eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
255 دنبال‌کننده
36 عکس
48 ویدیو
0 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹دیدار دو برادر یک شب ساعت حدود ۸ شب بود. رفتم پیش . ازم پرسید از برادر اسیرت خبری نشد؟ همان لحظه سرباز عراقی (کریم) مرا صدا زد. من رفتم کنار پنجره. مترجم هم کنارم بود، خودم متوجه میشدم ولی عراقیه نمیدانست هستم. اوگفت فردا تو را میبریم پیش برادرت! من دوست نداشتم از این اردوگاه بروم، به عراقیه گفتم من نمی خواهم بروم اصلا برادری که اسیرباشه ندارم او گفت چه برادر داشته باشی چه نداشته باشی، می بریمت. فردا وسایلت راجمع کن و آماده شو😤 فردای آن روزبعداز صبحانه، درحیاط اردوگاه قدم می زدم. سربازان عراقی آمده بودن دنبالم آمد به من گفت سرباز عراقی آمده دنبالت که ببرنت پیش برادرت. من به او و هر کسی که می آمد میگفتم نمی خواهم بروم، و نمیرفتم. تا اینکه سوت آمار را زدن و همه رفتند به آسایشگاهاشان. من از خلوتی دستشوئی استفاده کردم و رفتم دستشویی. وقتی از دستشویی درآمدم دیدم اردوگاه خالی و ساکت بود وهمه به آسایشگاها رفته بودن😃😂و از پنجره مرا میدیدند. سربازان عراقی مرا دیدند و آمدند طرفم. گفتند چرا نمی آیی تا ببریمت پیش برادرت؟! گفتم من دوست ندارم بروم از این اردوگاه .. به یکی گفتن برو وسایلش را بیارو بعدمرا بردند به مقر خودشون، چشمانم را بستن و سواربر جیپ ، بردن اردوگاه (). مرا بردند در محوطه عراقیها و چشمانم را باز کردند. سربازان مرا نگاه میکردن و من چیزی به انها نگفتم و ساکت بودم. برادرم، عراقیها ازطریق صدایش زدن و آمد. وقتی هم دیگر را دیدیم همدیگر را در بقل گرفتیم .او شروع کرد به گریه کردن😭 من به رضا گفتم گریه نکن جلو سربازان دشمن. حتی از گریه او عراقیهایی که انجا بودند گریه کردند. خیلی سخته در آن شرایط سخت اسارت بعد از چندین سال آن هم دراسارت همدیگر را می دیدیم. قابل وصف نیست من خودم را گرفته بودم که اشکم در نیاد تا دشمن بداند ما محکم و مقاومیم. بعد با همدیگر وسایلم را که چیزی نبود، ۲ دست رخت و کمی تاید و مسواک و لیوان پلاستیکی ،خمیردندان، قاشق، تعدادی تیغ، ۳تا پتو بود، بلندکردیم و راه افتادیم. وقتی وارد اردوگاه شدم دنیای عجیبی بود با اینکه آنجا هم اردوگاه اسرا بود ولی همه برایم جدید بودندگرچه اسیر قدیمی بودند. همه آنها برادرم رضا را میشناختند واز اینکه مرا دیدند خوشحال بودند. به دنیای دیگری وارد شدم اردوگاه نسبت به اردوگاه قبلیم بزرگتر بود. بیشترین اردوگاهی که حاج ابوترابی(ره) در آن بود.و برای همین اسم حاجی راروی آن گذاشته بودند. من نمی دانستم که از نطر جو، اردوگاه بسیار خوبیه. اول بار که می خواستند بیاورندم خوشم نمی آمد ولی وقتی رفتم ادوگاه بسیار خوبی بود زیرا حاج آقا ابوترابی بسیار کارکرد رو این اردوگاه وجوّ بسیار عالی داشت. راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹اردوگاه جدید من در آن کسی را نمی شناختم و تجربه ام نسبت به تشخیص افراد کم بود، نه فقط برای من، برای هر کس که وارد اردوگاه موصل بزرگه (موصل ) میشد برایش تشخیص افراد حزب اللهی با دیگر افراد مشکل بود! در این اردوگاه همه با هم متحد و دوست بودند و به همدیگر با اینکه افراد مختلف اعم از بسیجی و ارتشی، شخصی،.‌‌.. بودند ولی دلهایشان با هم بود. خیلی خیلی عجیب بود، چه کسی این همه افکار با سلیقه های مخلتف و حساسیتها نسبت به عقیده را به هم نزدیک کرده بود!! واقعا خیلی سخته شخصی مسلط روی همه افراد باشد تا بتواند این چنین کاری را بکند و همه افراد چه موافق نظام و چه مخالف و بعضیهای آنها با اینکه ضد روحانیت بودند ولی این شخص که یک روحانی بنام حاج آقا ابوترابی بود را قبول کند. سیدبزرگوار و روحانی عزیز دل اسراء بود و تمام وقتش رابرای گذاشت ، از زمان ، کار هر روزش بود که به امور اسراء می رسید، حجم مشکلات بسیار زیاد بود،بچه ها برای ملاقات باایشان وقت می‌گرفتند، ایشان حلال مشکلات فردی و جمعی اسراء بود. اسرا را سفارش به محبت به یکدیگر و جذب همدیگر مینمود و از دعوی و درگیری ممانعت میکرد، میگفت دراسارت جاذبه ه۱۰۰٪، دافعه ۰٪ اخلاق نیکو و چهره زیبا و خندانش باعث و برخورد خوبی که داشت هر شخصی که حتی برای اولین بار با ایشان ملاقات می کرد، شیفته ی او میشد، خدا حاج آقا را برای اسرا فرستاده بود‌. زیرا اگر ایشان نبود درگیری بین اسرا زیاد بود. هم چنانکه در قدیم بین حزب اللهی ها و مخالف نظام درگیری بود، یک مثال بزنم شما فکر کنید یک گرگ گرسنه کنار میش چاق چله زندگی کند! جذبه و برخورد ایشان افراد را بخودش جذب میکرد. نه فقط اسرا حتی عراقیها و صلیبی ها ایشان را قبول داشتند و به ایشان احترام میگذاشتند، هر چند ایشان را خیلی شکنجه وضرب و شتم کردند. راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹اسارت در اگر کسی مریضی واگیردار میشد کل مریض میشدند. بیماریهای مثل آنفلوانزا ، سرماخوردگی، اسهال خونی، و بعضی از بیماریها که سریع بین ما در یک اردوگاه پخش میشد، مخصوصا اوائل اسارت بدنهای ما عادت به آب و هوای آنجا نداشت، و از طرفی وسایل گرم کننده و پوشاک و خیلی کم بود. از طرفی همه با هم بودیم و ظرفهای غذا دسته جمعی بود. نه دارویی و نه دکتری زیرا تعداد ما زیاد بود و از طرفی عراقیهای بعثی دلشان به حال ما نسوخته بود. یادمه کل اردوگاه آنفولانزا گرفتیم و همگی تا چند روز سر درد و بدن درد،... با درد سوختیم و ساختیم تا اینکه به ما مال زمان رضاشاه را که به آن عراقیها میگفتند قاپوت دادند، بلند و خوب بود برای ما اسراء در آن هوای سرد ، البته این پالتوها در خزانه ی ارتش از سالهای خیلی قبل بود. اسرا شکل جالب و خنده داری بخود گرفته بودند بخصوص زمانی که با آن ورزش و یا فوتبال و دیگر بازیها را انجام میدادند. کم کم بعضیها آنها را کوتاه تا بالای زانویشان کردند تا کف دستشویی نیفتد و نجس شود، و یا بعضی اسرا قدشان نسبت به آن خیلی کوتاه بود‌. خلاصه این قاپوت(پالتو) فیلمی بود برای ما اسرای ایرانی با آن برای جابجایی اشیاء ممنوعه مثل و (بادو سیم و یک فلز برای آب گرم کردن) ونوشتجات مثل اخبار سیاسی و... هم استفاده میشد. برادرم آقا رضا میگه در قدیم، من همشیه پالتو تنم بود ، چه در و چه در . خودم را به بیماری زده بودم البته برای رادیو که تعمیر میکردم. رادیو را می بردم پیش که اهل آبادان بود برای لحیم کاری با هویه و قلع. چند بار هم رفتم در اتاق زیرا او مسئول اردوگاه بود و عراقیها و کسی به او شک نمیکرد. یک بار در یک آسایشگاهی پس از اینکه درستش کردم، روشنش کردم و صدایش را بلند کردم چند نفر در آنجا بودند آنها تعجب کردند و باعث روحیه شد. برادرم پشت ها را باز میکرد زیرا کانالهایشان را عراقیها طوری کرده بودند تا کانالهای(شبکه) دیگر، جز عراق را اسرا نگیرند، برادرم با دست کاری شبکه و را میگرفت. راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹اجرای فن روی سرباز عراقی در اردوگاهها، علاوه برورزشهای آزاد، مانند ، ، ، ، ، ورزشهای ممنوع (از نظرعراقیها) هم دربعضی از آسایشگاه ها بدور از چشم نگهبان عراقی و با نگهبانی اسرا و امنیتی شدید برگزار میشد. ورزشهایی چون ، ، ، ، و..‌. برای سلامتی و آمادگی رزمی و جسمی انجام می دادیم. حتی در آسایشگاه۱۴ که اکثرا از هم وطنان کُرد بودند و مابه آن آسایشگاه می گفتیم خالوتعش ( به معنای دایی در بعضی از شهرهای ایران مثل بوشهر و کردستان استفاده میشود) . به من دفاع شخصی در آسایشگاه ۱۱ یاد میداد . یک بار فنی را به من گفت اجراء کنم. البته قبل از اجراء باید اطلاع میدادم . او هنوز آماده نشده بود. فن را زدم و او را فرستادم تو هوا 😃😂 البته او ورزیده بود. یک پشتک زد و آمد روی پاهایش ! گفت مگر نگفتم قبل از اجرای فن به من بگو!!. ما معمولا نداشتیم. یکی از روزها با آقای روشنایی در حمام داشتیم دفاع شخصی کار میکردیم، نوبت من بود که آنها را اجرا کنم. همینکه داشتم برمیگشتم به عقب و با مشت محکم می خواستم به حریف بزنم، یک دفعه سر و کله پیدا شد و من زدم تو شکمش😬😳😂😃 او نگاهم کرد و من با از او معذرت خواهی کردم. و الحمدلله ماجرا ختم بخیر شد. راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan