eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
418 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 1⃣ 🍃اولین فرزندمان دختر بود. دو سال بعد همسرم باردار شد. دقت نظر خودم و همسرم بیشتر شد. همسرم همیشه با وضو بود و قرآن و زیارت عاشورا می خواند. نیمه های شب 21 ماه رمضان حال همسرم بدتر شد. 🍃 کمی سحری خوردم. یکدفعه صدایی بلند شد. کلامی که آرامش را برای من به همراه داشت. همزمان با صدای الله اکبر اذان ، صدای گریه ای بلند شد. یکی از خانه آمد بیرون گفت: «مژده پسر است.» عجب تقارن زیبایی. اذان صبح و تولد فرزند. این پسر فرزند اذان بود. 🍃سید مجتبی علمدار، فرزند سید رمضان، پدری که کفاش ساده دل و متدینی بود که بیشتر از همه به رزق حلال اهمیت می داد، در سحرگاه 21 ماه رمضان و در 11 دی ماه سال 1345 در شهر ساری دیده به جهان گشود. 📙کتاب علمدار، صفحه 13 و 19 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 2⃣ 🍃سال 1361 در هنرستان در رشته اتومکانیک مشغول به تحصیل شد. از همان روزهای اول تحصیل تلاش کرد تا به جبهه اعزام شود. اما چون سن و سالش کم بود موافقت نمی کردند. بعد از مدتی تصمیم گرفتیم برای اعزام به جبهه اقدام کنیم. چون سن من و مجتبی کم بود. برای همین فتوکپی شناسنامه را دستکاری کردیم. یکی دوسال آن را بزرگتر کردیم. علاوه بر سن، قد و قامت ما هم کوتاه بود. ریش های ما هم سبز نشده بود. 🍃راهی پادگان آموزشی شدیم. اما به ما گفتند: «همه شما قبول نمی شوید. آن هایی را که سن و سال کمتری دارند، برمی گردانند.» شروع کردند به خواندن اسم ها. چند نفری بخاطر کوتاه بودن قد و نوجوان بودنشان قبول نکردند. خیلی نگران شدم. اورکت نفر بغلی را که جثه درشتی داشت گرفتم و روی اورکت خودم پوشیدم. روی زمین شن و سنگریزه هم زیاد بود. من و مجتبی با آنها در مقابل خودمان یه تپه کوچکی درست کردیم. 🍃 تا اسم ما را خواند. رفتیم روی تپه ای که ساخته بودم و گفتم بله. آن بنده خدا گفت خوبه بشین. مجتبی هم همین کار را کرد. او هم انتخاب شد. ای چنین توانستیم به آرزوی بزرگمان که حضور در جبهه ها بود برسیم. 📔کتاب علمدار، صفحه 24 الی 25 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 3⃣ طبعی 🍃سید مجتبی در موقع کار بسیارجدی بود. اما انسان بسیار شوخ طبعی بود. مادرش می گفت: «در خانه نشسته بودم. صدای زنگ خانه آمد. در را باز کردم. پشت در پسر عموی سید بود. دیدم چهره اش درهم و ناراحت است. بعد از احوالپرسی گفت: زن عمو موضوعی پیش آمده، اما شما نباید ناراحت شوید.» دل تو دلم نبود. با ناراحتی پرسیدم: «چی شده؟» گفت یکی از برادرهای پاسدار با شما کار دارد. 🍃ترس عجیبی وجودم را فرا گرفت. نکند سید مجتبی... از منزل خارج شدم تا آن پاسدار را ببینم. در این چند لحظه چه فکرها که از سرم نگذشت. تا صورتم را برگرداندم صدای سلام شنیدم. چهره نورانی پسرم در مقابلم بود. گفتم: «مجتبی خدا خفه ات نکند این چه کاری بود که با من کردی تو که من را کشتی!» پسرم را در آغوش گرفتم. بعد در حالی که می خندیدیم به داخل خانه رفتیم. مجتبی رو به من کرد و بعد از معذرت خواهی گفت: «مادر جان خیلی شما را دوست دارم. اما می دانی جنگ است هر لحظه امکان دارد خبر شهادت مرا برای شما بیاورند. می خواستم آماده باشی.» 📔کتاب علمدار، صفحه 30 الی 31 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 4⃣ 🍃سید مجتبی نقل می کند: «هوا روشن شده بود. صدای رگبار یک تیربار امان ما را بریده بود. هیچ کس نمی توانست تکان بخورد. به یکی از آر پی جی زن ها گفتم برو خاموشش کن. همین که سرش را از خاکریز بالا برد گلوله ای توی پیشانی اش خورد و به زمین افتاد. می خواستم خودم بلند شوم. اما دستور بود که فرمانده باید فرماندهی کند نه اینکه مشغول جنگ شود. به دومین نفر گفتم برو خاموشش کن. او هم قبل از شلیک گلوله به صورتش خورد و شهید شد. دیگر کسی نبود. خوشحال شدم و گفتم لحظه شهادت فرا رسیده. 🍃اشهد را گفتم. رفتم روی خاکریز و شلیک کردم. همزمان گلوله شلیک شد و خورد به من. پرت شدم پشت خاکریز. چشمانم را بستم و شهادتین را گفتم. توی ذهنم گفتم:«الان دیگه ملائکه خدا میان و من هم میرم بهشت و ...» انگشتان دست و پاهایم را تکان دادم، دیدم حس دارند و هیچ مشکلی ندارند. چشم هایم را باز کردم. نشستم روی زمین. هنوز در حال و هوای شهادت بودم. کلاه را از روی سرم برداشتم. دیدم تیر دقیقا خورده توی کلاه من. بعد هم گلوله منحرف شده و کمی خراش در سرم ایجاد کرده است ولی آسیب جدی به من وارد نشده است. بلند شدم و با خودم گفتم: «شهادت لیاقت می خواد.» 📔کتاب علمدار، صفحه 42 الی 43 کانال سنگر شهدا جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 5⃣ 🍃سر سفره شام نشسته بودیم. دو تا از بچه ها که مشکل داشتند را به چادر فرماندهی گروهان مسلم آوردند. آنها با هم درگیر شده بودند. سید غذایش را نیمه کاره رها کرد و از چادر خارج شد. دقایقی گذشت. با آرامش خاصی وارد چادر شد. آن دو نفر را با گوشه ای برد باهاشون صحبت کرد. در آخر هم آن دو نفر با هم روبوسی کردند و آشتی کردند. 🍃اما برایم سوال پیش آمد، علت خروج سید از چادر چی بود؟ پیگیری کردم، متوجه شدم که سید از چادر خارج شده و در محوطه گردان وضو گرفته و در مسجد گردان دو رکعت نماز خوانده است. بعد از آن به چادر برگشته است.او مصداق آیات قرآن بود آنگاه که می فرماید: « از صبر و نماز استعانت (کمک و یاری) بگیرید.» 📙کتاب علمدار، صفحه 48 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 6⃣ 🍃دائم به مادر و خواهر درباره حفظ حجاب و عفاف سفارش می کرد. می گفت: «باید خانم زینب کبری (س) الگوی شما باشد.» بسیار روی حجاب حساس بود. یکبار که از جبهه آمده بود. با رفقایش رفته بود بازار. با دیدن وضع حجاب در آن محل با عده ای درگیر شدند. نهایتا کارشان به کلانتری کشید. ماموران ازش پرسیده بودند مگه شما کی هستید که دعوا راه انداخته اید؟ سید هم در جواب گفته بود: «وقتی ما جبهه هستیم شما اینجا چه می کنید که حالا شهر مذهبی ما به این روز در آمده؟». 🍃هنگام صحبت،حجب و حیا در چهره اش موج می زد. وقتی با نامحرم صحبت می کرد سرش را پایین می انداخت. وقتی برای کمک به پدرش به مغازه کفاشی می آمد، اگر خانمی وارد مغازه می شد، کتابی در دست می گرفت و سرش را بالا نمی آورد. می گفت: «بابا شما جواب بده.» او می دانست که پیامبر (ص) در این باره فرمودند: «چشمان خود را از نامحرم ببندید تا عجایب را ببینید.» 📔کتاب علمدار، صفحه 63 الی 64 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 7⃣ 🍃سید در جنگ تیر خورده بود پهلویش. رفتم به عیادتش. روده اش را سوراخ کرده بود. برای ترمیم شکمش را سوراخ کرده بودند. به شوخی به سید گفتم: «این دیگه چه وضعیه، این بوی بد ما را خفه کرد.» آقا سید خندید و گفت: «اگر بوی گند باطن ما نمایان شود، همه از ما فرار می کنند. حالا باز خوبه که این بوی ظاهری مانع از بروز بوی گند باطن می شود.» آقا سید در حال شوخی هم یک معلم به تمام معنا بود. آقا سید در جنگ پنج بار مجروح شد. سید یکبار هم شیمیایی شد که اثرات آن بعدها در بدن او نمایان شد. جنگ پایان یافت و دوران جهاد اصغر به پایان رسید. زخم های ظاهری سید مدتی بعد برطرف شد. اما داغی که از هجرت دوستان شهیدش بر دل او ماند هرگز التیام نیافت. 🍃سید بعد از جنگ به دنبال حل مشکل خانواده شهدا بود. قرار شد با دوستانش که همگی مجروح بودند هیاتی راه بیندازند. از طریق هیات به خانواده شهدا سر بزنند. هیات بنی فاطمه (ع) در منازل شهدا تشکیل می شد و برگزاری دعای توسل و کمیل و سرکشی به خانواده شهدا از کارهای این هیات بود. مداح هیات هم خود آقا سید بود. این هیات ادامه داشت تا اینکه سال بعد با گسترش فعالیتش و افزایش تعداد شرکت کنندگانش، هیات رهروان امام خمینی (ره) راه اندازی شد. 📔کتاب علمدار، صفحه 80 الی 84 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 9⃣ 🍃بدترین ساعت عمر ما لحظه ای بود که خبر رحلت حضرت امام (ره) پخش شد. کسی این خبر را باور نمی کرد. سید حال خودش را نمی فهمید. آنقدر در فراق امام (ره) ناله زد که صدایش گرفته بود. رنگ و روی پریده و موهای ژولیده نشان می داد که داغ امام (ره) چقدر برایش سنگین بوده است. خیلی از بچه ها به شهرهای خود بازگشته بودند. اما سید همچنان در مرقد امام (ره) مانده بود. علاقه عجیبی به امام (ره) داشت. کار او در این مدت فقط شده بود گریه. از کنار مزار امام (ره) فقط برای رفع حاجت یا تجدید وضو جدا می شد. غذای او فقط در این چند روز شده بود آب و بیسکویت که دوستان برایش می آوردند. 🍃شب هفت امام (ره) بود. دسته ای از رفقا از شمال آمده بودند. سید در جمع ما گفت: «امشب شب بیعت با امام (ره) است. همه باید به امام (ره) قول بدهیم. باید عهد ببندیم که در راه ایشان محکم و استوار بمانیم.» بعد هم درباره مقام معظم رهبری گفت: «امروز کلام ایشان برای ما حجت است. نکنه از راه ولایت جدا شویم. نکنه از راه امام (ره) و شهدا فاصله بگیریم.» سید آن شب از ما قول گرفت هر سال برای تجدید پیمان با امام (ره) در شب سالگرد امام (ره) در همین مکان جمع شویم. حتما بیاییم و به امام گزارش بدهیم در این یک سال چه کردیم. 🍃در اربعین امام (ره) قرار شد با پای پیاده بیاییم مرقد امام (ره). در نزدیکی بهشت زهرا (س) سید و بقیه بچه ها با پای برهنه به سمت مرقد حرکت کردند. آسفالت داغ و ظهر تیرماه و پاهای آبله زده! اما عشق به امام خوبی ها، کسی که همه ما را از ورطه گمراهی طاغوت نجات داده بود بالاتر از همه اینها بود. غروب همان روز به سید گفتم بچه ها می خواهند برگردند، حاضر شو برویم. گفت شما بروید من بعدا می آیم. 🍃هر سال در شب رحلت امام (ره) می رفتیم مرقد و با پایان مراسم در نیمه های شب عزاداری سید شروع میشد. زائران شهرهای دیگه هم می دانستند با پایان مراسم، مراسم عزاداری بسیجیان ساری هست. بعد از شهادت سید به همراه رفقا به مرقد رفتیم. نیمه شب بود. همه کسانی که سالهای قبل مداحی سید را شنیده بودند آماده ذکر مصیبت بودند. همه منتظر سید بودند. تصویر بزرگی از سید مجتبی در دست برادرش بود. همه با تعجب نگاه می کردند. هیچ کس باور نمی کرد که او شهید شده باشد. 📚کتاب علمدار، صفحه 94 الی 97 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 🔟 🍃مقطع دبیرستان بودم که سید آمد برای خواستگاری. در خواستگاری همان ابتدا سید گفت: «من از جبهه آمده ام و دستم خالی است و ...» شاید خیلی ها مقام و پول داشتند اما سید هیچ کدام را نداشت. اما در کلامش و رفتارش اخلاص موج می زد. آدم ناخودآگاه جذب او می شد. در دوران نامزدی بیشتر از شهدا و لحظه های شهادتشان برایم می گفت. همیشه می گفت من جا مانده ام. از خدا می خواست شهادت را نصیبش کند. بهم گفت بهتر است به رسم حزب اللهی ها مراسم عقد و عروسی ساده ای بگیریم. ما شش سال با هم زندگی کردیم، از دی ماه 1369 تا دی ماه 1375 . اگه از وسایل زندگی چیزی اضافه به نظرش می رسید، با مشورت هم به کسانی که احتیاج داشتند می داد. 🍃سید عاشق بچه بود می گفت می خواهم چهار تا بچه داشته باشم. دو تا پسر ، دو تا دختر. خدواند فقط یک دختر به ما داد که آنهم سید بخاطر علاقه ای که به حضرت زهرا (س) داشت، نامش را زهرا گذاشت. می گفت اگر خدا به من پسر بدهد دوست دارم نامش را ابوالفضل بگذارم؛ ابوالفضل علمدار. هر موقع زهرا می خواست بخوابد ، برایش از لحظه هایی که جانباز شد، از خاطرات شهدا و لحظه شهادتشان می گفت. می گفتم آقا سید برای دختر کوچک که از این داستان ها تعریف نمی کنند. می گفت زهرا باید از حالا راه شهادت را بداند. باید دل زهرا با این مسائل انس بگیرد. در تربیت زهرا شیوه خاص خودش را داشت. او را نمی زد. به خصوص آنکه می گفت نام مادرم زهرا روی او هست. اگر زهرا اذیت می کرد فقط سکوت می کرد. همین سکوت باعث می شد زهرا با اینکه کوچک بود اما متوجه اشتباهش بشود. 🍃در کارهای خانه کمکم می کرد. گردگیری می کرد. من و زهرا را می فرستاد خانه مادرم. وقتی برمی گشتم خانه مثل دسته گل شده بود. بعضی وقتها از سید می خواستم برایم مداحی کند. او هم به شوخی می گفت تا درخواست رسمی نکنید نمی خوانم. من هم می خندیدم و درخواست رسمی می کردم. بعد شروع می کرد با صدای زیبا به خواندن. وقتی مهمان می آمد می گفت یک نوع غذا درست کنم. می گفتم سید ممکنه مهمان آن غذایی را که من درست کردم دوست نداشته باشد. فکر می کرد و می گفت: «از نظر شرعی درست نیست، اما حالا که این حرف را زدی، مهمان حبیب خداست، اشکالی نداره، فقط نباید اسراف شود.» اهل زیاد غذا خوردن نبود. می گفت زیاد خوردن باعث میشه انسان پایبند به دنیا بشه. هر بارم که غذا برایش می آوردم تشکر می کرد و می گفت: «ان شاء الله خدا طعام بهشتی نصیب شما کند.» 📚کتاب علمدار، صفحه 105 الی 109 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سید قسمت 1⃣1⃣ 🍃با سید رفته بودیم حمام عمومی. سید انگشترهای دستش را در آورد و کنار حوض گذاشت. آب را پاشیدم سمت حوض. رنگ از چهره سید پرید. او به دنبال انگشترش می گشت. انگشترش را آب برده بود داخل چاه. دیگه کاری نمی شد کرد. به شوخی به سید گفتم تو نباید به مال دنیا دلبسته باشی. گفت: «راست میگی ولی این هدیه همسرم بود؛ خانمی که ذریه حضرت زهرا (س) است. اگر بفهمد همین اوایل زندگی هدیه اش را گم کردم بد می شود.» روز بعد به همراه سید راهی مازندران شدیم در حالی که ناراحتی در چهره اش موج می زد. 🍃دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروی سپاه راهی تهران شدیم. ناخودآگاه نگاهم به دست سید افتاد. خواب از چشمانم پرید. دستش را در دستانم گرفتم. با تعجب گفتم: «سید این همون انگشتره!!» خیلی آهسته گفت آروم باش. انگشتر خود خودش بود. من دیده بودم که سید یه بار به زمین خورد و گوشه نگین این انگشتر پرید. خودم دیدم که همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. حالا همان انگشتر در دست سید بود. با تعجب گفتم تو رو خدا بگو چی شده؟ اما سید حرفی نمی زد و بحث را عوض می کرد. اما این موضوعی نبود که به سادگی بشود از کنارش گذشت. سید را حق مادرش قسم دادم. گفت چیزی را که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن و حتی اگه تونستی بعد از من هم به کسی نگو چون تو را به خرافه گویی متهم می کنند. 🍃سید گفت: «من آن شب به خانه رفتم. مراقب بودم همسرم دستم را نبیند. قبل از خواب به مادرم متوسل شدم. گفتم مادر جان بیا و آبروی من را بخر. بعدش طبق معمول سوره واقعه را خواندم و خوابیدم. نیمه شب بود که برای نماز شب بیدار شدم. مفاتیح من بالای سرم بود. مسواک و انگشترم روی مفاتیح بود. رفتم وضو گرفتم و آماده نماز شب شدم. رفتم سمت مفاتیح تا انگشترم را دستم کنم . یکباره با تعجب دیدم دو تا انگشتر روی مفاتیح هست. با تعجب دیدم همان انگشتری که در حمام دانشکده تهران گم شده بود روی مفاتیح قرار داشت. با همان نگینی که گوشه اش پریده بود، نمی دانی چه حالی داشتم.» 📚کتاب علمدار، صفحه 110 الی 113 🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @khatere_shohada