#آزادی
🔹 خداحافظی با اسارت
اتوبوسها یکی پس از دیگری به پارکینگ مرزی میرسیدند و در محل خود توقف میکردند. شیشه جلوی همه اتوبوسها مزین به عکسهای #امام و #آیت_الله_خامنهای بود.
ما در یک ستون، پس از گذشتن از #خط_مرزی، از بین دو ستون استقبال کننده #پاسداران و #مسئولین_ایرانی پس از طی سالها اسارت، بداخل کشور در حرکت بودیم.
#استقبال_کنندگان با آغوشی باز از #آزادگان خوشحال و گریان، دست در گردن یکدیگر #خوش_و_بش و #روبوسی میکردند.
صحنههای عجیبی از #عشق و احساس خلق شد که قلم یارای نوشتن و به تصویر کشیدن آن را ندارد.
بعضی اسرا با رسیدن به #خاک_ایران به #سجده افتاده و بر خاک بوسه میزدند. حال و هوای عجیبی از آمیختگی خنده و گریه و بغض و شادی در همه اوج میزد.
ما را سوار بر اتوبوسهای ایرانی و به طرف #پادگان_الله_اکبر در شهر #قصر_شیرین حرکت دادند.
مسیر مملو بود از استقبال کنندگان زن، مرد، کوچک و بزرگ که با خودرو و یا موتور سیکلت خود را به مسیر حرکت کاروان آزادگان رسانیده بودند.
شور و شوق وصف ناشدنی در بین اسرای داخل اتوبوسها و مردم استقبال کننده وجود داشت. افرادی با پخش شربت و شیرینی و شکلات خوشحالی خود را ابراز و دیگرانی با در دست داشتن عکس #مفقودالاثر یا #شهید_خانواده و نزدیکان، از دوستان ما جویای اطلاعاتی از او میشدند.
هر کس میخواست با تکان دادن دست، جلب توجه و با اسرای داخل اتوبوس ارتباط بگیرد.
از کدام شهری؟ فلانی را میشناسی؟ اگر شماره تلفن داری بگو تا به خانوادهات اطلاع بدهم و ...
سوالاتی بود که موتور سواران و مردم بیرون از اتوبوس با صدای بلند میگفتند.
جالب اینکه اینقدر کارها با سرعت پیش رفته بود که حتی فرصتی برای برای اطلاع رسانی به خانوادههای اسرای آزاد شده نبود.
من که از همه ماجرا بهت زده و متحیر بودم، در جواب یک موتور سوار برای شماره تماس خانواده، شمارهای را که قبل از ۸ سال پیش در ذهن داشتم به او دادم و او همان شب از شهر قصر شیرین به خانوادهام زنگ زده و #آزادی من را به آنها اطلاع داده بود.
جالب اینکه گرچه من میدانستم این شماره تماس مربوط به خانه قبلی ما بود ولی خوشبختانه بعد از اسارت من و پیگیری خانواده، در زمان اسارت، به خانه جدید انتقال داده شده بود!😳
در پادگان الله اکبر مدت ۳ روز برای طی #تشریفات_اداری و اطلاعاتی ما را نگهداری و آماده مواجهه با خانوادهها نمودند.
راوی #حسین_نواب
👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروههای ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید..
❓سوالات و پیشنهادات
@Ganjineh_Esarat
✍روایت خاطرات
@Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
@khaterate_azadegan
#شکنجه_روحی
🔹شیخ علی تهرانی
در چند قسمت.........
او از قبل از #انقلاب در بین مبارزین و انقلابیون چهره شناخته شده ای بود و کتاب #اخلاق او معروف بود. در مقدمه کتابش نوشته بود، آنچه در این کتاب آمده است درس های اخلاق استاد بزرگوار(#امام) است که حدود پانزده سال از محضرش استفاده کردم.
انقلاب که پیروز شد در چند جا مسئولیت پذیرفت. اولین لغزش او زمانی بود که حضرت امام، #آیت_اله_خامنه_ای را بعنوان امام جمعه #تهران منصوب نمود.
او در اعتراض به تصمیم امام نامه سرگشاده ای نوشت و بعد به مرور زمان کج شد و کج شد و از مسیر امام و انقلاب منحرف شد..
روزهای اول سال شصت و سه بود، از #رادیو_عراق شنیدیم شیخ علی تهرانی به عراق #پناهنده شده است.
روزنامه های عراق عکس او را چاپ کرده و در تیتر اول نوشتند، " شاگرد #خمینی به عراق پناهنده شد".
خیلی طول نکشید که برنامه های رادیو تلویزیونی شیخ شروع شد. همزمان با شروع برنامه های شیخ مصیبت ما هم شروع شد.
آن موقع هنوز در آسایشگاه ها #تلویزیون نبود. روزانه چندتا تلویزیون می آوردند و افراد هر سه آسایشگاه را در یک آسایشگاه جمع می کردند و چند ساعت به زور باید تلویزیون تماشا می کردیم و #سخنرانی های شیخ را می شتیدیم.
او اعلام کرده بود به #عراق آمده است تا صدای #ملت_ایران را به گوش جهانیان برساند. روزانه یک برنامه بیست دقیقه ای از او ضبط می کردند و چند بار پخش می شد.
سخنان او شده بود مایه بگو بخند #اسرا. (تکیه کلام های خاصی داشت که از ذکر آنها بعلت توهین بودن، معذورم) .
ادامه دارد.......
راوی #علی_علیدوست (قزوینی)
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#مقاومتی
🔹عنایت اهل بیت (ع)
یکی از موارد حساسیت برانگیز، #اذان با صدای بلند، #نماز_جماعت و دعا بود که با عوامل آن بشدت برخورد و تنبیه و #سلول_انفرادی و #شکنجه بدنبال آن بود 😢
شبی در آسایشگاه یکی از بچه ها طبق روال همیشگی شروع کرد به اذان با صدای آهسته، برحسب اتفاق سرباز عراقی متوجه اذان شد و فرد به قول خودشان خاطی را صدا زد و به او گفت که فردا میروی زندان🥺
صبح روز بعد این جوان تقریبا بیست ساله را با سیلی و لگد به سلول انفرادی روانه کردند. تقریبا یک هفته ایی گذشت و ما هیچ اطلاعی از وضعیت او نداشتیم 😒
یک شب درب آسایشگاه باز شد و او با لبی خندان وارد و همه خوشحال شدیم. از او خواستیم جریان یک هفته در سلول را تعریف کند .🤗
.....در روز فقط سهمیه دو لیوان نیمه پر آب داشتم و دو وعده غذای خیلی کم.
(سلول اتاقی کوچک بدون هیچگونه امکانات با یک پنجره کوچک بود که عراقی ها برای دیدن و دادن غذا و آب به زندانی از آن استفاده میکردند) .
...روز دوم #نگهبان_عراقی (یک سرباز ثابت ) صدایم کرد که برایت #آب آورده ام ، به سمت پنجره رفتم که لیوان آب را بگیرم ، آب را به زمین ریخت و نیشخندی زد و رفت .
... روز بعد دوباره آمد و گفت بیا برایت آب آورده ام ، به کنار پنجره رفتم خواستم #لیوان_آب را بگیرم که همان کار دیروز را تکرار کرد و آب را بر روی زمین ریخت. نا امید و #دل_شکسته برگشتم و او هم از کنار پنجره دور شد.
... روز بعد هم همین اتفاق افتاد . با خودم عهد کردم اگر اینبار برای دادن آب صدایم کند نمیروم. #تشنگی از طرفی و پذیرش ذلت و خواری از سرباز عراقی مرا رنج میداد .
شب هنگام به یاد #امام-حسین (ع) افتادم که چطور زیر بار تسلیم و ذلت نرفت .تا صبح با خودم کلنجار رفتم که همانطور که #حضرت_ابوالفضل از نوشیدن آب صرف نظر کرد، من هم کمی مثل او باشم و به هیچ وجه حتی کنار پنجره هم نروم .
فردای آن روز طبق روال روزهای قبل غدا را آورد این غذا مقدارش بیشتر بود اما بر حسب عادت کم غذایی نتوانستم همه را بخورم . سرباز دوباره مرا صدا کرد و گفت بیا لیوان آبت را بگیر ، از جایم تکان نخورم دوباره صدایم کرد و من حتی نگاهش هم نکردم. کمی صدایش را بلند کرد اما نه با خشونت و فریاد ، باز جوابش را ندادم و نگاهش هم نکردم ، میخواستم در مقابل نفسم و خواسته سرباز عراقی #مقاومت کنم ، برایم سخت بود و راستش کمی هم ترسیده بودم که مبادا بخاطر سرپیچی از او شکنجه ام کنند. دوباره صدای او در فضای کوچک اتاق که تماما سیمان بود پیچید .
با صدای لرزان و آرام گفت بیا نگران نباش ، جا خوردم زیر چشمی نگاهش کردم ، در چشمانش #اشک بود. سرم را بالا گرفتم و گفت این بار دیگه آب را زمین نمیریزم بیا بگیر..
رفتم کنار پنجره. لیوان آب رو به دستم داد ، من هم مثل او دگرگون شدم. گفت بخور آب خنکه ، به آرامی و روی باز بهش گفتم امروز چطور شده که ...
زود حرفم را قطع کرد و گفت "می خالف " یعنی مهم نیست!! من هم در جوابش گفتم تا نگویی نمیخورم .
از او اصرار و از من امتناع . دیدم اشک از چشمانش جاری شد ،گفت باشه میگم ..
من دیروز چند ساعت مرخصی گرفتم رفتم خونه ، تا وارد خانه شدم مادرم بطرفم آمد و یک سیلی محکم به صورتم زد🥵 شوکه شدم و علت را پرسیدم، با خشم و عصبانیت گفت با #اسیر ایرانی چکار کردی ؟
گفتم ، چطور نمیدانم چی شده؟ لحظاتی مادرم آرام شد اما هنوز عصبانی بود ، گفتم بگو چی شده ؟
مادرم در حالیکه گریه میکرد گفت :
دیشب خانم #فاطمه_زهرا به خوابم اومد. خیلی ناراحت و خشمگین بود به من گفت ،،
به پسرت بگو اگر دست از آزار و اذیت این سرباز من برنداره همه تان را نفرین میکنم !!
...من و این سرباز هردو منقلب شدیم او آن طرف پنجره و من این طرف ، دستم را گرفت و بوسید من هم دست به صورتش کشیدم..
راوی #ابراهیم_بیک_محمدی
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan