eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
278 دنبال‌کننده
48 عکس
62 ویدیو
2 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹مبارزه با سنگ و ندای الله اکبر با خالی شدن و آزاد شدن همه اسرا وحتی پناهندگان و اینکه تا چندمتری ما آمده بود ولی ثبت نامی انجام نشده بود، موجی از نگرانی اردوگاه کوچک ما را فرا گرفت. خبری از صلیب سرخ هم نبود و باید کاری می‌کردیم. از آنجایی که در روزهای قبل تجربه کرده بودیم که فقط با می توانیم به حقمان برسیم ، تصمیم ‌گرفتیم، که حالت هجومی به خودمون بگیریم و کنیم. همه هم قسم شدیم یا همه ما رو به رگبار می‌بندند و همین‌جا به می‌رسیم و یا مجبورشون می‌کنیم که صلیب سرخ رو خبر کنن و ما رو هم مانند بقیه اسرا آزاد کنن. عراقی ها از شورش و ما خیلی می ترسیدند. از این رو ته دلمون به این قضیه قرص و محکم بود که این تدبیر جواب می‌دهد و توی این شرایط حوصله دردسر رو نداره و نمی‌خواد بخاطر نگهداری و یا کشتن ۶۰۰ اسیر رابطه‌شو توی اون شرایط حساس با خراب کنه و بهونه دست بده که تو قضیه براش بشه قوز بالای قوز. تصمیم نهایی برای شورش گرفته شد تا تونستیم سنگ و چوب و میله آهن جمع کردیم. تعدادی از بچه ها به پشت با‌م آسایشگاها رفتند شعار الله اکبر شروع شد. حدود ۶۰۰ نفر همه با هم یک صدا الله اکبر می گفتیم . موجی از وحشت در میان بعثی ها ایجاد شد و سریع همۀ نگهبانها از داخل خارج و پشت مستقر شدند. به‌روشنی می شد ترس و وحشت از تکرار حادثه‌ رو تو چشماشون مشاهده کرد. بعثیها فکر اینجاشو نکرده بودند. اصلاً به ذهنشون نرسیده بود ما حاضریم برای بمیریم. واقعاً بچه‌ها بعد از ۴۴ ماه اسارت دیگه طاقت نداشتند حالا که همه رفتند و آزاد شدند جمع کوچک ما سالها بدون نام و نشون در زندانها‌ی عراق بمونیم و بپوسیم. هیچ ابائی از درگیری و کشتن و کشته شدن نداشتیم. و ذره‌ای ترس از مرگ در چهرۀ کسی دیده نمی شد. اردوگاه اومد که چه خبره چرا سروصدا میکنید؟ چند نفر از بچه ها به نمایندگی با فرمانده اردوگاه صحبت کردند و پرسیدند که چرا ما تبادل نمیشیم و او که حرفی برای گفتن نداشت و از طرفی می دانست که ما به راحتی تسلیم نمی شویم قول داد که شمارو آزاد میکنیم . الحمدلله با و پایمردی بچه‌ها این مون هم نتیجه داد و بدون اینکه درگیری مجددی بین ما و بعثیها بوجود بیاد قضیه به خیر و خوشی خاتمه یافت. بچه‌ها سنگ و چوبها رو دور ریختند و وقتِ نماز که شد، آخرین هم با شکوه خاصی در تموم آسایشگاها برگزار شد و با مراجعه نمایندگان صلیب ، آماده‌ حرکت به سمت شدیم. ادامه دارد...... راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹زیارت کربلا یکی از شعارهای معروف ‌این بود ، " منتظر ماست بیا تا برویم" ،، مارفتیم ولی قبل از رسیدن به کربلا گرفتار بعثی ها شدیم. در یکی دو سال اول خبری نبود و ما نیز آرزوی خود را بر باد رفته می دانستیم تا این که زمستان سال شصت و یک روزی ارشد ها را خواستند و به آنها گفته بودند آماده شوید می خواهیم ببریم تان کربلا. ارشد ما آقای حمید یوسفی بود همین که از در اسایشگاه آمد داخل نزد من آمده و گفت عراقی ها گفتند آماده شوید می خواهیم ببریم تان کربلا. نظر شما چیست؟ آن موقع ما نمی دانستیم آیا برویم یا نه. متحیر بودیم و فکر می کردیم که عراقی ها از این سفر سوء استفاده کرده و بر علیه تبلیغ خواهند کرد. تصمیم بر این گرفتیم که نرویم! ولی عراقی ها به ما نگفتند و شبانه آمدند از آسایشگاه های مقابل حدود دویست نفر را بردند برای و همان یکبار هم شد و دیگر ادامه نداشت، تا این که سال شصت و سه اولین گروه چهار نفری را که نیز جزئشان بود، اسامی ایشان را خواندن و به مقر احضارشان کردند. ما که از احضار حاج آقا دل تو دلمان نبود و نگران و منتظر بودیم، در مقر باز شد و نفرات فراخوانده شده به اردوگاه بازگشتند. خودم را به حاج آقا رساندم تا از علت احضارشان بپرسم، متبسم و خندان فرمودند ویزای کربلا بود و به ما گفتند که شما را زیارت کربلا می بریم . فردای آن روز آن چهار نفر را برای زیارت بردند. آنها را اول به کربلا و بعد بردند. البته شبانه بردند و شبانه نیز آوردند بعد از بازگشت برای این که ازدحام نشود حاج آقا فرمودند ما چهار نفر به دیدار شما خواهیم آمد و چهار نفری به همه آسایشگاه ها رفتند و با دیدار کردند. تقریبا یک سال گذشت و دوباره چهار نفر دیگر را به کربلا بردند ولی فقط کربلا. سال سوم نیز یک گروه چهار نفره دیگر را به کربلا بردند. مرحوم جزء این گروه بود. وقتی اسامی شان را خواندند و بهشان گفتند که آماده سفر شوید، قاسم می گفت رفتم خدمت حاج آقا و گفتم اسم مرا خواندند برای کربلا ولی من نمی خواهم بروم تا این جمله را گفتم حاج آقا با تعجب نگاهی کرد و فرمود، چی؟ نمی خواهید بروید؟ حضرت شما را طلبیده. دعوت نامه فرستاده است ، حرفش را هم نزن برو آماده باش و ما را هم فراموش نکن. قاسم با سخنان حاجی کاملا هوائی شده بود و برای پا بوسی مولا لحظه شماری می کرد من هم یه تقاضایی کردم و گفتم وقتی به رسیدید آستانه ورودی حضرت را به نیابت از بنده ببوسید و گروه سوم نیز عازم شدند. مرداد سال شصت و شش یک روز عصر دوباره اسم چند نفر را از بلند گو خواندند اسم من هم جزئشان بود آمدیم جلو مقر اسامی را چک کردند و گفتن بروید. دو سه روز بعد سرباز آمد پشت پنجره گفت فردا صبح زود بروید حمام و لباس تمیز بپوشید می خواهند ببرندتان کربلا.. فردا صبح در را باز کردند آمدیم بیرون دوازده نفر بودیم .هشت نفر هم سرباز و درجه دار به عنوان محافظ بودند و شدیم یک مینی بوس. یک هفته طول کشید ، رفتیم برگشتیم. یک گروه دوازده نفر دیگری نیز در پائیز شصت و هفت بردند. معمولا در این گروهها ، دو نفر از بچه های یا بقول عراقی ها و دو نفر نیز از ( آنهائی که به نظر عراقی ها خوب بودند) می بردند. درجه دار عراقی گفته بود که ما زینین را می بریم تا بیایند برای بقیه تعریف نمایند و دجالین را نیز می بریم شاید ببینند و هدایت شوند. معمولا با هر گروهی یک نفر با دوربین عکاسی و فیلمبرداری همراه بود که فیلم و تهیه می کرد و عکس ها را بعد از بازگشت ظاهر می کردند و به زائرین می دادند که یادگاری های خوبی بود. راوی (قزوینی) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹اذان نابهنگام خبر آوردند که منافقین یک فیلم موهن بازی کردند که به و مسئولین توهین کردند و بناست آن فیلم را بیاورند و برای نمایش دهند. من نگران بودم و می خواستم بدانم که وظیفه ما در برابر این عمل زشت چیست. آن ایام ترابی در ما و معاون ارشد اردوگاه بودند. خدمت ایشان رسیدم و با ایشان مشورت کردم که تکلیف ما چیست ایشان فرمودند من تماشای این فیلم را تحریم کرده ام وجای نگرانی نیست. اسرا از نمایش این فیلم استقبال نمی کنند وعراقی ها دست از پا دراز تر بساط شأن را جمع می کنند پرسیدم فقط تحریم؟ حاج آقا چیزی نگفت و نگاه معنی داری کردند و از هم جدا شدیم بعثی ها شروع کردند به نمایش دادن فیلم... چند آسایشگاه نشان دادند یک روز عصر آمدند اتاق ما ویدیو و آوردند که فیلم را نمایش دهند من متحیر بودم که چه کنم آیا فقط نگاه نکنم یا باید کاری انجام دهم که این بساط مسخره جمع شود. ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد و آمدم کنار پنجره و رو به قاطع (قسمت مجزای اردوگاه برای نگهداری بسیجیان)، دستانم را گذاشتم زیر گوشم وبا صدای بلند و رسا شروع کردم به گفتن وصدای اذان بی موقع در اردوگاه پیچید.. محمودی نیز صدای اذان را شنید و با تعجب به سراغ حاج آقای ابوترابی می رود و علت این اذان نابهنگام را سوال می کند و حاج آقا نیز وقتی دیده بود تنور داغ است، نون را چسبانده و گفته بود در بین ما این اذان معنی خاصی دارد. هرگاه احساس خطر کنیم و یا احساس که به اعتقاداتمان و یا شخصیت های مذهبیمان توهین می شود و یا بر کسی به ناحق ظلم می شود، اذان می گوئیم و با این اذان اعلان خطر می کنیم... محمودی وقتی هوا را پس می بیند دستور می دهد تا بساط نمایش فیلم را جمع کرده و از اتاق ما بیرون ببرد وبعد از آن دیگر در هیچ اتاقی آن فیلم مسخره را نمایش ندهند.. با این اذان بساط فیلم جمع شد و کنار گذاشته شد و دشمن فهمید که نمی تواند به عقاید ما و یا شخصیت های مورد احترام ما اهانت نماید. این حرکت باعث وحدت و همدلی بین اسرا شد وهرکس بنحوی ازاین کار تقدیر و تشکر می کرد و همه راضی بودند ولو این که منجر به تنبیه و اذیت و آزار اسرا شود. البته این اذان از طرف دشمن بدون پاسخ نماند و دو روز بعد صبح ساعت هشت بعثی ها به سراغ ما آمدند من و شش نفر دیگر را از جمع جدا گردند و به یک در گوشه بدون هیچ گونه امکانات بردند. نه منفدی داشت نه آبی نه زیر اندازی!! تا غروب همانطور ماندیم. غروب یکی آمد در را باز کرد نفری یک و دو تا سطل پلاستیکی دادن که یکی را پر آب کردیم و یکی نیز برای قضای حاجت بود ..😳😢 نفرات این سلول کم و زیاد می شد ولی من تنها محبوس این سلول بودم که مدت هفده ماه در آن بودم. تشنگی، گرسنگی، مریضی اسهال، بی لباسی و بدون لوازم بهداشتی فقط هر دو هفته یکبار چند دقیقه اجازه می دادند که با آب سرد کنیم. این وضعیت تا فروردین سال شصت دو ادامه داشت..!! ما امیدی بجز خدا نداشتیم. اوائل فروردین شصت و دو، ما را از این ظلمتکده به جهنم ، منتقل کردند و پانزده روز در آن جهنم بودیم. یک شب در میان ما را برای و می بردند. از ساعت یک تا ساعت سه بعداز نصف شب و با قساوت تمام شکنجه می کردند از پنکه آویزان می گردند و یا وارونه به تسمه و قرقره می بستند و بعد پائین می اوردند.و سرمان را داخل آب ده دقیقه الی پانزده دقیقه تا جایی که نفس داشتیم نگه می داشتند. شوک الکنریکی وارد می کردند.... خلاصه انواع و ابزار شکنجه موجود بود. این ابزار برای مخالفین و فعالین سیاسی و مجاهدین عراقی بود که ما نیز بهرمند می شدیم. اکثر اسرا در طول اسارت گذرشان به استخبارات می افتاد ولی من را هفت بار به استخبارات بردند و هر دفعه نیز از این شکنجه ها بهرمند شدم و بعد از پانزده روز دوباره ما را به برگرداندند و دوبار همان تنگ و تاریک و خلاصه تا زمانی که در اردوگاه عنبر بودیم برای آن اذان بی موقع تاوان می دادیم وصد البته که راضی بودیم راوی با تشکر از 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan