eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
255 دنبال‌کننده
36 عکس
48 ویدیو
0 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا رحمت کنه بهروز طاهر خانی را.. یک روز از بلندگوی اردوگاه اسم بهروز را خوندند و او بدو رفت طرف مقر. بعد از ده دقیقه برگشت، پرسیدم چه کارت داشتند گفت یکی از همسایه های ما آمده وبه منافقین پیوسته و نامه نوشته و از من خواسته که به منافقین بپیوندم. ملازم کریم(افسر عراقی) نامه را برایم خواند وگفت نیم ساعت وقت میدهم تا فکر کنی وجواب بدهی حالا میخوام باشما مشورت کنم که جواب ملازم کریم را چه بدهم نظر شما چیه؟ گفتم اگه دوباره صدات کرد بگو من دلم برای خانواده ام تنگ شده و از غربت خسته شدم میخواهم به ایران بر گردم. گفت اگر قانع نشد چه بگویم؟ گفتم تحمل کتک خوردن داری گفت البته که دارم گفتم اگر بااین حرفها کوتاه نیامد بگو من یک تار موی سفید ّبابام را به کل کشورهای عربی نمی دهم با این حرف شاید کتک بخوری ولی ملازم از شما نا امید خواهد شد. ماهنوز مشغول صحبت بودیم که دوباره از بلند گو صدایش کردند. رفت ولی خیلی زود برگشت پرسیدم چه شد گفت هیچی، آخری را اول گفتم ؛پرسیدم یعنی چی گفت وقتی وارد اتاق شدم ملازم گفت، ها بهروز فکرهاتو کردی میری پیش دوستت وبه (منافقین) ملحق میشی یانه؟ گفتم بلی فکر کردم باید بگویم که من نمیروم و می خواهم به ایران بر گردم. من یک تار موی سفید پدرم را به همه نمیدهم.. ملازم وقتی این حرف را شنید درحالی که از غیظ داشت منفجر میشد ازپشت میزش بلند شد و دنبالم کردم و گفت حالا آنقدر خاک به سر کشور های عربی شده است که تو قشمر با یک تار موی پدرت عوض نمی کنی! من هم پا بفرار گذاشتم و از مقر زدم بیرون بدون این که یک سیلی بخورم. 😄😄 نثار روحش الفاتحه مع الصلوات (قزوینی) 👈سوالات و پیشنهادات @Ganjineh_Esarat @khaterate_azadegan
🔹 در آنها ۴ برادر غیر نظامی اهل بودند که همگی اول جنگ و در تاریخهای متفاوت شده بودند. برادران_آقایی را میگم. اولین روزهای جنگ یعنی دوم مهر ماه سال ۵۹، اکبر و جعفر با همدیگر اسیر و پس از یکهفته بازجویی و شکنجه، آنها را آوردند به زندان فیضلیه، اطراف بغداد. من در همون زندان با آنها آشنا شدم. آن دو از اسارت برادر دیگرشان، باقر هم خبر داشتند ولی از اسارت یحیی، برادر چهارم خبر نداشتند. پنج ماه تمام، با اعمال شاقه در آن زندان بودیم. یادم می آید اولین تاتر اسارت را با امکانات بسیار محدود در همان زندان مرحوم جعفر، نوشته و اجرا کردند. بالاخره ما را از زندان به ایستگاه راه آهن و سپس به شهر منتقل کردند. در ایستگاه راه آهن یک سالن مخصوصی بود برای نگهداری موقت اسرا، که مطالب و اسرای قبلی روی دیوارهای آن نوشته شده بود. در بین مطالب، دومطلب قابل توجه بود. اول اسیری با ذغال نوشته بود "یریدون لیطفئو نورالله بافواههم والله متم نوره ولو کره الکافرون" این آیه در آن ظلمت کده اسارت پرتو افشانی می کرد و بسیار امید بخش بود. یاداشت دوم، نوشته یحیی آقایی بود که خبر از اسارت خود داده بود. یادم نیست اکبر بود یا مرحوم جعفر، گفت علی آقا برادر دیگر ما یحیی هم اسیر شده، حالا شدیم چهار برادر در اسارت. به موصل یک آمدیم، باقر را قبل از ما آورده بودند . و بعد مدتی با تقاضا از یحیی را نیز از به اردوگاه ما آوردند. حالا دورهم جمع شدند و همه ده سال اسارت را با هم بودیم مدت کمی هم در یک آسایشگاه بودیم و تقریبا هر روز همدیگر را می دیدیم ولی ما و دیگران فقط به فکر شرایط خودمان بودیم و هیچ وقت متوجه نشدیم که این آقایان از این که شاهد اسارت عزیزان خود هستند چقدر معذب بودند. و این یک طرف قصه بود از طرف دیگر پدر و مادر این عزیزان بودند که با تجاوز بعثی ها خانه و زندگی خود را از دست داده و بعنوان آواره جنگی در کرمانشاه سکنی گزیده بودند. نامه ها توسط بین اسرا و خانو اده ها رفت و آمد داشت. از بین آنها فقط آقا جعفر، متاهل بود و یک دختر داشت و عکس های این دختر کوچولو، باعث آرامش بود. در نامه ها فقط خبرهای خوش را می نوشتند. اما در غیبت در تاریخ ۲۰ اسفند سال شصت سه، هواپیماهای جنگی عراق را بمباران، و پدر بزرگوار این عزیزان شهید محمد آقایی در این بمباران می شود، و از این به بعد مادر به تنهایی بار سنگین زندگی و فراق فرزندان را بدوش کشید. در ۲۶ مرداد سال شصت نه، با همدیگر شدیم ولی هنوز برادران آقائی از شهادت پدر خبر ندارند. در همشهریان، خبر شهادت پدر را به آنها می دهند و آنها ایام قرنطینه را با داغ پدر سپری کردند واز طرف دیگر به مادر خبر دادند که عزیزانت آزاد شده و بزودی به دیدار شما، خواهند آمد. متاسفانه قلب مادر طاقت نیاورده و با شنیدن خبر آزادی عزیزانش، دچار عارضه ایست قلبی و وقتی برادران به خانه می رسند دیگر مادر هم عروج کرده بود. روح پدران و مادران رنج هجران عزیزان کشیده، شاد. (قزوینی) 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات @Ganjineh_Esarat ✍روایت خاطرات @Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت @khaterate_azadegan
🔹زولبیا و بامیه سال ۶۱ بود. یک روز، مرحوم آمد پیش من و گفت، می خواهیم برای شب ۲۲ بهمن برای کل اردوگاه زولبیا و بامیه درست کنیم! با تعجب نگاهش کردم گفتم چی؟ گفت، همین که گفتم. پرسیدم چطوری؟ با چی؟ کجا؟ گفت ، قناده و استاد این کار. پرسیدم، موادش را از کجا می آورید؟ گفت، روغن و شیر از حانوت می گیریم و آرد هم از ادوارد (آزاده مسیحی). ادوارد، یک گونی آرد برای کریسمس خریده یه مقدار مصرف کرده و بقیه اش موجوده. گفتم، کجا می خواهید بپزید؟ گفت، داخل حمام اتاق ۴ روی بخاری علاء الدین. گفتم، این کار خطرناکیه و ممکنه باعث درد سر بشه، حتما با ارشد اردوگاه () هماهنگ کنید. گفتند پناه بر خدا، ما قصدمان اینه که شب یه شیرینی بخورند، خدا کمک می کند. دو روز بعد دوباره همدیگر را دیدیم. اینبار دست پر آمده بودند، چند عدد داخل یه دستمال توی جیبش بود. نمونه پخته بودند، یکی را به من داد و گفت چندتاش را ببرم ارشد اردوگاه تست کنه. بالاخره پخت زولبیا در حمام اتاق ۴ شروع شد نمی دونم چند روز طول کشید و با چه زحمتی! ولی برای شب ۲۲ بهمن آماده شد. جمعیت اردوگاه با ۴۰۰ نفر جدید الورود، ۱۶۰۰ نفر میشد، در ۱۴ آسایشگاه. به فضل خدا شب ۲۲ بهمن، به هر آسایشگاه یک تشت پر زولبیا و بامیه دادند و همه اسرا موافق و مخالف نظام، نوش جان کردند. عجیب این که آب از آب تکان نخورد و به عراقی ها خبر نرسید و چه کار بزرگ و با عظمتی فرهنگی و روحیه بخش با همت مرحوم جوانی و دیگر دوستان انجام شد. انشالله ما قدر دان زحمات باشیم و همه ایشان در دو دنیا ماجور باشند. راوی (قزوینی) 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات @Ganjineh_Esarat ✍روایت خاطرات @Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت @khaterate_azadegan
🔹روزقبل از آزادی قبل از ظهر ۲۴ مرداد بود با اردوگاه قدم می زدیم و برای برنامه ریزی می کردیم. قصد داشتیم با یک برنامه دقیق، برنامه های خوبی برای این تدارک ببینیم. پیشنهادات مختلف را با هم مرور می کردیم تا هر کاری را به مسئول خودش بسپاریم. در همین حال بودیم که یک دفعه صدای تلوزیون اتاق های ۲۰ و ۲۱ بلند شد و توجه همه را بخود جلب کرد. "سنذیع علیکم بعد قلیل بیانا مهما" یعنی بزودی اطلاعیه مهمی را پخش میکنیم!. باشنیدن این جمله پاهایمان میخ کوب شد، دوباره چه خبره؟ پس از چند بار تکرار این آگهی، بالاخره گوینده در صفحه تلوزیون ظاهر شد و شروع بخواندن نامه صدام، خطاب به رئیس جمهور وقت ایران کرد.. مغرور ومتکبر در این نامه کاملا خرد وشکسته شده بود، که روزی درمقابل دروبین ها را پاره کرده بود دوباره زبونانه آنرا پذیرفت و اعلام کرد که به مرزهای بین المللی عقب نشینی و برای تبادل اسرای دو کشور آمادگی دارد و برای اثبات حسن نیت خود، روز جمعه هزار نفر را یکطرفه آزاد خواهد کرد. و جمله ای بسیار مهم خطاب به رئیس جمهور وقت "" نوشته بود "ولقد تحققت کل ما اردتموه" یعنی، همه خواسته های شما محقق شد وشما به همه خواسته هایتان رسیدید. هرچند دقیقه یکبار این پیام از تلوزیون پخش می شد. با پخش این پیام حال و هوای اردوگاه عوض شد. از جای کنده شد، حال اسرا قابل توصیف نبود، روز بی نظیری که هیچ وقت تکرار نمی شود. به آقای رنجبر گفتم بی خیال هفته دفاع مقدس، هرچه زود تر باید مسئولین گروه های سرود را پیدا کنیم تا خودشان را برای در آماده کنند. فورا و را پیدا کردیم رفتیم و در آن حال هوا که هر کس بفکر برنامه خودش بود خیلی سریع جمع شده و به تمرین سرود پرداختند. طی یک بعد از ظهر چندین آماده شد؛ بچه ها همگی قلم بدست، آدرس و تلفن رد و بدل و خود را آماده رفتن می کردند. ظاهرا همه باور کرده بودند که این بار جدی است و این ده ساله شکسته خواهد شد. بعد از عصر گاهی و داخل باش، همه صحبت ها از قرار و مدارهای فی‌مابین بود. آن شب کسی خواب بچشم نداشت همه مشغول گفتگو بودند از هم که ده سال بود گریبان گیر ما بود خبری نبود. بالاخره آن شب طولانی صبح شد. بعد از آمارگیری صبحگاهی توسط سربازان عراقی، بچه ها طبق روال هر روز، فعالیت روزانه خود را شروع کردند. بچه های آشپز خانه هم مثل هر روز را تقسیم کردند. اسارت هم صرف شد. ساعتی نگذشته بود که بلندگوی اردوگاه روشن شد. ابتدا را خواستند و بلافاصله اعلام کردند که هیات وارد اردوگاه شده تا مقدمه آزادی هزار نفر را آماده نماید. راوی (قزوینی) 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات @Ganjineh_Esarat ✍روایت خاطرات @Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت @khaterate_azadegan
🔹دعای ندبه سال ۶۱، اردوگاه قدیم، روزهای جمعه مراسم برگزار میکردیم. بدین صورت که بعد از نظافت وصبحانه، در یک آسایشگاه جمع می‌شدیم و را بصورت دست جمعی می خواندیم. بعد از دعا هم معمولا یک نفر می کرد که اکثرا سخنران آقای بود (ایشان یکی از مفاخر آزادگان هستند). عراقی ها در برابر مراسم، هیچ عکس العملی نشان نمی دادند و ما تصور می کردیم که آنها از مراسم دعا، اطلاع دارند و عکس العملی نشان نمی‌دهند. غافل از اینکه آنها خبر نداشته، هفته به هفته هم برشکوه این مراسم افزوده می شد. روز# ۲۲_بهمن سال ۶۱، تعداد ۴۰۰ جدید که بسیاری از آنها کم سن و سال (به اصطلاح عراقیها، ) بودند، به اردوگاه آوردند و ما آنها را نیز به این مراسم دعوت کردیم. قرار شد آسایشگاه ۱۳ (آسایشگاه کم سن ترها)، در برنامه دعای ندبه، بخوانند. این در حالی بود که عراقی ها رفت و آمد آنها (کم سن و سال ها) را به آسایشگاه های ما ممنوع کرده بودند. دعا شروع شد و گروه سرود نیز در جایگاه مستقر شدند تا در زمان مناسب اجرا کنند. وسط دعا یکباره سر وکله پیدا شد، آمد داخل آسایشگاه و با دیدن جمعیت تعجب کرد و برگشت. سرباز دیگری را صدا کرد، دوم آمد و وقتی اتاق را پر از جمعیت دید، در را از بیرون قفل کرد و رفت . در این فاصله ما دست به کار شدیم و بچه های گروه سرود را از بالای در و بین میله ها از اتاق خارج کردیم. طولی نکشید که سروان سیاه با تمام سربازان مسلح به چوب و چماق و کابل آمدند، در اتاق را باز کردند و گفت افراد این اتاق از بقیه جدا شوند. بعد از اینکه آنها در گوشه ای جمع شدند، گفت به شما کاری نداریم ولی حساب بقیه را می‌رسیم.😳 شروع کردند، ده نفر از اتاق بیرون می آوردند و تا آنها را می زدند، دوباره جلو سلول یکبار دیگر مفصل می زدند، بعد بر می گشتند و ده نفر دیگر. شاید بیش از دوساعت این نمایش ادامه داشت تا این که همه را آوردند جلو سلول، ولی سلول جا نداشت و به تعداد همه نبود، بقیه را جلوی سلول جمع کردند و بعد شروع به که اگر یکبار دیگر تکرار شود، چنین و چنان می کنیم. بالاخره (معاون )، آمد وضمانت کرد و قول داد که دیگر تکرار نشود، تا اینکه، جمع را آزاد کردند. علی آقا، آنروز بخاطر اذیت شدن بچه ها، چشماش پراشک و بغض کرده بود، رو کرد به بچه ها وگفت شما را بخدا دیگر از این کار ها نکنید و خلاصه خاطره آن دعا ماند گار شد. راوی (قزوینی) 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹بلوک زنی(۱) ، یک شب داشت تحلیلی ارائه میداد و در آن تحلیل اشاره کرد به یکی از روحانیون برجسته قزوین. من که خود اهل بودم، از این خبر به فکر فرو رفتم که روحانی شهید چه کسی است؟ مدتی گذشت، یک روز که تازه به اردوگاه ما آمده و شنیده بود من اهل قزوین هستم، مرا صدا زد و پرسید، را میشناسی؟ گفتم بله، هم خودشو و هم پدرش را گفت، ایشان شده و الآن در (سازمان اطلاعات عراق) است. با آمدن هیات به ، ما گزارش اسارت او را برای پیگیری به صلیب داده و در نامه ای به یکی از روحانیون قزوین، بنده اسارت ایشان را اطلاع دادم . هربار که صلیب به اردوگاه می آمد، ما جویای وضعیت حاج اقا می شدیم تا این که یکروز صلیب خبر آورد او به انتقال داده شده است. دی ماه سال شصت ، در (قدیم) بحث (تولید بلوک) پیش آمد. بچه مذهبی ها میگفتند ما برای کار نمی کنیم. با فشار عراقیها، کار به کشید. درهای آسایشگاهها را به مدت چهار ماه بستند، طوریکه در۲۴ ساعت فقط ده دقیقه درها را باز میکردند برای رفتن به دستشویی آنهم با اعمال شاقه. خلاصه هم عراقی ها خسته شده بودند و هم ما. هر کس هم وساطت کرده بود فایده نداشت. عراقی ها می گفتند تا بلوک نزنید، ما درها را باز نمی کنیم. ماجرا ادامه دارد.... راوی (قزوینی) 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹بلوک زنی(۲) اواخر فروردین ۶۱، یک روز ۱۵۰ اسیر جدید وارد اردوگاه شدند وقتی اسرای جدید از جلوی آسایشگاه ما رد می شدند، یکی با صدای بلند گفت هم بین آنهاست.... شنیدن این خبرباعث خوشحالی ما بود هر چند اکثر اسرا ایشان نمی شناختند که چه گنجینه عظیمی نصیب شان شده است. درها بسته بود و ما نمی توانستیم به دیدار ایشان برویم. ولی همان روز اول یا دوم بود که ایشان تشریف آوردند پشت پنجره و با بچه ها سلام علیک کردند. کسی به ایشان گفته بود که طلبه ای قزوینی هم داخل آسایشگاه هست. حاج آقا من را صدا زدند. من امدم پشت پنجره سلام علیکی و یادی از (یکی از روحانیون شهید قزوین) و چند دقیقه ای صحبت کردیم ولی با ازدحام بچه ها دیگر مجال ادامه صحبت نبود. یکی از اسرا گفت ما چند وقتی استکه نماز را جمع میخوانیم (هم شکسته وهم کامل). حاج آقا همان موقع که پشت پنجره بودند فرمودند بعد از یکماه ماندن، دیگر نماز کامل است تا اینکه دوباره شما را جابجا کنند. و این اولین بود که ایشان رفع کردند. ماجرا ادامه دارد.... راوی (قزوینی) 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan