eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
257 دنبال‌کننده
36 عکس
49 ویدیو
0 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
بسمه تعالی ماه هر سال برای من و ما، یادآور نقطه عطفی در زندگی و با سروری در قلب، خاطرات تولدی و زندگیی دوباره را با خود مرور می‌کنیم. سالهاست که دوستان و سال‌های غربت و ، پس از آزادی با تشکیل گروهها و حقیقی و مجازی، خاطرات تلخ و شیرین آن ایام را با خود مرور می‌کنند و هرازگاهی با یادآوری خاطره ای، غمگین و مکدر و یا با خاطراتی دیگر مسرور و خندان می‌گردند. اگرچه، خود ایشان صحنه گردانان و خلق کنندگان این ایام ناخوش یا خوش بوده اند... لکن همگان متوجه شده ایم، بعضی مواقع که دوستانی غیر آزاده با سنین مختلف، خصوصا و ، در بین این گعده ها و هم نشینی های دوستانه هستند، با دقت و اشتیاق وافر، این و را شنونده و در قلب خود خالقین آنها را تحسین و تمجید می‌کنند.. و خود می‌دانیم که بیان این خاطرات و انتقال تجربیاتی از این قبیل، حاوی نکات ارزشمند ، ، ، و.. ، نه فقط برای خود، که برای دیگران خارج از جمع آزادگان و علی الخصوص نوجوانان و جوانان میباشد. بدین منظور و با ایده، جمع آوری و بیان ساده خاطرات و تجربیات از زبان دوستان آزاده، تصمیم به راه اندازی این کانال برای بهره برداری همگان گرفتیم. امید است با دوستان هم بند سال‌های اسارت در ، هم در غنای این محتوا و هم در ترویج بهره برداری و معرفی آن در فضای کاربری ایتا، گروه‌ها و کانالهای دوستانه و خانوادگی، قدمی کوتاه در راستای ترویج و برداشته باشیم.. از خداوند بزرگ توفیق این مهم را خواستارم. ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
‼️ بیان بعضی خاطرات و وقایع در این فضا ممکن است برای خود آزادگان، خیلی معمول باشد، ولی پرده برداری از بسیاری بدیهیات و روزمره گیها برای آنانیکه این فضا را تجربه نکرده اند و چه بسا یا در مکتوبات نگاشته نشده و یا آنها از خواندن آن محتوا غفلت داشته اند، جذاب و شیرین باشد.. 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ✍سوالات و پیشنهادات @Ganjineh_Esarat 📌ناگفته هایی از اسارت @khaterate_azadegan
سال ۶۱، اولین سال ما در (بزرگ) بود. جمع ما همگی از عملیات و با حال و هوای جبهه و فرهنگ مذهبی و مناسکی.. ماه از راه رسیده بود و بچه ها هر شب بعد از نماز جماعت و زیارت عاشورا، مداحی و براه می انداختند.. البته در آن سال‌های حکومت صدام، هر گونه و ایام محرم در عراق ممنوع بود. گروه همشهریها، هر کدام به سبک و سیاق سنتی خودشان مداحی و عزاداری می‌کردند. و این اولین باری بود که ما در سنین خردسالی با سبک‌های عزاداری خوزستانی و دشتی و هر شهرستان دیگه آشنا و همراهی میکردیم. یادش بخیر و مقبول اباعبدالله الحسین ع 👈سوالات و پیشنهادات @Ganjineh_Esarat @khaterate_azadegan
منقضی ۵۶ بود و بعد از اومدن به جبهه منجر به اسارت . تجربه‌ای توی آشپزی نداشت ولی خیلی خوش ذوق و روحیه به دیگران را داشت. خدا رحمت کنه، آقای جوانی را میگم. جیره خشک غذایی که به ما می‌دادند منحصر بود به یه صبحانه مختصر و نهار. یعنی شب‌ها شام نداشتیم. با هماهنگی عراقی‌ها و مسئولین اردوگاه قرار گذاشتند یه مقداری از جیره از مواد غذایی نهار را کنار بگذارند و با اضافه کردن تولید خود بچه ها، مثل گوجه و بادمجان و فلفل، شام حدودا ۱۸۰۰ نفر را تهیه و توزیع کنند. جای همه خالی خیلی هم خوشمزه و متنوع بود و بالاخره این مشکل هم با کمک و خود بچه ها حل شد. 👈سوالات و پیشنهادات @Ganjineh_Esarat @khaterate_azadegan
روز آخر ، یک نماینده از صلیب سرخ و یک سرگرد عراقی با همراهانشون از روی لیست، تک تک بچه ها را صدا می‌زدند و سوال میکردند، "میخوای بشی یا بروی ایران"؟. نوبت من که شد، نماینده صلیب سوال کرد میخوای بری ایران یا پناهنده بشی، گفتم سیدی میخوام پناهنده بشم. (آن زمان عراق بتازگی کشور را اشغال کرده بود). گروهبانهای عراقی جاسم و فاروق خوشحال شدند، گفتن کدام کشور میخوای بری؟ من هم به و گفتم کشور کویت!😂 جاسم چنان دادی زد گفت قشمر "کویت صار محافظه سته عش عراق" یعنی کویت استان شانزدهم عراق شده!! بعد متوجه شد مسخره کردم گفت "یا الله عیسی روح ایران" من هم خندیدم گفتم فامن الله 👈سوالات و پیشنهادات @Ganjineh_Esarat @khaterate_azadegan
خدا رحمت کنه بهروز طاهر خانی را.. یک روز از بلندگوی اردوگاه اسم بهروز را خوندند و او بدو رفت طرف مقر. بعد از ده دقیقه برگشت، پرسیدم چه کارت داشتند گفت یکی از همسایه های ما آمده وبه منافقین پیوسته و نامه نوشته و از من خواسته که به منافقین بپیوندم. ملازم کریم(افسر عراقی) نامه را برایم خواند وگفت نیم ساعت وقت میدهم تا فکر کنی وجواب بدهی حالا میخوام باشما مشورت کنم که جواب ملازم کریم را چه بدهم نظر شما چیه؟ گفتم اگه دوباره صدات کرد بگو من دلم برای خانواده ام تنگ شده و از غربت خسته شدم میخواهم به ایران بر گردم. گفت اگر قانع نشد چه بگویم؟ گفتم تحمل کتک خوردن داری گفت البته که دارم گفتم اگر بااین حرفها کوتاه نیامد بگو من یک تار موی سفید ّبابام را به کل کشورهای عربی نمی دهم با این حرف شاید کتک بخوری ولی ملازم از شما نا امید خواهد شد. ماهنوز مشغول صحبت بودیم که دوباره از بلند گو صدایش کردند. رفت ولی خیلی زود برگشت پرسیدم چه شد گفت هیچی، آخری را اول گفتم ؛پرسیدم یعنی چی گفت وقتی وارد اتاق شدم ملازم گفت، ها بهروز فکرهاتو کردی میری پیش دوستت وبه (منافقین) ملحق میشی یانه؟ گفتم بلی فکر کردم باید بگویم که من نمیروم و می خواهم به ایران بر گردم. من یک تار موی سفید پدرم را به همه نمیدهم.. ملازم وقتی این حرف را شنید درحالی که از غیظ داشت منفجر میشد ازپشت میزش بلند شد و دنبالم کردم و گفت حالا آنقدر خاک به سر کشور های عربی شده است که تو قشمر با یک تار موی پدرت عوض نمی کنی! من هم پا بفرار گذاشتم و از مقر زدم بیرون بدون این که یک سیلی بخورم. 😄😄 نثار روحش الفاتحه مع الصلوات (قزوینی) 👈سوالات و پیشنهادات @Ganjineh_Esarat @khaterate_azadegan
🔹 در آنها ۴ برادر غیر نظامی اهل بودند که همگی اول جنگ و در تاریخهای متفاوت شده بودند. برادران_آقایی را میگم. اولین روزهای جنگ یعنی دوم مهر ماه سال ۵۹، اکبر و جعفر با همدیگر اسیر و پس از یکهفته بازجویی و شکنجه، آنها را آوردند به زندان فیضلیه، اطراف بغداد. من در همون زندان با آنها آشنا شدم. آن دو از اسارت برادر دیگرشان، باقر هم خبر داشتند ولی از اسارت یحیی، برادر چهارم خبر نداشتند. پنج ماه تمام، با اعمال شاقه در آن زندان بودیم. یادم می آید اولین تاتر اسارت را با امکانات بسیار محدود در همان زندان مرحوم جعفر، نوشته و اجرا کردند. بالاخره ما را از زندان به ایستگاه راه آهن و سپس به شهر منتقل کردند. در ایستگاه راه آهن یک سالن مخصوصی بود برای نگهداری موقت اسرا، که مطالب و اسرای قبلی روی دیوارهای آن نوشته شده بود. در بین مطالب، دومطلب قابل توجه بود. اول اسیری با ذغال نوشته بود "یریدون لیطفئو نورالله بافواههم والله متم نوره ولو کره الکافرون" این آیه در آن ظلمت کده اسارت پرتو افشانی می کرد و بسیار امید بخش بود. یاداشت دوم، نوشته یحیی آقایی بود که خبر از اسارت خود داده بود. یادم نیست اکبر بود یا مرحوم جعفر، گفت علی آقا برادر دیگر ما یحیی هم اسیر شده، حالا شدیم چهار برادر در اسارت. به موصل یک آمدیم، باقر را قبل از ما آورده بودند . و بعد مدتی با تقاضا از یحیی را نیز از به اردوگاه ما آوردند. حالا دورهم جمع شدند و همه ده سال اسارت را با هم بودیم مدت کمی هم در یک آسایشگاه بودیم و تقریبا هر روز همدیگر را می دیدیم ولی ما و دیگران فقط به فکر شرایط خودمان بودیم و هیچ وقت متوجه نشدیم که این آقایان از این که شاهد اسارت عزیزان خود هستند چقدر معذب بودند. و این یک طرف قصه بود از طرف دیگر پدر و مادر این عزیزان بودند که با تجاوز بعثی ها خانه و زندگی خود را از دست داده و بعنوان آواره جنگی در کرمانشاه سکنی گزیده بودند. نامه ها توسط بین اسرا و خانو اده ها رفت و آمد داشت. از بین آنها فقط آقا جعفر، متاهل بود و یک دختر داشت و عکس های این دختر کوچولو، باعث آرامش بود. در نامه ها فقط خبرهای خوش را می نوشتند. اما در غیبت در تاریخ ۲۰ اسفند سال شصت سه، هواپیماهای جنگی عراق را بمباران، و پدر بزرگوار این عزیزان شهید محمد آقایی در این بمباران می شود، و از این به بعد مادر به تنهایی بار سنگین زندگی و فراق فرزندان را بدوش کشید. در ۲۶ مرداد سال شصت نه، با همدیگر شدیم ولی هنوز برادران آقائی از شهادت پدر خبر ندارند. در همشهریان، خبر شهادت پدر را به آنها می دهند و آنها ایام قرنطینه را با داغ پدر سپری کردند واز طرف دیگر به مادر خبر دادند که عزیزانت آزاد شده و بزودی به دیدار شما، خواهند آمد. متاسفانه قلب مادر طاقت نیاورده و با شنیدن خبر آزادی عزیزانش، دچار عارضه ایست قلبی و وقتی برادران به خانه می رسند دیگر مادر هم عروج کرده بود. روح پدران و مادران رنج هجران عزیزان کشیده، شاد. (قزوینی) 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات @Ganjineh_Esarat ✍روایت خاطرات @Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت @khaterate_azadegan