#روزمرگی_ها
🔹جاسازی
#سوت_تفتیش هر هفته حداقل دو بار و به صورت ناگهانی زده میشد. با زدن سوت، مسئولین عراقی هر #آسایشگاه سریعا خود را به آسایشگاه مربوطه میرساندند و با داد و فریاد ضمن هدایت بچهها به صفوف ۵ نفره، مراقب اوضاع و تحرکات مخفی کارانه بچه ها بودند. معمولاً در این اوقات عراقیها بخاطر ایجاد رعب و #وحشت برخوردی خشنتر با ما داشتند. هر چند معمولا جز یکی دو تا مغزی خودکار، مداد و یا کاغذ نوشته ای، چیزی به دستشان نمیافتاد.
بچهها که همواره منتظر #تفتیش بودند، سعی در مخفی نگه داشتن و #جاسازی همیشگی اقلام ممنوعه خود داشتند ولی دلهره لو رفتن #جاسازی و پیدا شدن اشیا ممنوعه، تا آخر تفتیش ادامه داشت.
#اسلحه-سرد و گرم، #رادیو، دفترچه و #دعا نوشته، #قلم و کاغذ از هر نوع و ...، از جمله اقلام ممنوعه بود.
بیشترین اشیایی که در دست بچهها و احتمال لو رفتن آن وجود داشت #خودکار، مداد، کاغذ و دفتر بود. که در صورت کشف آن توسط عراقیها بسته به مقدار و محتوا، برخوردهای متفاوتی از جمله جمع آوری و ضبط، #تنبیه و حتی سلول انفرادی و #شکنجه به دنبال داشت.
نجیب #گروهبان_عراقی مسئول آسایشگاه ما بود که برخلاف اسمش بسیار ناقلا و نانجیب بود. او هر دفعه که تفتیش میکرد فقط کیسههای لباس، پتوها، لباسها و حتی اطراف سطلها و منبع آب را بازرسی میکرد و هیچ وقت پنجرههای آسایشگاه را بررسی نمیکرد. بچهها هم با خیال راحت در مواقع تفتیش هر مغزی خودکار یا مدادی که داشتند، بین درزها یا داخل پروفیل پنجره ها مخفی میکردند.
یک روز، بعد از سوت تفتیش نجیب مستقیماً به طرف پنجرهها رفت و در آن تفتیش تعداد زیادی خودکار و مداد جاسازی شده در پنجرهها را جمع آوری و کاری به وسایل و لباس بچهها نداشت. 😢😳😂
او وقتی از آسایشگاه بیرون آمد با قیافهای جدی و پیروزمندانه مشت پر از خودکار و مداد خود را به #ارشد_آسایشگاه نشان داد و گفت تو میگویی هیچی نداریم، پس اینها چیه؟
راوی #حسین_نواب
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#طنز
🔹عینک داخل
#سوت #گروهبان_عراقی هر بار معنی خاصی داشت که معمولا ما آن را تشخیص میدادیم . #سوت_آمار، سوت آزاد باش، سوت #تفتیش و ...
به محض شنیدن سوت آمار هر کس در هر نقطه بود، کار خود را رها و به طرف آسایشگاهش میدوید.
همه در ردیفهای ۵ نفره پشت سر هم در کنار #آسایشگاه مینشستیم. هر آسایشگاه مسئول عراقی خود را داشت که جهت نظم دهی صفوف و کنترل #آمار سر صف میایستاد.
محوطه اردوگاه از بچهها خالی بود و صحبت کردن و حتی زیر نظر داشتن تحرکات افسران و سربازان عراقی در محوطه در ساعات آمار ممنوع بود.
اگر کسی سهواً سر خود را به طرفین میچرخانید، توسط سرباز عراقی تنبیه میشد. یکی از بچهها که #عینک به چشم داشت سر خود را بالا کرد که به طرفی نگاه کند، سرباز عراقی فریاد زد "عینک داخل".
دوست ما که بسیار ترسیده بود فوراً عینک خود را برداشت و در جیب گذاشت. با این حرکت #صف_آمار از خنده رفت روی هوا.😂😂
اینجا بود که تازه دوست ما متوجه شد که "عینک داخل" به معنی "نگاهت داخل صف باشد و طرفین را نگاه نکن".🙈
سرباز عراقی که از سر به هوایی دوست ما عصبانی بود با خنده بچهها شروع به فحش و داد و فریاد و تصور کرد او را مسخره میکنند.😳😄😄
بالاخره #مترجم با توضیح موضوع او را قانع و ختم بخیر شد.
راوی #حسین_نواب
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#روزمرگی_ها
🔹خوابهای کاذب
گاهی پیش میآمد خواب میدیدم آزاد شدهایم و برگشتهایم #ایران. ولی همین که از خواب بیدار میشدم میفهمیدم رویایی بیش نبوده و از #آزادی خبری نیست.
یک بار به قدری طبیعی خواب دیدم که اصلاً باورم نمیشد خواب باشد. دیدم #جنگ تمام شده ما را سوار اتوبوس کردند و رفتیم ایران. مردم و کل خانواده به استقبال ما آمده بودند بعد از کلی تشریفات و مراسم همراه خانواده رفتیم خانه.
شب اول که در خانه خودمان خوابیدم، نیمه شب از خواب بیدار شدم. سرم زیر پتو بود ولی مطمئن نبودم الان در ایران هستم یا دوباره همه آن اتفاقها در خواب بوده..!
جرات نمیکردم سرم را از زیر پتو بیرون بیاورم هر چه فکر کردم به نتیجهای نرسیدم. آخر با خودم گفتم ، هرچه بادا باد.. آرام پتو را از سرم کشیدم پایین به اندازهای که بتوانم بیرون را ببینم همین که چشمم به سقف #آسایشگاه خورد و از ناراحتی دوباره پتو را سرم کشیدم ...😂😂
راوی #صفرعلی_عالینژاد
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#روزمرگی_ها
🔹هیتر
سهمیه نفتی که #عراقیها به ما میدادند به قدری کم بود که از ۱۵۰ نفر شاید فقط ۲۰ نفر میتوانستند با آب گرم حمام کنند. لذا ما برای اینکه بتوانیم هفتهای یک بار حمام کنیم از المنت استفاده میکردیم.
#المنت از دو رشته سیم تشکیل شده بود که یک سر هر کدام به یک جسم فلزی مانند در روغن نباتی یا قاشق وصل میشد، یک جسم عایق مانند چوب هم بین این دو فلز قرار گرفته و با نخ محکم بسته میشد. حالا المنت یا #هیتر آماده بهرهبرداری و فقط کافی بود المنت را داخل آب و سر دیگر سیمها را به پریز برق بزنیم. با #آب_گرم حاصل از آن هم حمام میکردیم و هم #آبجوش و چای درست میکردیم. فقط مشکلی که بود عراقیها شدیداً با هیتر مخالف بودند و داشتن آن را جرم میدانستند. مسئول هیتر هم شبها یا هر وقت که لازم بود آن را روی هم سوار میکرد و بعد از اتمام کار دوباره قطعاتش را از هم جدا و هر تکه را جایی مناسب پنهان میکرد..
قرار شد کسی به صورت انفرادی اقدام به ساختن آن نکند بلکه هر اتاق یک مسئول هیتر داشته باشد و مسئول هیتر هر اتاق #ایثارگرانه، هم خطر را به جان میخرید و هم زحمت تهیه آب گرم برای همه را.
#فرمانده_عراقی، هر موضوعی را که میخواست برای همه عنوان کند، ارشد اتاقها را جمع میکرد و از این طریق اعلام میکرد و آنها هم مطالب را برای بچهها در سطح #آسایشگاه بازگو میکردند.
#علی_فرعون ارشد ما هر بار که از چنین جلساتی برمیگشت و میخواست مطالب عنوان شده را برای ما بازگو کند به قدری تهدیدهای فرمانده اردوگاه را با #طنز عنوان میکرد که صدای خنده بچهها تا آسایشگاه بغلی میرفت.😂😂
یک روز که از جلسه برگشته بود، گفت فرمانده عراقی خیلی عصبانی بود و گفته من مطمئن هستم شما هیتر دارید ما هم قسم خوردیم که اصلاً چنین چیزی نداریم. او گفت اگر هیتر ندارید پس چرا وقتی شما را داخل آسایشگاه و در را قفل میکنیم، کنتور برق ما مانند #ملخ_هلیکوپتر به قدری تند میچرخد که میخواهد از جا کنده شود!!😳😳
علی فرعون گفت در هر صورت ما زیر بار نرفتیم و با حالت تعجب اظهار بیاطلاعی کردیم ولی فرمانده عراقی قسم خورده و گفته والله العلی العظیم اگر از هر اتاقی هیتر پیدا کنیم سیم آن را به گردن ارشد آن اتاق میاندازیم و او را کشان کشان تا زندان میبریم. بعد هم خودش میداند چه بلایی به سرش میآوریم..
علی فرعون بعد از بیان تهدیدهای فرمانده اردوگاه، مسئول هیتر اتاق را صدا زد. من احتمال دادم میخواهد به او بگوید چون اوضاع فعلاً خیلی خراب است تا اطلاع ثانوی از هیتر استفاده نکنید.
خلاصه مسئول هیتر بلند شد و گفت بله.
علی فرعون گفت از فردا حق نداری سیم هیتر را از یک وجب بلندتر درست کنی!
مسئول هیتر گفت چرا؟
علی فرعون گفت معلومه !! برای اینکه دور گردن من جا نشه!!
این را که گفت صدای شلیک خنده بچهها بلند شد😂😂
راوی #صفرعلی_عالینژاد
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#مقاومتی
🔹۱۷ روز زندان انفرادی
در سال ۶۲ ، برای اولین بار #تلویزیون برای چند آسايشگاه آورده بودند و مجبور میکردند که باید همیشه روشن باشه و همه نگاه کنند...معمولا روی شبکه های مبتذل مصری و عراقی هم اصرار داشتند که باشه و بچه ها نگاه کنن...
#عبدالسلام از بچه های آبادان مسول آسايشگاه ما بود. برای #آسايشگاه ما هم تلویزیون آوردند، استقبال زیادی نشد و اکثریت نگاه نمیکردند. تعداد معدودی هم بودند که تمایل به تماشا کردن تلویزیون داشتند ولی به احترام بقیه واکنشی نشان نمیدادند. لذا تلویزیون اکثر اوقات خاموش بود، #نگهبان عراقی می آمد خودش روشن میکرد .
عراقی ها بعد از اینکه متوجه شدند که اوضاع از چه قراره، آسايشگاه را زندان کردند و تهدیدات فراوان که اگر تلویزیون را بازهم خاموش کنید و نگاه نکنید فلان میکنیم و بهمان میکنیم..
چند روزی از زندانی شدن آسايشگاه گذشت، یک روز قبل از ظهر #ضابط_احمد به اتفاق اکیپی از سربازها وارد آسایشگاه شد. همه به حالت آمارگیری به ردیف ۵ نفره پشت سر هم به حالت چمباتمه نشستیم.
ضابط احمد ، با آن شکم گنده و قد کوتاه و چشمان ریز و شخصیت متکبرانه و چوب دستی افسری، موقعی که حرف هم میزد یک عالمه تف به بیرون پرتاب میکرد...
بعد از ورود به آسایشگاه و پس از توپ و تشرهای رایج خودش با همان ژست های موصوف گفت آنهایی که تلویزیون نگاه میکنند بروند آن طرف به صف شوند. چند نفری بلند شدند و رفتند.
متوجه شد خیلی ضایع شده و اکثر بچه ها سرجاشون نشسته اند...من هم ردیف های اول نشسته بودم
آمد روی سر من ایستاد با چوب دستیش زد رو سرم و گفت تو هم تلویزیون نگاه نمیکنی؟
عبدالسلام ترجمه کرد ، بلافاصله جواب دادم که بهش بگو اگر میخواستم تلویزیون نگاه کنم که اینجا نمی نشستم میرفتم آن طرف...
ضابط احمد که بدجوری کنف شده بود ضربه محکمی با چوبش به سرم زد و چند فحش هم نثارم کرد...
بعد شروع کرد به سخنرانی و #شستشوی_مغزی به اصطلاح... ، صحبت ها هم معمولا تکراری بود!
"#خمینی به شما اهمیت نمیده و شما را به بهانه و عده #بهشت به #جنگ فرستادند و حرس خمینی ها خودشان جبهه نمیاند و شما #بسیجی ها و سربازها را روانه خط مقدم میکنند" و از این حرفها..
یکی دو بار دست بلند کردم که صحبتی دارم، توجهی نمیکرد ولی مشخص بود با بغض و کینه نگاهم میکنه و داره من را به خاطرش میسپاره . یک گروهبان مو قرمز بود اسمش #نجیب بود که اون هم نسبتا خبیث بود.
به ضابط احمد گفت، سیدی ببین این چی میگه؟ اشاره به من کرد و گفت بلند شو ببینم چی میگی؟
گفتم اینکه میگی خمینی به ما اسرا توجه نمیکنه و به فکر ما نیست را از کجا متوجه شدید و بر چه اساسی میگی؟ من و من کرد و گفت همه میدانند و از BBC..
گفتم اینکه میگی فرماندهانتون شما را دم مرز رها میکنند و خودشان نمیان را نمیتوانم قبول کنم
چون افرادی فرمانده گروهان و گردان بودند که در کنار خودم کشته شدند... اینو که عبدالسلام ترجمه کرد
مثل برق پرید هوا و چند فحش رکیک داد و چند لگد نثارم کرد و همه بیرون رفتند...
چند روزی از زندان شدن کل آسایشگاه گذشته بود و چیزی عایدشون نشده بود و با این جلسه شتشوی مغزی هم دست از پا دراز تر رفتند ولی بالاخره آسایشگاه را هم آزاد کردند..
ادامه دارد .....
راوی #ابوالقاسم_تختی
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#مقاومتی
🔹۱۷ روز زندان انفرادی
.......ادامه از قبل
آقای #سعید_پناهنده، در #عملیات_رمضان اسیر شده و به #زبان_عربی هم آشنایی داشتند. او به قول امروزی ها فعال اجتماعی و به مباحث #عقیدتی و احکام شرعی و فقهی و قرآنی آشنایی نسبتا خوبی داشته و #مسول_فرهنگی آسايشگاه ۲ بود.
لازم به توضیح استکه در دوران #اسارت، همزمان و طبق تقویم کشوری تمام مراسمات ملی مذهبی در حد مقدورات و بصورت مخفيانه انجام میگرفت. در هر آسايشگاه یک مسول ارشد #آسايشگاه بود که معمولا از میان عرب زبانان اهل #خوزستان انتخاب میشدند. و یک #ارشد_اردوگاه وجود داشت که معمولا از میان ارتشی ها انتخاب میشد. اگر ارشد اردوگاه به زبان عربی آشنا نبود ، یک عرب زبان خوزستانی هم بعنوان #مترجم برای او انتخاب میکردند و در اتاق ارشد اردوگاه که جدای از سایر آسايشگاه ها بود با هم زندگی میکردند.
در مسولیتهای غیر رسمی فیمابین اسرا، نیز هر آسايشگاه مسولین مختلفی داشت . از جمله یک مسول #فرهنگی که وظیفه هماهنگی انجام مراسمات را عهده دار بود. کل اردوگاه هم تحت رهبری مخفی شورایی از بزرگان روحانی بود که نسبت به بقیه اعلم و سخنان و راهنمایی های نافذتری را در بین اسرا داشتند.
بگذریم...
پس از اینکه آقا سعید با کابل و شلنگ، زیر آب سرد و از روی لباس خیس حسابی کتک نوش جان کرد، بالاخره عراقی ها خسته شدند و ما را تنها گذاشتند و رفتند.
حالا علت زندانی شدن آقا سعید...
معمولا با هماهنگی مسولان آسايشگاه ها، جابجایی هایی موقتی بصورت یک شبه بدلایل مختلف بین نفرات آسايشگاه ها انجام میگرفت.
رابطی که مسول هماهنگی جابجایی آن روز آقا سعید از آسايشگاه ۲ به آسايشگاه ۸ بود، گویا با دو نفر صحبت کرده بود که آن دو نفر هم به هوای اینکه نفر بعدی رفته، عملا کسی نرفته بود. در نتيجه آسايشگاه ۲ یک نفر کم داشت و آسايشگاه ۸ یک نفر زیاد...و عاقبت آن تنبیه و رندانی شدن آقا سعید!!😂😂
با ورود آقا سعید به #زندان و پیدا کردن یک هم سلولی برای سه روز از تنهایی چندین روزه درآمدم.
ادامه دارد .....
راوی #ابوالقاسم_تختی
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#روزمرگی_ها
🔹صندوق خیریه
سردرد ها و گاها معده دردهای شدید می گرفتم بحدی که یک بار از روی ناچاری دکتر #عیسی_نظری از #صلیب، آمپول مخصوصی را که خیلی کوچک بود ولی من هرگز اسم آن را ندانستم، برایم درحواست کرده بود .
بعد از اینکه صلیب این آمپول را آورد و دکتر نظری به من تزریق کرد حدود یک ماه هیچ دردی احساس نمی کردم، خواب و بیداری ام یکی بود،به سختی می توانستم بچرخم یا رو برگردونم فقط راست راست می توانستم راه بروم ، بچه های #آسایشگاه اسم این آمپول را گذاشته بودن ( سیخ میری یا میخ میری😂😂)..
از آن به بعد، هر روز صبح می دیدم کیسه ام پر است از تن ماهی، شیر خشک و شکر، همه اینها از #صندوق_خیریه آسایشگاه بود که برادران عزیزم از حق مسلم و قوت بخور و نمیر خود می گذشتند و می گذاشتند توی کیسه من و #احمد_طلائی، همشهری امان از بافق #استان_یزد به زور به من می خوراند..
ولی هرگز نفهمیدم کی جمع می کردند و کی توی کیسه من می گذاشتند. بعدا که هوشیار شدم و به حالت عادی برگشتم دکتر عیسی نظری گفت اسمت دادم به صلیب برای تعویض. البته نوبتم نشده ، آزاد شدیم.
من از صندوق آسایشگاه خییییلی ارتزاق کردم ، خدایا رزق و روزی همه دوستانم، برادرانم ،پدرانم جد اندر جدشان را در دو دنیا به کفایت عطا کن. خدایا چنین صندوق های پنهان و بی ریا و با عشقی برای نیازمندان دردمندتر از من در کل کشورم آرزوست.🤲
راوی #عباس_جوان
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#مقاومتی
🔹۱۷ روز زندان انفرادی
..... ادامه از قبل
صبح که شد بازم سربازها ریختند داخل #آسايشگاه و اصرار داشتند آنکسی که عامل بیدار شدن و اخلال بوده است را معرفی کنید. پس از اینکه از معرفی آن بنده خدا نتيجه ای نگرفتند، تعدادی را جدا کردند و بردند تا زهر چشم شب قبل را از آنها در بیارند...
15 روزی هم در آن آسایشگاه و با آن شرایط بد همه زندانی بودند. متعاقبا از هر آسايشگاه 100 نفر را جدا کردند و بین سایر آسايشگاه های #اردوگاه تقسیم کردند. من و نعمت هم آسايشگاه 3 رفتیم. شخصا از وضعیت فعلیم راضی بودم.
هم در اردوگاهی آمده بودیم که قبلا مرحوم #حاج_آقا_ابوترابی در آنجا برای مدتی حضور داشته و اردوگاه با منویات منجی بخش ایشان آشنا و اداره میشد و هم اینکه با نعمت در یک آسايشگاه بودیم.
45 روز بعد بازم سر و کله #ضابط_خلیل در #اردوگاه_موصل_3 پیداش شد و قرار بود بازم تعدادی را برای انتقال به اردوگاهی دیگر انتخاب کنند. با دیدن ضابط خلیل به نعمت گفتم، این ملعون بازم منو میشناسه و جدا میکنه...
در زمستان ها پالتو های روسی بلند و قهوه ای رنگی که در میان اسرا به #پالتو رضاخانی معروف بود داشتیم.
یقه های پالتو را با بنا گوش بالا آوردم و سرم هم پایین انداختم بطوری که خودم را از دید آن خبیث پنهان کنم.
آسايشگاه 3 را که گذشتند و تعدای را جدا کردند و من هم از خوشحالی که دیده نشدم، برای لحظه ای سرم را بالا آوردم . از همان فاصله دور و مقابل آسايشگاه 4 برای لحظه ای برگشت و منو دید و با انگشت به من اشاره کرد و من هم جدا کردند و به #اردوگاه_موصل_4 به همراه 500 نفر دیگر منتقل کردند.
برای مدت چهار سال در آن اردوگاه بودم تا سال 1367 که مجددا به #اردوگاه_موصل_2 پیش دوستان دیگر سرابی، کریمی و زنجانی برگشتم.
یاد و خاطره همه شهدا و بخصوص شهدای دوست و همکلاسی و همرزمم در عملیات والفجر مقدماتی را گرامی میدارم :
#شهید محسن الوندی🌹
شهید محمد جعفری🌹
شهید محمدجعفر رضایی🌹
شهید حسین خسرویان🌹
شهید محمد کمال حبیبی🌹
شهید مهرداد سردارزاده🌹
را گرامی میدارم.
راوی #ابوالقاسم_تختی
👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانالها و گروههای دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید.
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#روزمرگی_ها، #طنز
🔹جشن تولد
یک شب بمناسبت #دهه_فجر سال ۶۶ تو #آسایشگاه برنامه های مناسبتی داشتیم. آسایشگاه پر از شور و هیجان بود. سرباز عراقی، یوسف اومد و صدا زد "ون عباس جمالی مسول قاعه" (عباس جمالی مسول آسایشگاه کجاست؟)
من رفتم پشت پنجره، با بی ادبی گفت چه خبره؟ من هم بعد از سه بار سلام کردن ، گفتم مثل چنین شبی #مجیدی( یکی از بچه های آسایشگاه) بدنیا اومده😳😂
با یه حالتی گفت یعنی شما برا بدنیا اومدن فلان ... (( توهین به مجیدی )) هم خوشحالی میکنین؟ من هم گفتم بله...
با ناراحتی هرچه تمامتر گفت "کفش رو سر همه تون، برو تا صبح هر غلطی میخوای بکن و خوشحالی کن ..
و اضافه کرد من اگه جای شما بودم برا بدنیا آمدن او، خون گریه میکردم..
خدا میدونه اون شب چه حالی کردیم😂😂😂
راوی #عباس_جمالی با تشکر از #امین_توانا
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#مقاومتی
🔹بلوک زنی
.....ادامه از قبل
حدودا یک ماه با همه رنجها و مشقت ها حبس جمعی بودیم که باز هم اواخر شب فرمانده با خیل سربازها و محافظ ها آسایشگاه ما که به نام آسایشگاه ۳ بود وارد آسایشگاه شد.
شروع به صحبت نمود که : حالا که #تنبیه شدید و سر عقل آمدید باید #بلوک بزنید، والا حبس سخت تر و جیره غذایی نصف خواهد شد، که ناگاه از ته #اسایشگاه #غلام_بیات معروف به (#غلام_ترک و یا #غلام_شهردار) از جایش بلند شد. گفت :من اعتراض دارم...
#فرمانده زیاد خوشش نیامد و خود را با سرباز کناری مشغول کرد ، غلام بیات گفت: من دست خود را می برم ولی بلوک نمیزنم . فرمانده به طرف در حرکت کرد ،
غلام، تیغی را که از قبل تهیه کرده بود از جیبش بیرون اورد و گرداگرد انگشت کوچک دست چپش را برید.
#خون فوران کرد و سربازها ترسیده با وحشت به طرف فرمانده دویدند گفتند: سیدی ، سیدی
"واحد نفر قتل نفسه "، خودش رو با تیغ زد!
شب او را به #بیمارستان بردند و هم چنان حبس جمعی ادامه داشت تا اینکه با انتقال حاج سید علی اکبر #ابوترابی (ره) به #اردوگاه (احتمال میرفت عراقی ها برای فیصله دادن به کار حبس و #اعتصاب آورده بودند) ، چون از یک طرف #بعثی ها احساس شکست میکردند و از طرفی هم نمایندگان #صلیب_سرخ هم پیگیر رفع حبس بودن، واز طرفی هم اگر حبس ادامه پیدا می کرد، #اسرا مبتلا به بیماریهای متعدد می شدند ،
بچه ها با توجیه و تبیین مرحوم حاج سید علی اکبر ابوترابی، توجیه شدند و حاجی گفت اصلا بلوک نزنید ولی اعلان هم نکنید که ما بلوک نمی زنیم، همین!!!
بدین صورت حبس جمعی بعد از ۴ ماه و اندی خاتمه یافت.
شادی روح استاد اخلاق و فرزانه که به اقرار همه اسرا معجزه الهی برای دوران اسارت و حفظ جان اسرا بود، #صلوات
راوی #احسان_مرادی
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
در تاتری با موضوع تاریخی که به مناسبت بزرگداشت جشنهای #دهه_فجر ، مخفیانه در #آسایشگاه در حال اجرا بود، سربازان عراقی، نگهبان خودی (داخل آسایشگاه) را غافلگیر کرده و در نتیجه کسی را که نقش #پادشاه داشت با محافظانش (که همگی گریم شده بودند)، دستگیر و برای #بازجویی به مقر فرماندهی #اردوگاه میبرند. این صحنه خود به #تاتر دیگری در وسط اردوگاه، برای نمایش به همه آسایشگاهها تبدیل شد.😄
با تشکر از #سید_جواد_حسینی
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
#فرهنگی، #طنز
🔹بهمن شد
سال شصت یک ، اطاق ما چند روزی بود تشکیل شده بود و اتاق خرابکاران یا بقول عراقی ها #قاعه_جماعت_دجالین بود. تعداد نفرات مان کمتر از سایر #آسایشگاه ها بود و عراقی ها از هر کسی که بهانه ای یا آتویی می گرفتند، تبعیدش می کردند اتاق ما....
تا این که #دهه_فجر رسید. اتاق ما هم مثل سایر اسایشگاه ها برنامه های متنوعی برای دهه فجر تدارک دیده بودند از جمله #سرود . (سرودی بود با مطلع "بهمن شد")
یه روز عصر بعد از این که #آمار تمام شد و بعثی ها رفتند، برنامه شروع شد. ابتدا آیاتی از #کلام_الله_مجید تلاوت شد و بعد دکلمه ای خواندند و نوبت به #گروه_سرود رسید.
همین که گروه سرود شروع کرد به خواندن:
- بهمن شد، بهمن شد
- فجر امید
- صبح سپید
ناگهان بچه ها اعلام قرمز دادند و سرود متوقف شد. (اعلام قرمز از طرف نگهبان خودی داخل آسایشگاه به معنای نزدیک شدن #نگهبان_عراقی) ، عراقی ها در اسایشگاه را باز کردند. ما فکر کردیم برنامه لو رفته است، ولی نه!
برای مان مهمان آورده بودند..
هرچه #دیوانه و خل وضع در #اردوگاه بود جمع کرده بودند آوردند انداختن داخل اتاق و در را بستند! عباس علی، علی اصغر، عمر، صباح، صادق صبا، وچند نفر دیگر که اسامی شان یادم رفته است..
ادامه برنامه تبدیل به یک #تاتر فکاهی شد و اینها به محض بسته شدن در با هم در گیر شدند. جدای شان کردیم و ارشد هر کدام را در یک گوشه آسایشگاه جا داد و این خاطره تا مدت ها نقل مجلس بود و بچه با مسئول گروه سرود شوخی می کردند .می گفتند عجب بهمنی برای مان ساختی!!😂😂
(لازم به توضیح استکه این افراد شخصی بودند و در زمان اشغال خرمشهر و قصرشیرین عراقیها آنها را به اسارت گرفته و در اردوگاهها جای داده بودند. مشکلات #اسارت و بی انگیزه گی عمدتا بر روح و روان آنها تاثیر گداشته بود.)
راوی #علی_علیدوست(قزوینی)
❓سوالات و پیشنهادات
https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat
✍️روایت خاطرات
https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat
📌کانال ناگفته هایی از اسارت
https://eitaa.com/khaterate_Azadegan