eitaa logo
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
1هزار دنبال‌کننده
615 عکس
271 ویدیو
1 فایل
مقام معظم رهبری: "نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد...... هدف ما ارائه و ترویج فرهنگ ارزش های دفاع مقدس می باشد با این نیت اقدام به راه اندازی کانال خاطرات فراموش شده نموده ایم @Alireza_enayati1346
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت «» خاطراتی از حسین_ بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت سی وهفتم: همرزم شهید: رضا نژاد شاهرخ آبادی آمدم سمت سنگر. مرتضی بشارتی، مسجدی وحسین بادپا بیرون سنگر بودند. همین که مرا با یک الاغ دیدند، آمدند سمت من. با تعجب گفتند « این الاغ رو از کجا آورده ای ؟!». خندیدم و گفتم «این الاغ از امروز اومده به ما در کار تدارکات کمک کنه و برامون نفت، آب و آذوقه بیاره! من رو باش که هر لحظه به فکر شماها هستم!». همه خندیدند. حسین گفت «هر کسی برای اولین بار سوار الاغ بشه، من بهش گواهی نامه می دم.» گفتم «کاری نداره.». سوارش شدم الاغه به قدری چموش بود و طوری محکم زمینم زد که کمر، دست و پاهام درد گرفت. دو نفر دیگر، بادی به غبغب شان انداختند و گفتند «رضا، این، کار تو نیست. حالا ببین ما چه کار میکنیم!». آن ها را هم بد جور زمین زد. بقیه ی بچه ها که این وضعیت را دیدند، بی خیال الاغ شدند. دوباره گفتم «من، یه بار دیگه امتحان می کنم.» حسین گفت «رضا، بی خیال شو! ممکنه دست و پات بشکنه» گفتم نه! رفتم یک دهنه برای مهارش درست کردم کمی علوفه، همان دور و بر پیدا کردم و جلویش ریختم. آن روز به هر ضرب و زوری بود، توانستم سوارش شوم. از آن به بعد، فقط به من سواری می داد. هیچ کس نمی توانست نزدیکش شود. حسین، چند باری امتحان کرده ولی نتوانسته بود یاد بگیرد. روزی با حالت اعتراض آمد و گفت «رضا، من هم برای حموم به این الاغ نیاز دارم! نمی شه که فقط تو از این الاغ استفاده کنی». زمانی که واحد اطلاعات عملیات، خط را به یکی از گردان های لشکر تحویل داد، آقای جمالی، فرمانده ی آن گردان بود. وقتی آمد خط را تحویل بگیرد، الاغ را آوردم. گفت «این هم هدیه ی من!». آقای جمالی با تعجب نگاه کرد وگفت «چه کارش کنم؟!». گفتم «شما می تونین کارهای تدارکاتی روباهاش بکنین. ». به مرتضی بشارتی گفتم «بیا من یه کم درمورد الاغم بهت توضیح بدم،به دردتون می خوره. ». خندید گفت «الاغه دیگه!». گفتم «نه! این الاغ، با همه ی الاغ های دیگه فرق می کنه. ». گفتم « از این طرف که می رین سمت قرارگاه، سوارش بشین. وقتی که خواستین برگردین، آذوقه و وسایل تون رو بذارین روش. خودش راه بلده. ». یک روز، مرتضی بشارتی، الاغ را می برد قرارگاه. همین که به قرارگاه میرسد نفت، سلاح و اُورکتش را می گذارد روی الاغ. خودش می رود حمام. وقتی که حمامش تمام می شود و بیرون می آید ،هر چی اطراف قرار گاه را نگاه می کند، الاغ را نمی بیند! آمد پیش من. گفت «رضا، الاغ نیست!». گفتم «دستت درد نکنه. چند روز نتوانستی نگهش داری؟! خوبه این همه بهتون سفارش کردم!». یک تلفن قورباغه ای داشتیم. زنگ زدم به نگهبانی، گفتم « اگه یه سیاهی اومد سمت شما. نه عراقیه، نه گرازه؛ الاغه. ». اتفاقاً الاغ رفته بود آنجا. بچّه های نگهبانی گرفته بودندش. حسین خندید و گفت: اون زمان که الاغ مسلح نبود ،کسی جرأت نمی کرد بره سمتش؛ چه برسه به حالا که مسلح هم هست! پایان قسمت سی وهفتم کانال‌ خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از حسین_ بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت سی وهشتم: قبل از عملیات والفجر8، برای این که وضعیت منطقه و جزر و مد آب را از هر لحاظ بررسی کنیم، حدود هشت ماهی طول کشید. بیشترین شناسایی را برای عملیات والفجر8کردیم. کار شناسایی اروند، خیلی سخت بود. عرض اروند، 800 متر بود. ده پانزده روز مانده به عملیات، هر شب می بایست برای شناسایی می رفتیم. سه محور داشتیم. شاید نزدیک به 45 مرحله، در هر یک از این محورها، از اروند عبور کردیم. شب ها، چیزی به نام خواب معنا نداشت. وقتی وارد اروند می شدیم، جریان آب طوری بود که وضعیت ما را سخت و دشوار می کرد. انگاری چهل کیلومتر می دویدیم. صبح که می شد، می رفتیم محور، دیده بانی می کردیم. فقط ظهرها سه چهار ساعت می خوابیدیم. شب دوباره می رفتیم. خستگی و بی خوابی، به همه ی بچّه ها فشار آورده بود. حسین بادپا، شبی برای همین خستگی، با تاخیر سر شیفت رفت. فردایش، به علت حساسیت کارش مجبور شده بود به مسئولان توضیح بدهد. این خواب، فقط برای حسین نبود. شبی با دو نفر از بچّه ها به نام مصیب دهقان و حمیدرضا سلطانی از اروند می بایست عبور می کردیم. حمیدرضا، برای تامین محور، داخل آب ماند. من و مصیب، داخل محور رفتیم. آنجا موانعی کار گذاشته بودند. می بایست بدون دست کاری موانع، از آنجا رد می شدیم و به خاکریز دشمن می رسیدیم. خاکریز دشمن، با ما چهار کیلومتر فاصله داشت. رسیدیم به مانع اوّل که سیم خاردار بود. آن را رد کردیم. به مانع بعدی رسیدیم. برای رد شدن از این مانع، به وقت بیشتری نیاز بود؛ چون هم می بایست سه ردیف سیم خاردار را رد می کردیم و هم مواظب هشت پرهایی می بودیم که داخل آن ها کار گذاشته شده بود. از طرف دیگر هم چولان ها و پوشش های گیاهی اطراف موانع، بر سختی کار اضافه می کرد. تقریباً ده دقیقه ای طول می کشید تا مصیب بتواند از آنجا رد شود. خیلی خسته بودم و پلک هام سنگین شده بود. سردی آب هم خواب را از سرم پرانده بود. همان جا پشت سیم خاردار خوابم برد. دیدم دستی به شانه هایم می زند. گفت《حسین، حسین، پاشو ...》. چشم هایم را باز کردم. حمیدرضا، بالای سرم بود. خندید و گفت: می خوابی، بخواب؛ ولی خُر و پف نکن! پایان‌ قسمت سی وهشتم کانال‌ خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از# سردار_شهید_ حسین_ بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت سی ونهم: همرزم شهید: مرتضی حاج باقری من و حسین، دوستان زمان جنگ بودیم. من اصفهانی بودم؛ حسین، رفسنجانی. قبل از جنگ، همدیگر را نمی شناختیم کم کم در منطقه، ارتباط مان بیشتر شد. همدیگر را می دیدیم . دیگر مثل دوتا برادر شده بودیم. حسین، جوان شانزده ساله ی فعال وبسیار پر جنب و جوشی بود. اصلا خستگی سرش نمی شد. برای هر کاری، چه کوچک و چه بزرگ، احساس مسؤلیت می کرد. برایش فرقی نمی کرد چه کاری باشد. دوست داشت کاری را که بهش محول می شد، به نحو احسن انجام بدهد. غرور نداشت. بعد از غذا خوردن بچه ها، آستین هایش را بالا می زد و ظرف ها را می شست. خیلی زود توی دل بچه ها جا باز می کرد. کسی نبود ازش ناراحت باشد. کم کم به چشم فرماندهان آمد. او را جزء گروه اصلی اطلاعات وشناسایی انتخاب کرده بودند. مسؤل گروه شناسایی، حسین راجی بود. آقای حسین یوسف الهی هم جانشین ایشان بود. کار این واحد، بسیار حساس بود. آقای راجی و دیگر مسؤلان این واحد، برایشان خیلی مهم بود افرادی که برای این واحد انتخاب می شوند، احساس مسؤلیت کنند. از بین همین بچه های شناسایی واطلاعات، یک تیم زبده و تخصصی تر انتخاب کردند. حسین، یکی از اعضای این تیم بود. از کارهای این تیم، میله بانی بود؛ کاری بسیار حساس و دقیق. کار میله بان ها این بود که با میله ای که با درجات مختلف تقسیم شده و به عنوان شاخص داخل آب اروند گذاشته بودند، بیست وچهار ساعته جزر و مد آب را اندازه گیری کنند و هریک ربع، گزارش آن را در لیست تعیین شده بنویسند. هر چهار ساعت یک بار، نوبت میله بان ها عوض می شد. اهمیت این کار، این بود که می بایست زمان عبور غواص ها از اروند، طوری تنظیم می شد که با زمان جزر آب تلاقی نکند؛ چون در آن صورت، فشارآب، همه ی غواص ها را به دریا می برد. از طرفی، در زمان مد، چون آب خلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت می کرد موجب می شد که دو نیروی رودخانه و مد دریا، مقابل هم قرار بگیرند. برای همین آب حالت راکد پیدا می کرد. این زمان، برای عبور از اروند، بسیار مناسب بود. اما این که این اتفاق، هرشب چه ساعتی رخ می دهد و چقدر طول می کشد، می بایست محاسبه وپیش بینی می شد. حسین، خیلی سرگرم شده بود. زمانی که نوبتش را تحویل می داد، از خستگی زیاد می خوابید. من جزء بچه های تخریب بودم. نمی توانستم زود به زود بهش سر بزنم. کمتر از قبل، همدیگر را می دیدیم. هر وقت که پیش می آمد ده دقیقه ای حسین رامی دیدم. بهش می گفتم «میله بان، دیگه مارو فراموش کرده ای؟! تحویل نمی گیری! بیا خودم، یه میله بهت می دم...» می خندید. پایان قسمت سی ونهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از _حسین _بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت چهلم: فایل صوتی: حاج حسین بادپا تقریباً سه یا چهار ماه قبل از عملیات والفجر هشت بود. من در نهر حاج محمد بودم. بحث شناخت اروند بود. می بایست جزر و مد اروند را اندازه گیری می کردیم. این کار، از حساسیت زیادی برخوردار بود. فرماندهان خیلی بر دقیق بودن کار تاکید می کردند. برای این کار، میله ی مدرجی را داخل آب فرو کرده بودیم. می بایست هر ربع ساعت، درجه ی آن را به تفکیک روز در دفترچه ای که بهمان داده بودند، ثبت می کردیم. در یکی از همین ایام، نیمه های شب، نفر قبل از من نوبتش تمام شده بود. آمد مرا بیدار کرد. گفت حسین، بلند شو. نوبتته! باید بری پست بعدی. خیلی خوابم می‌آمد؛ ولی بلند شدم و تو جام نشستم. مطمئنش کردم که بیدار شده ام. او که خیالش از بیدار شدنم راحت شد، رفت خوابید. هر کاری کردم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. پلک هام بدجوری سنگین شده بود. همان جا نشسته خوابم برد. وقتی بیدار شدم، چشم هایم را مالیدم. مثل آدم های گیج، دوروبرم را نگاه کردم. هیچ کس اطرافم نبود. ساعتم را نگاه کردم. متوجه شدم ۲۵ دقیقه خوابیده‌ام. تازه فهمیدم چی شده! حالا چه می بایست می کردم؟! با وجود حساسیت کاری، برای این که مطمئن شوم کسی مرا ندیده، فوری چراغ کوچکی را برداشتم و به اطرافم نگاه کردم. خدا را شکر، همه خواب بودند. خیالم راحت شد. رفتم سر پست. پیش خودم گفتم: آقای راجی و محمدرضا کاظمی، در این مورد به تک‌تک مون تاکید کرده بودند! هی خودم را سرزنش می کردم. دفتر گزارش کار را برداشتم. بر اساس تجربه ای که این چند روز پیدا کرده بودم، جای هیچ خطایی نبود. گزارش کار شب های قبل بچه ها را نگاه کردم. گفتم: خوب! امشب هم مثل شب های قبل، اتفاق خاصی نیفتاده! خیلی دقیق، تفاوت درجه ی آب را -که حالا بالا یا پایین یا راکد بود- در دفترچه ثبت کردم. ساعت هم که مشخص بود. جاهای خالی را پر کردم. طلوع صبح همان روز، توی محوطه ی باز قرارگاهی که مستقر بودیم، قدم می زدم. دیدم یک لندکروز به ما نزدیک می شود. کمی جلوتر رفتم. محمدرضا کاظمی بود. از ماشین پیاده شد. رفتم سمتش. پایان قسمت چهلم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از# سردار_شهید_ حسین_ بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت چهل ویکم: شب شده بود. توی قرارگاه شهید کازرونی خواب بودم. یوسف‌الهی، من رو از خواب بیدار کرد. گفت «محمدرضا، ما هر دو مسئولیت‌مون خیلی سنگینه. در قبال جون تمام بچّه هایی که اینجا هستن، از بسیجی گرفته تا سپاهی و... مسئول‌ایم. این‌ها، امانت دست ما هستن. ما نمی‌بایست هر دو می‌ اومدیم. یکی از ما می‌بایست اونجا، بالای سر بچّه ها می‌موند. الآن حسین بادپا سرپست خوابیده! خودت بهتر می‌دونی؛کار ما خیلی حساسه. آماده شو، همین الآن برو اونجا.». من‌ هم چون به تمام گفته های حسین یوسف الهی ایمان قلبی داشتم، بدون معطلی پا شدم و لباس هام رو پوشیدم. همین که اومدم خداحافظی کنم و سوار ماشین بشم ، حسین، من رو صدا زد. گفت«حسین بادپا ،همین الآن از خواب بیدار شد. دیگه نیازی نیست الآن بری. بیا بخواب. فردا صبح، بعد از نماز صبح حرکت کن.». وقتی اومدم جریان رو از خودت پرسیدم ،داشتم به یوسف الهی شک می‌کردم. وقتی گفتی خواب نبوده‌ای، دیگه پیغام یوسف الهی را بهت ندادم. حسین پرسیده بود: چه پیغامی؟! محمدرضا، با ناراحتی گفته بود: حسین یوسف الهی، صبح که داشتم می اومدم، گفت بهت بگم حسین بادپا، تو در این جنگ شهید نمی شی! حسین، با شنیدن این حرف، خیلی به هم می ریزد. محمدرضا که می بیند حسین خیلی ناراحت شده، می‌گوید چون تو گزارشت صداقت نداشتی، در این جنگ شهید نمی شی. اگر می خوای در آینده شهید بشی، از الان تصمیم خودت رو بگیر. حسین گفت: علی، حالا من چه کار کنم؟ چرا خوابم برد؟ چرا یوسف الهی، اون پیام رو داد؟ خیلی بی قرار شده بود. دل داری اش دادم و گفتم: حسین، هنوز این جنگ ادامه داره. هنوز فرصت هست. نومید نشو. خدای من و تو هم بزرگه. شاید قسمت ماهم شهادت بشه. به هیچ وجه نتوانستم با حرف هایم حالش را خوب کنم. از آن روز به بعد، حسین کمتر توی جمع می‌آمد. بیشتر دنبال خودسازی بود. بعد از این اتفاق دوست داشتم بیشتر حسین یوسف الهی را بشناسم. دنبال فرصتی بودم تا او را تنها ببینم. سرانجام دیدم و ازش پرسیدم: حسین جان، کراماتی داری! چیکار می کنی؟! از کجا می دونی؟! گفت: شب ها که می خوابم، مثل آدم می خوابم. با تعجب گفتم: مگه آدم ها چه جوری می خوابند؟! گفت: برو دنبالش. پایان قسمت چهل ویکم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از# سردار_شهید_حسین_ بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت چهل ودوم: همرزم شهید :رضا نژاد شاهرخ آبادی شب های قبل از عملیات والفجر هشت، گروهی از رزمنده ها به اصلاح و تزکیه ی نفس مشغول بودند. به قول بچّه ها ،فتیله ی عرفان شان را بالا کشیده بودند. تاصبح عبادت می کردند، از هم حلالیت می گرفتند و وصیّت می کردند. شب عملیات والفجرهشت، شب خطر بود و سفر. حاج قاسم کنار ساحل ایستاده بود. پشت سر بچّه ها دعا می خواند. من و حسن یزدانی و بقیه ی بچّه های غوّاص، بچّه های شناسایی و اطلاعات عملیات به آب زدیم. به سمت ساحل دشمن حرکت کردیم. در لحظه ی شکستن خط و درگیری با عراقی ها، هوای مه آلود و نم نم باران به کمک مان آمد. نیروهای دشمن غافل گیر شده بودند. پس از کمی مقاومت پا به فرار گذاشتند. به لطف خدا ،خط را شکستیم و تحویل گردان ها دادیم و برای استراحت برگشتیم به سنگری که توی شهر علیشیر داشتیم. بچّه ها با رمز «یافاطمةالزهرا» با غافل گیری نیروهای عراقی از اروند عبور کردند. عکس العمل عراقی ها درلحظات اولیه ی عملیات و رویارویی باموج های گسترده ی نیروهای ایرانی که به سرتاسر خط دشمن هجوم برده بودند، غیرمنتظره و تعجب انگیز بود. به علت گستردگی محورهای هجوم، عراقی ها تا سه روز سردرگم بودند و نمی توانستند در برابر هجوم نیروهای ایرانی اقدامی جدّی نشان بدهند. نیروهای ایرانی ، پس از تصرف کامل «فاو» در محورهای «بصره» «ام القصر» و «البحار» به پیش روی خود ادامه دادند تا عراقی ها راهرچه بیشتر از شهر فاو دور کنند. البته بعد ازسه روز ،دشمن ،حملات خودش را شروع کرد. درگیری های سختی بین طرفین رخ داد… همرزم شهید:حسین متصدی سه روز از عملیات والفجرهشت گذشته بود. صبح بود. همه ی بچّه های شناسایی، توی سنگر، برای صبحانه دور هم جمع بودیم. همین که صبحانه خوردیم، حسین یوسف الهی پا شد و به بچّه ها گفت:《 آماده بشین بریم خط. جاتون رو با بچّه ها تعویض کنین.》 همه ی بچّه ها جز من و یکی دو نفر دیگر، از سنگر خارج شدند. بیست دقیقه ای گذشته بود. دیدم سقف ساختمان تَرَک برداشت. یک راکت شیمیایی خورده بود بالای سقف. سنگینی اش داشت سقف را روی سرمان خراب می کرد. کمی با دیوار فاصله داشتم. همین که اوّلین الوار به زمین خورد، خودم را محکم به دیوار چسباندم. پاهایم زیر الوار گیر کرد. یکی از بچّه ها آمد فرار کند؛ محکم دستش را گرفتم و سمت خودم آوردم. آن یکی هم خودش را به بیرون رساند. پاهایم را از زیر الوار بیرون آوردم. فوری رفتم بیرون سنگر. دوتا از بچّه ها، بیرون سنگر، زیر آوار گیر کرده بودند. آن ها را بیرون آوردیم. به اطراف نگاه کردم. دشمن، سه راکت به فاصله ی 100 متری از هم زده بود. از بویی که در منطقه پخش شده بود، فهمیدیم که راکت های پرتاب شده، شیمیایی هستند. همه ی بچّه ها داد می زدند《شیمیاییه... شیمیاییه...》 حال همه ی بچّه ها خراب بود. بمب شیمیایی، کار خودش را کرده بود.سرفه های شدیدی می کردند. نگاهم به حسین یوسف الهی افتاد. گفتم《مگه شما نرفتین خط؟!》 گفت《چرا. همین که شنیدیم، برای کمک اومدیم.》 پایان قسمت چهل ودوم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از# سردار_شهید_ حسین _بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت چهل وسوم: زیر بغلش را گرفتم. آوردمش داخل اتوبوس. محمدرضا را کنار حسین خواباندم؛ طوری که سرحسین‌ و محمدرضا، کنارهم قرار گرفت. همین که کنارهم قرار گرفتند، حسین یوسف الهی، دستش را روی صورت محمدرضا گذاشت. محمدرضا هم دستش را گذاشت روی سینه ی حسین. دوتایی آرام آرام با هم حرف می زدند و گریه می کردند. حالم خیلی بدشده بود. صحنه ی غریبی بود. بی اختیار اشکم درآمد. می بایست می رفتم بقیه ی بچّه ها را می آوردم داخل اتوبوس. همین که خواستم از اتوبوس پیاده شوم ،حسین یوسف الهی گفت «آقای نژاد ،سلام من رو به همه ی بچّه ها برسون. بگوممکنه دراین مدّت اذیّت شون کرده باشم؛ ناراحتی پیش اومده باشه؛ من رو عفو کنند.». بغض، طوری گلویم را گرفته بود که قادر نبودم چیز دیگری بگویم. فقط گفتم «چشم. ». رفتم داخل سالن. حسین بادپا، مهدی زینلی و دیگر بچّه ها را کمک کردم و یکی یکی داخل اتوبوس بردم. بچّه ها را اعزام کردند به بیمارستان لبافی نژاد تهران. مدّتی در آنجا بستری بودند. محمدرضا کاظمی و حسین یوسف الهی ، هردو به علت مصدومیت شیمیایی شهید شدند. همرزم شهید: مرتضی حاج باقری حسین شیمیایی شده و از ناحیه ی چشم آسیب شدیدی دیده بود. سرو گردنش هم جراحت هایی برداشته بود. حسین را منتقل کرده بودند به یکی از بیمارستان های تهران. یک ماه، نه جایی را می دیده، نه قدرت تکلّم داشته. بعد از یک ماه که تقریباً رو به بهبود بوده، یکی از پرستارها می آید بالای سرحسین. ازش می خواهد که نشانی خانواده اش را بدهد تا آن ها را از وضعیتش باخبر کنند. حسین چون حرف زدن برایش سخت بوده، یک کاغذ و خودکار می گیرد وشماره ی تلفن و اسم و فامیل دایی اش را که کارمند بیمارستان رفسنجان بوده، روی کاغذ می نویسد. خلاصه، خانواده ی حسین، بعد از یک ماه، از سلامت پسرشان باخبر می شوند و می آیند تهران. بعد از چند روز، حسین را مرخص می کنند و انتقال می دهند به بیمارستان رفسنجان. در این مدّت که در بیمارستان بستری بوده، هروقت مادرش را می بیند، می گوید «مادر، ازت دلگیرم! چرا دعا کردی که من شهید نشم؟ من از همه ی رفقام جاموندم. همه رفتند. من رو تنها گذاشتند…». مادرش می گوید «هنوز تو خیلی کار داری. شاید مصلحت تو این بوده بمونی. نگران نباش. بچه ها بعد از نمازشان، نیم ساعتی آنجا استراحت می کردند. روزی مهدی زینلی، بعد از نماز ظهر، از خستگی زیاد توی نماز خانه خوابیده بود. همین که بیدار شد، از نماز خانه آمد بیرون، رو به بچه ها کرد و گفت «بچه ها، می شه کسی در خواب شهید بشه؟!». یکی از بچه ها گفت «اره؛ چون جنگه، امکان هر چیزی هست. ممکنه با بمبارون شهید بشه. ممکنه با ترکش در حالت نماز شهید بشه. ممکنه تو ماشین شهید بشه. چطور مگه؟!» مهدی رفت تو خودش. دیگر حرفی نزد. چند روزی گذشت. مهدی با دو نفر دیگر در فاو توی سنگر کمین که نزدیک ترین سنگر به عراقی ها بود،نگهبانی می دادند. روال برنامه این بود که دو نفر در سنگر استراحت می کردند و یک نفر نگهبانی می داد. آن روز ، وقت استراحت مهدی بود. یک نارنجک تفنگی، انگار مأموریت داشته از دریچه ی دیده بانی سنگر و از کنار نگهبان و نفر دوم که توی سنگر در حال مطالعه بوده، رد بشود و دقیقا کنار مهدی به زمین اصابت کند و مهدی را در حالت خواب به شهادت برساند! شهادت مهدی، خیلی روی حسین اثر گذاشته بود. سعی می کرد بیشتر تنها باشد. کمتر حرف می زد. شب و روزش شده بود نماز، دعا و قرآن. نمی توانست خیلی ساده از کنار پیغام یوسف الهی رد بشود. تصمیم خود را گرفته بود. می بایست به هر طریقی که شده، شهادت را به دست آورد. پایان قسمت چهل وسوم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از# سردار_شهید_ حسین_بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت چهل وچهارم: همرزم شهید: مرتضی حاج باقری این حسین، با حسینی که از قبل می شناختم، فرق می کرد. بیشتر دوست داشت تنها باشد. حوصله نداشت. گوشه گیر شده بود. خیلی شب ها حسین را می دیدم جای خلوتی پیدا کرده، دور از چشم بچه ها نماز شب می خواند. با سوز دل با خدا حرف می زد. زار زار با صدای بلند گریه می کرد. از دلش خبر داشتم. هنوز توی فکر شهید یوسف الهی بود. هر وقت می رفتم کنارش، از شهید نشدنش حرف می زد؛ از جدایی محمدرضا و مهدی که تنهایش گذاشته بودند؛ از این که مادرش برایش دعای شهادت نمی کند. خیلی بی تابی می کرد. بهش دلداری می دادم. می گفتم نگران نباش! یه روز، قسمت ماهم میشه. حسادت نکن. من و تو با این چند تا ترکش یه اجری داریم.... اشک می‌ریخت و می‌گفت: من لیاقت شهادت رو ندارم. یوسف الهی رفت؛ من موندم! محمدرضا رفت؛ من موندم! مهدی رفت؛ من موندم! آخه تا کی باید منتظر بمونم؟ تا کی باید این همه داغ رو تحمل کنم؟! تا کی باید با رفیق هام خداحافظی کنم؟ غم از دست دادن بچه ها، نه تنها برای حسین، بلکه بر شانه های تک تک مان سنگینی می کرد. کاملا از پا افتاده بودیم. حسین، با گریه می گفت مرتضی، برام دعا کن. با این که درد خودم کمتر از حسین نبود، برای این که حال و هوایش را عوض کنم، به شوخی می گفتم ناراحت نباش! سفارشت رو به خدا می کنم! کم کم بچه ها خود را برای عملیات بعدی آماده می‌کردند. شاید این تنها موضوعی بود که حسین را خوشحال می کرد. فعالیتش، بیشتر از قبل شده بود. عملیات کربلای ۵ شد. عملیات با رمز یا زهرا شروع شد. در این عملیات، من و حسین مجروح شدیم. پایان قسمت چهل وچهارم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از# سردار_شهید_حسین_ بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت چهل وپنجم: تا این که بعد از عملیات والفجر8 قرار بود در جادّه ی البحار و بعد از کارخانه ی نمک عملیاتی بکنیم. فاو، خط مقدّم ما بود. این منطقه، حدود20کیلومتر از فاو جلوتر بود. حسین با دو نفر از بچّه ها،قبل از عملیات، چند روزی برای شناسایی رفتند.روزی، بعد از شناسایی های مکرر،پیش حاج قاسم آمدند و گفتند《به احتمال خیلی زیاد، عملیات لو رفته.》آقای علی نجیب زاده،مسئول اطلاعات بود؛ من هم جانشین او.حاج قاسم از علی نجیب زاده خواست چند نفر از بچّه ها را دوباره برای شناسایی به محور بفرستد. آقای نجیب زاده تصمیم گرفت رسول جمشیدی و بچّه های محورش را برای شناسایی اعزام کند. یکی از بچّه های محور رسول به نام علی قاصدی، حالش خوب نبود. گفت《من امشب نمی تونم برم.》حسین گفت《علی آقا، بهتره به جای آقای قاصدی، یعقوب مهدی آبادی رو بفرستین.》آقای نجیب زاده قبول کرد.یعقوب وقتی شنید که قرار است با رسول برود شناسایی، خیلی خوشحال شد. زمان خداحافظی آمد کنار من و حسین. گفت《بچّه ها، من امشب به آرزوم می رسم!》با رسول جمشیدی رفتند. من و حسین، روی خاکریز منتظر بودیم تا بچّه ها برگردند و به یعقوب تبریک بگوییم و نظرش را درباره ی اوّلین تجربه اش بپرسیم. بازگشت شان خیلی طول کشید. کم کم داشتیم نگران می شدیم... پایان قسمت چهل وپنجم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال‌ خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از نوشته:سارا افضلی قسمت چهل وششم: همرزم شهید: حسین متصدی من و علی آقا، داخل سنگر نشسته بودیم. یکی از بچه ها آمد داخل سنگر. گفت «بچه ها هنوز برنگشتن! خیلی دیر کرده اند!». فوری آماده شدیم.داخل محور رفتیم تا وضعیت را بررسی کنیم. حسین بادپا و حمید رمضانی، روی خاکریز منتظر بچه ها بودند.‌ ازشان پرسیدم «از بچه ها خبری ندارین؟!». آن ها هم نگران بودند. گفتند «نه!خیلی وقته ایستاده ایم! تا حالا بر نگشتن!». داخل آب رفتیم. با دوربین دید در شب، همه جا را با دقت نگاه کردیم. از فاصله ی دور، بچه ها را دیدم جلوتر رفتیم. چیزی را روی آب می کشیدند. نزدیکشان شدیم. فهمیدیم جنازه ی یعقوب مهدی عبادیه! تیر به قلبش اصابت کرده و شهید شده بود. با همان لباس غواصی که به تنش بود، آوردیمش. چه چهره ی نورانی ای پیدا کرده بود!یعقوب، جواب سؤال من از اولین و آخرین تجربه ی شناسایی اش را با لبخندی که روی لبانش نقش بسته بود، داد. حسین بادپا، خیلی ناراحت بود. هی می گفت «چرا من واسطه شدم که یعقوب بره شهید بشه؟». هی خودش را سرزنش می کرد. شناسایی ها می بایست مخفیانه پیش می رفت. هیچ کس نمی بایست خبر دار می شد. به بچه هایی که برای شناسایی رفته بودند، فوری گفتم لباس غواصی را از تن یعقوب در بیاورند و یک لباس عادی تنش کنند. با یک خودکار، جلوی جیب و پشت لباس را سوراخ کردم. با کبریت هم اطراف سوراخ را طوری درست کردیم که اگر ستون پنجم دید، فکر کند که در وضعیت عادی توی خط تیر خورده است. بعد از این اتفاق، علی آقا رفت پیش حاج قاسم. گفت «حاجی، عراقی ها خودشون رو به خواب می زنند. دام بزرگی برامون پهن کردن.» حاج قاسم گفت «چرا؟». گفت «حاجی ،از زمانی که یعقوب مهدی آبادی به شهادت رسیده، بچه ها میرن توی محور، عراقی ها کاملا بچه ها رو می بینند؛ اما اصلا عکس العملی نشون نمی دن. حتی یه تیر هم سمت بچه های ما نمی زنند». حاج قاسم گفت «علی،چقدر مطمئنی ؟» علی آقا گفت‌ «یقین دارم». حاج قاسم، لحظه ای به فکر فرو رفت و گفت: من باید خودم بیام محور را از نزدیک ببینم. پایان قسمت چهل وششم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از# سردار_شهید _حسین _بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت چهل وهفتم: چند روز بعد، حسین آمد کنارم. گفت «علی آقا، من هنوز تو فکر کاری هستم که شما اون شب کردین؛ این که گفتین سه دست لباس متوسط بیارم!». گفتم :حسین ، ما لباس غوّاصی کم داریم. خواستم حاج قاسم ،یه لباس تنگ بپوشه تا اوضاع سخت بچّه ها رو با تمام وجود لمس کنه و ببینه بچّه ها این ده دوازده ساعتی که لباس تن شونه، چی می کشند تا هروقت برای بچّه ها لباس درخواست می کنم، بدون هیچ مقاومتی پیگیری کنه. همرزم شهید :حسن کاربخش در زمان جنگ ،من و حسین در واحد اطلاعات عملیات بودیم. حسین، آرامش خاصی داشت. هروقت می افتاد که باعث تضعیف روحیه ی بچّه ها می شد، بافکر عمل می کرد. آن زمان، خط پدافندی فاو، دردست نیروهای رزمی بود که نگه داری از سنگر ها را بر عهده داشتند و خط نگه دار بودند. در فاو وخط کارخانه ی نمک، وقتی حالتِ عادی و پدافندی بود، بچّه های شناسایی مثل آقای پور محمدی، جمالی ‌و حسین بادپا، کار خاصی نداشتند. شناسایی همایشان، درحد کمین بود. بیشتر به کار دیده بانی مشغول بودند. حسین، با آن جثه ی کوچکش، درحالت عادی، بیشتر بالای دکل بود و دیده بانی می کرد. نیازی به دفاع نبود ؛ فقط وضعیت عراقی ها را بررسی می کرد که تحرکاتی نداشته باشند. بعضی وقت ها ،عراقی ها برای این که ببینند وضعیت ما در چه حالتی است و برای این که بدانند بچّه های ما آمادگی کامل دارندیانه، پشت خط شروع می کردند به تدارکات، پشتیبانی و لجستیک؛ مانورهایی می دادند؛ تانک هایشان را جابه جا می کردند؛ ازاین سنگر به آن سنگر می رفتند؛ در طول خط تیر اندازی می کردند. با دیدن چنین وضعیتی، دلهره و نگرانی در دل بچّه ها به وجود می آمد. از فرمانده گروهان گرفته تا سربازها و بسیجی ها، همگی می آمدند پیش خط نگه دارها و دیده بان ها، می پرسیدند《چه خبر شده؟! می خواد اتفاقی بیفته؟! چه کار می خوان بکنن؟!》. حسین با آن سن کمش می خندید و می گفت《نگران نباشید! خیال تون راحت! دارن با چند تا تانک مانور می دن. اصلاً خبری در خط شون نیست.》 حسین به کارش وارد بود. بچّه ها با شنیدن این حرف ها، کمی آرامش می گرفتند. بعضی وقت ها، شدّت تیرها زیاد می شد. حسین، با فرمانده گردان یا معاون گردان می رفت سنگر کمین که زیرزمینی ساخته شده بود و حدود 300 متر با خط اوّل فاصله داشت. با هم، از نزدیک، اوضاع را بررسی می کردند و وضعیت خط را می سنجیدند. حسین با بردن فرمانده یا معاون گردان رزمی باعث می شد ترس خیلی ها بریزد و آرامش به خط برگردد. همرزم شهید: احمد نخعی بابچّه های اطلاعات عملیات برای شناسایی به سمت ارتفاعات غرب آمده بودیم. برای این که جلب توجه نکنیم، امکانات زیادی با خود نیاورده بودیم؛فقط بعضی وسایل لازم مثل پتو و لباس آورده بودیم. خودمان هم با یک ماشین آمده بودیم. روز بعد، یک ماشین برای ترددمان آمد.صبح که می شد،می بایست من و یکی دیگر از بچّه ها، برای تهیه ی صبحانه از ارتفاعات پایین می آمدیم، داخل روستا می شدیم، نان و پنیر و هر چه را که می شد،می گرفتیم. هر بار که می خواستیم سمت روستا بیاییم، حسین خیلی نگران می شد. می گفت: احمد، خیلی حواست رو جمع کن. منافق زیاده. احتمال داره چیزی توی غذای بچّه ها بریزند. این ها خیلی نامردند. حسین حق داشت نگران باشد. یک روز صبح، با خود حسین رفتم برای تهیه ی صبحانه و نان. از قصد، نان ها را خیلی شور کرده بودند. پایان قسمت چهل وهفتم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال‌ خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از# سردار_شهید_ حسین_ بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت چهل وهشتم: اصلاخوردنی نبود. خیلی عصبانی شده بودم. رفتم جلو تا اعتراض کنم. حسین، دستم را گرفت. گفت«احمد،این ها هدفشون همینه. صلاح نیست باهاشون درگیر بشیم». اگر آن روز تدبیر حسین نبود، یقینا من درگیر می شدم. همرزم شهید: حسین کاربخش در خط البحار، بچه ها طی دو مرحله وارد این خط شدند. مرحله ی یکم: آماده سازی خط، ساختن سنگر و دیدگاه هایی برای دیده بانی وشناسایی؛ مرحله دوم: رفتن برای شناسایی. حسین بادپا و جمالی(شهید)در هر دو مرحله حضور پر رنگی داشتند. ساختن سنگر و دیدگاه، به هوش و زکاوت خاصی نیاز داشت. کار بسیار مشکلی بود. دوربین ها می بایست دقیق کار گذاشته می شد تا گراها را روی درجه به قرار گاه یا فرماندهی اطلاع می دادند تا بچه های ستاد به راحتی بتوانند این گراها را روی نقشه پیاده کنند. حسین در کارش بسیار جدی بود و دقت زیادی داشت. همرزم شهید: علیرضا فداکار سال ۱۳۶۵، در اهواز، در قرارگاه لشکر ثارالله وسوله ی۴۱۰بودم. بچه های غواص و اطلاعات عملیات، دور هم جمع بودند. تقریبا همه همدیگر را می شناختیم. من رفسنجانی بودم. همیشه تو هر جمعی وارد می شدم، سعی می کردم هم شهری هایم را پیدا کنم. آن روز، همین که رفتم توی سوله، بچه ها گفتند «علیرضا، دوتا از بچه های واحد اطلاعات عملیات، هم شهری ات از کار دراومده ان!» خندیدم. خیلی وقت بود به مرخصی نرفته و دل تنگ بودم. درست است در منطقه، همه ی بچه ها با هم رفیق بودند؛ ولی دیدن هم شهری در انجا، حس دیگری داشت! رفتم کنارشان. باهم آشنا شدیم؛ حسین بادپا و عباس جمالی نام داشتند. با هم یک ساعتی از رفسنجان، جنگ، عملیات و... حرف زدیم آن شب، آسمان کاملاً مهتابی و روشن بود. رفتن یک ستون غوّاص درآن آب زلال و راکد، واقعاً نگران کننده بود. احتمال این که عراقی ها در آن روشنایی شب، متوجه ی حرکات بچّه ها شود، خیلی زیادبود. از آن طرف هم نگران این بودند که عملیات لو برود. برای همین، فرماندهان، ساعت شروع عملیات را نیم ساعت جلوتر اعلام کردند. عملیات، با رمز «یازهرا» شروع شد. در محور های مختلف، بچّه ها پیش روی و دشمن را غافل گیر کردند و خط را شکستند. همین که خط شکسته شد، بچّه ها فوری کار پاک سازی، الحاق و تثبیت را شروع کردند. دراین عملیات، شهدای زیادی در واحد عملیات اطلاعات، گردان غوّاص و …دادیم؛ ولی دشمن را شکستِ خیلی سختی دادیم و پیروز شدیم. حسین، در هر عملیاتی، بسیاری از دوستان صمیمی و نزدیکش را از دست داده و تقریباً منزوی شده بود. بیشتر با عباس جمالی بود. بعد از عملیات کربلای ۵، رابطه ی ما باهم بیشتر شده بود. هر وقت فرصتی پیش می آمد، برای چند روز باهم به رفسنجان می رفتیم؛ به خانواده ی دوستان شهیدمان سر می زدیم و به گلزار شهدا می رفتیم. یکی دو بار هم به روستای پدری من «داوَرون»، سرزدیم. دوباره باهم برمی گشتیم منطقه. حسین، بعد از شهادت دوستانش در اطلاعات عملیات و نزدیکی اش به من، بعد از مدّتی علاقه پیدا کرد به گردان ۴۱۰ غوّاص بیاید. من به آقای امینی که فرمانده گردان بود ،موضوع را گفتم. ایشان هم چون از شجاعت و پشت کار حسین خبر داشت، موافقت کرد. حسین، بعد از هماهنگی بین واحد اطلاعات و گردان، به جمع بچّه های غوّاص پیوست. از اینجا به بعد، دوستی من ‌و حسین عمیق تر شد. با اخلاق و روحیات همدیگر آشنا بودیم. حسین، خیلی رُک بود. اگر توی جمع می دید یک نفر اشتباهی حرفی زده و نظری داده، فوری جلوی همه موضع می گرفت؛ به قول معروف، تو ذوق طرف می زد. من سه سال از حسین بزرگ تر بودم. هم به علّت سنّم، هم چون مسئولیتم از حسین بالاتر بود و هم برای رفاقت مان، همیشه احترام مرا نگه می داشت. یک بار که این اتفاق افتاده بود، بدون رودربایستی بهش گفتم «حسین،امروز کارت اشتباه بود !». گفت«چرا؟!آخه من حرف حق رو گفتم». گفتم «حسین جان،عزیزم، من که می دونم حق با شما بود؛ ولی به اون طرف قضیه هم نگاه کن که توی جمع، شخصیت یه آدم رو خرد کردی!». حسین، خیلی به هم ریخت. رفت و از او حلالیت گرفت. پایان قسمت چهل وهشتم: کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از# سردار_ شهید_ حسین_ بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت چهل ونهم: هم رزم شهید: علیرضا فداکار بعد از عملیات کربلای 5، اوّلین جایی که رفتیم، کانال سلمان بود. در آنجا آموزش غوّاصی می دیدیم. قبل از این که بچّه ها وارد آب شوند، به آن ها سفارش می کردیم که در هیچ حالی به دهانه های پل نزدیک نشوند؛چون نزدیک دهانه های پل، آب اجازه ی شنا کردن و حتّی برگشت را نمی داد. حسین، اهل ریسک بود. آن روز تا دهانه ی پل رفته بود. همه نگرانش بودیم.وقتی خبری ازش نشد،مطمئن شدیم که غرق شده! بعد از مدّتی،از آن طرف پل آمد بالا! همه سرزنشش می کردند که《حسین، آخه این چه کاری بود که کردی؟!》من گفتم《حسین،من رو از نگرانی کشتی! چه جوری جون سالم به در بردی؟!》گفت《همین که به دهنه ی پل رسیدم، هر چی دست و پا زدم، نتونستم برگردم. تنها فکری که تو اون وضعیت به ذهنم رسید،این بود که دست از تلاش بیهوده بردارم. شنا نکردم و خودم رو دست خدا و جریان آب سپردم.》آن روز خدا خواست حسین زنده بماند. در عملیات بیت المقدس هفت،۷۰ متر فاصله بین خط ایران و عراق بود. شب عملیات، گروهی از بچّه های ۴۱۰ را جدا کردند و گفتند《چون فاصله خیلی کمه و کار فقط در حد شکستن خطه،حیفه که همه ی بچّه های غوّاص با هم بروند!》من و آقای صفریان و آقای امینی با هم بودیم. حسین هم با حاج حسن بهرامی در قسمت دیگری از خط بود. من و حسین کنجکاو بودیم که ببینیم الان در خط چه خبر است. گفتم حسین، بیا باهم بریم جلو! حسین، خیلی بی باک و شجاع بود. گفت باشه. بریم. با هم حرکت کردیم به سمت خطی که دو ساعت قبل دست عراقی ها بود و تازه شکسته شده بود تا اوضاع را بررسی کنیم. امکان داشت هنوز کامل پاک سازی نشده باشد و عراقی ها توی سنگرها کمین کرده باشند. تقریباً ۵۰۰ متر جلو رفتیم. نمی دانم آن شب، عراقی ها، ما را دیده اند یا نه؛ شروع کردند سمت خط خمپاره زدن. همین که خمپاره‌ها به زمین اصابت می کردند، کلوخ هایی مثل سرب داغ از زمین کنده می شد و روی سرمان می‌ریخت. ماندن جایز نبود! فوری برگشتیم. آقای امینی، همین که مرا دید، گفت علیرضا، کجا بودی؟! گفتم با حسین رفته بودیم جلو تا وضعیت را بررسی کنیم. نشستیم و با هم مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم همان شب، با تانک های آقای عرب نژاد برویم جلو. من و آقای امینی و حسین و بقیه ی بچه ها، سوار تانک شدیم. حسین، از شهادت عباس خیلی ناراحت بود. آقای امینی برای این که حال و هوای حسین را عوض کند و کمی بخندد، سر به سر من گذاشت. می گفت علیرضا اگه شهید بشه، باید بالا سرش بخونیم: این جنازه کچلو را ببرین داورون! پایان قسمت چهل ونهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از# سردار_شهید _حسین_ بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت پنجاهم: بچّه ها هم جواب می دادند «داورون …آی داورون…». آن شب با روحیه ی خیلی خوب و شاد آقای امینی ،بچّه ها کلی خندیدند. فردا صبح هم من و آقای سرچشمه پور ، یک جیپ فرماندهی گرفتیم. آقای امینی نشست پشت فرمان. بابچّه ها ،کل خط را چند بار دور زدیم. بعد از مدّتی ، اوضاع تقریباً آرام شده بود. تا این که سرانجام قطعنامه پذیرفته و جنگ تمام شد. همرزم شهید: علیرضا فداکار جنگ تمام شده بود. برگشتیم رفسنجان. من و حسین، بعد از جنگ، ارتباط مان باهم بیشتر شده بود. بیکار بودیم. حوصله نداشتیم در خانه بمانیم. یک موتور داشتم ؛می رفتم دنبال حسین. روزها تا شب باهم توی شهر ،بی هدف این طرف و آن طرف می رفتیم. هر دو گم شده ای داشتیم که دنبالش می گشتیم. آرام و قرار نداشتیم. به دوستان و خانواده ی شهدا سر می زدیم. تنها جایی که کمی آرام می شدیم، گلزار شهدا بود. هیچ کس، حرف جامانده های جنگ را نمی دانست یا نمی فهمید. ساعت ها کنار مزار دوستان شهیدمان می نشستیم، درد دل می کردیم و افسوس می خوردیم. دو ماه بعد از پایان جنگ ،من ازدواج کردم. یک سال بعد هم حسین ازدواج کرد. باهم ارتباط خانوادگی پیدا کرده بودیم. با حسین ، پدرومادرش و همسرم رفتیم مشهد. بعد از این که برگشتیم، من به عنوان فرمانده سپاه سرچشمه معرفی شدم. من هم حسین را جانشین خودم انتخاب کردم. روزی، حسین و آقای کاربخش رفته بودند رفسنجان. من فردا صبح زود جلسه داشتم. حسین می بایست برمی گشت سرچشمه. بهش زنگ زدم و گفتم《صبح زود، سرچشمه باشی.》. علی الظاهر حسین و آقای کاربخش، شب تا صبح نخوابیده بودند. بعد از نماز صبح، سوار لندکروز می شوند و به سمت سرچشمه حرکت می کنند. نزدیک یک درّه خواب شان می برد و ماشین می رود توی درّه! صبح شده بود. هر چی منتظر شدم، دیدم خبری ازشان نیست. سرانجام زنگ زدند و خبر دادند که《بچّه ها تصادف کرده اند. الآن هم تو بیمارستان علی بن ابی طالب رفسنجان بستری هستند.》. فوری ماشین گرفتم و حرکت کردم سمت رفسنجان. وقتی کنار تخت حسین رسیدم، خیلی نگرانش شدم. انگاری داشت نفس های آخرش را می کشید. در همان وضعیت، از من حلالیت می گرفت. گفتم《حسین، نگران نباش، پسر! من هنوز با تو کار دارم. مطمئن ام که خوب می شی!》. با دعاهای پدر و مادرش و ما، بهبودش را به دست آورد. این، دومین باری بود که حسین تا نزدیک مرگ رفته بود! بعد از مدّتی، همراه آقای صفریان، حسین بادپا، عباس هاشمیان و ...، تیپ یکم سیّدالشهدا (تیپ ضربت) را در کرمان تشکیل دادیم. کار این تیپ، مبارزه با اشرار بود. آقای امینی، فرمانده تیپ، و من، جانشین تیپ بودم. حسین، فرمانده گردان بود. ماموریت گرفتیم چهار ماه به سمت شلمچه برویم. آن زمان، هم ما آنجا نیرو داشتیم و هم عراقی ها. حسین در این چهار ماه، در خط شلمچه خیلی زحمت کشید. برایش فرقی نمی کرد که چه کاری از او خواسته شده؛ از نصب سنگر گرفته تا کمک کردن به آشپزها، به همه کمک می کرد. اصلاً خستگی نداشت. کار برایش عبادت بود. سرانجام ماموریت تیپ سیّدالشهدا تمام شد. بعد از مدّتی گفتند《بروید گردان سوار زرهی را در رفسنجان تحویل بگیرین.》. این موقع، تقریباً اوایلی بود که بحث درجه پیش آمده بود. من بعد از یک سال همکاری، از مجموعه جدا شدم. پایان قسمت پنجاهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از نوشته:سارا افضلی قسمت پنجاه ویکم: حرکت کردیم. هوا خیلی گرم بود. بین راه، هرجا نهر آبی می دیدیم، حسین می گفت بریم تنی به آب بزنیم. با لباس تو آب می رفتیم تا بعدش گرما را کمتر احساس کنیم؛ ولی به قدری هوا گرم بود که کمتر از پنج دقیقه، لباس مان کامل خشک می شد. بین راه، حسین، خوابی را که قبل از حرکت مان دیده بود، برام بازگو کرد. گفت خواب دیدم با شهید سید حمید موسوی رفته ایم کربلا. درهای رواق ها، یکی یکی به رومون باز می شد تا به ضریح رسیدیم. کنار ضریح، فقط من و سیدحمید بودیم که زیارت می کردیم. وقتی به نجف رسیدیم، ماشین را جایی پارک کردیم و یک ماشین دیگر کرایه کردیم و رفتیم کربلا. چند روز کربلا بودیم. چند بار رفتیم حرم. کسی را داخل حرم راه نمی دادند. به ذهن مان رسید که به یکی از خدام بگوییم که طرحی برای قفسه بندی کتاب های حرم داریم؛ اگه اجازه هست، وارد شویم. نمی دانم چی شد که تا با یکی از خدام صحبت کردیم، بدون تامل، درهای حرم را یکی پس از دیگری باز می کرد، و من و حسین هم پشت سرش حرکت می‌کردیم. حسین گفت: این، همان صحنه ای بود که در خواب دیدم. هم رزم شهید: عباس‌قطب الدینی من و حسین، هم شهری بودیم. من، بچّه ی روستای بهرمان نوق رفسنجان و جزءگردان غوّاص بودم، و حسین، بچّه ی خود‌ رفسنجان و از بچّه های شناسایی اطلاعات. برای عملیات والفجر۸، بچّه های شناسایی عملیات می بایست به هر صورت که شده،از اروند عبور می کردند. همین رود اروند، باعث آشنایی من و حسین شد. یکی از این بچّه های شناسایی، حسن یزدانی (شهید) بود که ۳۰ بار این مسیر را شنا کرده و برگشته بود. حسین هم مانند حسن یزدانی، بارها و بارها این مسیر را برای اندازه گیری دقیق شنا کرده بود. وقتی حسین از مأموریت می آمد، می دانستم خسته شده؛ ولی طوری برخورد می کرد که کسی متوجه خستگی اش نشود. شایدفکرمی کرد خسته تر از خودش هم کسی باشد. ترجیح می داد هم رزمش استراحت کند. با هم دوست های صمیمی شده بودیم. با این که بعضی وقت ها، چند‌روزی همدیگررا نمی دیدیم، در اوّلین فرصتی که پیش می آمد، از حال هم خبر دار می شدیم. تا آخر جنگ هم باهم ماندیم. بعد از اعلام آتش بس، جنگ تمام شد. حسین احساس می کرد که همه ی آرزوهایش را از دست داده. باور نمی کرد که جنگ تمام شده و هنوز زنده باشد. دیگر هیچ چیز برایش ارزشی نداشت. نمی توانست به زندگی عادی خود ادامه بدهد. نمی خواست باور کند که از قافله ی دوستانش جا مانده. هر لشکری می بایست به شهر خودش بر می گشت؛ ولی این موجب نمی شد که دوستی ما به اینجا ختم شود. گر چه پایان جنگ، برای او غم انگیز و مبهوت کننده بود، سعی می کرد تاآخر به عقاید و آرزوهایش وفادار بماند. تنها چیزی که حسین را به ماندن و کار کردن تشویق می کرد، ادامه ی راه شهدا بود. تنها هدفی که داشت ،خدمت به این مرز و بوم و سرزمینش بود. این که کجا باشد و چه پست و مقامی داشته باشد،اصلاً برایش مهم نبود. چند سالی از جنگ می گذشت. از هم بی خبر نبودیم. تااین که سال۱۳۷۳، بحث امنیت جنوب شرق پیش آمد. لشکر ۴۱ثارالله کرمان، در رفسنجان، یک گردان سوار زرهی راه اندازی کرد. باز خدا هوای ما را داشت و باهم همکار شدیم. گردان سوار زرهی، مستقل بود. مسئول اطلاعاتش،حسین شد. کار این گردان، مبارزه با اشرار و قاچاقچیان منطقه ی جنوب شرق سیستان و بلوچستان و کرمان بود. جنوب شرق کشور، به علت وجود این اشرار، بسیار ناامن شده بود. مردم آنجا، به هیچ وجه احساس امنیت و آرامش نمی کردند. یک مجموعه و مرکز اطلاعات راه انداختیم. همان کارهای عملیاتی و اطلاعاتی زمان دفاع مقدس را به نحو دیگری گسترش دادیم. این بار ،شناسایی موقعیت اشرار ،شمار افراد و اسلحه و مهمات و وضعیت آن ها را به دست می آوردیم. حاج قاسم ،همیشه کارهای سخت شناسایی را به بچّه های ما واگذار می کرد ؛که هم کارهای عملیاتی و هم اطلاعاتی اش با خودمان بود. پایان قسمت پنجاه ویکم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از _حسین _بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت پنجاه ودوم: همرزم شهید: عباس قطب الدینی یکی از اشرار معروف، آدمی بسیار جانی و روانی به نام《ایدوک خان》بود. ایدوک، حدود 120 قتل مرتکب شده بود. رعب و وحشت خاصی را در دل مردم منطقه ی《آورتین》در قلعه گنج انداخته بود. مردم آن ناحیه، جرات بیرون آمدن از منزل شان را نداشتند. به قدری این ماجرا هولناک شده بود که خبر این ناامنی به تمام مناطق اطراف کرمان و به مقام معظم رهبری هم رسیده بود. ایشان فرموده بودند: این ایدوک کیه که با این گستاخی، مردم بیچاره را می کشه؟فوراً رسیدگی کنید. بچّه ها فوری دست به کار شدند. یک طرح عملیاتی ریخته شد. گروه ما، کارهای اطلاعاتی اش را می کرد. من و حسین بادپا با دو ماشین شاسی بلند و دوازده نفر از بچّه ها به دو قسمت مساوی تقسیم شدیم. مسئولیت این عملیّات، با حسین بود. افراد ایدوک، حدود سی نفر بودند. پشت سر هم به سمت آورتین حرکت کردیم. جاده ی آورتین، پیچ در پیچ بود. ماشین حسین، جلوتر از ما حرکت می کرد. به اوّلین پیچ که رسیدیم، ماشین حسین با ایدوک شاخ به شاخ شد. با این که شمار افراد ما خیلی کمتر از اشرار بود، حسین، مثل دوران جنگ، با درایت، بچّه ها را فوری سازمان دهی کرد. با شجاعت و شهامت او توانستیم در این عملیّات موفق شویم. این منطقه را پاک سازی کردیم و نزدیک ۳۰۰۰ سلاح قاچاق و غیر مجاز را ضبط کردیم. در این عملیات، ۳۰۰-۴۰۰ نفر از اشرار، سلاح به دست آمدند تسلیم شدند و سلاح هایشان را تحویل دادند. تنها یکی از بچّه ها در این عملیّات به شهادت رسید. همرزم شهید:رضا سلیمانی یک بار برای درگیری با اشرار رفته بودیم«کهنوج». برای مستقر شدن مان‌، به جایی نیاز داشتیم. مسؤل مان، قبل از این که حرکت کنیم، با فردی روستایی صحبت کرده بود تا منزلش را برای مدتی که آنجا هستیم، در اختیار ما قرار بدهد. شب توی منزل نشسته بودیم. دیدم حسین هی به این طرف و آن طرف نگاه می کند. خیلی به هم ریخته بود. صاحب خانه، برای شام ماست و خرما اورد. شام را که خوردیم، از او سؤالاتی درباره ی منطقه کردیم. گه گاهی نگاهم به حسین می افتاد که هنوز در خودش بود. این حسین، با حسین قبل از آمدن به اینجا فرق کرده بود. شب خوابیدیم. نماز صبح شد. وضو گرفتیم و نماز خواندیم. به حسین گفتم «چیزی شده از دیشب پکری؟!» گفت«نه!». سرگرم تعقیبات نماز شد. کمی طول کشید. منتظر شدم. وقتی تمام شد، گفتم «تا هوا خنکه، پا شو بریم بیرون یه دوری بزنیم» گفت«باشه.» چند قدمی از خانه فاصله گرفته بودیم که گفتم «حسین ،جان من، چه اتفاقی افتاده که این قدر به هم ریخته ای؟! خوب نیستی؟ سر حال نیستی؟ جریان چیه؟» گفت«نه. خوبم؟!» کنجکاوی ام را بیشتر کرد. حتما چیزی فکر حسین را مشغول کرده بود! خیلی اصرار کردم. سرانجام بغضی که تو صداش بود، گفت«رضا، این بنده خدایی که ما توی خونه اش مستقر شده ایم، آدم خیلی انقلابی و خوبیه. دلش برای این انقلاب و مردم می سوزه. ولی از روی ناچاری، خونه اش را در اختیار ما گذاشته، اگه اشرار این منطقه بفهمند که ایشون به ما کمکی کرده، مطمئنا خودش و زن و فرزندش رو راحت نمی ذارند. به هیچ عنوان نمی تونه اینجا زندگی کنه. مطمئنم وضعیت مالی اش خیلی خوب نیست. از زمانی که ما اومده ایم، باخوش رویی از ما پذیرایی کرده. شاید کل توان مالی اش این بوده که همین نون و ماست رو برای ما آماده کنه. خیلی ناراحت ام که ما قدر نمی دونیم. اگر منزل یکی از ثروتمندهای اینجا می رفتیم، شاید سر سفره امشب ما یه گوسفند بریون می کرد. این گوسفند بریون، مقدار نا چیزی از مالش بود. ولی این آقا شاید شام بچه هاش رو به ما داده باشه...» آن قدر حسین این قضیه را برای من تشریح کرد که تازه فهمیدم تمام دارایی یک فرد یعنی چی! البته من بارها با چنین موضوعی برخورد کرده ولی اصلا دقت نکرده بودم. حسین، آن روز بدون این که به آن خانواده بر بخورد یا باعث ناراحتی شان بشود، رفت کهنوج، وسایل مورد نیازشان را خرید و برگشت. پایان قسمت پنجاه ودوم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از نوشته:سارا افضلی قسمت پنجاه وسوم: هم رزم شهید: رضا سلیمانی من و حسین، برای ماموریتی رفته بودیم جیرفت. می‌بایست کاری را می کردیم و زود برمی گشتیم کرمان. در برگشت، به منطقه دلفارد رسیدیم. هنوز چهل و پنج دقیقه تا اذان ظهر وقت داشتیم. حسین، جلوی مسجدی که کنار جاده بود، نگه داشت. نگاه به ساعتم کردم گفتم: حسین، هنوز چهل و پنج دقیقه به اذان مانده! عجله داریم. حرکت کنیم بریم راین، اونجا نماز می خونیم. قبول نکرد. گفت از کجا معلوم که برسیم؟ حرف زدن با حسین فایده نداشت‌ حسین را از زمان جنگ می شناختم. می دانستم به نماز اول وقت خیلی اهمیت می دهد‌. تا از اذان منتظر شدیم و نماز خواندیم. سوار ماشین که شدیم، گفت رضا، می دونی ثواب نماز در مسجد چقدر زیاده؟! حالا اگه مسجد جامع باشه، ثوابش اینه... اگه نماز جماعت باشه، اینه... خیلی به این مسائل و جزئیات اهمیت می داد. هم رزم شهید: محمد مطهری در جنگ تحمیلی، دورادور شنیده بودم که حسین بادپا بسیار شجاع و نترس است. آن زمان، من در گردان بودم، و حسین در معاونت اطلاعات. ارتباط زیادی با هم نداشتیم. یک بار شنیدم که حسین، قبل از عملیات والفجر ۸ شب های زیادی بیدار بوده تا اندازه ی آب رودخانه را بگیرد و زمان جزر و مد آن را مشخص کند. حسین، جزء بچه‌های اطلاعات بود که می بایست از اروند وحشی عبور می کردند و شناسایی های لازم قبل از عملیات را می کردند. کوچک ترین اشتباه آن ها، جان همه ی بچه ها را به خطر می‌انداخت. شاید اصلی‌ترین کار را حسین و دوستانش می کردند. مسئولیت شان، خیلی سنگین بود. حالا بیشتر راغب شده بودم ببینمش. بعد از جنگ، از او بی‌خبر نبودم. همچنان به همکاری‌اش با سپاه ادامه می داد. کم کم با اخلاق حسین آشنا تر می شدم. سال ۱۳۸۱ بود. قرار بود مقام معظم رهبری به استان سیستان و بلوچستان بیایند. ما به اتفاق جمعی از بچه های پاسدار و مسئولان اطلاعات رفتیم چابهار. حسین هم بین ما بود. هر وقت ماموریت می رفتیم، مسئول تدارکات سپاه، خیلی سخت گیری می کرد و می گفت ما نباید اسراف کنیم. این سخت گیری در مجموعه ی بچه‌های سپاه، بیشتر دیده می شد. ظهر بود. خیلی گرسنه شده بودیم. بچه ها می دانستند که قرار نیست زیاد هزینه بشود. پیشنهاد کردند که بروند کنسرو ماهی بخرند. حسین، تنها کسی بود که اعتراض کرد و گفت بابا، ناسلامتی اومده ایم چابهار، لب ساحل. خدا این همه ماهی متنوع برای بشر خلق کرده. حالا اگه لب ساحل نبودیم، کنسرو ماهی می خوردیم. الان که اینجاییم، خود ماهی رو می خوریم این هم اصلاً اسراف نیست. دیگه هزینه ی کنسرت شدن ماهی رو هم نمی دیم. پایان قسمت پنجاه وسوم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از نوشته:سارا افضلی قسمت پنجاه وچهارم خلاصه، آن روز ،طوری مسئول تدارکات را توجیه کرد که انگار بزرگ ترین اشتباه را کرده. همه با هم زدند زیر خنده. با اعتراض حسین، بچّه ها توانستند ماهی های دریای عمان را بخورند. در این سفر ،حسین، با آرامش و فروتنی بسیار، پر تلاش ترین فرد در گروه بود. سخت ترین کارها را بر عهده می گرفت. رعایت حال همه را می کرد. خیلی افتاده بود. اگر ظرفی می ماند، حسین برای شستنش پیش قدم می شد. سعی می کرد کارهای هم رزمانش را هم بکند. چیزی که مرا بیشتر شیفته ی حسین کرده بود ،این که صبر می کرد بچّه ها بخوابند، بعد می رفت سراغ نماز شب و قرآن خواندن. خیلی عرفانی بود. از کوچک ترین فرصتش استفاده می کرد. همرزم شهید : محمد مطهری سال ۱۳۸۲، مسئول معاونت عملیات لشکر مکانیزه ۴۱ثارالله بودم. من و حسین باهم همکار شده بودیم. خیلی خوشحال بودم. حسینی که آوازه ی شجاعتش در جنگ، برسرزبان ها بود ،حالا کنارم بود. علاقه داشتم این دوستی مان عمیق تر بشود؛ ولی همکاری ما بیشتر از یک سال دوام نیاورد. حسین در زمان جنگ، چندین بار مجروح شده بود. از ناحیه ی چشم ۷۰درصدجانبازبود. یکی از چشمانش کامل آسیب دیده بود. بعد از یک سال کار کردن در لشکر اصرار کرد که با انتقالی اش به اداره ی کل بنیاد جانبازان موافقت کنم. گفتم«حسین جان، من و بچّه ها تازه تورا کشف کرده ایم! تازه بهت عادت کرده ایم. چه جوری می خوای ما رو بذاری و بری!؟ ». گفت«مؤمن، من هر جابرم، یاد شما هستم. ». گفتم«باشه. من حرفی ندارم ؛ولی باید موافقت سردار رئوفی را بگیری. ». خندیدو گفت«مؤمن خدا،پس من چرا اومده ام پیش تو!؟». گفتم«حالابرو. من سعی خودم رو می کنم ؛ولی قول نمی دم. ». خیلی از همکاری با حسین لذّت می بردم. خیلی دوست داشتنی بود. دلم می خواست بیشتر پیش ما بماند. هی این مسئله را پشت گوش می انداختم. هیچ وقت ندیدم در این مدّت همکاری اش،کسی از دستش ناراحت شده باشد. وقتی پی گیری های مرتب حسین را دیدم ،ناچار با سردار رئوفی صحبت کردم. آقای رئوفی به صورت رسمی جواب دادکه «امکان انتقال ایشان نیست. شما همین جور بگذارید برود؛ولی حضور و غیاب ایشان ،در معاونت خودتان باشد. ». گوشی را برداشتم. به حسین گفتم«اون موضوعی که پی گیرش بودی،حل شد. ». گفت«مؤمن،دیدی گفتم کار،کار خودته!خداخیرت بده. ». گفتم«تحمل ما این قدر سخت بود!؟» گفت«نه،مؤمن،باشما بودن،سعادت می خواد؛ولی من…». گفتم«نه. این ها همه بهونه است. دوستی بهتراز ما مثل حاج مرتضی پیدا کردی. ». خندید و تشکر کرد. حسین،یک سال هم در بنیاد جانبازان،کنار آقای «حاج باقری»مشغول کاربود،و به خانواده ی معظم شهدا خدمت می کردند. پایان قسمت پنجاه وچهارم کانال‌ خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال‌ خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از نوشته:سارا افضلی قسمت پنجاه وپنجم: همرزم شهید: جلیل شعبانی روزی که حسین حکم بازنشستگی اش را گرفته بود، به من زنگ زد. رفتم توی خیابون سی متری؛ جایی که حسین، مغازه ی لوازم کامپیوتر داشت. نیم ساعتی حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم. پیشنهاد داد که وضو بگیریم و برویم نماز. وضو گرفتیم. سوار ماشین شدیم. فکر کردم می رویم مساجد معروف شهر. دیدم راهش را کج کرد و رفت خیابان اقتصاد. آنجا، مسجد کوچکی داشت که من هنوز داخلش نرفته بودم. حسین گفت《این مسجد، با محل کارم فاصله ی زیادی داره؛ ولی من اینجا رو برای نماز انتخاب کرده ام.》. وارد مسجد که شدم، دیدم چه انتخاب قشنگی! مسجدی کوچک، با نورانیت و صفایی مثال زدنی بود. آنجا برای اوّلین بار بعد از جنگ متوجه شدم که حسین دارد نوربالا می زند. جنس حرف هایش، حرکاتش و رفتارش خیلی فرق کرده بود! همرزم شهید: مرتضی حاج باقری بسیجی و پاسدار بودنش در واحد اطلاعات و گردان سوار زرهی و مبارزه با اشرار نتوانسته بود حسین را ارضا کند.تصمیم خودش را گرفته بود. از حالت اشتغالی و جانبازی اش استفاده کرد تا توانست پایان سال 1384، خود را بازنشست کنه. رفت دنبال شغل آزاد. توی کار اقتصادی هم به فکر درآمدزایی بود. در این کار، بسیار موفق شده بود. نترس بودن و ریسک پذیر بودنش باعث شد روز به روز موفق تر شود. یک شرکت کامپیوتری به نام《صدف》در رفسنجان راه اندازی کرده بود. با همان شرکتش، کارهای بزرگی را در استان کرمان پوشش می داد؛ مثل کارهای کامپیوتری مربوط به ادارات و مراکز دولتی. خیلی ها قبل از حسین در این کار وارد شده بودند و سابقه ی بیشتری از او داشتند؛ولی حسین با پشت کار و هوش زیادی که داشت، توانست ره صد ساله را یکشبه طی کند. ولی باز حسین، قانع نبود. دوست داشت پیشرفت کند. به فکر تاسیس دفتر خدمات الکترونیکی افتاده بود. هنوز این کار خیلی جدّی در کشور جا نیفتاده بود. تمام همّ و غمش این بود که هر جور شده، این دفتر را تاسیس کند. اصلاً برای حسین خستگی معنایی نداشت. همرزم شهید: محمد مطهری روزی پیش من آمد و گفت «مؤمن، برات یه زحمتی دارم.» گفتم«حسین جون، کارهای شما همیشه رحمته.». گفت «اومده ام ضامنم بشی با اداره ی کل بیمه ارتباط بر قرار کنم.» نگاهش کردم و گفتم «حسین، خدایی کی می خواهی دست از این جنب و جوش برداری؟! قدیمی ها خوب می گن که بازنشسته یعنی با زن نشسته. برو پیر مرد، کمی استراحت کن!» خندید و گفت «خودت پیر مردی. تازه اول جوونی منه. می خوام اگه خدا قابلم بدونه، برای مردم یه خدمتی کنم. دفتری راه بندازم، دست چند تا جوون تر ازخودم رو بگیرم، مشغول به کارشون کنم.» در این مدت شناخته بودمش؛ یا کاری را نمی کرد، یا تمام تلاش خودش را می کرد تا کار به بهترین نحو انجام شود. ضامنش شدم. توانست اولین دفتر خدمات الکترونیکی را افتتاح کند. کارش از صدور دفترچه های بیمه ی روستایی شروع کرد. تقریبا تو کل استان فعال بود. همرزم شهید: مهدی صفری زاده یک روز شنیدم حسین در خیابان شریعتی دفتری تأسیس کرده. مشغله های کاری باعث شده بود دیر به دیر همدیگر را ببینیم. دل تنگش شده بودم. سرزده رفتم آنجا. وارد دفتر شدم. حسین سرش پایین بود و چیزی یادداشت می کرد. سلام کردم. نگاهش که بهم افتاد، از پشت میزش بلند شد. آمد سمت من. محکم همدیگر را بغل کردیم. گفت«چه عجب، مهدی! راه گم کرده ای؟!» گفتم «خودت بهتر می دونی وضعیت کاری من رو.» نشستیم رو به روی هم. شروع کردیم به حرف زدن؛ از بچه ها، از مشغله های کاری... پایان قسمت پنجاه وپنجم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از# سردار_شهید_حسین_بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت پنجاه وششم: حجت الاسلام والمسلمین علی شیرازی حاج حسین مجروح شده بود و برای ادامه ی مداوا، در یکی از بیمارستان های کرمان بستری شده و بعد از بهبود، دوباره عازم سوریه شده بود. در آن مدت، از حالش بی خبر بودم تا سردارسلیمانی خبر مجروحیت اش را بهم داد. حاج حسین را در سوریه دیدم. روزی با آقای حمیدی نیا آمد پیشم. دو سه ساعتی با هم بودیم. شام را با هم خوردیم. آنجا از مجروحیت اش گفت و این که این تیر بسیار شیرین بود. کاملا مشخص بود که ظواهر را نمی بیند و در عالم دیگری است. مشخص بود که ماندنی نیست. با حرف هایی که می زد، به یاد غزل حافظ افتادم: درد عشقی کشیده ام که مپرس/ زهر هجری چشیده ام که مپرس. حسین، مرتبه به مرتبه امتحان شد. از عزیزترین افراد زندگی و زن و فرزند دل کند و مال دنیا را ندید گرفت. به مرتبه ای رسید که فقط خدا و رضای خدا را می دید. حسینی که در تمام مراحلی که در سوریه بود، در کنار صدر زاده و بچه های فاطمیون، نه به عنوان فرمانده، بلکه به عنوان یک دوست و برادر ماند و به آن‌ها درس و مشق بندگی و شهادت داد. تقدیری که با صبر برای حسین رقم خورده بود، چیزی جز شهادت و گمنامی نبود. هم رزمان شهید: رضا سلیمانی، محمدرضا حسنی حسین می گفت: - روز جمعه بود. توی یکی از مناطق سنی نشین سوریه خیلی هوس کرده بودم که بروم نماز جمعه. پیش خودم گفتم: گیرم بروم جایی رو هم که نماز جمعه برگزار می شه، پیدا کنم. چه فایده؟ من که نمی فهمم چی می گن! با وجود این تصمیم گرفتم بروم. گفتم درست است که چیزی نمی فهمم؛ ولی ثواب صف نماز جماعت را می برم. پاشدم و رفتم. سرانجام جایی را که نماز برگزار می شد، پیدا کردم. سلام کردم. نشستم آخر های صف. در مدت سخنرانی، فقط به خطیب نگاه می کردم. جملاتش برایم نامفهوم بود. خطیب، خیلی زود متوجه شد که من سوری نیستم. با همان لحن عربی، به آن ها گفته بود که این بنده خدا که توی صف کنار شما نشسته، سوری نیست. خطیب، کمی زبون فارسی بلد بود. من رو صدا زد. گفت بیا کنار من. رفتم کنارش. سلام کردم. گفت حاجی، برای مردم این روستا صحبت کن. گفتم شما که متوجه شدین من ایرانی هستم و عربی بلد نیستم؛ چی بگم؟! خندید و گفت هر چی یاد گرفته ای. هر چی به ذهنم فشار آوردم، دیدم چیزی بلد نیستم جز سلام علیکم. چند دعا کردم؛ اون ها آمین گفتند. رو کردم به خطیب، و عذرخواهی کردم. خطیب گفت شما که اومده اید اینجا، در کنار بچه های سوری می جنگید، ثواب تون، چندین برابر این بچه هاست. اگه این ها مجاهد هستند، کشور خودشونه؛ فقط ثواب مجاهدت رو می برند؛ ولی شما ثواب مجاهدت و مهاجرت را می برین؛ چون هم از وطن و هم از خانواده تون دورین. خم شد پای مرا جلوی مردم بوسید. طوری شد که من با این خطیب دوست شدم. پایان قسمت پنجاه وششم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از نوشته:سارا افضلی قسمت پنجاه وهفتم: البته بازهم حسین به این ها قانع نبود. بعد از جنگ و گردان سوارزرهی و بعد از فعالیت های اقتصادی هم او دنبال چیز دیگری می گشت. مشخص بود گم شده ای دارد که پیدایش نمی کند. به هر طرفی رو می کرد ،به مقصودش نمی رسید. آرام و قرار نداشت. می دانستم که روزی گم شده اش را پیدا می کند. دوست شهید: محمد جعفری سال ۱۳۸۴، سیستم بیمه ی سلامت، مناقصه ای را در استان کرمان برگزار کرد. قرار شده بود برای یک میلیون نفر در استان کرمان، طی سه چهار ماه، دفترچه ی بیمه صادر شود. حاج حسین، از طریق شرکت خدمات الکترونیکی که داشت، دراین مناقصه شرکت کرده بود. توانست در این مناقصه برنده شود. دویست اُپراتور ماهر را در دو نوبت صبح و عصر مشغول کرد و توانست در این زمان، کار راتمام کند‌‌. این اوّلین آشنایی و اوّلین کار ما با حسین بود. چون سه ماهه توانسته بود یک میلیون دفترچه را با کیفیت و سرعت لازم در سطح روستاها پخش کند و قیمت شان نسبت به کل کشور پایین تر بود، از طرف سازمان مرکزی استان کرمان، از وی تقدیر و تشکر شد. بعد از این مناقصه، سازمان بیمه، فازهای دیگری از کارهای تعویض دفترچه ی بیمه را در سطح استان به شرکت ها و اشخاص واگذار کرد؛ که باز حسین در شهر کرمان برنده شد. این بار، کار را به او ندادیم. گفتیم «ما درقلعه گنج، رودبار، فهرج، رستم آباد ، نرماشیر، ریگان و درمناطق محروم استان، کسی متقاضی نداریم. به شرطی این کار رو در شهر کرمان به شما می دیم که اوّل اونجا را فعّال کنید. » حاج حسین گفت «من این شرط رو قبول می کنم. ». احتمال می دادیم که نتواند و انصراف بدهد و ما کار را به کس دیگری واگذار کنیم. حاج حسین رفت و بعد از دوسه روز برگشت. گفت «این جاهایی که اسم بردین، نیروهاش را آماده کرده ام! اگه قطعیه، برم مکان هم براشون جور کنم و تجهیزاتش را مستقر کنم!». خیلی از پشت کارش خوشم آمده بود. با مدیر سیستم آن موقع مشورت کردم. ایشان گفت «باشه. بذارین بروند و مکان رو هم انتخاب کنند تابعد. ». حاج حسین رفت. مکان و تجهیزات هم در همین مناطق جور کردند. شهر کرمان را هم به ایشان محول کردیم. پایان قسمت پنجاه وهفتم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از نوشته:سارا افضلی قسمت پنجاه وهشتم: همرزم‌شهید :عليرضا فداکار بعد از این که در سوریه زخمی شده بود ،رفتم عیادتش. خیلی وقت بود که همدیگر را ندیده بودیم. از هم گلایه کردیم. گفتم«حسین ،برای این که مطمئن بشم ازم دلخور نیستی ،قبل از این که برگردی سوریه ،بیا خونه مون» گفت «باشه» یک شب قبل از رفتنش آمد تهران. با هم کلی حرف زدیم‌؛از گذشته ها،از دل خوری ها،از دل تنگی هایمان؛ ولی بیشتر حرف های حسین، درباره ی شهادت بود. برایش مهم بود که حتماً قبل از رفتن حلالیت بگیرد. خیلی به زیارت حضرت عبدالعظیم علاقه داشت. برنامه ریزی کردیم؛ فرداصبح، من و حسین و آقای موسوی رفتیم حرم شاه عبدالعظیم. زیارت کردیم و ناهار خوردیم. بعد سر قبر رجبعلی خیاط رفتیم. کنار قبر رجبعلی خیاط بودیم که زنگ زدند ساعت سه فرودگاه امام خمینی باشید. آمدیم بیرون. چندتا عکس گرفتیم. بعد حسین را رساندیم فرودگاه. هم رزم شهید :شیخ عباس حسینی تقریباًکمتر از یک ماه،حاج حسین دوباره برگشت منطقه. همین که آمد ،شیرینی گرفت. رفت پیش بچّه های اسکورت. دوباره بابت زحماتی که در آن مدّت برایش کشیده بودند ،از آن ها تشکر کرد. با هم خیلی رفیق شده بودند. با هم رفت و آمد می کردند و به هم زنگ می زدند. همین موضوع هم سبب رفاقت من با مجموعه ی اسکورت شده بود ؛مجموعه ای که این طوری بزرگ شده بودند که با دین و نماز زیاد ارتباطی نداشتند. بعضی وقت ها،مذهب شان ،آن ها را از دین دور می کرد ،و بعضی وقت ها،کارشان. بعضی هم شاید به کسی دسترسی نداشتند که به آن ها این چیزها را یاد بدهد. باآن ظاهر خشن ،کم کم قلب سختی پیدا کرده بودند و از عواطف و احساسات در وجودشان خبری نبود. رفتار حاج حسین باعث شده بود که خیلی نرم شوند و معنی زندگی حقیقی را بفهمند. در کلِ مجموعه دگرگونی و تغییر و تحولی صورت گرفته بود. کلام و رفتار حاج حسین ،در قلب شان طوری نفوذ کرده بود که حتّی دو سه نفرشان متدیّن محض شدند. فرمانده ی این ها،متدیّن و خیلی آدم رئوف و با محبّتی شده بود. بعد از آشنایی با حاج حسین،۱۸۰درجه فرق کرده بود. همه ی این اتفاقات ،به برکت نفس حاج حسین افتاده بود. بعد ها که من خبر شهادت حاج حسین را بهشان دادم، به قدری گریه کردند که انگار برادرشان را از دست داده اند. همرزم شهید: مرتضی حاج باقری برای یک لحظه ندیدم که حسین، دوست و هم رزم دوران جنگش، یوسف الهی، را فراموش کند. هرروز که می گذشت، دل تنگی وارادتش به یوسف الهی بیشتر می شد. عکس شهید یوسف الهی، هم بر دیوار منزل، هم روی میز کار وهم در کاور جا سوئیچی ماشینش بود. می خواست جمله ی دوست شهیدش را که گفته بود «تو در این جنگ شهید نمی شوی!» یادش نرود. دوست داشت این جمله را هر روز در ذهن خود تداعی وراهش را پیدا کند. یوسف الهی، برایش سرمشق، مشاور و همراه شده بود. هر وقت به مشکلی بر می خورد، با او در میان می گذاشت. هر وقت دل تنگ می شد، به او سر می زد. کارش از دوستی گذشته بود؛ ارتباط حسین با یوسف الهی، به مرید و مرادی رسیده بود. بعضی روزها، تا آخر های شب، کنار دوستش می نشست و نماز شب می خواند. برنامه ی هر روز صبحش این بود که قبل از نماز با او دیدار کند. برایش فرقی نمی کرد زمستان یا تابستان ،سرما یا گرما، شب یا روز باشد. هیچ چیزی، از ارادت او به یوسف الهی کم نمی کرد. حسین، روزی آمد پیش من. گفت «حاج مرتضی، نمی دونی قیمت حج تمتع چنده؟» گفتم«به سلامتی راهی خونه ی خدایی؟!». لبخندی زد و گفت «اول، قیمتش را بگو.» سال ۱۳۸۰بود. گفتم« تقریبا یک میلیون.». گفت «حاج مرتضی دور و برت کسی رو می شناسی امسال بتونه به جای کسی بره حج تمتع؟ هر چی هزینه اش بشه، با من.» پنج دقیقه ای فکر کردم. چند نفری را تو ذهنم بالا و پایین کردم. گفتم«اره». پول حج تمتع را داد به من. گفت «بهش بگو به نیابت شهید حسین یوسف الهی حج واجب بکنه.» گفتم «چشم» بعد گفت «حاج مرتضی، هیچ کس نمی خوام بدونه». آن روز، من به حال خودش و ارادتش به حسین یوسف الهی غبطه خوردم. پایان قسمت پنجاه وهشتم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از نوشته:سارا افضلی قسمت پنجاه ونهم: هم رزم شهید: عباس کرمانی ارادت ویژه‌ای به شهید حسین یوسف الهی داشت. یادم هست روزی برام گفت که دیروز رفتم به خانواده ی شهید یوسف الهی سر زدم و سر پدر شهید را بوسیدم. امروز، یکی از دوستان [نامش را نگفت] بهم زنگ زد و گفت: حسین، تو چه کار کردی؟! دیشب خواب دیدم بر گنبد حرم پیامبر بوسه زده ای. ارتباطش با شهید یوسف الهی، تا حدی بود که برای من عجیب بود. فایل صوتی: حاج حسین بادپا اتفاقی، با یکی از هم شهری هایم که هم رزم دوران جنگم بود، از کرمان تا رفسنجان هم سفر شدم. بعد از جنگ، وارد کار تجارت شده و حالا یکی از تاجران مهم شهرمان بود. وسط مسیر، از خاطرات دوران جنگ صحبت کردیم؛ از وضعیت اقتصادی و ... گفت: حسین، من الان بهترین وضعیت مالی را دارم؛ ولی هرچی فکر می کنم، باز یه حسرتی توی زندگی ام هست! چند تا خونه در تهران، کرمان و رفسنجان دارم. خدا رو شکر، همه چی دارم؛ ولی وقتی تنها می شم و با خودم خلوت می کنم، می گم حیف شد که قدر اون زمان رو ندونستیم! زمان جنگ، محمدرضا کاظمی، پیش نماز ما بود. اگه اون روزها یه خورده بیشتر پشت سر محمدرضا کاظمی گریه می کردیم، ما هم رفته بودیم. یک روز صبح رفتم سرکار. گرفتاری مالی داشتم. حال و حوصله ی سر کار ماندن را نداشتم. تصمیم گرفتم برگردم خانه. همیشه در اوضاع سخت، وقتی برام مشکل یا گرفتاری ای پیش می آمد، متوسل می شدم به شهید یوسف الهی. آن روز هم بدجور دلم هوایش را کرده بود. سوار ماشین شدم. فکر می کردم حسین یوسف الهی، انگار بغل دستم نشسته؛ شروع کردم با او درد دل کردن. با همان وضع روحی رسیدم خانه. بعد از نماز، تا ساعت چهار عصر خوابیدم. با صدای خانمم از خواب بیدار شدم. دیدم توی خواب با خودش حرف می‌زند. بیدارش کردم. گفتم خواب می دیدی؟!گفت: آره. خواب شهید یوسف الهی را دیدم. از در اومد تو. یه نامه تو دستش بود. پایین نامه را امضا کرده بود. نامه رو داد به من. گفت این رو بده به حسین. بهش بگو نگران نباش. مشکلت حل می شه! پایان قسمت پنجاه ونهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی نوشته:سارا افضلی قسمت شصت: دوست شهید:امیر عسکری روزی به من زنگ زد. گفت «بیا دفترم کارت دارم. ». رفتم. بعد از سلام و احوال پرسی کفت«برو یه ماشین ون بگیر. پدرومادر شهید کاظمی و چند نفر از خادم شهدا رو بردار،برای زیارت مناطق جنگی ببرشون اهواز. ». با تعجب گفتم «الآن؟!بزار ایام عید. ». گفت«نه!همین الآن. » قبول کردم. تمام هزینه اش را خودش قبول کرد. از لحظه ی سوار شدن تا برگشت مان،مرتب به من زنگ می زد تا از احوال شان باخبر شود. مراقسم داد که خانواده ی شهید کاظمی نفهمند که من هزینه ی سفر را داده ام. هم رزم شهید:حمید رمضانی حسین،عجیب عاشق شهدا بود! باآن ها واقعاًزندگی می کرد. از رفسنجان می آمد زابل. بعد می رفت سر مزار شهید میرحسینی،حسین عالی ،حسین سرابندی و… یک روز ،زاهدان بودم. دلم هوایش را کرده بود. تلفن را برداشتم و بهش زنگ زدم. سلام و احوال پرسی کردیم. گفتم «حسین،خیلی بی معرفت شده ای!این قدر سرت شلوغ شده که احوالی از دوست قدیم ات نمی پرسی!کجایی؟». گفت«زابل ام. ». با تعجب پرسیدم «تو اونجا چه کار می کنی ؟!چرا بی خبر؟!چرا بهم زنگ نزدی؟!». کلی باهاش دعوا کردم. گفت«فقط اومده ام سر مزار شهدا. نمی خواستم مزاحم ات بشم. ». گفتم«بابا،من ماشین داشتم. چرا چیزی نگفتی؟!اگه گفته بودی ،خوب،من هم باهات می اومدم. ». تو زابل با کسی رفیق نبود. تنها دوستش توی استان،من بودم. فقط به خاطر دوستان شهیدش آمده بود. باشهدا زندگی می کرد. هم رزم شهید:حسن پور محمدی سال۱۳۸۶،در پرواز تهران به کرمان،با حسین همراه بودم. وقتی کرمان رسیدیم،باهم به طرف رفسنجان حرکت کردیم. از لحظه ای که سوار ماشین شدیم،حرف زد و درددل کرد:«خیلی فعالیّت کردم. خیلی تلاش کردم که زندگی خوبی برای خانواده ام مهیا کنم. با همه ی وجودم حاضرم همه ی دارایی خودم رو بدم؛ولی بتونم درراه خدا شهید بشم. ». در طول راه ،مرتب گریه می کرد. یکی یکی شهدا را یاد می کرد. از بچّه هایی که به مقصد رسیده بودند و ازتیرهای شیطان که به انسان اصابت می کند،حرف زد. می گفت«باید زرنگ باشی و از دام شیطان فرار کنی. ». آن قدر گریه کرد که چشمانش قرمز شده بود. حالش خیلی خراب بود. وقتی به رفسنجان رسیدیم،حسین را مستقیم به منزل خودمان بردم. دوساعتی گذشت. تقریباًحالش بهتر شده بود. گفت «نماز می خونم. بعد من رو برسون منزل. ». وضو گرفت و شروع کرد به نماز خواندن. دیدم نماز عجیبی می خواند؛همان تعقیب های نماز شب شهید محمدرضا کاظمی! بااخلاص و با گردن کج،در حال راز و نیاز بود. حال عجیبی داشت. اصلا متوجه من نبود. وقتی نمازش تمام شد،آرام و قرار نداشت. هر چه اصرار کردم بیشتر بمان،قبول نکرد. سوار ماشین شدیم. در راه،مرا قسم داد وگفت: از صحبت های امروزمان،هیچ جاحرفی نزن. دلم خیلی گرفته بود؛خواستم کمی سبک بشم. ما از قافله ی عظیم شهدا جا موندیم. باید ارتباط خودمون بااون ها را قطع نکنیم. با کمک و آبروی شهدا ،هر طوری شده ،باید خودمون رو به مقصد برسونیم. پایان قسمت شصت کانال‌ خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از نوشته:سارا افضلی قسمت شصت ویکم: همرزم شهید: مرتضی حاج باقری حسین، به قدری به شهدا علاقه داشت که مرا متعجب می کرد؛شهدایی مثل شهید عالی و شهید میرحسینی که هر دو از شهدای عملیات کربلای 5 بودند. زادگاه شهید میرحسینی، نزدیک زابل در روستایی به نام《زاهک》بود. حسین، نه تنها در سالگرد دوستش، بلکه هروقت دلش می گرفت و به یاد دوست شهیدش می افتاد،دیگر برایش فاصله معنایی نداشت. از کرمان با هواپیما می آمد تهران، پژویی کرایه می کرد و می رفت گلزار شهدای زاهک. یکی دو ساعتی با شهید خلوت می کرد و قرآن و زیارت عاشورا می خواند.کمی که سبک می شد،همان روز برمی گشت. حسین، زمانی از کرمان می آمد تهران. غیر ممکن بود که زیارت حضرت شاه عبدالعظیم، قبرستان ابن بابویه، سر قبر شیخ صدوق، قبر رجبعلی خیاط و حتی سر قبر پهلوان تختی نرود. عصر بود. رو به من کرد و گفت《حاج مرتضی، زنگ بزن به عباس قطب الدینی،بگو ما امشب می ریم خونه شون مهمونی.》.من هم زنگ زدم به عباس. گوشی را برداشت.بعد از سلام و احوال پرسی گفتم《عباس،امشب دو تا مهمون مثل دسته گل نمی خوای؟》. خندید و گفت《قدم مهمون،روی چشم من!》. خانه های تهران کوچک اند.خانه ی عباس هم مستثنی نبود.شب،خانم و بچّه هایش را برای این که ما راحت تر باشیم،به خانه ی دخترش می برد و برمی گردد.خودش بساط شام را آماده کرد.بعد از شام،سه نفری دور هم نشستیم و تا نیمه های شب از هر جایی حرف زدیم.این اواخر،برخلاف قبل،برایش مهم نبود که جلوی کسی نماز شب بخواند یا نه.رفت،وضو گرفت و شروع کرد به نماز خواندن.به حالتی نماز می خواند که انگار فقط خودش بود و خدا.بعد از این که نماز و قرآن خواندنش تمام شد،دوباره آمد توی جمع ما.گرم صحبت شدیم تا اذان صبح.نماز صبح را که خواندیم،حسین گفت《بچّه ها،پیشنهادی دارم؛ نه نگین!》.من و عباس گفتیم《تا چی باشه!》.گفت《پا شین لباس هاتون را بپوشین،بریم حرم شاه عبدالعظیم.من یه کله پاچه ای مَشت سراغ دارم.بریم صبحانه،مهمون من.》.من و عباس هم اسم کله پاچه که می آمد،هیچ مقاومتی نمی کردیم.گفتیم《قبول.》.آماده شدیم و رفتیم.هر یک مان یک دست کله پاچه خوردیم.حسین گفت《خوب،حاج مرتضی،حاج عباس،الآن دیگه به اندازه ی کافی انرژی دارین؟》.نفهمیدیم منظورش چیست. گفتیم《آره.》گفت《پس اوّل بریم زیارت شاه عبدالعظیم.》.رفتیم زیارت کردیم.بعد گفت《بریم قبرستان ابن بابویه.》.وارد قبرستان که شدیم،حسین،کفش و جوراب هایش را درآورد.با پای برهنه در قبرستان قدم می زد.ما را سر قبر همه ی شخصیت هایی برد که تا آن روز نمی دانستیم آنجا دفن شده اند؛از جمله پهلوان تختی.خلاصه،از ساعت ده صبح،ما را از این مقام به آن مقام و از این مقبره به آن مقبره برد.دیگر هم من و هم عباس حسابی خسته شده بودیم.دویدم دست حسین را گرفتم و گفتم《جون مادرت،یه کله پاچه به ما دادی،بگو پولش چند می شه،بهت بدیم،ما رو ول کن،بریم.پدرمون رو درآوردی...》.خندید و گفت《وقتی کله پاچه را خوردین،مگه نگفتم انرژی دارین،گفتین آره؟》. پایان قسمت شصت ویکم کانال‌ خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan