eitaa logo
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
962 دنبال‌کننده
71 عکس
27 ویدیو
0 فایل
مقام معظم رهبری: "نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد...... هدف ما ارائه و ترویج فرهنگ ارزش های دفاع مقدس می باشد با این نیت اقدام به راه اندازی کانال خاطرات فراموش شده نموده ایم @Alireza_enayati1346
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت «» خاطراتی از حسین_ بادپا نوشته :سارا افضلی قسمت دوازدهم: عملیات کربلای 4، حسین مجروح شده بود؛ طوری که بدنش جای سالم نداشت. به بیمارستانی در بهشهر انتقالش داده بودند. یکی از دوستانش به نام مهدی زینلی، هم زمان با حسین، توی همان بیمارستان بستری بوده. هر دو بعد از معالجه، با هم مرخص می شوند. تصمیم می گیرند قبل از این که برگردند منطقه، یک سر هم بیایند رفسنجان. شیطونی اش گل می کند. از بیرون زنگ خانه را زد. گوشی را برداشتم گفتم《الو... بفرمایید.》گفت《سلام، ننه! چطوری؟ چه خبر؟》 گفتم《خوبم، ننه! قربونت برم. الآن که صدای تو رو شنیدم، خوبتر هم شدم. امروز چی شده یادی از مادرت کردی؟!》 گفت《ننه، من که هر لحظه به یادتم. می خوام یه خبر خوب بهت بدم. الآن اهوازم. اگه خدا بخواد، چهار پنج روز دیگه میام دست بوس ننه ی گلم.》 گفتم《تو سالم باش؛هروقت خواستی، بیا.》 گفت《بابا و بچّه ها حالشون خوبه؟... ننه، من زیاد نمی تونم حرف بزنم. کاری نداری؟ خداحافظ...》. ده دقیقه ای از تلفنش گذشته بود. یکی در زد. چادرم را سرم کردم و رفتم پشت در. گفتم《کیه؟》جوابی نشنیدم. دوباره گفتم《کیه؟!》و در را باز کردم. باورم نمی شد! حسین، پشت در ایستاده بود؛ با قیافه ای که اصلاً با عقل جور در نمی آمد: گوش، گردن، صورت و کل بدنش، زخمی! تا آمدم بگویم چی شده، گفت《ننه، تا حالا بیمارستان بودم. مرخصم کرده اند. حالم توپ توپه.》گرفتمش تو بغلم. یک دل سیر بوسیدمش. سرانجام جنگ تمام شد. بچه ام، بعد از جنگ، خیلی گوشه گیر شده بود. حال و هوای دیگری داشت. تنها جایی که بهش آرامش می داد، گلزار شهدا بود. ساعت ها می رفت، آنجا می نشست، دعا می خواند. سخت بود درد دلش را بفهمیم. می دانستم تمام آرزوش، شهادت بود؛ اما حتماً قسمتش نبود. ولی نمی شد که بیخیال زندگی بشود. به خودم قول داده بودم همین که از جبهه بیاید، دستش را می گذارم تو حنا. حالا می بایست به قولم عمل می کردم. می بایست دلش را به زندگی گرم می کردم. یک روز بهش گفتم ننه، دیگه هیچ آرزویی ندارم جز دیدن دامادیت. خندید و گفت ننه، چقدر دست پاچه ای؟! هنوز خیلی زوده که داماد بشم. گفتم آخه ننه، شاید عمر من و بابات کفاف نکنه. تو بچه ی اول منی. نذار آرزوی لباس دامادیت رو به گور ببرم. دوتا دستش رو گذاشت روی چشم هاش، و گفت چشم! حالا که داری لطف می کنی، اگه خواستی بری خواستگاری، اول و آخرش فقط یه جا برو. اگه شد که منت به من گذاشته؛ اگه نه، دیگه جایی نرو. گفتم خوب، بگو ننه! طفلک بچه ام، از خجالت، سرش را پایین انداخته بود. آخرش گفت طاهره، دختر خاله ام. گفتم: ننه، قربونت برم که حرف دل مادرت رو زدی! خوشحالم کردی با این انتخابت. چه کسی بهتر از دختر خاله ات؟ پایان قسمت دوازدهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از حسین_ بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت بیست ودوم: صدای در اتاق را شنیدم. فرمانده اش ابوحسین برای عیادتش آمده بود. بعد از سلام و احوال پرسی، حسین از فرصت استفاده کرد؛ ازش قول می گرفت که دوباره برگرده سوریه. واقعا حسین را دیگر نمی شناختم! به خودم می گفتم: این حسین، کسی بود که بارها و بارها خودم از دهنش شنیده بودم که جانم به جان بچه هام بسته است؛ حالا طوری شده بود که خواهش ها و التماس های فاطمه و احسان هم در تصمیمش اثری نداشت. مرا بگو که چه خوش خیال بودم که با دیدن احسان و فاطمه دیگر ماندگار می شود! عطش حسین، از قبل هم بیشتر شده بود. حسین، عاشق بچه ها بود؛ ولی عشقی والاتر را دیده بود! مانده بودم که خدا، باز چه کنم....؛ که فرمانده اش گفت هرچه خانوم تون گفتند. به حسین نگاه کردم. نگاهش ملتمسانه بود. دلم نیامد ناراحتش کنم. گفتم: به هرچه حسین رضایت داشته باشه، من هم راضی ام. بعد از چند روز بستری بودن در بیمارستان، برگشتیم خانه. هنوز خوب نشده بود. غصه ی رفتنش را داشتم. از روز اول، دلهره ی روز آخر به جانم افتاده بود. نمی گذاشت از بودنش لذت ببرم. آمدن این بار حسین، با دفعات قبل فرق می کرد. بسیار ساکت شده بود و مهربان تر از قبل. اخرین سفر حسین، همگی در خانه ی بابام دعوت بودیم. زن داداشم رفته بود مسافرت. داداشم، دل تنگ خانمش بود. سر به سرش می گذاشتیم. داداشم، شعری درباره ی دوری همسرش خواند. همه ی حواسم به حسین بود. کنار ما نشسته بود. اصلا حرف نمی زد. تنها جمله ای که توی آن شلوغی از حسین شنیدم، این بود: احسنت! همه تقریباً متوجه تغییر رفتار حسین شده بودند. با جمع ما غریبه شده بود. توی حال و هوای دیگری بود. همان جا متوجه شدم انگشتری که آن همه بهش علاقه داشت، دستش نیست. گفتم حسین، انگشترت؟! گفت تو یکی از عملیات ها، کنار تل صبیحه می خواستم چیزی رو پرت کنم، از انگشتم جدا شد. خواستم بیارمش؛ ولی از بس آتیش دشمن زیاد بود، نشد. دل شوره ی عجیبی آمد سراغم. گفتم تو که برای انگشترت...حرفم را قطع کرد و گفت: شاید می خواهم به......‌ این بار باز حاج قاسم به برگشتنش‌ راضی‌ نبود. به هر نحوی بود، دوباره رضایت حاج قاسم را گرفت. زمان رفتنش شده بود. مثل همیشه، کنارش ایستاده بودم ؛اما توی دلم آشوبی بود. مانند دوران جنگ، برای این که خانواده اش رو نگران نکند، به بهانه ی سفر حلالیت گرفته بود. این سفر ،سفر دل کندن بود. حسین از همه چیز دل کنده بود؛ حتّی از فرزند. چگونه می توانستم از رفتن منصرفش کنم؟ نیمه شب بود. بچّه ها خواب بودند. آماده شدم حسین را ببرم فرودگاه. آیینه و ‌قرآن آوردم. از زیر قران رد شد. مثل همیشه گفت «اُفَوِّضُ اَمری اِلَی اللهِ بَصیرٌبِالعِباد». از در حیاط آمدیم بیرون. دیدم حسین برگشت. تعجب کردم ! گفتم: شاید چیزی جا گذاشته! من هم باش برگشتم. رفت سمت احسان. خم شد. احسان رابوسید. آرام دستش را گذاشت روی قلب احسان. گفت«الا بِذکرالله تطمئن القلوب ». آهی کشید وگفت «بابا، خدا دلت رو آروم کنه!». بغض، گلویم را گرفته بود. سوار ماشین شدیم. توی مسیر، هر دو ساکت بودیم. بغضی‌ توی گلویمان بود که نمی‌گذاشت حرف بزنیم. رسیدیم فرودگاه. زمان خداحافظی گفت «طاهره ،نذار احسان به خاطر دل تنگی من اذیّت بشه. قول می دم اگه شهید شدم، اوّلین نفری که شفاعت کنم ،تو باشی. » لحظه ای ازش چشم برنمی داشتم. می دانستم این رفتن، برگشتی ندارد ! پایان قسمت بیست ودوم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از حسین_ بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت:سی وپنجم: همرزم شهید: حسن پور محمدی عملیات نصر۴، در منطقه ی کردستان عراق بود. هوا کم کم داشت تاریک می شد. تانک های دشمن، بچه ها را زیر گلوله ی مستقیم گرفته بودند. همه دچار مشکل شده بودند وراه بسته بود. چند ماشین نیرو به خط فرستاده بودند تا به گردان برادر مکی آبادی ملحق شوند و جلوی پاتک دشمن را بگیرند. حاج قاسم، من و حسین را صدا زد. دستور داد یک ماشین لند کروز و بی سیم به ما دادند. گفت «برین سمت خط، اوضاع را بررسی کنید و کمبود ها را بپرسین». از حاج قاسم خداحافظی کردیم، سوار ماشین شدیم و به سمت خط راه افتادیم. وضع خیلی بدی بود. نیروهای بسیجی را که زخمی یا شهید شده بودند، پشت وانت ها سوار کرده بودند و به عقب برمی گرداندند. چند نیروی سالم هم کنار جاده نشسته بودند. راه، خیلی شلوغ بود. چند ماشین، راه را مسدود کرده بودند. با کمک حسین، ماشین ها را جابجا کردیم. راه باز شد. نیروهای باقی مانده را سوار ماسین کردیم و به طرف خط راه افتادیم. هوا کاملا تاریک شده بود. دشمن با تمام قوا و با آتش توپخانه، کاتیوشا، مینی کاتیوشا و مسلسل های قوی، روی سر بچه ها آتش می ریخت. با هر زحمتی بود، خود و نیروها را به برادر مکی آبادی رساندیم. اقای مکی آبادی، همین که ما را در آن وضعیت کمبود نیرو دید، خیلی خوشحال شد. از ماشین پیاده شدیم. سلام و احوال پرسی کردیم. اوضاع خط را پرسیدیم. برادر مکی آبادی، کمبود ها را گفت. ده دقیقه ای گذشت. اقای مکی آبادی گفت «یادم رفت بهتون بگم؛ حاج قاسم، مرتب از شما می پرسید. تا شد بعد از عملیات والفجر8. فهمیدم تقریباً همه ی دوستان حسین شهید شده اند. از آن جمع، حسین مانده بود و حسین. یاد خوابش افتادم که برایم نیمه تمام گفته بود. فقط گفته بود《آینده ی روشنی داره؛ولی...》. رفتم حسین را توی قرارگاه پیدا کردم. مشخص بود اوضاع روحی خوبی ندارد. دل پردردی داشت! از عملیات گفت؛ از بچّه هایی که جای خالی شان بدجوری احساس می شد. ازش خواستم خوابش را بگوید؛ باز طفره رفت و خوابش را نگفت. مطمئن شده بودم اتفاقی قبل از عملیات والفجر8 افتاده بود که خود حسین می دانست در این عملیات قرار نیست شهید شود. از آن روز به بعد، حسین را آرام تر از قبل می دیدم. فقط دنبال خودسازی بود. بعضی شب ها، گوشه ی خلوتی را پیدا می کرد؛ باخدای خود راز و نیاز می کرد و نماز می خواند... همرزم شهید: محمد شرفعلی پور بعد از مدّتی، به منطقه ی اروند رفتیم. قرار بود عملیاتی در آنجا بشود. قبلاً ژاندارمری در آنجا مستقر بود و از خط حفاظت می کرد. همین که خط به بچّه های لشکر تحویل شد، حفاظتش هم به عهده ی خود لشکر افتاد. اروند، دارای چهار نهر بود که هر یک با هم سی کیلومتر فاصله داشتند. کنار هر نهر، پنج نفر از بچّه ها برای حفاظت مستقر شده بودند. مقر اصلی واحد ما، کنار نهر اوّل به نام《علیشیر》بود؛ سنگری دو در سه که با بلوک ساخته شده بود. پایان قسمت سی وپنجم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از حسین_ بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت سی وهشتم: قبل از عملیات والفجر8، برای این که وضعیت منطقه و جزر و مد آب را از هر لحاظ بررسی کنیم، حدود هشت ماهی طول کشید. بیشترین شناسایی را برای عملیات والفجر8کردیم. کار شناسایی اروند، خیلی سخت بود. عرض اروند، 800 متر بود. ده پانزده روز مانده به عملیات، هر شب می بایست برای شناسایی می رفتیم. سه محور داشتیم. شاید نزدیک به 45 مرحله، در هر یک از این محورها، از اروند عبور کردیم. شب ها، چیزی به نام خواب معنا نداشت. وقتی وارد اروند می شدیم، جریان آب طوری بود که وضعیت ما را سخت و دشوار می کرد. انگاری چهل کیلومتر می دویدیم. صبح که می شد، می رفتیم محور، دیده بانی می کردیم. فقط ظهرها سه چهار ساعت می خوابیدیم. شب دوباره می رفتیم. خستگی و بی خوابی، به همه ی بچّه ها فشار آورده بود. حسین بادپا، شبی برای همین خستگی، با تاخیر سر شیفت رفت. فردایش، به علت حساسیت کارش مجبور شده بود به مسئولان توضیح بدهد. این خواب، فقط برای حسین نبود. شبی با دو نفر از بچّه ها به نام مصیب دهقان و حمیدرضا سلطانی از اروند می بایست عبور می کردیم. حمیدرضا، برای تامین محور، داخل آب ماند. من و مصیب، داخل محور رفتیم. آنجا موانعی کار گذاشته بودند. می بایست بدون دست کاری موانع، از آنجا رد می شدیم و به خاکریز دشمن می رسیدیم. خاکریز دشمن، با ما چهار کیلومتر فاصله داشت. رسیدیم به مانع اوّل که سیم خاردار بود. آن را رد کردیم. به مانع بعدی رسیدیم. برای رد شدن از این مانع، به وقت بیشتری نیاز بود؛ چون هم می بایست سه ردیف سیم خاردار را رد می کردیم و هم مواظب هشت پرهایی می بودیم که داخل آن ها کار گذاشته شده بود. از طرف دیگر هم چولان ها و پوشش های گیاهی اطراف موانع، بر سختی کار اضافه می کرد. تقریباً ده دقیقه ای طول می کشید تا مصیب بتواند از آنجا رد شود. خیلی خسته بودم و پلک هام سنگین شده بود. سردی آب هم خواب را از سرم پرانده بود. همان جا پشت سیم خاردار خوابم برد. دیدم دستی به شانه هایم می زند. گفت《حسین، حسین، پاشو ...》. چشم هایم را باز کردم. حمیدرضا، بالای سرم بود. خندید و گفت: می خوابی، بخواب؛ ولی خُر و پف نکن! پایان‌ قسمت سی وهشتم کانال‌ خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan