای حرف منو نشنیده بگیر . فرداش آمد گفت کی می خواهی اقدام کنی ؟ گفتم امروز گفت گفت منم هستم . باری مرخص گرفتیم وفردای آن روز به یکی از پایگاه های اعزام نیروی به بسیج سپاه که در میدان جمهوری اسلامی تهران بنام پایگاه مقداد رفتیم اما مسؤل کارگزینی ، گفت ما اعزام انفرادی نداریم و شما باید به پادگان ولیعصر مراجعه کنید . به پادگان و لیعصر مراجعه کردیم در آنجا گفتند ما تنها نیروی متخصص اعزام می کنیم مانند جوشکار و مکانیک و راننده ماشین آلات راه سازی راننده پایه یک و دو . من گفتم ما گواهینامه پایه دو داریم و رانندگی هم بلدیم . پس از تشکیل پرونده ناهار و نماز را در همان پادگان انجام دادیم. دو برگه ماموریت به فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله(صلوات الله )واحد تدارکات لشکر به همراه دو فقره بلیت قطاربه مقصد اندیمشک و مقداری پول به ما دادند . فردا با قطار بسوی اندیمشک حرکت کردیم . در پادگان دوکوهه به مقر لشگر رفتیم و خود را معرفی کردیم و شب را در آنجا ماندیم و فردا به همراه یک خودرو به شلمچه رفتیم و خود را به مسؤل ترابری سبک معرفی کردیم که در موقعیت شهید چمران قرار داشت . ادامه دارد . کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
منطقه عملیاتی شلمچه از نظر وسعت بسیار محدود بود ، آخرین نقطه که واحدهای پشتیانی و انبارهای مهمات و سلاح های سنگین مستقر بودند با لجمن(در اصطلاحات نظامی «لجمن» به معنای لبه جلوی منطقه نبرد است.) از نظر هوایی حداکثر دو کیلومتر و از نظر زمینی نیز حداکثر پنج کیلومتر بیشتر فاصله نبود . در همین زمین محدود ارتش عراق هم آب به آنجا سرازیر کرده بود و تقریبا حالت یک مرداب و دریاچه کوچک کم عمق را بوجود آورده بود همین وضعیت باعث شده بود در بخشی نیز یک اسکله کوچکی درست شود که بچه ها با قایق های موتوری از آنجا رفت و آمد می‌کردند . پس از حضور و معرفی خود به واحد ترابری سبک لشکر در موقعیت موسوم شهید چمران به واحد تدارکات معرفی شدیم که پس از دریافت لباس و پلاک شناسایی به واحد خود برگشتیم . جالب بود ما در منطقه عملیاتی که هنوز انجام مرحله های بعدی عملیات محتمل بود و همینطور امکان پاتک عراقی ها متصور و از آن مهم‌تر بعلت کمی عمق منطقه عملیاتی به سادگی امکان زدن موقعیت ما با سلاح های نیم سنگین مانند خمپاره اندازها وجود داشت ما در دو چادر صحرایی بزرگ مستقر بودیم که در هرکدام ۸ نفر ظرفیت داشتند. بگذریم فردای آن روز به هرکدام ما یکدستگاه خودرو لندکروز باری تحویل دادند که وضعیت خودرو من نشان می‌داد او چقدر در منطقه عملیاتی خدمت کرده است و واقعا خسته بود . فرمانده لشکر در آن زمان حاج محمد کوثری نماینده فعلی مجلس بود که یک روز به هنگام حمام گرفتن در حمام های صحرایی او نیز مانند دیگران در صف ایستاده بود ، من او را نمی شناختم یکی از دوستان معرفی کرد . یادش بخیر در سال ۶۱ یکبار حضور در این لشکر را که آن موقع تیپ بود و فرمانده آن هم شهید والامقام حاج همت بود بعنوان یک بسیجی رزمنده تجربه کرده بودم . از فردا کار ما شروع شد گاهی شب ها نیروی های خط اول نبرد را با نیروهای دیگر جا به جا میکردیم و گاهی هم در روز و در شب مهمات و خوراک به لجمن می بردیم . صحبت از شب شد ، حیفم آمد حس خاص خودم را نگویم ، شب ها مجبور بودیم با چراغ خاموش در یک راه باریکه که دو طرف آن مملو از آب بود حرکت کنیم ، تاریکی شب ، موج آب و آسمان زیبا و آرامش و سکوت در آن ماه از سال که هوای شلمچه نه سرد بود و نه گرم حس زیبای به من می‌داد و گاهی اصلا یادم می‌رفت که اینجا کجاست و من اینجا چه کار میکنم . خدایا چرا ما انسان های ناشکر تو میان انبوه بیشمار نعمت های زیبای تو به جای بهره‌مندی درست برای رشد و تعالی با هم در ستیزه هستیم ؟ روزها و شب ها می‌گذشت کار ما همین بود . در ضمن ما دو نفر با دوستان راننده دیگر که‌ در یک چادر بودیم و اکثرا بچه های تهران بودند خیلی متفاوت بودیم . آنان در رفتار و گفتار بسیار راحت بودند. محدودیتی برای خود قائل نبودند و این وضع در روزهای نخست هم ما را معذب کرده بود و هم آنان را ولی کم کم همدیگر را پذیرفتیم ما فهمیدیم در کنار آن رفتارها و گفتارهای خاص گوهری بنام ایمان و اخلاص موج می‌زند و پوسته ها شایسته قضاوت نیستند و در واقع تنها مشکل ابتدایی ما عدم فهم زبان یکدیگر بود می‌دانستم یکی از دوستان و بچه محل های عزیزم بنام قدرت اله تاجیک در لشکر واحد مهندسی رزمی است . او از سال ۶۱ که با هم به جبهه رفتیم دیگر در جبهه ماندگار شده بود . جالب اینکه نه عضو رسمی سپاه شد و نه بکاری دیگر اشتغال داشت بلکه همواره در جبهه بود . من دوبار به مقر آنان که در مسیر رفت و برگشت ما بود رفتم ولی او نبود به دوستانش گفتم به او بگویند فلانی اینجاست در مقر فلان ولی او به دیدن من نیامد راستش من کمی از این بابت ناراحت شدم و دیگر پیش او نرفتم . سه روزی گذشته بود که سر یک پیچ در مسیر لودری متوقف بود و بنظر می‌رسید در اثر اصابت خمپاره آسیب دیده است توجه مرا بخودش جلب کرده بود و در رفت و برگشت ها مدام با آن و راننده اش فکر میکردم . چهار روزی از آخرین باری که به موقعیت قدرت رفته بودم می گذشت که در یکی از بازگشت ها باز تصمیم گرفتم به دیدن او بروم وقتی نزدیک مقر او شدم نوشته های پارچه ای که در آنجا نصب شده بود خبر از پرواز او می‌داد . شوکه شدم وارد سنگرشان شدم ماجرا را جویا شدم گفتند چند شب پیش در سر پیچ با لودر در حال رفع تنگی آن بوده که بر اثر برخورد ترکش خمپاره به پشت سرش درجا به شهادت رسیده است خیلی گریه کردیم و یکی از آنان گفت که یک روز قبل از واقعه تصمیم داشت به دیدنت بیایید ولی ... من در زندگیم زیاد گریه کرده ام ولی اینبار آنقدر راحت گریه میکردم که انگار از کوهسار آب روانی بدون هیچ مانعی به دشتی روان است . روحش شاد و یادش گرامی باد ادامه دارد ... کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال‌ خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
وقتی از تهران سوار قطار شدیم تا به اندیمشک برویم خوب راه نسبتا طولانی در پیش بود و فرصت فراوان برای دو همسفر که از قضا با هم همکار هم بودیم از هر دری با هم سخن می گفتیم که یکی از آنها پاسخ به این پرسش بود . اگر شرایط مهیا بود با توجه به اینکه ما هردو دوره افسری را به پایان رسانیده بودیم و من سابقه حضور در جبهه بصورت بسیجی و فرماندهی پایگاه و معاونت گروهان عملیاتی در کردستان را داشتم و فریدون نیز قبلا دو سالی در خوزستان خدمت کرده بود و بطور نسبی با جبهه های آن دیار آشنا بود . هویت خودمان را بگوییم تا زمینه استفاده بیشتر و بهتر از دانش نظامی و تجربه خدمتی ما فراهم گردد ؟ پاسخ اجمالی ما این بود بگذار برویم ببینیم شرایط چگونه است و سپس تصمیم گیری می کنیم . یکی از روزها ، اول صبح با باری از مهمات به سمت خط مقدم حرکت کردم آفتاب تازه در حال گستراندن خوشه های طلایی خود بود و من آهسته حرکت می‌کردم و به اطراف نگاه میکردم که هنوز جنازه نیروی های کشته شده عراقی در اطراف دیده می‌شد و من به این وضع فکر میکردم چرا ؟ دقایقی بعد با گذشت از یک سه راهی که معروف بود به سه راه شهادت یا مرگ گذشتم . روزهای بعد در همین سه راه برای من اتفاقی می افتد که در زندگی من بسیار اثرگذار شد . باری به خط مقدم رسیده بودم که سنگربندی آن اینگونه بود یک معبر حداکثر ۴ متری که دو طرفش خاکریز بلندی داشت و هر بیست متر هم در دامنه خاکریز سمت دشمن سنگرهای جمعی با گنجایش حداکثر ده نفر با گونی های پر از خاک و الوارهای ضخیم و خاک انبوه ساخته شده بودند و سنگرهای انفرادی که در برخی از آنها سلاح های مختلف کار گذاشته شده بود نیز مکمل این سنگرهای محافظتی بودند . پس از تخلیه بار قصد برگشتن را داشتم که ناگهان عراقی ها اقدام به آتشباری با خمپاره نمودند این گلوله باران به حدی شدید بود که انگار رگبار باران بهاری است . همه با عجله وارد سنگرها می شدند من هم ماشین را رها و وارد یکی از سنگرهای جمعی شدم . مهندسی این سنگرها اینگونه بود که درب آن بسمت معبر بود ولی با یک زاویه چهل و پنج درجه وارد قسمت اصلی سنگر می‌شدی این نحوه از ساخت باعث می شد هنگام برخورد پرتابه ها و انفجار ترکش های آنها به قسمت اصلی سنگر نفوذ نکنند . وقتی من وارد شدم تقریبا سنگر پر بود ناچار بودم در همان ورودی روبروی معبر بنشینم که در صورت انفجار اصابت ترکش ها حتمی بود . البته با توجه نحوه دو خاکریز و فاصله کم آنها از هم احتمال اینکه پرتابه ای بین آنها فرود آید کم بود ولی من از نظر احتیاط کمی نگران بودم به همین جهت به بغل دستی گفتم کمی داخلتر برود تا من هم در بخش درونی سنگر قرار بگیرم ولی او علیرغم اینکه یک تکانی خورد ولی به خاطره نبودن فضا ، جایی برای من خالی نشد که با اصرار دوباره من پیشنهاد کرد جاهایمان را عوض کنیم که من قبول نکردم و ناچارا تسلیم شرایط شدم ، دقایقی سپری شد که یکی از افراد گفت بچه ها نکنه عراقی ها بیان جلو ، بیرون کسی هست ؟ بلافاصله یک جوانی که تازه از مرز نوجوانی عبور کرده بود بلند شد و به سختی خود را به بیرون سنگر کشاند هنگام خروج یکی گفت این کلاه آهنی را بگذار سرت . جالب بود همه کلاه نخی و پشمی بر سر داشتیم . چند لحظه گذشت همان شخصی که گفت بچه ها عراقی ها جلو نیایند یک‌دستش ، توجه مرا جلب کرد که در آستین لباس نبود و دور آرنجش نیز باند پیچی شده بود و بخشی از یک قطعه فلز از گوشه باند پیدا بود . یکی از بچه ها گفت حاجی چرا نمی‌روی بیمارستان سیدالشهدا ترکش خارج کنی ؟ آن برادر با لبخندی زیبا گفت کاری با من نداره ان شاالله بعد از عملیات میرم ولی الان نه . خارج کردن این هم اینجا ممکن نیست باید برم اهواز و شاید تهران پس ولش کن . همه خندیدند از بغل دستی پرسیدم ایشون چکاره است ؟ گفت فرمانده گروهان است . راستی آن زمان درجه نبود همه یک شکل و همدل . چقدر برادران آن روزها دوست داشتنی بودند . حیف ! کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
گاهی تنها تفاوت آرمی بود که برجیب برخی افراد نصب بود که نشان می‌داد او کادر است هرچند کادرهای رسمی هم بودند که آنان همین آرم را هم نمی‌زدند و وقتی می پرسیدی چرا روی لباس تان آرم نصب نکرده اید ؟ با اخلاص تمام می گفتند هنوز لیاقت نصب آن را بدست نیاوردم . پس از آرامش نسبی من در حال برگشتن یاد گفتگوهای خودم و فریدون افتادم که اگر شرایط مهیا بود سمت های بالاتر را بپذیریم ولی رفتارها و گفتارهای این عزیزان مثل آن فرمانده مجروح ، آن نوجوان و آن جوان بغل دستم که به من یادآور می شدند اینجا شایستگی ها با دانش و تجربه معنا نمی‌شوند یک شرطی لازم است که هرکسی آن را ندارد . عشق ناخودآگاه خنده ام گرفت . شب داستان را به فریدون تعریف کردم و گفتم اگر کمی در معرفی نکردن خود تردید داشتم الان یقین دارم که اصلا نباید گفت و رانندگی کردن برای من کافی است زیرا شرط اول فرماندهی در سطح فرمانده دسته و گروهان و گردان در اینجا دست شستن از دنیا و مافیها آن است و باید نگاهی به پشت سر نداشته باشی و تنها به شهادت بیندیشی . بله دانش نظامی خوب است ولی در لجمن کافی نیست شاید برای ستاد و قرارگاه خوب باشد . شهید آوینی در یکی از بخش های روایت فتح جملات جالبی دارد زمانی که می‌خواهد وضعیت غواصان که می خواهند به آب خروشان اروند وارد شوند را توصیف کند . آن جملات که در قالب دکلمه بیان می‌شود ، بنوعی تقابل عشق و عقل است . آن شهید والامقام با اشاره به آیه ۱۹۵ سوره بقره که می فرماید " لاتلقوا بایدیکم الی التهلکه " یعنی با دستانتان خودتان را به هلاکت نیندازید . حال غواصان رزمنده را با کلام نافذ خود به تصویر می کشد . جان کلام او این است عقل مصلحت اندیش می‌گوید خود را با دست خودت به هلاکت نیفکن ولی عشق می‌گوید پروانه وار خود را به آتش بزن که این هلاکت عین حیات است . من نیز در آن دوره از این تقابل عقل و عشق موارد بسیار دیدیم با اینکه من با فرهنگ عشق به شهادت در بسیج بیگانه نبودم ولی بنظرم عمق حقیقت عشق را درنیافته بودم و گاهی نگاه فقیه اندر سفیه در من خودنمایی می‌کرد. ادامه دارد کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
نمونه های از این دوگانه عشق و عقل یک : قبلا اشاره کردم مهمات در روی زمین نه زاغه های سرپوشیده نگهداری می‌شدند که بصورت دایره دوره مهمات ها خاکریزی زده شده بود و تنها از بخش پشتی می‌توانستی وارد این حصار شوی من نیز برای بارگیری بارها و بارها به این مخازن رفتم . اولین بار که رفتم ماشین رو به راهنمایی سه نفر از برادران بسیجی که مسؤل بار زدن بودند نزدیک جعبه های مهمات پارک کردم و خودم کنار ماشین ایستاده بودم و بطور عادی انتظار این بود که مهمات ها را به ارامی و احتیاط کامل بار بزنند ولی باکمال تعجب دیدم آنان جعبه ها را تقریبا در حد پرتاب درون خودرو می اندازند که محترمانه به کارشان اعتراض کردم که یکی از آنها گفت نگران نباش مشکلی پیش نمی آید و با انگشت به آسمان اشاره کرد ولی من قانع نشدم ، دیگری که کمی مسن تر بود گفت برادر اگر نگرانی برو بیرون پشت خاکریز بنشین پر که شد صدات میکنیم بیا . گفتم من فقط نگران خودم نیستم خودتان و این همه مهمات. خندید گفت نگران ما نباش ما هم خدای داریم. دوم : روزی قرار شد به همراه چند تن از برادران بسیج مهمات عراقی ها که در خطوط قبلی نبرد باقی ماننده بود را جمع آوری و به همین مخازن مهمات انتقال دهیم وقتی رفتیم یکی از برادران که قد بلندی داشت بی مهابا بر روی مهمات باقی مانده راه می‌رفت و بدون رعایت هیچگونه احتیاط آنان را وارسی و گاهی به آنسو و این سو پرتاپ میکرد . چند بار با توجه تجربه خودم در کردستان که این نوع بی مبالاتی ها چه حوادث جانی و مالی جبران ناپذیری داشته است مثل شهادت دوست و همدوره خودم ستوان محسن لشکری در بانه سال ۶۳ که با انفجار خمپاره اندازه به فیض شهادت رسید ، بارها به این دوستان تذکر دادم و حتی در یک مورد فتوای امام را به آنها گوشزد کردم ولی باز همان پاسخ ها توکل و عشق و عقل . سوم : بعدازظهری با فریدون نزدیک چادر روی یک خاکریز نشسته بودیم و صحبت میکردیم که یکباره هواپیمای جنگی عراق در ارتفاع بالا دیده شدند با آن صداهای گوش خراش . البته این اولین بار نبود و هواپیمای جنگی ما نیز بارها بصورت زوجی در آسمان منطقه آمد و شد داشتند ولی از ارتفاع پایین . هواپیمای عراقی در آسمان بودند و ضد هوایی ها هم فعال و ما نیز سیر حرکت هواپیماها را تعقیب می کردیم که ناگهان در نزدیکی ما دود بسیار سفیدی نمایان شد که یکی فریاد زد فکر کنم شیمیایی زدند که بلافاصله من و فریدون خودمان را به چادر رساندیم و ماسک های خود را بصورت زدیم و به بیرون برگشتیم که در این لحظه با خنده شدید برخی برادرها روبرو شدیم که هیچکدام ماسک نزده بودند . با دست اشاره کردیم که شیمیایی است که یکی از آنان گفت ماسک بردار وقتی برداشتم گفت دادش فسفری بوده و همه خندیدیم . بعد از آن هر وقت در چادر بوی بدی می آمد یکی از دوستان با شوخی به ما می گفت فلانی شیمیایی زدن و باز قهقهه خنده . چهارم : برای سرویس ماشین رفته بودم تعمیرگاه ، اوستای تعمیرکار مردی حدودا پنجاه ساله بود که بشدت سرفه می کرد . پرسیدم مشکل چیه ؟ گفت از شیمیایی است . پرسیدم خوب پس چرا ماسک نمیزنید ؟ چفیه اش نشون داد گفت هرموقع شیمیایی بزنن خیسش میکنم می گیرم جلوی دهن و بینی . گفتم فکر نکنم موثر باشه ، خوب اگر کارساز بود که نباید سینه شما اینقدر درگیر باشه ؟ با خنده گفت دوای هر دردی با اوستا کریم ولش کن . البته بعد گفت با ماسک امکان کارکردن نیست . ادامه دارد ... کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ساعت ۴ صبح توسط مسؤل واحدمان بیدار شدم ، گفت سریع برو به تدارکات ، هوا تاریک و کمی سرد بود . به تدارکات لشکر که رسیدم ، گفتند سریع برو مهمات بار بزن و ببر خط . تقریبا ۴ سرویس رفتم ، آخرین سرویس بود کم کم هوا روشن می‌شد و من به سه راه شهادت برای عده ای و سه راه مرگ برای عده ای دیگر نزدیک می شدم . نام جالبی بود کشته شدن برای آنکه خود را مجاهد فی سبیل الله می دانست سه راه شهادت بود و برای کسی که چنین باوری نداشت سه راه مرگ . این نام را ظاهرا بخاطر اینکه در شب های اول و دوم عملیات در این سه راهی خیلی ها پر کشیده بودند و خیلی ها هم به خاک افتاده بودند گداشته بودند . آن شب ظاهرا عراقی ها یک سری تحرکاتی داشتند که نشانه می‌داد احتمالا پاتکی در کار است زیرا نسبت به روزها و شب های پیشین گلوله باران مواضع ما بیشتر شده بود و من نیز این وضعیت را با همه وجودم احساس می‌کردم. تعدادی گلوله خمپاره در نزدیکی های ماشین پر از مهمات من به درون آب می خورد که ناگهان یک خمپاره آنقدر نزدیک خودرو من خورد که ماشین بشدت دچار تکانه شد و آب و لجن به روی ماشین پاشیده شده به صورتی که دیگر دیدن جاده و روبرو ممکن نبود و من برف پاکن را زدم که وضع را بدتر کرد و باعث شد شیشه ماشین که از قبل هم بخش هایش با گل پوشانیده شده بود تار و گل آلوده تر شود . ماشین مدام در چاله و چوله های جاده می افتد من که کلاه آهنی هم برسرداشتم هی بالا و پایین می‌رفت و تمرکزم را کلا بهم زده بود که بی اختیار آن را از سرم برداشتم و به بیرون پرتاب کردم . ترسیده بودم و مضطرب بودم . به هرحال متوجه شدم به سه راهی رسیدم اول کمی ترسم کم شد ولی نمیدانم چرا نام سه راهی ترسم را چندبرابر کرد ؟ هرچه سعی کردم برخودم مسلط شوم نمی‌شد و در تنهایی در آن سپیدم نیمه تاریک قادر نبودم خودم را در شرایط معنوی قرار دهم از طرفی تعداد گلوله های که شلیک می شدند و صدای پی در پی انفجار هم در آن هوای گرگ و میش و تنهایی من دست به دست هم داده بودند تا ایمان مرا محک بزنند و به خودم نشان بدهند که مرز ادعا تا عمل چقدر با هم فاصله دارند . بله در جمع می‌توانیم به همدیگر جو بدهیم و احساس و شور بپا کنیم ولی در تنهای چنین ابزار اثرگذاری نیست شعور نیاز است . خواستم به مسیر ادامه بدهم ولی جرات آن را نداشتم . مدتها بود یک تانک نیمه سوخته در کنار این سه راهی دیده می‌شد چشمم به او افتاد ماشین را روشن و با برف پاکن های که در حال حرکت را رها و خودم را کنار تانک رساندم . چند لحظه ای روی دو زانو نشستم و به تانک تکه داده بودم که برگشتم به پشتم نگاهی انداختم مرد حدودا پنجاه ساله ای را دیدم که کلاه پشمی بر سر و بادگیر آبی برتن داشت و یک قبضه کلاش در دست ، نشسته بود و به تانک تکیه داده بود . با دیدن او کمی آرامش پیدا کردم برگشتم که با او صحبت کنم که دیدم چشمانش بی حرکت باز است با دست زدم روی دوشش و گفتم برادر و عمو ناگهان با پهلو به زمین افتاد ، تازه فهمیدم شهید شده است ولی آثاری از زخم و خون در ظاهرش نبود . ترسم هر لحظه بیشتر می‌شد ، یک لحظه بخودم گفتم اگر همینطور اینجا بنشینم احتمال اینکه مورد اصابت ترکش خمپاره قرار بگیرم زیاده خوبه برم زیر تانک که تقریبا یک متری از زمین ارتفاع داشت ولی منصرف شدم و به صورت دمر روی زمین کاملا دراز کشیدم و صورتم را روی زمین گذاشتم . در یک آن روحم پرواز کرد و به خانه ام ، خانه ای که پدر و مادر پیری شاید الان خواب باشند یا برای نماز بیدار شده باشند و اگر از وضع فعلی تنها پسر خودشان آگاه بودند نمیدانم چه حالی داشتند ؟ آن طرف تر هم حتما همسر جوان و بار دارم با دختربچه دو ساله ام در خواب شیرین هستند و ممکن است دیگر آنان را نبینم . در همین حال و هوا بودم که احساس کردم کسی مرا صدا می‌زند. برادر برادر سرم را برگرداندم سه برادر بسیجی از کمر یکی از آنان خون ریخته بود و تقریبا بی حال بود و آن دو رفیقش او را کمک می‌کردند تا حرکت کند ، بلند شدم و نشستم کل صورتم خیس بود نمیدانم قطرات اشک بود یا عرق . یکی از آن پرسید راننده ماشین شما هستید ؟ گفتم بله . گفت ما را به عقب ببر این برادرمان مجروح است و خون زیادی ازش رفته است ، بلند شدم و گفتم قبل از رفتن باید مهمات ها را تخلیه کنیم ، یکی گفت لازم نیست ما روی آنها می نشینیم ، گفتم نه خطرناکه . خلاصه مهمات ها را خالی کردیم گوشه ای ماشین را دور زدم و کمی شیشه جلویش را پاک کردم و همگی سوار م و آن مرد میانسال فوت شده را هم گذاشتیم داخل خودرو و راه افتادم دم اسکله ایستادم و آنها و مجروح و شهید را پیاده کردیم ادامه‌ دارد کانال‌ خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال‌ خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
من رفتم بسمت مقر تدارکات . آفتاب دیگر بالا آمده بود که نشان می داد نمازم قضا شده است . یکی از برادران تدارکات مرا بغل کرد و گفت برادر سهرابی اجرت با خدا و شهدا یک سرویس دیگر بروید و بعد برید استراحت کنید . گفتم من خسته ام و نمازم را هم نخوانده ام باید به چادر خودم برگردم نگاهی کرد تا خواست چیزی بگوید برادر دیگری گفت برادر اگر بخواد بره هم نمی‌تونه بره ، رادیاتور ماشین سوراخ شده و دارد بخار میکنه . بله جلوی ماشین چندین ترکش خورده بود دبه ای آب در رادیاتور ریختیم و بسوی چادر خودمان حرکت کردم . بیست روزی بود که آنجا بودیم برای من وقت برگشتن بود . به فریدون گفتم من می خواهم برگردم . گفت چرا ؟ گفتم مرخصی تمام شده است. گفت چند روز پیش گفتم بریم . گفتی بزار اوضاع جبهه آرام تر شه بعد می‌ریم ، حالا چی شده که میگی می خواهی بری ؟ گفتم باید برم تو می خواهی بمونی بمون . گفت ، نه دیگه با هم اومدیم و با هم می رویم رفتیم پیش مسؤل واحد من گفتم ما می خواهیم برگردیم . با تعجب گفت الان ماموریت شما مکر سه ماهه نیست ؟ من نمیتونم تسویه بدم . گفتم بردار فلانی ما هر دو افسر ژاندارمری هستیم با مرخصی شخصی آمدیم و الان پنج روز هم از مرخصی ما گذشته است و اداره ما برای ما غیبت رد میکنه . با چشمانی گرد شده و دهانی باز گفت واقعا ؟ گفتم بله من برگه مرخصی ام را همراه داشتم به او نشان دادم . با کمی مکث گفت می توانم یه کاری براتون بکنم ، یک مرخصی اضطراری یک روزه بهتون بدم با هر ماشینی که خواست بره دوکوهه شما هم باهاش برید . خداحافظی خاصی بین ما صورت گرفت . گفتم اگر میشه فعلا تا ما نرفتیم به بچه های دیگه چیزی از ما نگید . گفت باشه . فردا با ماشینی که به دوکوهه می‌رفت ما را هم با خودش برد . چیزی که برایم ماند سکوت و تفکر و تامل و گریه در تنهایی بود . بله این تلنگر کجاها که مرا نبرد از حوزه تا دانشگاه از مرگ دینی تا دوباره زنده شدن در حیات معنوی در این خاطره بارها بنام فریدون اشاره کردم خوب است بنویسم فریدون که بود و چه شد . فریدون از افسران دوره سوم آموزشگاه افسری ژاندارمری بود و فامیلی اش علیمرادی بود او مدتی بعد در رشته روابط بین الملل پذیرفته شد و از ژاجا کلا منتقل شد و بعدها مدتی در یکی از کشورهای اروپایی در سفارتخانه ایران عهده دار وظایفی بود . ایام گذشت در سال ۸۹ شنیدم که جانشین سازمان زیباسازی شهرداری تهران شده است از یکی از دوستان مشترک شماره موبایلش را گرفتم زنگ زدم پس از چندین بار تماس بالاخره پاسخ داد خودم را معرفی کردم و انصافا خیلی صمیمی مثل گذشته برخورد کرد و گفت فلان جا هستم و تعارف کرد پیشش بروم و دیداری تازه کنیم . یک روز نزدیکی محل کارش بودم زنگ زدم جواب نداد . گفتم میرم اگر باشه می بینمش . رفتم از مسؤل دفترش پرسیدم آقای علیمرادی هستند ؟ گفت آقای دکتر منظورتان است ؟ گفتم بله . رفت داخل و برگشت گفت جلسه ای دارند و منتظر باشید ، یکساعتی گذشت وقتی مسؤل دفتر خواست دوباره به داخل برود گفتم یادآوری می کنید ؟ گفت بله . رفت چند لحظه بعد آمد گفت دکتر جلسه اش طولانی است گفتند شما بروید ایشان با شما تماس خواهد گرفت . آمدم بیرون با خودم گفتم آدم ها وقتی درجه یا منصب یا پیشوندی جلوی اسمشان نیامده است خیلی بهتر هستند ؟ لبخندی زدم و رفتم و فریدون هنوز تماس نگرفته است . پایان راوی:سرهنگ‌ ستاد ابوالفضل سهرابی کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شب کربلای پنج پلاکش رو کند و پرت کرد تو کانال پرورش ماهی. رفیقش گفت: چیکار داری میکنی؟! چرا پلاکت رو میکنی؟ الان تیر میخوری، مفقود میشی. گفت: «فلانی! من هرچی فکر میکنم امشب تو شلمچه ما تیر میخوریم؛ با این آتیشی که از سمت دژ میاد، دخلِ ما اومده. من یه لحظه به ذهنم گذشت اگه من شهید بشم جنازه‌ی ما که بیاد مثلاً جلوی فلان دانشگاه عجب تشییعی میشه! به دلم رجوع کردم دیدم قبل از لقاء خدا و دیدار خدا، دارم. میخوام با کندن این پلاکه و با نیامدن جنازه یقین کنم که جنازه‌ای نمیاد که تشییع بشه که جمعیتی بیاد و این شهوت رو بخشکونم.» تیر خورد و مفقود شد... مفقود شد؟! اگه مفقود شد چرا خاطره‌هاش گفته میشه؟ چی برا خدا بود و تو اَبَر کامپیوتر خدا گم شد؟ خدا یه زیر خاکی‌هایی داره که نگه داشته روز قیامت رو کنه و بگه دیدید ملائک؟ ببینید این هم جوون بوده. اونجا فتبارک الله أحسن الخالقین رو ثابت میکنه! به روایت حاج حسین یکتا کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan