eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
255 دنبال‌کننده
36 عکس
48 ویدیو
0 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سید آزادگان سال ۶۰، (قدیم) شرایطی بحرانی داشت. اختلاف و تفرقه غوغا میکرد. ها درچند جبهه درگیر بودند - داخلی، که در تابستان سال شصت به دلائلی با بقیه قطع رابطه کرده بودند ورفت و آمد نداشتند. - با ها بدلیل نزدن و ، درگیر بودند و درها بسته بود. - با نمایندگان ، در دعوای ما باعراقیها صلیب عکس العمل خاصی نداشت و به وظایف خود عمل نمی کرد. فلذا ما با صلیب نیز قطع رابطه کردیم. نامه هائیکه از میامد تحویل میگرفتیم ولی نامه نمی نوشتیم. حتی با آنها صحبت هم نمی کردیم، می امدند داخل اتاق دور میزدند و بر میگشتند و کسی تحویل شان نمی گرفت. - بعلت طولانی شدن اعتصاب وفشار های زیاد عراقیها نیز دایم بین بچه ها بحث و مسائل اختلافی پیش می امد. تقریبا سرکلاف گم شده بود.😂😂 در اینچنین زمانی بود که از راه رسید ( را به ما آوردند) چند روز ایشان اردوگاه و اوضاع را بررسی میکرد ولی درها بسته بود و در این مدت، سید اوضاع را رصد میکرد و با آنهائی که ما قطع رابطه کرده بودیم نشست و برخاست می کرد. ساعت ها پای صحبت شان نشسته و آنها را آماده یک ارتباط تنگا تنگ می کرد. کسی که بخاطر اعمالش سخت مطرود بچه ها بود پنجه در پنجه اش می انداخت ودر وسط اردوگاه با او قدم میزد و ما با تعجب او را از پشت پنجره ها، نظاره میکردیم تا این که به اردوگاه آمد و به مدت سه روز در آسایشگاه ها باز شد. اولین مشکلی که باید درهمان روز اول حل میشد ارتباط ما با صلیب بود. بخاطر چشمان منتظر خانواده ها حاج آقا اینقدر راجع به این موضوع واهمیتش صحبت کردند که ما راضی شدیم نامه بنویسیم وباصلیب صحبت کنیم. راوی (قزوینی) 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹سید آزادگان ... ادامه قسمت قبل آن سه روزی که درها برای حضور ، باز بود به محض باز شدن در آقا به اتاق های ما می امد و تا وقت مشغول گفتگو با بچه ها بود. منطق قوی و نیکو بهترین سلاح او بود. او هرگز نه تنها کار ما را نکرد بلکه همواره واستقامت بچه ها را می ستود و هیچوقت خطا و اشتباه کسی را به رخ او نمی کشید. قبل از این که بگوید را بشکنید بحث دیگری، راجع به وحدت بین همه اسرا داشتند. نظرش این بود، بین اسرا یک امر و ضروری‌ است. وقتی از بعضی اتفاقات تلخ گفته میشد، میفرمود: آنکه تعهدش بیشتر است باید تحملش هم بیشتر باشد. طی این سه روز گفتگو، بچه ها هنوز شکستن اعتصاب را قبول نکرده و مقاومت هایی می شد. مسول هیات صلیب به هنگام ترک اردوگاه به گفته بود، تنها کسی که میتواند مشکل اعتصاب را حل کند، است. از او بخواهید تا مشکل را حل کند و چون از قبل او را می شناخت به عراقیها‌ معرفی کرده بود. تا به آن روز مسئولین ، حاج آقا را نمی شناختند. بعد از آن، فرمانده عراقی حاج آقا را به مقر فرماندهی برده و می گوید که صلیب خیلی از شما تعریف کرده کمک کنید تا مشکل حل شود. حاج آقا میگوید بعد از رفتن صلیب، شما دوباره در آسایشگاهها را بستید و من دسترسی به آنها ندارم تا با آنها صحبت کنم. فرمانده عراقی قول میدهد، سه روز دیگر درها برای نتیجه گیری باز باشد و بالاخره در آسایشگاهها باز شد. راوی (قزوینی) 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹سید آزادگان ... ادامه قسمت قبل بالاخره بعد از چند روز مذاکره و رفت و آمد حاج آقا بین آسایشگاهها، مسولین متقاعد شده و قرار شد بزنیم. اولین گروه به سرپرستی آقا مشغول شدند. ملات آماده شد، قالب ها را چیدند و حاج آقا اولین بیل ملات را داخل قالب ریختند تا همه مطمئن شوند حرمتی در بلوک زنی نیست . هر بیل ملات که سید داخل قالب میریخت، بچه ها آنرا با یک بلند و بدنبالش "عجل فرجهم واهلک اعدائهم و اید امام الخمینی" همراهی میکردند. ها از این که شکسته شده بود ابتدا خیلی خوشحال بودند. فرمانده عراقی آمد داخل آسایشگاه ها، صحبت کرد و گفت خوشحالم که مشکل ما با هم حل شد و خودمان توانستیم مشکل را حل کنیم و گوش بحرف هم ندادید، صلیب کیه صلیب زیر کفش منه !!... حالا یه مشکل بزرگ بوجود آمده بود. آنهم صلوات هایی بلندی بود که با بلوک زدن بچه ها همراه "اید امام الخمینی" و پیچیدن صدای آن در اردوگاه .😃 بعد از چند روز، سرهنگ عراقی حاج آقا را خواسته بود و گفته بود آن اعتصاب بهتر از این کار کردن بود. آن روز ما این ها را و درها را برویشان بسته بودیم ولی حالا آمدند بیرون و صدای صلوات و شعارشان تا دفتر من میاید!!😄 بعد گفته بود اگر در به این شکل که اسرای ایرانی اسم را میبرند، اسم را ببرند ایران چکار می کرد؟ حاج آقا فرمودند اسم امام را گفت سید خمینی ولی اسم صدام را بدون هیچ پسوند و پیشوندی.. 😳😳 او از حاج آقا خواسته بود که به بچه ها بگویید دیگر این را ندهند.. راوی (قزوینی) 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹سید آزادگان ... ادامه قسمت قبل از دست آوردهای دیگر حضور در اردوگاه ، و کلاسهای عمومی به بهانه ها و مناسبات مختلف، از جمله رساندن پیام به بچه ها و ...، بود. بهار همزمان با هجوم به و شرایط اردوگاه و ، ملتهب بود. (آن موقع ما مخفیانه در اردوگاه داشتیم و اخبار را مرتبا دنبال میکردیم). حاج آقا پیشنهاد دادند، در اولین بازدید -سرخ همه اسرا در حمایت از و بر علیه اسرائیل غاصب، متنی یکسان را در نامه هایشان بنویسند. بعد از دریافت موافقت بچه ها متن زیر که بیانگر دید جهانی ایشان نسبت به مسئله فلسطین در آنروز و آن شرایط بود، آماده و همه آن را در نامه های خود نوشتند. . بسم الله الرحمن الرحیم ، ضربت علیهم الذله والمسکنه (بقره آیه ۶۱) اسرائیل باید ازبین برود (امام امت). پروردگارا چشم به راه هستیم تا به روح خدا، اسرائیل تبهکار را از تمامی سرزمین های مسلمین بیرون رانده وعظمت مسلمین را به جهانیان بنمایانیم و برای اقتدار پرچم لااله الا الله، کسب انتصار بنمائیم و آنان را به ذلت و خواری که همانا وعده الهی است بنشانیم. در این رابطه ما همگی این جا وفادار و پایبند به تمام تصمیمات امام امت و دولت هستیم و هر لحظه آماده و در راه خدا هستیم و از شما نیز میخواهیم محکم و با هر چه بیشتر گوش به دستورات امام و دولت باشید..... مستیم و عاشقیم به گلزار میرویم... دل داده ایم واز پی دلدار میرویم .. به امید پیروزی نزدیک - ۲۸/ ۳/ ۱۳۶۱ راوی (قزوینی) 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹شیخ علی تهرانی در چند قسمت......... او از قبل از در بین مبارزین و انقلابیون چهره شناخته شده ای بود و کتاب او معروف بود. در مقدمه کتابش نوشته بود، آنچه در این کتاب آمده است درس های اخلاق استاد بزرگوار() است که حدود پانزده سال از محضرش استفاده کردم. انقلاب که پیروز شد در چند جا مسئولیت پذیرفت. اولین لغزش او زمانی بود که حضرت امام، را بعنوان امام جمعه منصوب نمود. او در اعتراض به تصمیم امام نامه سرگشاده ای نوشت و بعد به مرور زمان کج شد و کج شد و از مسیر امام و انقلاب منحرف شد.. روزهای اول سال شصت و سه بود، از شنیدیم شیخ علی تهرانی به عراق شده است. روزنامه های عراق عکس او را چاپ کرده و در تیتر اول نوشتند، " شاگرد به عراق پناهنده شد". خیلی طول نکشید که برنامه های رادیو تلویزیونی شیخ شروع شد. همزمان با شروع برنامه های شیخ مصیبت ما هم شروع شد. آن موقع هنوز در آسایشگاه ها نبود. روزانه چندتا تلویزیون می آوردند و افراد هر سه آسایشگاه را در یک آسایشگاه جمع می کردند و چند ساعت به زور باید تلویزیون تماشا می کردیم و های شیخ را می شتیدیم. او اعلام کرده بود به آمده است تا صدای را به گوش جهانیان برساند. روزانه یک برنامه بیست دقیقه ای از او ضبط می کردند و چند بار پخش می شد. سخنان او شده بود مایه بگو بخند . (تکیه کلام های خاصی داشت که از ذکر آنها بعلت توهین بودن، معذورم) . ادامه دارد....... راوی (قزوینی) 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹شیخ علی تهرانی .......ادامه قسمت قبل مدتی بود اسم ، سر زبان ها بود. یک روز صبح همه جا را آب و جاروب کردند و قرائن نشان می داد که بناست کسی از بیرون برای سرکشی بیاید. ناگهان دیدیم در اردوگاه باز شد و جناب شیخ با خدم و حشم وارد شده و شروع به بازدید از اردوگاه در حالیکه یک عراقی همراه او برایش توضیح می داد. سری به زد و از غذای آن روز دیدن کرد. خورشت آن روز بادمجان بود. خیلی تعجب کرد و بعد ها در تلویزیون گفت، در این فصل سال هیچ متمول عراقی نمی تواند بادمجان بخورد ولی دولت عراق به خورشت بادمجان میدهد. خلاصه دوری زد و برگشت. فرد عراقی که او را راهنمائی می کرد گفت که سید علی اکبر هم در این است. شیخ چون از قدیم ابوترابی را می شناخت، تصمیم گرفت به دیدن او برود. اما حاج آقا نمی خواست با او روبرو شود. وقتی از تصمیم او خبردار شد به داخل حمام رفته و مخفی شد. شیخ تا اتاق حاج آقا آمد و سراغ او را گرفت. یکی گفت حاج آقا رفت دستشوئی یکی گفت حمامه. شیخ گفت منتظر می مانیم تا بیاید او را ببینیم ولی هر چه شیخ منتظر شد حاج آقا پیدایش نشد. گویا متوجه شد که حاج آقا نمی خواهد او را ببیند گفت مثل این که آقای ابوترابی حالا کار دارد، برویم و دست از پا دراز تر راهش را گرفت ورفت و یک هیچ به نفع شد. آن روز به خدمت حاجی رسیدیم. او خیلی افسوس می خورد و که عاقبت شیخ به کجا ختم شد. از شیخ گفت و رابطه او با امام،، می گفت شیخ در بود و من به دیدن او رفتم. شاید امروز آمده بود که جبران کند. حاجی می گفت شیخ در تبعید گریه می کرد و از امام تعریف می کرد و می گفت من به نجف رفتم و خدمت امام رسیدم یک خانه محقر و ساده حتی یک کولر آبی نداشت. به من گفت ما هرچه تلاش کردیم امام اجازه ندادند یک کولر بخریم شما به ایشان بگوئید شاید حرف شما را قبول کند. می گفت من به امام عرض کردم آقا این جا گرم است اجازه بدهید یک کولر تهیه شود تا کمی از این گرما کاسته شود. امام مکثی کرد وگفت مصطفی به شما گفت که این حرف را بزنید و ادامه داد مصطفی غلط کرده، مگر همه مردم کولر دارند که ما کولر بخریم؟ و بعد سید از خطرات دنیا گفت و از اینکه شیطان در کمین است .......... ادامه دارد راوی (قزوینی) 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹سید آزادگان .......ادامه از قبل ایام مصادف بود با آزادسازی . آزادی خرمشهر همانطور که دل همه را شاد کرده بود، را به مراتب خوشحال تر کرده بود. چون بعضی در خرمشهر اسیر شده بودند وبعضی خانه شون در خرمشهر بود. و همه ما شماتت ها و زخم زبانهای عراقی را شنیده بودیم. از همه بالاتر خرمشهر پاره تن ما بود وحالا به اصل خود برگشته بود. اتفاقات شیرین هر روز به اسرا میرسید و با تحلیل های شیوای خود به جمع روحیه میداد . خبر اسارت نیروهای عراقی و صف طولانی آنها همه را به وجد می اورد. یک روز حاج آقا فرمودند در که بودم یک روز آمدند و گفتند باید در مصاحبه کنی و بگویی که فقر و قحطی همه جای ایران راگرفته و بعنوان نمونه من دیدم که یک صف نفت بود که ابتدای صف در بود وانتهای صف به رسیده بود!! بعد فرمودند گرچه آنروز من حاضر نشدم این دروغ را بگویم ولی حالا میخواهم براستی بگویم که صف اسرای عراقی اولش به رسیده و انتهای صف در خرمشهر است !!😳😳 درهمین ایام، در اختیار بچه ها بود. یک روز در حالی که حاج آقا و جمع زیادی در یکی از اتاقها جمع بودند رادیو را آوردند و سیم بلند گوی اتاق را قطع و به رادیو وصل کردند و همه جمعیت باهم ساعت دو را گوش دادند.. کنار رادیو ایستاده بود داشت رادیو را تنظیم میکرد، گفت یکی از دفتر سرهنگ (-عراقی) سوآل کند ببیند صدا به دفتر سرهنگ میرسد یا نه!😂😂 حاج آقا هر روز وعده پیروزی میداد و بچه ها را امید وار میکرد.. راوی (قزوینی) 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹یادی از سردار افسوس که ندانستیم!! سال ۷۲ توفیق نصیب مان شد که از به همراه جمعی از کرمانی به مشرف شدیم. آن سال نیز بعنوان ناظر و بازرس سه کاروان به حج مشرف شده بود. تا آنروز من سردار را نمی شناختم ولی آزاده های کرمان چون پروانه دور ایشان می چرخیدند و ایشان نیز در هر فرصتی به سراغ آزاده ها می آمدند و برایشان صحبت می کرد. یکبار که آزاده ها جمع بودند و بنده نیز افتخار حضور داشتم سردار شهید صحبت کردند و فرمودند که ما بعد از جنگ یک یوم الحسرتی برای مان پیش آمد که از کاروان جای ماندیم و بعد فرمودند شما امروز یک فرصت استثنایی نصیب تان شده است و در حرم امن الهی قرار گرفته اید، مبادا مشغول بازار و یا چیزهای دیگری بشویم و بعد پایان سفر یک یوم الحسرتی دیگری برای مان پیش بیاید که در حرمین شریفین بودیم ولی بهره کافی را نبردیم. سفر یک ماه طول کشید وما علاوه بر حرمین شریفین در خدمت سردار عزیز بودیم و آشنا شدیم و بهره بردیم. ولی افسوس که ندانستیم این عزیز از جمله کسانی است که بنا به فرموده رهبر فرزانه مان حق شفاعت دارد تا در حرم امن الهی تقاضای کنیم روحش شاد یادش گرامی باد. راوی (قزوینی) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹ده سال در اسارت مهرماه سال پنجاه و نه به در آمد و به منتقل شد. بعد از مدتی به همراه دویست نفر از اردوگاه رمادی به عنوان خرابکار به یک تبعید شد. در موصل یک جزء نیروهای ارزشی وحزب الهی بود. در سال شصت در ابتدای ماه مبارک رمضان در جمع روزه داران قرار گرفت و به آسایشگاه دو منتقل شد و طولی نکشید که بحث پیش آمد و چهار ماهه شروع شد. و به همراه سایر دوستان، چهار ماه تمام مردانه استقامت کردند. در این چهار ماه درها بسته بود آب به روی قطع بود و فقط در بیست و چهار ساعت ده دقیقه برای سرویس بهداشتی درها را باز می کردند و با کابل و شلاق بچه ها را تا دستشویی می بردند و بر می گرداندند. گره سختی در کارشان افتاده بود که خدا را به یاری شان فرستاد و مشکل حل شد. اعتصاب پایان یافت اکثر اوقات به و عبادت و گفتگو با اسرای دیگر می گذشت. در شهریور سال شصت و یک حدود هشت صد نفر به اردوگاه تازه تاسیس موصل سه تبعید شدند و مرحوم غیاثی دوباره جزء تبعیدی ها بود و به اردوگاه سه منتقل شد و مدت ها مورد آزار و اذیت قرار گرفتند تا دوباره خدا سید آزادگان را رساند. او از معدود آزادگانی بود که در چهار اردوگاه با سید آزادگان هم اردوگاهی بود. از اردوگاه سه همراه به اردوگاه بین القفسین تبعید شدند و به مدت چهل روز در سخت ترین شرایط در بین القفسین بودند و از آنجا بعد از چهل روز به موصل یک منتقل شدند. یک روز بعد از ورود به طور ویژه پذیرائی و همه پنجاه نفر سخت شکنجه شدند البته سه نفر را بطور مخصوص شکنجه کردند که بماند و مرحوم غیاثی از آن به بعد در موصل یک( بزرگه) بود و از نزدیکان سید آزادگان بود. چهره متبسم و خندانی داشت و سنگ صبور اطرافیان و دوستان خود بود، بخاطر سینوزیت تابستان و زمستان دستمالی به پیشانی خود می بست و کلاه به سر می گذاشت بعضی اوقات که می خواستم با کسی درد دل کنم به سراغش می رفتم. خوب بیاد دارم غروب روز که سخت غمگین و محزون بودم کنار زمین والیبال ایشان را تنها دیدم و خلوتش را بهم زدم و چند دقیقه از امام گفتیم و ازبزرگی مصیبت تا سوت آمار زده شد. بعد از اسارت مرتبا ارتباط تلفنی داشتیم. چند روز قبل از این که سکته کند زنگ زد و چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و از هم التماس دعا داشتیم تا این که دیروز از میان ما پر کشید و به یاران شهیدش پیوست. وامشب در خانه ابدی آرمیده است امیدوارم که خدای ارحم الراحمین ایشان را در جوار رحمت خود باسید و سالار شهیدان محشور فرماید و همه ما را عاقبت بخیر نماید. به قلم (قزوینی) کانال ضمن اظهار تاسف و عرض تسلیت به خانواده محترم، دوستان و همبندان این عزیز تازه از دست رفته، برای ایشان آرزوی علو درجات و همنشینی با سرور و مولای آزادگان و برای بازماندگان صبر و اجر مسٍالت مینماید. روحش شاد. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹زیارت کربلا یکی از شعارهای معروف ‌این بود ، " منتظر ماست بیا تا برویم" ،، مارفتیم ولی قبل از رسیدن به کربلا گرفتار بعثی ها شدیم. در یکی دو سال اول خبری نبود و ما نیز آرزوی خود را بر باد رفته می دانستیم تا این که زمستان سال شصت و یک روزی ارشد ها را خواستند و به آنها گفته بودند آماده شوید می خواهیم ببریم تان کربلا. ارشد ما آقای حمید یوسفی بود همین که از در اسایشگاه آمد داخل نزد من آمده و گفت عراقی ها گفتند آماده شوید می خواهیم ببریم تان کربلا. نظر شما چیست؟ آن موقع ما نمی دانستیم آیا برویم یا نه. متحیر بودیم و فکر می کردیم که عراقی ها از این سفر سوء استفاده کرده و بر علیه تبلیغ خواهند کرد. تصمیم بر این گرفتیم که نرویم! ولی عراقی ها به ما نگفتند و شبانه آمدند از آسایشگاه های مقابل حدود دویست نفر را بردند برای و همان یکبار هم شد و دیگر ادامه نداشت، تا این که سال شصت و سه اولین گروه چهار نفری را که نیز جزئشان بود، اسامی ایشان را خواندن و به مقر احضارشان کردند. ما که از احضار حاج آقا دل تو دلمان نبود و نگران و منتظر بودیم، در مقر باز شد و نفرات فراخوانده شده به اردوگاه بازگشتند. خودم را به حاج آقا رساندم تا از علت احضارشان بپرسم، متبسم و خندان فرمودند ویزای کربلا بود و به ما گفتند که شما را زیارت کربلا می بریم . فردای آن روز آن چهار نفر را برای زیارت بردند. آنها را اول به کربلا و بعد بردند. البته شبانه بردند و شبانه نیز آوردند بعد از بازگشت برای این که ازدحام نشود حاج آقا فرمودند ما چهار نفر به دیدار شما خواهیم آمد و چهار نفری به همه آسایشگاه ها رفتند و با دیدار کردند. تقریبا یک سال گذشت و دوباره چهار نفر دیگر را به کربلا بردند ولی فقط کربلا. سال سوم نیز یک گروه چهار نفره دیگر را به کربلا بردند. مرحوم جزء این گروه بود. وقتی اسامی شان را خواندند و بهشان گفتند که آماده سفر شوید، قاسم می گفت رفتم خدمت حاج آقا و گفتم اسم مرا خواندند برای کربلا ولی من نمی خواهم بروم تا این جمله را گفتم حاج آقا با تعجب نگاهی کرد و فرمود، چی؟ نمی خواهید بروید؟ حضرت شما را طلبیده. دعوت نامه فرستاده است ، حرفش را هم نزن برو آماده باش و ما را هم فراموش نکن. قاسم با سخنان حاجی کاملا هوائی شده بود و برای پا بوسی مولا لحظه شماری می کرد من هم یه تقاضایی کردم و گفتم وقتی به رسیدید آستانه ورودی حضرت را به نیابت از بنده ببوسید و گروه سوم نیز عازم شدند. مرداد سال شصت و شش یک روز عصر دوباره اسم چند نفر را از بلند گو خواندند اسم من هم جزئشان بود آمدیم جلو مقر اسامی را چک کردند و گفتن بروید. دو سه روز بعد سرباز آمد پشت پنجره گفت فردا صبح زود بروید حمام و لباس تمیز بپوشید می خواهند ببرندتان کربلا.. فردا صبح در را باز کردند آمدیم بیرون دوازده نفر بودیم .هشت نفر هم سرباز و درجه دار به عنوان محافظ بودند و شدیم یک مینی بوس. یک هفته طول کشید ، رفتیم برگشتیم. یک گروه دوازده نفر دیگری نیز در پائیز شصت و هفت بردند. معمولا در این گروهها ، دو نفر از بچه های یا بقول عراقی ها و دو نفر نیز از ( آنهائی که به نظر عراقی ها خوب بودند) می بردند. درجه دار عراقی گفته بود که ما زینین را می بریم تا بیایند برای بقیه تعریف نمایند و دجالین را نیز می بریم شاید ببینند و هدایت شوند. معمولا با هر گروهی یک نفر با دوربین عکاسی و فیلمبرداری همراه بود که فیلم و تهیه می کرد و عکس ها را بعد از بازگشت ظاهر می کردند و به زائرین می دادند که یادگاری های خوبی بود. راوی (قزوینی) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹دهه فجر در اسارت سال پنجاه نه در یکی از زندان های بودیم. اوضاع بسیار بد و ما هم بی تجربه بودیم و هیچ گونه امکاناتی نداشتیم. نه لباسی، نه وسائل بهداشتی!! همه دارایی ما نفری یک بشقاب پلاستیکی بود و چند عدد آفتابه و هر نفر یا دو نفری یک . ما صد و هشتاد و سه نفر بودیم در هفت اتاق. دو اتاق بزرگ و پنج اتاق کوچک . جا بقدری تنگ بود که ما نمی تونستیم سرهامون را از یک طرف بذاریم. یک در میان سرهامون را برعکس هم می گذاشتیم تا بتونیم بخوابیم. اگر شب کسی می چرخید و یا بلند می شد حتما بغل دستی هاش را بیدار می کرد. ما حتی تیغ برای اصلاح سروصورت نداشیتم. همه مثل درویش ها شده بودیم. در یه همچو وضعی دهه مبارکه فجر هم از راه رسید. البته آن موقع هنوز "دهه فجر" نمی گفتند. دومین سالگرد پیروزی اوضاع بقدری سخت بود که نمی شد کاری کرد، الا این که دور هم بشینیم و از و آن روز ها برای هم تعریف کنیم. دلمان میخواست جشن بگیریم و مثل ملت شیرینی پخش کنیم، اما چه میشد کرد. پنج ماه بود که حتی به چشم خود چای ندیده بودیم! ولی با همه این مشکلات و کم بودها، بچه ها دست بردار نبودند. برادران که اکثریت جمعیت زندان را داشتند، دست بکار شدند و تاتری را آماده کردند و با آویزان کردن چند پتو صحنه آماده شد. زحمت این کار با بود. ( روحش شاد) . تاتر اجرا شد و در بیخ گوش دشمنان بعثی جشن پیروزی انقلاب برگزار شد و همگی در این جشن شرکت کردند. گر چه خیلی سخت بود ولی این اولین جشن پیروزی انقلاب در اسارت بود که بخوشی گذشت ودشمن بعثی نیز متوجه نشد. راوی (قزوینی) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
، 🔹بهمن شد سال شصت یک ، اطاق ما چند روزی بود تشکیل شده بود و اتاق خرابکاران یا بقول عراقی ها بود. تعداد نفرات مان کمتر از سایر ها بود و عراقی ها از هر کسی که بهانه ای یا آتویی می گرفتند، تبعیدش می کردند اتاق ما.... تا این که رسید. اتاق ما هم مثل سایر اسایشگاه ها برنامه های متنوعی برای دهه فجر تدارک دیده بودند از جمله . (سرودی بود با مطلع "بهمن شد") یه روز عصر بعد از این که تمام شد و بعثی ها رفتند، برنامه شروع شد. ابتدا آیاتی از تلاوت شد و بعد دکلمه ای خواندند و نوبت به رسید. همین که گروه سرود شروع کرد به خواندن: - بهمن شد، بهمن شد - فجر امید - صبح سپید ناگهان بچه ها اعلام قرمز دادند و سرود متوقف شد. (اعلام قرمز از طرف نگهبان خودی داخل آسایشگاه به معنای نزدیک شدن ) ، عراقی ها در اسایشگاه را باز کردند. ما فکر کردیم برنامه لو رفته است، ولی نه! برای مان مهمان آورده بودند.. هرچه و خل وضع در بود جمع کرده بودند آوردند انداختن داخل اتاق و در را بستند! عباس علی، علی اصغر، عمر، صباح، صادق صبا، وچند نفر دیگر که اسامی شان یادم رفته است.. ادامه برنامه تبدیل به یک فکاهی شد و اینها به محض بسته شدن در با هم در گیر شدند. جدای شان کردیم و ارشد هر کدام را در یک گوشه آسایشگاه جا داد و این خاطره تا مدت ها نقل مجلس بود و بچه با مسئول گروه سرود شوخی می کردند .می گفتند عجب بهمنی برای مان ساختی!!😂😂 (لازم به توضیح استکه این افراد شخصی بودند و در زمان اشغال خرمشهر و قصرشیرین عراقیها آنها را به اسارت گرفته و در اردوگاهها جای داده بودند. مشکلات و بی انگیزه گی عمدتا بر روح و روان آنها تاثیر گداشته بود.) راوی (قزوینی) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan