eitaa logo
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
969 دنبال‌کننده
835 عکس
513 ویدیو
0 فایل
مقام معظم رهبری: "نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد...... هدف ما ارائه و ترویج فرهنگ ارزش های دفاع مقدس می باشد با این نیت اقدام به راه اندازی کانال خاطرات فراموش شده نموده ایم @Alireza_enayati1346
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت «» خاطراتی از نوشته:سارا افضلی قسمت سی ودوم: همرزم شهید: احمد نخعی از عملیات بدر، با حسین آشنا شدم. کنار هم کار می کردیم و برای عملیات بعدی آماده می شدیم که احتمال داشت داخل آب باشد. قبل از آن می بایست گردان ها را آموزش می دادیم تا بتوانند در عملیات، آسان تر از آب عبور کنند. برای این آموزش، منطقه ای نزدیک ذلیجان و بُستان را انتخاب کرده بودند؛ زمینی بسیار بزرگ و پر از بوته و سنگلاخ که داخلش آب انداخته بودند و کاملاً حالت باتلاقی گرفته بود. شب که می شد، با بچّه ها داخل آن می رفتیم. عبور از آب و گل ولای را بهشان آموزش می دادیم. آموزشی ها، حسین، مهرداد خواجویی، امیری، عالی و دو سه نفر دیگر بودند. دو سه محور مشخص می کردند. ما اوّل عبور از آب را آموزش می دادیم. گردان ها، داخل آب و گل ولای می شدند، تیراندازی می کردند و آرپی چی می زدند. گل ولای، بدجور به پوتین هایمان می چسبید. نمی توانستیم به آسانی راه برویم. طوری سنگین می شد که ترجیح می دادیم آن ها را دربیاوریم و پابرهنه داخل آب برویم. وقتی برمی گشتیم، پای همه ی بچّه ها، پر از خار، شن، سنگ ریزه بود. تا صبح با بچّه ها می نشستیم خارها را از پایمان درمی آوردیم. سنگ ریزه ها طوری توی گوشت پایمان می رفت که نمی شد کاری کرد. عدّه ای از بچّه ها، از شدّت درد و سوزش ناراحت بودند و هی غر می زدند. مهرداد خواجویی، پایش عفونت کرده بود. چرک و خون و شن با هم قاتی شده بود. نمی توانست راه برود. حسین، با این که از ما بچّه تر بود و جثه ی کوچکی داشت، آدم خود ساخته ای بود. گوشه ای می نشست و خارها را از پایش درمی آورد. با این که پاهایش زخم و زیلی بود، آخ هم نمی گفت. رفتارش طوری بود که هر جا بچّه ها او را می دیدند، می گفتند 《حسین، داری خودت رو آماده می کنی دیگه؟!》. هروقت عملیات می شد، همه ی بچّه ها منتظر شهادتش بودند! از زمانی که حسین به واحد شناسایی آمده بود،همه کاری می کرد. استعداد و هوش زیادی داشت. اگر کاری بلد نبود، سعی می کرد زود یاد بگیرد. پشت کارش را تحسین می کردم. هر وقت برای شناسایی می رفتیم حسین را با خود می بردیم تا از نزدیک با کار آشنا شود و چم وخم کار دستش بیاید. یکی از محور های عملیاتی، در دست من و او بود. قرار بود در هور عملیات کنیم. می بایست قبل از عملیات، چند شناسایی می کردیم. یک روز که برای شناسایی می رفتیم، حسین را هم با خود بردیم. آبراه ها زیاد بود. نیزارهای بلند باعث می شد تمام آبراه ها شبیه هم به نظر برسند. برای بر گشت می بایست دقت زیادی می کردیم تا مسیر را اشتباه نرویم. نمی تونستیم برای نشانه گذاری، نی ها را بشکنیم؛ ممکن بود دشمن بفهمد. آن روز وقتی کارمان تمام شد، موتور قایق را روشن کردیم و وارد یک آبراه شدیم. وسط مسیر، حسین گفت «فکر کنم راه رو اشتباه اومدیم!». من و مهرداد با تعجب به اطرافمان نگاه می کردیم! راست می گفت. همه ی آبراه ها، شبیه هم بود! گم شده بودیم! مانده بودیم چه کار کنیم! حسین گفت «باید برگردیم و از فلان آبراه بریم. این‌ آبراه، برام نا شناسه!». با تعجب گفتم «حسین این قدر آبراه ها شبیه هم هستند که نمی شه فهمید!» با این که اولین بار بود که با ما آمده بود‌، طوری راه بلد ما شده بود که انگاری سال هاست این مسیر ها را می شناسد! به آسانی از میان آن همه نیزار، راه را پیدا کرد، وسالم به خط برگشتیم. از آن به بعد، هر وقت حسین با ما بود، خیال مان راحت بود که زمان برگشت گم نمی شویم. پایان قسمت سی ودوم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
منافقین می‌خواستند به طرف کرمانشاه بیایند اما مردم از اسلام‌آباد تا کرمانشاه با هر وسیله‌ای که داشتند -از تراکتور و ماشین- آمده بودند در جاده و راه را بند آورده بودند. اولین کسی که جلوی این‌ها را گرفت، خود مردم بودند. ساعت ۵ صبح رفتیم. همه‌ی خلبان‌ها در پناهگاه آماده بودند. توجیه‌شان کردم که اوضاع در چه مرحله‌ای هست. دو تا هلی‌کوپتر کبری و یک هلی‌کوپتر ۲۱۴ آماده شدند که با من برای شناسایی برویم و بعد بقیه بیایند. این دو تا کبری را داشتیم؛ خودمان توی هلی‌کوپتر ۲۱۴ جلو نشستیم. گفتم: همین‌جور سرپائین برو جلو ببینیم، این منافقین کجایند. همین‌طور از روی جاده می‌رفتیم، نگاه می‌کردیم، مردم سرگردان را می‌دیدیم. ۲۵ کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه‌ی «چهار زبر» که الان، اسمش را گذاشته‌اند «گردنه‌ی مرصاد». یک‌دفعه نگاه کردم، مقابل آن‌ور خاک‌ریز، پشت سر هم تانک، خودرو و نفربر همین‌جور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار می‌آورند تا از این خاک‌ریز رد بشوند. به خلبان‌ها گفتم: دور بزنید وگرنه ما را می‌زنند. به این‌ها گفتم: بروید از توی دشت. یعنی از بغل برویم؛ رفتیم از توی دشت از بغل، معلوم شد که حدود ۳ تا ۴ کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشی داشتم. می‌توانستم صحبت کنم: به خلبان گفتم: این‌ها را می‌بینید؟ این‌ها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبان‌های دو تا کبری‌ها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دوی‌شان برگشتند. من یک‌دفعه دادوبی‌دادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفت: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم این‌ها هم خودی‌اند. چی‌چی بزنیم این‌ها رو؟! خوب این‌ها ایرانی بودند، دیگر مشخص بود که ظاهراً مثل خودی‌ها بودند و من هرچه سعی داشتم به آن‌ها بفهمانم که بابا! این‌ها منافقند. گفتند: نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسئله دارد؛ فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم حدوداً ۵۰۰ متری ستون زرهی نشسته‌ایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به‌خاطر این‌که درجه‌هایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توی هلی‌کوپتر. عصبانی بودم، ناراحت که چه‌جوری به این‌ها بفهمانم که این دشمن است؟! گفتم: بابا! من با این درجه‌ام مسئولم. آمدم که تو راحت بزنی؛ مسئولیت با منه. گفت: به خدا من می‌ترسم؛ من اگر بزنم، این‌ها خودی‌اند، ما را می‌برند دادگاه انقلاب. حالا کار خدا را ببینید! منافقین مثل این‌که متوجه بودند که ما داریم بحث می‌کنیم راجع به این‌که می‌خواهیم بزنیم آن‌ها را، منافقین سر لوله‌ی توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. این‌ها مثل این‌که وارد هم نبودند، زدند. گلوله، ۵۰ متری ما که به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد که این‌ها خودی نیستند. گفتم: دیدی خودی‌ها را؟ این‌ها بچه‌ی کرمانشاه بودند، با لهجه‌ی کرمانشاهی گفتند: به علی قسم الان حسابش را می‌رسیم. سوار هلی‌کوپتر شدند و رفتند. اولین راکتی که زد، کار خدا بود، اولین راکت خورد به ماشین مهمات‌شان، خود ماشین منفجر شد. بعد هم این گلوله‌ها که داخل بود، مثل آتش‌فشان می‌رفت بالا. بعد هم این‌ها را هرچه می‌زدند، از این طرف، جای‌شان سبز می‌شدند، باز می‌آمدند. بعد از ۲۴ ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند. بعضی از آن‌ها فراری می‌شدند توی این شیارهای ارتفاعات، که شیارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار می‌کشیدیم، نمی‌آمدند. می‌رفتیم دنبال آن‌ها، می‌دیدیم مرده‌اند. این‌ها همه سیانور خوردند، خودشان را کشتند. توی این‌ها، دخترها مثلاً فرماندهی می‌کردند. از بی‌سیم‌ها شنیده می‌شد: زری، زری! من به‌گوشم. التماس، درخواست، چه بکنند؟ اوضاع برای آن‌ها خراب بود. به‌هرحال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه‌ی شریفه، عمل کرد که خداوند در آیه‌ی شریفه می‌فرماید: «با این‌ها بجنگید، من این‌ها را به دست شما عذاب می‌کنم و دل‌های مؤمن را شفا می‌دهم و به شما پیروزی می‌دهم.» و نقطه‌ی آخر جنگ با پیروزی تمام شد که کثیف‌ترین و خبیث‌ترین دشمنان ما (منافقین) در این‌جا به درک واصل شدند و پیروزی نهایی ما، یک پیروزی عظیمی بود.» روایت کم تر دیده شده از سپهبد شهید صیاد شیرازی،فرمانده عملیات مرصاد برگرفته از کتاب:رمز عبور، ۱، صفحه‌ ۱۱۳ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از نوشته:سارا افضلی قسمت سی وسوم: همرزم شهید: ناصر قزوینی یک بار من و حسین و آقای خواجویی و یکی دیگر از بچه ها برای شناسایی به آب های هور《تبور》رفتیم. آقای خواجویی، با یکی از بچه ها جلو رفت. من و حسین را برای تامین گذاشتند. سن من بیشتر از حسین بود. قرار شد اگر اتفاقی افتاد، من تصمیم بگیرم. به ما گفتند تا یه ساعت صبر کنین. اگه ما نیومدیم، شما برگردین. یک ساعت منتظرشان شدیم؛ نیامدند. به حسین گفتم نیم ساعت دیگه هم منتظرشون بمونیم. باز نیم ساعت ایستادیم. خبری ازشان نشد و برگشتیم. سوار بلم(قایق کوچک) شدیم. زمان برگشت، همه چیز به نظرم جدید می آمد. رفتیم جلوتر. گفتم حسین، این راه غریبه است! این نی ها، به هم بسته است. وقتی می اومدیم، آبراه باز بود! نیزار، این جوری نبود! نی ها این قدر تو هم گره نخورده بود! حسین هم با تعجب به اطرافش نگاه کرد! گفت من هم همین فکر رو می کنم. باز کمی جلوتر رفتیم. مطمئن شدیم راه را اشتباه آمده ایم. از راهی که رفته بودیم، برگشتیم. توی فکر بودیم که چکار کنیم و از کجا برویم که چیزی نزدیک بلم، توی آب افتاد. تو آب را نگاه کردم. تا آمدم بگویم نارنجکه...، منفجر شد، و هم زمان از فاصله ی ۵ متری، ما را زیر رگبار گرفتند. خدا خواهی بود که تیر بهمان نمی‌خورد! یک لحظه تیراندازی قطع شد. فهمیدم خشاب تیر بارشان خالی شده. گفتم: حسین، بزن کنار... بزن کنار... تا یه خشاب دیگه می ذارن، فوری از تیررس شون بیا عقب... پارو زدیم و کمی عقب آمدیم. صداشان می آمد. گوشم را تیز کردم. صدای گنگ و نامفهومی به گوشم رسید. شک داشتم فارسی حرف می زنند یا عربی! فرصتی نبود. داشتند تیربار را آماده می‌کردند. گفتم حسین، اگه تیربار بزنن، این بار کارمون ساخته است! ریسک کردم، دلم را به دریا زدم و بلند داد زدم آهای... برادرا، کی هستین؟ آهای... تیر نزنین... از آن طرف هم عراقی ها با شنیدن صدای من بیکار ننشستند و به کمک برادران ایرانی آمدند. انگار کل تجهیزات شان را با خود آورده بودند تا از ما پذیرایی مفصلی بکنند! آتش خیلی سنگینی بود. شانس آوردیم توی آن همه صدا، بچه ها صدایم را شنیده بودند. یک نفر گفت برادر، کی هستی؟! بیا نزدیک. نفس راحتی کشیدم. گفتم حسین، معطل نکن! با تموم قدرتت پارو بزن؛ تا پشیمون نشده ان! رفتیم جلو. هنوز عراقی ها دست بردار نبودند. عزم شان را جزم کرده بودند تا دست خالی برنگردند! آتش بود که روی سرمان می ریختند به بچّه ها رسیدیم. زیر آن گلوله و آتش شروع کردند به بازجویی. گفتم «برادرا، دم در بَده!بریم داخل سنگر ». داخل سنگر شدیم. رگباری پرسیدند «خوب کجا بودین؟فرمانده تون کیه؟ اسم تون چیه؟ اسم چند تا از بچّه های واحد رو بگین…». خلاصه، اسم و نشانی بچّه ها رو به فرمانده گروهان شان دادیم. حسین ،همان جا خندید و گفت :به جان خودم ، تا گفتی برادر کی هستی، خودم رو برای اسارت آماده کردم … پایان قسمت سی و سوم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan ‌کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از شهید حسین_بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت سی وچهارم: همرزم شهید :رسول جمشیدی اوّلین باری که من و حسین وارد تیم شناسایی شدیم ،عملیات کربلای یک بود. به فرماندهی برادر عالی، برای شناسایی به منطقه ی قلاویزان و منطقه ی مهران رفتیم. تپه های قلاویزان ،بیشتر کوه مانند بود. قبل از این تپه ها ،دشت بود. می بایست از این دشت و میدان مین عبور می کردیم. شناسایی این منطقه، کار سخت و پر خطری بود. همین باعث شد که کار شناسایی ،چند شب طول بکشد. شناسایی تمام شد. می بایست بر می گشتیم. وسایل مان را جمع کردیم. از بین آن همه مین، سنگ و درّه عبور کردیم. خیلی خسته شده بودیم. سرانجام به خاکریز خودمان رسیدیم. خم شدیم و بر خاک سجده کردیم. بوسیدن خاک وطن مان ،خستگی را از تن مان درآورد. طعم شیرین سجده های بعد از شناسایی ها، هنوز از یادم نرفته است. من و حسین، درچند شناسایی دیگر باهم بودیم. کار شناسایی، خیلی سخت بود. هیچ وقت ندیدم حسین، شاکی باشد؛حتّی در منطقه ی «هورالعظیم» که حدود یک ماه، روی پل های شناور چادر زده بودیم. از یک طرف، گرمای شدید تابستان، و از طرف دیگر، اذیّت و آزار پشه ها و نیزارهای بسیار بلند هورالعظیم، وضعیت را برایمان سخت کرده بود. به هر نحوی بود، شب ها با بلم برای شناسایی می رفتیم. گه گاهی نزدیک صبح بر می گشتیم. همه ی بچّه ها خسته می شدند ؛ولی هیچ وقت به روی خود نمی آوردند. خدارا شکر، کار شناسایی هورالعظیم ،به خوبی تمام شد. به حسین گفتم «خیلی وقته اومده ای. برو رفسنجون،یه سری به خانواده ات بزن. یه حال و هوایی عوض کن و برگرد. ». عشق وعلاقه برای حضور در کنار بچّه ها ،عشق به شهادت و زندگانی مخلصانه ی قبل از شهادت باعث شده بود خاک جبهه دامن گیر شود. دل کندن از جبهه ، برای تک تک بچّه ها سخت بود؛ خصوصاً حسین که از ابتدای ورودش به اطلاعات عملیات ،شاگرد کسانی مثل حسین یوسف الهی و محمدرضا کاظمی را کرده بود. قبول نکرد. خستگی برایش معنی نداشت. کمی بعد از این شناسایی، برای شناسایی منطقه ای دیگر رفتیم. پایان قسمت سی و چهارم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سردار شهید سید علی دوامی در 21 رمضان سال 1346 در شهر ساری در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود. نامش را خود به همراه آورده بود یعنی علی. جریان انقلاب اسلامی شروع شد، این جرقه‌ای بود تا آتش درون علی شعله ور شود. دوران انقلاب در تظاهرات شرکت می‌کرد عشق او هر لحظه به خدا و امام بیشتر می‌شد تا اینکه جنگ تحمیلی آغاز و از آنجایی که علی عاشق امام و انقلاب بود، روانه جبهه‌ها شد. او عاشق جدش امیر المومنین علیه السلام و پسرش حسین ابن علی بود. علی هیچگاه برای شهدا گریه و زاری و سیاه نمی‌پوشید حتی برای دایی خودش که به شهادت رسیده بود. او آرزوی شهادت در روز تولدش را داشت و برای دوستانش می‌گفت: همان شبی که به دنیا آمدم از دنیا خواهم رفت. سعی می‌کرد روز تولدش در جبهه‌ها باشد تا اینکه طبق آرزویش در 21 رمضان سال 1367 به فیض شهادت نائل شد. دوستانش می‌گفتند: در شب شهادت حضرت علی (علیه السلام) لباس سیاه بر تن کرد و شال سبز برکمر بست و خود را معطر ساخته بود بسیار خوشحال بود و می‌گفت امشب شب شهادت من است. مادر شهید " سیدعلی دوامی " راز 21 را این چنین تعریف کرد: در سن 15 سالگی ازدواج کردم 21 ساله بودم که در 21 رمضان، علی به دنیا آمد و در 18 اردیبهشت ماه سال 67 مصادف با 21 رمضان و در حالی که علی تنها 21 سال از عمرش می‌گذشت در خاک مقدس شلمچه به درجه شهات نائل گشت تا "سردار راز 21" لقب بگیرد... شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از حسین_ بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت:سی وپنجم: همرزم شهید: حسن پور محمدی عملیات نصر۴، در منطقه ی کردستان عراق بود. هوا کم کم داشت تاریک می شد. تانک های دشمن، بچه ها را زیر گلوله ی مستقیم گرفته بودند. همه دچار مشکل شده بودند وراه بسته بود. چند ماشین نیرو به خط فرستاده بودند تا به گردان برادر مکی آبادی ملحق شوند و جلوی پاتک دشمن را بگیرند. حاج قاسم، من و حسین را صدا زد. دستور داد یک ماشین لند کروز و بی سیم به ما دادند. گفت «برین سمت خط، اوضاع را بررسی کنید و کمبود ها را بپرسین». از حاج قاسم خداحافظی کردیم، سوار ماشین شدیم و به سمت خط راه افتادیم. وضع خیلی بدی بود. نیروهای بسیجی را که زخمی یا شهید شده بودند، پشت وانت ها سوار کرده بودند و به عقب برمی گرداندند. چند نیروی سالم هم کنار جاده نشسته بودند. راه، خیلی شلوغ بود. چند ماشین، راه را مسدود کرده بودند. با کمک حسین، ماشین ها را جابجا کردیم. راه باز شد. نیروهای باقی مانده را سوار ماسین کردیم و به طرف خط راه افتادیم. هوا کاملا تاریک شده بود. دشمن با تمام قوا و با آتش توپخانه، کاتیوشا، مینی کاتیوشا و مسلسل های قوی، روی سر بچه ها آتش می ریخت. با هر زحمتی بود، خود و نیروها را به برادر مکی آبادی رساندیم. اقای مکی آبادی، همین که ما را در آن وضعیت کمبود نیرو دید، خیلی خوشحال شد. از ماشین پیاده شدیم. سلام و احوال پرسی کردیم. اوضاع خط را پرسیدیم. برادر مکی آبادی، کمبود ها را گفت. ده دقیقه ای گذشت. اقای مکی آبادی گفت «یادم رفت بهتون بگم؛ حاج قاسم، مرتب از شما می پرسید. تا شد بعد از عملیات والفجر8. فهمیدم تقریباً همه ی دوستان حسین شهید شده اند. از آن جمع، حسین مانده بود و حسین. یاد خوابش افتادم که برایم نیمه تمام گفته بود. فقط گفته بود《آینده ی روشنی داره؛ولی...》. رفتم حسین را توی قرارگاه پیدا کردم. مشخص بود اوضاع روحی خوبی ندارد. دل پردردی داشت! از عملیات گفت؛ از بچّه هایی که جای خالی شان بدجوری احساس می شد. ازش خواستم خوابش را بگوید؛ باز طفره رفت و خوابش را نگفت. مطمئن شده بودم اتفاقی قبل از عملیات والفجر8 افتاده بود که خود حسین می دانست در این عملیات قرار نیست شهید شود. از آن روز به بعد، حسین را آرام تر از قبل می دیدم. فقط دنبال خودسازی بود. بعضی شب ها، گوشه ی خلوتی را پیدا می کرد؛ باخدای خود راز و نیاز می کرد و نماز می خواند... همرزم شهید: محمد شرفعلی پور بعد از مدّتی، به منطقه ی اروند رفتیم. قرار بود عملیاتی در آنجا بشود. قبلاً ژاندارمری در آنجا مستقر بود و از خط حفاظت می کرد. همین که خط به بچّه های لشکر تحویل شد، حفاظتش هم به عهده ی خود لشکر افتاد. اروند، دارای چهار نهر بود که هر یک با هم سی کیلومتر فاصله داشتند. کنار هر نهر، پنج نفر از بچّه ها برای حفاظت مستقر شده بودند. مقر اصلی واحد ما، کنار نهر اوّل به نام《علیشیر》بود؛ سنگری دو در سه که با بلوک ساخته شده بود. پایان قسمت سی وپنجم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت «» خاطراتی از# سردارشهید_حسین _بادپا نوشته:سارا افضلی قسمت سی وششم: مسئول واحد، آقای حسین یوسف‌الهی، و جانشین واحد، آقای محمد رضای کاظمی بود. حسین بادپا، کنار محمدرضا بود. سنگر بعدی، حدود ۳۰۰ متر با این سنگر فاصله داشت. بین این سنگر ها، یعنی از این نهر تا نهر بعدی، درخت نخل، نیزارهای بسیار بلند، چولان و ... بود. سنگر ما، در کنار آخرین نهر بود. تنها راه ارتباطی‌مان، یک تلفن قورباغه‌ای بود که سیم آن، بیشتر اوقات، به علت خمپاره هایی که عراقی ها می‌زدند، یا بالا آمدن آب، یا برخورد پای گراز قطع بود. یک روز، تلفن ما قطع شده بود. حسین با یک تلفن سیار، از نهر علیشیر به بعد، سیم ها را وارسی می‌کرد تا جای قطع سیم‌ را پیدا کند و ارتباط بین قرارگاه و سنگرها، زودتر برقرار شود. وقتی به سنگر ما رسید، شب شده بود. غروب که می‌شد، تاریکی هوا و گرازهایی که لابه‌لای نیزارها بودند، بر وحشت محیط می‌افزود. حسین می‌ترسید این راه را برگردد. به من گفت «محمد، تلفن رو بردار، به محمدرضا زنگ بزن، بگو من امشب اینجا می‌مونم.» گفتم «حسین، بهتره خودت زنگ بزنی.» یکی دیگر از بچّه ها که آنجا بود، گفت «من زنگ میزنم.» تلفن را برداشت و زنگ زد. محمدرضا کاظمی گفت: نه حسین باید امشب برگرده. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ همرزم شهید:رضا نژاد شاهرخ آبادی واحد اطلاعات، سه بخش بود: ستاد که کارش تهیه ی کروکی و نقشه کشی بود؛ دیده بانی؛ و شناسایی. اروند، سه نهر داشت : علیشیر، بلامه، مجری. من و حسین، در نهر بلامه با هم بودیم. یک ساختمان بزرگ را مقر کرده بودند. در عملیات خیبر، در گردان ذوالفقار به فرماندهی حاج احمد امینی بودم. بعد از عملیات خیبر، گردان ذوالفقار به گردان 410 غوّاص تبدیل شد. چون ما آموزش غوّاصی دیده بودیم، برای شروع عملیات والفجر8 وارد محورها شدیم. در آنجا با حسین بادپا آشنا شدم. بچّه های اطلاعات عملیات، خطی را از ژاندارمری تحویل گرفته بودند. ما هم در خط بلامه بودیم. مدّتی من و حسین برای بررسی جزر و مد آب با هم بودیم. این باعث شده بود که دوستی مان بیشتر شود. حسین، خیلی عارف و مخلص بود. حرف زدن، نشستن در کنارش، عباداتش، توکلش و ...، حال و هوای دیگری به انسان می داد. برای همه دعای عاقبت به خیری می کرد. همه، شیفته ی حسین بودیم. وقتی من و یزدانی برای شناسایی می رفتیم، حتماً ما را از زیر قرآن رد می کرد. بعد هم منتظر می ماند تا برگردیم. بعد از مدّتی، اروند را به چند محور تقسیم کردند. قسمت شد تا من و حسین، باز در نهر علیشیر کنار هم باشیم. علیشیر تا مقر خط، حدود چهار پنج کیلومتر فاصله داشت. صمیمیت و دوستی من و حسین، از قبل بیشتر شده بود. به اخلاق و روحیات همدیگر آشنا شده بودیم. خیلی به غسل شهادت اهمیّت می داد. ما برای آب، آذوقه و نفت مشکلاتی داشتیم. روزی، داخل بوته ها قدم می زدم. الاغ سر گردانی را دیدم. فکری به ذهنم رسید. گفتم: این الاغ، به درد کارهای تدارکاتی می خوره. دویدم دنبالش. به هر سختی ای بود،گرفتمش. پایان قسمت سی و ششم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
(ره): برخی‌گمان‌میکننداگر دست‌ِباز باشندوانفاق‌نمایند، دیگربرای‌آنان‌مال‌وثروتی‌جمع‌نمی‌شودوباقی‌ نمی ماند! اگربا ،مال‌جمع‌نمی‌شود، پس‌چطورحضرت‌ابراهیم‌علیه‌السلام‌ باآن‌همه‌بخشش‌که‌بدون‌میھمان‌غذانمی‌خورد، آن‌همه‌اموال‌ودارایی‌داشت؟! کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
تلنگر: آنهایی که مثلا حساب رستوران را زودتر از شما پرداخت میکنند یا زود دست به جیب می‌شوند دلیلی ندارد که ثروتمند باشند، یا اوضاع مالی خوبی داشته باشند آنها این کار را میکنند چون به دوستیشان بیشتر از پول اهمیت میدهند. آنهایی که همیشه در محیط کار پیش قدم هستند از روی احمقی نیست، بلکه متوجه شده اند که بالاخره یکی باید کار را به عهده بگیرد. آنهایی که بعد از دعوا زودتر عذرخواهی میکنند، الزاما طرف تقصیر کار دعوا نیستند، *لکه به احترام طرف مقابل این کار را میکنند. آنهایی که مدام برای شما پیامک میفرستند از روی بیکاری نیست, به این خاطر است که شما در یاد و قلب آنها جای دارید. دوستان عزیز اینو یادتان باشه روزگار "دو چيز با ارزشو" از ما مي گيره : ❤ *دوستهاي خوب*❤ *و * ❤ *روزهاي خوب* ❤ ولي هيچ وقت نميتونه "يه چيزو" از ما بگيره ... "روزهاي خوبي" که با "دوستهاي خوب" *گذشت....... شب خوبی داشته باشید به امید فردای بهتر کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
کشاورز بود و زحمت‌کش. درس طلبگی میخواند و شیخ محمد صدایش می‌کردیم. همیشه لبخند به روی لب داشت. روی باغ خودش کار میکرد. وضع مالی‌اش خوب بود. اما ساده زندگی کردن را بیشتر دوست داشت و مالش را وقف امور خیریه می‌کرد. از نوجوانی وارد بسیج شد. به بسیج خیلی علاقه داشت. بیشتر وقتش را یا در باغش می‌گذراند یا در فعالیت‌های بسیج و اردوهای جهادی. پل دختر، سراوان، سیل شیراز و هر جایی که نیاز به کمک بود، پیدایش می‌شد. فرقی نمی‌کرد سیل باشد یا زلزله یا شرایط عادی. دو ماه پیش افتاد توی استخر ۱۵ متری باغش و نزدیک بود غرق بشود. می‌گفت:« در دلم توسل کردم به سیدالشهدا و گفتم آقا من را نجات بده. من می‌خواهم در راه شما شهید بشوم!» چند نفر رسیدند و نجاتش دادند. چندین بار سوریه رفت. تک‌تیرانداز بود. برای ۱۳ آذر هم بلیط سوریه داشت اما دو روز قبل از شهادتش به همسرش گفته بود:« من همین چند روز شهید می‌شوم و کار به سوریه نمی‌کشد.» حتی جای دفنش را به دوستانش نشان داده بود و گفته بود:« یا به سرم ضربه می‌خورد یا به قلبم!» همیشه پنج‌شنبه‌ها برای گشت بسیج می‌رفت کمک. توی اغتشاشات اخیر هم یگان امنیت بسیج بود. سه‌شنبه شب رفتند معالی آباد. خودش و دوستانش ۱۵ نفری می‌شدند. اغتشاش‌گران با شلوغ کاری به کناری کشاندن‌شان. نزدیک یک ساختمان مسکونی و با سنگ و آجر و کوکتل مولوتوف بهشان حمله کردند. همه مجروح شدند و شیخ محمد به سرش ضربه خورد و شهید شد. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید محسن دریانوش در ۲۲ مهر ۱۳۵۹ به دنیا آمد. خانواده‌ای مذهبی و ریشه‌دار که اهل روستای یانچشمه از توابع شهرستان بِن هستند و برای زندگی به شهر نجف‌آباد اصفهان نقل مکان کردند. پدر نام خانوادگی خود را از بهارلویی به دریانوش تغییر داد، نامی که حکایت از عشق به دریا و آسمان داشت. شهید دریانوش که از کودکی رویای پرواز در آسمان‌ها را در سر می‌پروراند، با عزمی راسخ و اراده‌ای آهنین، به رویای خود جامه عمل پوشاند. او همواره در صدر جدول تحصیلی قرار داشت، پس از اتمام تحصیلات، در سال ۱۳۷۸ وارد خدمت نیروی هوایی ارتش شد. او که شاگرد اول دوره خلبانی بود به دلیل توانایی و مهارت چشمگیر در پرواز، در جمع خلبانان آشیانه جمهوری اسلامی ایران قرار گرفت و در طول خدمت خود ۱۴۵۰ ساعت پرواز را به ثبت رساند. امیر خلبان محسن دریانوش، پدری جانباز دارد و همسرش فرزند شهید است. عموی او، شهید سیف الله بهارلویی، نیز در زمان جنگ تحمیلی به شهادت رسید. تولد پوریا و پویا دوقلوهای شهید دریانوش در سال ۱۳۸۹ از شیرین ترین اتفاقات زندگی‌اش بود. نوجوانانی کلاس هفتمی که حالا در اوج بهت و ناباوری پرواز ابدی پدر را نظاره می‌کنند. او پس از مدتی خدمت در شیراز به تهران رفت. ولی هیچگاه مردم زادگاهش را فراموش نکرد و پس از اتمام سفر رئیس مجلس به شهرستان فریدن، از او خواست به یانچشمه روستای زادگاهش بروند و این‌طور محمدباقر قالیباف را در سفری پیش‌بینی نشده به روستایی در چهارمحال و بختیاری برد تا صدای مردم روستا را زودتر به گوش مسئولین برساند و مردم ساده و بی‌تکلف و صمیمانه از دردها و مشکلاتشان برای رئیس مجلس بگویند. محسن دریانوش، نمادی از اراده، پشتکار، مهربانی و شجاعت بود. در نهایت، این شهید بزرگوار پس از سالها خدمت، در سانحه سقوط بالگرد رئیس‌جمهور به شهادت رسید. پیکر پاک او پس از تشییع در پایگاه هشتم شکاری اصفهان در گلزار شهدای نجف آباد اصفهان، روی دستان مردم قدرشناس این شهر از میدان امام (باغ ملی) به سمت جنت الشهدای نجف‌آباد با شکوه خاصی تشییع و در کنار دیگر شهدای راه خدمت آرام گرفت و برای همیشه پرواز کرد و آسمانی شد. روحش شاد کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
اسفند ماه یک تلگراف از اهواز آمد که من و یکی دیگر از برادران بهداری الیگودرز به اهواز برویم. من به همراه آقای پالیزبان به اهواز رفتیم. آقای عزیز داریوشی مسئول بهداری محورها بود. گفت ، شما که به دارخوین آشنا هستی، برای آنجا کسی را نداریم. شما بیا و سرپرستی بهداری محور دارخوین را بعهده بگیرید . از همان اسفند 60 و به مدت 4 ماه طول تا پایان عملیات بیت المقدس آن جا بعنوان مسول بهداری محور و راه انداز بیمارستان انرژی اتمی (دارخوین ) بودم. برادر جواد عبادی بعنوان مسئول بهداری منطقه 8 بعد از عملیات سوسنگرد رفت. آقای دکتر وکیلی آمدند. من ارتباط نزدیکی با ایشان داشتم. تا پایان عملیات بیت المقدس آقای دکتر وکیلی بود. بعد از ایشان آقای دکتر اعلایی به بهداری منطقه آمدند 31 فروردین یا اول اردیبهشت. آقای دکتر وکیلی پیغام داد که بیا کار دارم. من به اهواز رفتم ایشان گفت که فلانی آنجا ( دارخوین )مأموریتی برای شما مشخص کردیم. بیمارستان انرژی اتمی با حداکثر ظرفیت باید فعال کنی این بیمارستان مدت ها خالی بود. من سئوال کردم که خب چه قدر فرصت داریم. ایشان گفتند ده روز فرصت داریم. هنوز هیچ خبری از عملیات نیست، ولی این ده روز من جدی گرفتم. یعنی برای ده روز حساب شده عمل کردم. گفتم باشد اشکال ندارد اگر که می خواهید کار در این ده روز انجام بشود یک تکنسین اتاق عمل باید به من معرفی کنید. که همان جا یک نفر به اسم ( مرحوم )پیغمبری از بیمارستان نجمیه را معرفی کردند ( شهیدان) شریفی پور و آسمانی، این ها هر دو، داروئی را وارد بودند و کارهای داروئی آنجا را انجام می دادند، از این ها هم خواستم که برآوردهایشان را انجام بدهند. اطلاعات اورژانس را خودم داشتم . لیست ها را تنظیم می کردیم. رابط داروئی هم نداشتیم ،بیشتر خودم رفت و آمد داشتم. در این ده روزی کمتر لحظه ای بوده که من در اتاق استراحت کرده باشم. استراحت و خوراک و خواب من در ماشین بود. من به جای این که استراحت کنم راننده عوض می کردم. آقای دکتر رجائی مسئول دارو تجهیزات پزشکی سه راه گلستان، اهواز هم کم نگذاشت. در این ده روز کار ما به این شکل بود، رفت و آمد بین انرژی اتمی و دارو و تجهیزات و همین طور هماهنگی برای نیروی انسانی. یکی از بحث های اصلی آن جا تأسیسات بیمارستان بود. تأسیساتی که می بایست که آب و برق آن جا را تضمین میکرد. سایت بیمارستان انرژی اتمی توسط فرانسوی ها ساخته شده بود در دو قسمت. یک قسمت عملیاتی بود و یک قسمتی سایت استراحتگاهی و شهرکشان بود که این بیمارستان در این قسمت شهرک ساخته شده بود. سازمانی بیمارستان هم که ساختمانی پیش ساخته بود. یعنی برای همه چیز خوب و مفید بود غیر از جنگ ، یعنی از نظر تمیزی و شیکی این بیمارستان نظیر نداشت. نیروی انسانی هم همین طوری به مرور می آمد و مستقر می شد. با توجه به گستردگی عملیاتی که به ما گفته بودند، من دیدم این سایت اصلی بیمارستان برای این کاری که در پیش هست خیلی کم هست. لذا با افزایش اطاق عمل های سیار و نقاهتگاه ظرفیت ان را افزایش دادیم. راوی:حسین وحدتی کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
با رفتن رئیسی مظلوم چه اتفاقی افتاد؟ 1⃣ خودش، عاقبت بخیر شد 2⃣ طرفدارانش را روسفید کرد 3⃣ دشمنانش را روسیاه 4⃣ غافلان را پشیمان و شرمنده برخی از ما همصدا با دشمن شدیم و فکر می کردیم رئیسی بدنبال تامین ریاستش در آینده است درحالی که رئیسی بدنبال توفیق شهادت بود... رئیسی نماد بارز "تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ" گردید و با تشییع میلیونی نماد وفاق ملی گشت و شهیدجمهور و سید الشهدای خدمت شد. آیت الله رئیسی باعث افتخار روحانیت شد وآبرویی که بعضی از روحانیون برده بودند را برگرداند جا دارد تعابیری که حضرت آقا در این چند روز درباره آیت الله رئیسی مطرح کردند(در دیدار با خانواده ایشان ومهمانان خارجی... )را مرور کنیم تا متوجه شویم اگر می خواهیم به مردم و کشور،خدمت و از ولایت و انقلاب حمایت کنیم تنها راهش انتخاب فردی است که بتواند راه شهید رئیسی را ادامه دهد کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سلام با پایان گرفتن مراسمات مختلف در اقصی نقاط کشور جا دارد از عموم مردم شریف وبزرگوار ایران اسلامی تقدیر وتشکر کنیم: از حافظان ومدافعان امنیت که با تلاش ومجاهدت شبانه روزی تامین امنیت نمودند از کادر درمانی،آتش نشان‌ها، امدادگران، پاکبان های محترم،رانندگان شرکت اتوبوسرانی ،فعالان رسانه ای،صدا وسیما و.... واما دم شما گرم دست فروش‌های بازار شمس تبریزی که از پول خودتان بنر زدید وابراز همدردی کردید دم شما گرم آقا رضا رویگری بازیگر دوست داشتنی که با اون وضعیت جسمی اومدی آقا وحید شمسایی وخانم زارعی(خاله شادونه) از شما هم متشکریم سلبریتی های وبازیکنی که استوری زدید وعرض تسلیت گفتید ممنونم از شما اون جوانی که بدنت پر از خالکوبی بود وقتی عکاس اومد ازت عکس بگیره تصویر شهدا را جلوی صورتت گرفتی ممنونم ازت با مرام عزیزانی روشندل،بزرگوارانی که با واکر آمده بودید وبه سختی حرکت می کردید،پیرمردها وپیرزنانی که با قد خمیده اومده بودید.ویلچرنشینانی که با کمک دیگران تشریف آوردیده بودید. بیماران وجانبازانی که حضورشان در جمعیت برای سلامتی‌شان ضرر داشت مادرانی که با نوزدان به دوش کشیده اومده بودید. دانشجویان، محصلین،جوانان،نوجوانان، کودکان،پسران،دختران دستمریزاد خانواده محترم شهدا که چشم وچراغ این کشور هستید ممنونم از شما از کسبه محترم ،از مردم کوچه وبازار ودر یک کلام از ملت رشید وبزرگ ایران اسلامی که همگی بدون منت آمده بودند تقدیر وتشکر می کنیم آری،اینجا ایران اسلامی است وهمه وهمه وهمه برای وفاق ملی وتشکر از خدمتگزاران خود اومده بودند. خدا به همه شما عزت وسلامتی بدهد. کوچک ملت ایران عنایتی کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خواندن قرآن در اردوگاه ممنوع بود، آن هم در شرايطی كه تنها مونس و آرام بخش ما در آن دنيای ظلمانی قرآن بود. در يكی از شب‌های زمستان حدود ساعت هشت، يكی از اسرا به نام مهدی،‌ درحالی‌كه پتويی بر روی سرش كشيده بود، با خواندن قرآن با خدا راز و نياز می‌كرد. نگهبان آسايشگاه ناگهان در را باز كرد و با شنيدن صدای قرآن و مشاهده او،‌ با مشت و لگد به جانش افتاد و از اين‌كه امشب مجرمی را برای معرفی به افسر اردوگاه پيدا كرده است خوشحال هم بود. مهدی را بيرون بردند و در محوطه اردوگاه تمام لباس‌هايش را از تنش درآوردند. سوز سرمای زمستان به حدی بود كه تا مغز استخوان‌ نفوذ می‌كرد ولی نگهبانان كه بويی از انسانيت و رحم و شفقت نبرده بودند، يك سطل آب سرد بر روی او ريختند و سپس بدن نحيف و رنجورش را زير ضربات سنگين كابل گرفتند و آن‌قدر او را زدند كه خسته شدند و عرق از سر و صورتشان سرازير شد اما باز هم او را رها نكردند. ما از دور شاهد اين صحنه‌های فجيع و دلخراش بوديم و ديديم كه او چون كوهی استوار در برابر ضربات آنان پايداری كرد و در واقع حسرت يك آه را نيز بر دلشان نشاند. راوی: آزاده سرافراز حسن نادری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روز ۲۴ مرداد ۱۳۵۹ هلی‌کوپتر حامل ابوالحسن بنی‌صدر، رییس‌جمهوری وقت که برای بازدید از مناطق مرزی به کرمانشاه رفته بود، در نزدیکی اسلام‌آباد غرب سقوط کرد اما سرنشینان آن جان سالم به در بردند. روزنامه کیهان فردای آن روز در گزارشی نوشت: «ساعت ۱۱ دیشب هلی‌کوپتر حامل دکتر بنی‌صدر رییس‌جمهوری هنگام بازگشت ایشان از نوار مرزی ایران و عراق در نزدیکی اسلام‌آباد بر اثر نقص فنی سقوط کرد ولی خوشبختانه به ایشان و هیچ یک از همراهان صدمه‌ای نرسید. دکتر بنی‌صدر پس از سقوط هلی‌کوپتر در ساعت ۳۰ :۱ بامداد در گفت‌وگویی جریان وقوع این حادثه را بیان کرد و گفت: پس از حرکت از قصر شیرین و طی مقداری راه، استاندار به من اطلاع داد که هلی‌کوپتر دچار نقص فنی شده و مجبور به فرود اجباری می‌باشد، در این هنگام هلی‌کوپتر شروع کرد به دور زدن و وقتی آدم بیرون را نگاه می‌کرد چنین به نظر می‌رسید که روی آب پرواز می‌کند. خلبان بعد متوجه شد چراغ‌ها از کار افتاده است به هر حال ناچار آماده فرود اجباری گردید که کنترل از دست او خارج شده و هلی‌کوپتر سقوط کرد. پس از سقوط هلی‌کوپتر تیمسار ظهیرنژاد درب هلی‌کوپتر را باز کرد و کلیه سرنشینان به بیرون پریدند در این لحظه بود که متوجه شدیم قطعات هلی‌کوپتر در نقاط مختلف افتاده است. رییس‌جمهوری سپس افزود: این الحمداله از شگفتی‌ها و نشانه کمال رحمت خداوندی است که هلی‌کوپتری سقوط کرده و متلاشی هم بشود و به هیچیک از سرنشینان کوچک‌ترین صدمه‌ای نرسد و نشانه دوم رحمت الهی اینکه در ۱۵ کیلومتری محل سقوط هلی‌کوپتر ۱۵ روز پیش ۱۵ نفر از پاسداران سپاه انقلاب به وسیله ضدانقلاب شهید شده بودند. رییس‌جمهور در ادامه سخنان خود اظهار داشت که محل سقوط در نزدیکی دهی بود و روستاییان آن ده که بعد معلوم شد کرد هستند، آمدند و خیلی شادی کردند و شگفت‌زده شده بودند. روستاییان که دارای یک جیپ و یک تراکتور بودند کلیه سرنشینان را به پاسگاه ژاندارمری آن منطقه انتقال داده و در آنجا با استفاده از اتومبیل پاسگاه به کرمانشاه آمدیم. رییس‌جمهور بنی صدر افزود: هنگام حرکت هلی‌کوپتر هوا تاریک بود و ظاهراً این هلی‌کوپتر شب نمی‌بایستی پرواز می‌کرد ولی چون خلبان ماهری بود لذا آماده پرواز گردید و به هر حال نقص فنی از عهده او بیرون بود و وقتی که هلی‌کوپتر به زمین سقوط کرد. از آنجا که عواطف و احساسات بشری ظاهرسازی نیست و احساسات صمیمانه است روحیه انسانی این خلبان‌ها و همه سرنشینان خیلی برجسته بود و من هم باید از روحیه فرمانده نیروی زمینی و هم از صیاد شیرازی و از همه و همچنین از مردمی که با آن صمیمیت بر گرد ما حلقه زدند در صورتی که دیگران می‌ترسیدند که آن‌ها به ما حمله کنند، تشکر و قدردانی کنم. دهقانان آنجا کرد بودند و خیلی پرشور و بحمداله همه چیز گواهی می‌داد از الطاف خداوندی. و اما پیام مهم و قابل توجه امام خمینی (ره) بسم‌الله الرحمن الرحیم جناب آقای بنی‌صدر، رییس جمهور (حفظه‌الله تعالی) نجات جنابعالی و همراهان محترم از سانحه‌ای که به حسب عادت مصیبت‌وار باید باشد، نشانه‌ای از الطاف الهی است برای پیشرفت انقلاب اسلامی. ما از این اموری که قدرت حق آشکارا در آن پیداست که همه در جهات حفظ این کشور و ملت است کراراً دیده‌ایم. ان‌شاءالله تعالی از این پس نیز عنایات پروردگار با ماست و با همه وجود در پیشگاه مقدس شکرگزاریم. ما همه از خداییم و باید در راه خدمت به او باشیم. این عنایت معجزه‌آسا دلیل آن است که شما و همراهانتان در خدمت به کشور اسلامی صدیق بوده و صدیق خواهید بود. شما به شکرانه این نعمت بزرگ زندگانی ثانوی خود را بیش از پیش وقف خدمت به اسلام و کشور اسلامی نمایید و ملت بزرگ با رویت این عنایات پی در پی اطمینان کامل داشته باشند مادام که در خدمت اسلام هستند آسیب‌پذیر نیستند و دشمنان کوردل این کشور بدانند که با توطئه‌ها و شیطنت‌ها نخواهند توانست کشور اسلامی را آسیب رسانند. ملت ما تا پای جان در خدمت به اسلام حاضر و در پشتیبانی از نهادهای اسلامی مصمم هستند و از خداوند تعالی عظمت اسلام و مسلمین و کشور اسلامی ایران را خواستارم. والسلام علیکم و رحمت‌الله. روح‌الله الموسوی الخمینی ۲۵/ ۵/ ۵۹» همراهان بنی صدر در آن سانحه و عاقبت جالب آنها: ۱_ بنی صدر عاقبت مطرود به جمع منافقین پیوست و از ایران متواری شد ۲_ سرلشگر ظهیرنژاد بعد از عمری خدمت و پس از بازنشستگی دار فانی وداع گفت ۳_شهید سپهبد امیر صیاد شیرازی توسط منافقین ترور شد و مزد ۲۰ ساله رشادت او شهادت در راه خدا شد. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
11 شهیدی که منسوب به یک پدر هستند؛ مرحوم «حاج غلام حسین اسحاقی 1 فرزند، 5 نوه و 5 نتیجه دلم می خواهد بدنم مثل شهید بهشتی بسوزد شهید حاج حمزه اسحاقی- او در تعاونی سپاه بود. بعد از چند نوبت که به جبهه رفت، یک بار به او گفتند باید شما در قم بمانید و یک گروه دیگر بروند. اما وقتی با اصرار او برای اعزام مواجه شدند، قرعه کشی کردند اما به نامش در نیامد. وی که برای رفتن به جبهه خیلی مصمم بود قرعه را از کسی که به نامش درآمده بود خرید و به این ترتیب عازم جبهه شد. می گفت دلم می خواهد بدنم مثل شهید بهشتی بسوزد و به آرزویش رسید. در جزیره مجنون هلی کوپترش را زده بودند. هلی کوپترش در نیزار افتاده و در آنجا آتش گرفته بود؛ پیکرش به طور کامل سوخته بود. شهید اسماعیل صادقی معاون لشکر ۱۷علی ابن ابیطالب بود شهید اسماعیل صادقی- نوه برادرم بود. از وقتی از روستا آوردنش. برادر بزرگترش حاج علی صادقی آمد و گفت فعلا پیش شما بماند تا جایی برایش پیدا کنیم. آن موقع کار من نصب دار قالی در منازل بود. در آن مدت که پیش ما بود، همراه من برای نصب دار قالی می آمد. یادم هست وقتی جایی نوار مداحی پخش می شد به او میگفتم تو که نمی توانی کار بکنی پس بشین و شعر آنها را بنویس و او آن ها را می نوشت. وقتی مهدی زین الدین به شهادت رسید از آنجا پیغام داد که خانواده شهید زین الدین در قم غریبند. مردم را خبر کنید تا تشییع جنازه اش خلوت نباشد. چهلم شهید زین الدین بود که از جبهه برگشت و آمد منزل ما. همسرم به او گفت: «اسماعیل، دیدی زین الدین هم رفت؟» او جواب داد: زن عمو خدا گل ها می چیند من دیگر آماده شهادت هستم خاطرم هست یک مرتبه از جبهه برگشته بود. با او سوار موتور بودیم به من می گفت اگر جنگ تمام شود چطور می تونم در این شهر زندگی کنم و از حال و هوای جبهه به حال و هوای شهر بیایم. همه فکر و ذکرش جبهه بود. ایشان در آخرین اعزامش به دایی اش گفته بوده من دیگر آماده شهادت هستم. چرا که همه کارهایم را کرده ام. همین طور هم شد؛ رفت و دیگر برنگشت.  خدایا این قربانی را از ما قبول کن شهید محمد اسحاقی- وقتی جنازه اش را از جبهه آوردند، صورتش بدجوری صدمه دیده بود و ما نگران بودیم از اینکه مادرش او را در با آن وضع ببیند. وقتی قرار شد مادرش را برای ملاقات با جنازه فرزندش ببریم به او گفتم خودداری کنید. نکند بی تابی کنید که دل منافقین شاد شود. باورش برایم مشکل بود؛ این مادر وقتی با جنازه فرزندش مواجه شد حتی یک قطره اشک هم نریخت! با اینکه علاقه بسیار زیادی به او داشت. فقط مدام می گفت: «خدایا این قربانی را از ما قبول کن.» بابا جان، قرعه نینداز شهید غلامرضا اسحاقی- وقتی وارد منزل می شدم جلوی پای من می ایستاد و تا زمانی که نمی نشستم همان طور می ایستاد! هرچقدر هم طول می کشید نمی نشست! 16 سالش بود که شهید شد. از 14 سالگی می خواست به جبهه برود اما او را نمی بردند، به همین خاطر شناسنامه اش را دستکاری کرد. آن موقع ما مزرعه ای داشتیم که همیشه باید یک نفر می ماند و از آن مراقبت می کرد. یک بار به او گفتم این دفعه تو بمان و من به جبهه می روم. قبول نکرد. گفتم پس قرعه می اندازم تا معلوم شود. گفت: «بابا جان، قرعه نینداز؛ چون اگر قرعه به نام من نیفتد باید به آن تن دهم. خواهش می کنم قرعه نکش و بگذار من به جبهه بروم.» 16 رکعت در مقابل 2 رکعت نماز! از حاج حسن درباره راز این توفیق پرسیدیم. توفیق وجود این همه شهید در خانواده اسحاقی. سرش را خدا بهتر می داند. مرحوم پدرم نمازشان را با حال و هوای خاصی می خواندند. اهل شب زنده داری بودند. معمولا نماز صبحشان همراه با تعقیباتشان از اذان تا طلوع آفتاب طول می کشید. تا آفتاب طلوع نمی کرد از سر سجاده بلند نمی شدند. یک بار می خواستم ببینم همراه با نماز صبحشان می توانم چند رکعت نماز بخوانم، دیدم با دو رکعت نماز ایشان من 16 رکعت نماز خواندم! خیلی اهل رعایت و مراقبه بودند. خیلی به فکر مردم بودند و به آنها خدمت می کردند.  شادی روحشان الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اون جایی که تمام اعضاء ستادت گرین کارتش رو دارن همانجا موی دماغ کشورهای جهانه، نه شهید با افتخار ما حاج قاسم قوه قضائیه واکنش سریع میخوایم، شما که شورای نگهبان نیستید پس کو تیغ عدالت؟! فعل حال دنبال قاتل حاج قاسم برای محاکمه نگردید دم دست اهانت کن به شهید حاج قاسم داریم! کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
🛑 واکنش سایت مقام معظم رهبری به توهین به سردار سلیمانی در مناظره شب گذشته ♦️به قول مقام معظم رهبری ایشون پرچمدار نجات منطقه ست 🔹نه موی دماغ دوستان شما ، آقای پزشکیان! 🔹انتشار در صورت امکان 🙏 کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احترام به اقوام با حرف نمیشه با عمل میشه بفرستید برای مردم غیور لرستان کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
چهره‌ هایشان حتی در پسِ خاک، سرشار از نور بود..! چنان نوری که شب رنگ باخت و جشنواره‌ای از حماسه آفریده شد جاده‌ی اهواز - خرمشهر اردیبهشت ۱۳۶۱، منطقه کوشک مرحله دوم عملیات بیت المقدس عکاس: سعید حاجی خانی کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
🌟چرا اینقدر نماز می‌خوانی؟ ✨سردار شهید محمدعلی شریفی معاون لجستیک تیپ الغدیر از هر فرصتی برای خواندن نماز بهره می‌جست. ✨به او گفتم چرا اینقدر نماز می‌خوانی؟ ✨ گفت آدم در آخر عمر باید ارتباطش با خدا قوی باشد. ✨من همین طور به او نگاه کردم و مات و مبهوت ماندم. چند روز بعد با عروج سرخش راز نمازهایش را دریافتم. برگرفته از کتاب :سبک_زندگی_صفحه196 کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هاش‌اف رو تو صورت مردم پرتاب نکنید... دولت سوم روحانی از رگ گردن نزدیکتره حتما این کلیپ را مشاهده کنید کانال‌ خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan