❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 8⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷یکبار در فتنه 88 چنان او را کتک زده بودند که در هیئت محلهمان برای بهبودیاش دعا کردند.
🌷فتنهگران آقا مرتضی را در شب شام غریبان به شدت مضروب کرده بودند و من بیخبر از همهجا از طریق دعای مداح هیئتی که در آنجا حضور داشت، متوجه موضوع شدم.
🌷مهدی بهارلو شاهد لحظه مضروب شدن شهید کریمی بود، میگوید: در ماجرای فتنه معمولاً به ما آمادهباش میدادند. بنابراین چندتا از بچهها برای اینکه بتوانند در مراسم تاسوعا، عاشورا شرکت کنند گوشیشان را خاموش کرده بودند تا آمادهباش شامل آنها نشود. منتها شهید کریمی گوش به زنگ بود و به محض اعلام آمادهباش به مصاف فتنهگران رفت. من آن روز همراهش بودم. به نظرم در خیابان شادمان بود که در یک موقعیت خاص، عده زیادی از فتنهگران شهید کریمی را محاصره کردند و او را از ناحیه گردن و دست به شدت مضروب کردند طوری که او را به بیمارستان رساندیم. به نظر من شهید کریمی مزد عملگرایی و صداقت در گفتار و عملش را گرفت. تنها از ولایتمداری دم نزد و به امر ولایت وارد میدان عمل شد. مزد این اخلاص و عملگرایی چیزی جز شهادت نبود.
🌷بعد از اتفاقات سوریه آقا مرتضی آرام و قرار نداشت و مدام اسم رفتن میآورد. این موضوع بعد از جانباز شدن یکی از دوستانش نیز به اوج خودش رسید....
🌷یکی از دوستانش که مجروح شد هر روز بعد از محل کار برای دیدنش بلافاصله به بیمارستان میرفت. برای همین خیلی اوقات دیر میرسید. این اتفاق برایش خیلی سنگین بود. دوستش که روبه راهتر شد او هم تصمیم گرفت برود. هربار که میگفت میروم، اختیار خودم را از دست میدادم. استرس میگرفتم و نمیدانستم چه کار کنم. یکبار وقتی روی همین مبل نشسته بود به او گفتم: «به خدا بروی بر نمیگردی»، اما گفت: «نه میروم و میآیم»، اصلا میخواهم بروم در آشپزخانه کار کنم.
🌷یکبار هم بدون اینکه به ما بگوید رفته بود سوریه که بعد از کسی شنیدیم وقتی به رویش آوردیم خندید و گفت: «کی گفته؟ هرکی گفته خالی بسته»، اما آخریها خیلی جدی بود که برود...
ادامه دارد...
منبع:
http://www.qazvinkhabar.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-6/2035-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%84%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 9⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷اغلب برای رفتن به مأموریتها با مرتضی همراهی میکردم و تمام تلاشم این بود که راحت به کارهایش برسد. حتی خودش بارها به دوستانش گفته بود که «همسرم مرا درک میکند و مانع کار زیاد من نمیشود.»
🌷با این حال هرچند مرتبه که برای رفتن به سوریه اقدام کرد، مخالفت کردم.
با اینکه میدانست حتی حرف زدن از سوریه هم مرا ناراحت میکند اما با هیجان از رفتن میگفت. انگار نمیتوانست ذوقزدگیاش را پنهان کند.
🌷این وضعیت وقتی از سوریه شهید میآوردند دوچندان می شد. انگار به وجد آمده باشد، شور تازهای می گرفت... شرکت در مراسمات تشییع شهدا را وظیفه خود میدانست.
🌷بعد از مخالفهای من، به ظاهر کمی تأمل میکرد اما بعد از مدتی کوتاه دوباره برای رفتن مهیا میشد. وقتی از رفتن حرف میزد، حالم به هم میریخت. دست و دلم به هیچکاری نمیرفت. به مرتضی میگفتم «تا به حال هرکجا میرفتی، مانع رفتنت نمیشدم، اما سوریه فرق دارد....
🌷مرتضی دلش میخواست مثل همیشه لب به اعتراض باز نکنم اما سوریه فرق داشت. کارم به التماس کشیده بود تا بتوانم مانع از رفتنش شوم. او هم با زبانها و روشهای مختلف سعی داشت مرا راضی کند. ولی واقعاً نام سوریه هم ناآرامم میکرد... من مرتضی را میخواستم.
🌷در تمام ماموریتها حس میکردم امنیت دارد و سالم میماند اما سوریه؛ نه! تصور میکردم هرکس به آنجا رفته به شهادت رسیده! این در حالی بود که مرتضی هیچ حرفی از برنگشتن نمیزد...
🌷به مرتضی میگفتم من اغلب روزهای زندگیام را تنها بودهام و هنوز از بودن با تو سیر نشدهام! حتی مدتی با او سرسنگین بودم شاید راضی شود که بماند اما...
ادامه دارد
منبع:
http://www.rajanews.com/news/244499/%D8%A8%DB%8C-%D9%82%D8%B1%D8%A7%D8%B1%DB%8C%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 0⃣1⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷قبل از سفر آخر، یک مرتبه دیگر هم به سوریه رفته بود. سال 93 بعد از فوت خواهرش بود که 2 هفته سفرش طول کشید. در مورد این سفر هیچ حرفی به ما نزد.
🌷مدتی بعد از اینکه برگشت، از طریق یکی از اقوام از این موضوع مطلع شدیم. او در هیئت هفتگی از دوست مرتضی شنیده بود. به ما گفت که یکی از دوستانش گفته که مرتضی در سوریه بوده است!
🌷گفتیم «نه! آقا مرتضی جنوب بوده، جزیره فارور. حتی عکسهایش در خلیج فارس را هم دیدهایم.» گفت «اینطور نیست. مرتضی سوریه بوده!»
🌷از خودش که سوال کردیم، میخندید و حاشا میکرد. بعدها از برخوردهایش فهمیدیم که واقعاً سوریه بوده است.
🌷قرار بود برای ماموریتی طولانی به کرج برود. گفت «25- 30 روزه میروم و برمیگردم.» گفتم «به خانه خودمان میروم تا برگردی.» دلم میخواست با بچهها تنها باشیم و خاطرات لحظههای بودن او را مرور کنم تا برگردد. اینطور راحتتر بودم.
🌷مرتضی در پادگان کرج به نیروها آموزش میداد. هنوز آنجا بود که تماس گرفت و به بچهها قول داد که وقتی بیاید برای خرید پالتو و چکمه آنها را به بازار ببرد.
🌷دی ماه بود که تماس گرفت و گفت «فردا به خانه میآید.» برایش قورمه سبزی پختم و کلی برای ناهار تدارک دیدم. سهشنبه بود که خواهرزادههای مرتضی به خانه ما آمدند و گفتند دایی تماس گرفته و گفته شما را به خانه مادربزرگ ببریم.
🌷گفتم «قرار بود به خانه بیاید!» گفتند «دایی تماس گرفته و گفته پادگان کرج هستم و نمیتوانم بیایم!» در دلم حسابی شاکی شدم. مرتضی چهارشنبه آمد. شب را همانجا ماندیم. پنجشنبه مرتضی دوباره به محل کار رفت و ساعت 10-11 صبح بود که برگشت.
🌷نمیدانم چرا وقتی در خانه را برایش باز کردم و مرتضی را دیدم، حس کردم انگار مرتضی میخواهد پرواز کند!
🌷همه دور هم نشسته بودیم؛ پدر و مادر مرتضی، من و بچهها. تا وارد اتاق شد، گفت «من یک ساعت دیگر عازم سوریه هستم!» جا خوردم. باورم نمیشد!
🌷خیلی عجله داشت. همان دقایق کوتاه، دائماً تلفنش برای هماهنگیها زنگ میخورد.
🌷 میخواست با همه ما حرف بزند و سفارش کند. کارتها و مدارکش را به من داد، از او نگرفتم! میگفتم «مرتضی من فقط خودت را میخواهم، کارتها به چه کار من میآید؟» دیگر التماسها و اشکهایم اثری نداشت. اینبار مرتضی عزمش را جزم کرده بود. حالا دیگر حتی من هم نمیتوانستم مانع از رفتنش شوم.
🌷بعد از شهادتش دیگران خواب دیده بودند که «باید خانمات را راضی کنی...» واقعاً از او راضی شدم.
ادامه دارد
منبع:
http://www.rajanews.com/news/244499/%D8%A8%DB%8C-%D9%82%D8%B1%D8%A7%D8%B1%DB%8C%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 1⃣1⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷آن وقتها یکسالی میشد که از مرگ خواهرش میگذشت و مادرشوهرم به او میگفت حداقل بمان تا سالگرد خواهرت بگذرد. میخواست با این حرفها مانعش شود، ولی آقا مرتضی ماندنی نبود. به مادرش گفت اگر نروم فردای قیامت جواب حضرت زینب(س) را چه میدهی؟
🌷قبلش هم از اعزام گفته بود، اما این بار رفتنش جدی بود. من ناراحت شدم و گفتم حداقل صبر کن کمی دیرتر برو، اما آقا مرتضی آنقدر خوشحال بود که میخواست پرواز کند. واقعاً هم پرکشید و رفت.
🌷با اینکه مرتضی معمولاً زمانی برای دید و بازدید با اقوام نداشت، قبل از پرواز با همه فامیل تماس گرفت و خداحافظی کرد؛ مادرم، خواهرهای خودش، همسرانشان و... تمام این کارها برایم عجیب بود آن هم برای یک سفر کوتاه! قرار نبود برود و نیاید، قرار بود...
🌷دفعه قبل که قرار بود به سوریه برود و کنسل شد، گفت «راضی میشوید که خانم زینب سلام الله علیها از شما ناراحت شود؟ اگر آن دنیا از شما گلایه کند، چه جوابی دارید که به ایشان بدهید؟ چه توجیهی برای کارتان دارید؟ می خواهید بگویید چرا اجازه رفتن را به مرتضی ندادهایم؟»
🌷مادر مرتضی میگفت یاد این حرفهایش که افتادم دیگر نتوانستم مانع از رفتنش شوم.
🌷من اما حتی با او خداحافظی نکردم. نمی توانستم به راحتی دل بکنم. با خودم میگفتم حضرت زینب از من راضی میشود. من مرتضایم را خیلی دوست داشتم. حال که باید از او دل میکندم، درد تمام روزهایی که از من دور بود برایم تازه شد و به قلبم فشار میآورد.
🌷حالا اما دائماً با خودم میگویم کاش دستهایش را میگرفتم و بدرقهاش می کردم. کاش خانه خودمان بودیم و خوب خداحافظی میکردم.
🌷هنوز آرزوی خداحافظی آخر و نگاهش به دلم مانده... دهم دی ماه سال 94 بود که اعزام شد...
ادامه دارد...
منبع:
http://www.qazvinkhabar.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-6/2035-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%84%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 2⃣1⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷از آن روز به بعد چند بار با ما تماس گرفت و چون اوایل از رفتن ناگهانیاش ناراحت بودم، با شوخی سعی میکرد دلم را به دست بیاورد.
🌷تا قبل از پرواز، چند مرتبه از فرودگاه تماس گرفت. میخواست تلفنی رضایت مرا بگیرد. با اینکه خیلی از دستش عصبانی بودم، زود سلام کرد. مثل همیشه سلامی پرانرژی.
🌷وعده میداد تا دلم را بدست بیاورد. گفت «وقتی برگردم، باهم پابوس امام رضا میرویم.» گفتم «مرتضی، من مشهد هم نمیخواهم. فقط تو را میخواهم...» سفارش بچهها را کرد. گفتم «مرتضی، دلم میخواهد در یک چادر کوچک، من و تو و بچهها زندگی کنیم، فقط تو را داشته باشم. تجملات و قشنگیهای زندگی را بدون تو نمیخواهم!»
🌷اما این رفتن خیلی طول نکشید و تنها 11 روز بعد خبر شهادتش را آوردند. وقتی رفت به این فکر میکردم که طی 13-14 سال بعد از ازدواج شاید یک روز هم زندگی سیر نداشتیم... مرتضی تماماً خودش را وقف انقلاب کرده بود. آموزش، مانور، مأموریت، رزمایش و ... آنقدر از او زمان میگرفت که زمان بسیار بسیار کمی برایش باقی میگذاشت.
🌷مرتضی حتی در تماس تلفنی گفته بود که اگر میخواهم به خانه بروم تا حال و هوایم عوض شود. دلم نمیآمد بدون او به خانه بروم. احساس میکردم جابهجای خانه خاطرات مرتضی را برایم زنده میکند. آن روزها شرایط خوبی نداشتم. دلتنگی، نگرانی، دلشوره و ... گوشهای از مشغولیاتی بود که آزارم میداد.
🌷مادر مرتضی با مادرم تماس گرفت و وضعیت روحی مرا گفته بود. قرار شد مادر و خواهرم به دیدنم بیایند. به هوای دیدن آنها به خانه برگشتم. از زمان رفتن مرتضی به خانه نیامده بودم. بچهها به مدرسه رفتند و من سرگرم تمیز کردن خانه شدم. گویا مرتضی قبل رفتن به خانه آمده بود. غذای نیمخورده مرتضی همانطور در آشپزخانه مانده و خراب شده بود. معلوم بود با عجله غذا خورده و رفته. لباسهایش را هم عوض کرده بود. انگار برای بردن مدارک و لباسهایش به خانه آمده بود.
🌷فرصت خوبی بود که تا آمدن مرتضی لباسهایش را بشویم، اتو کنم و در کمد مرتب بچینم. شاید بازهم با عجله بیاید و بخواهد لباسهایش را عوض کند...
🌷بعد از رفتن مرتضی، تا صدای تلفن به صدا در میآمد، گوش میدادم تا از لحن حرفزدن افراد ببینم مرتضی آنطرف خط است یا شخص دیگر. همیشه دلم میخواست تنها با او حرف بزنم، صدا به صدا نمیرسید و ناچار بودم با صدای بلند صحبت کنم. اما اغلب اطرافم شلوغ بود...
ادامه دارد...
منبع:
http://www.qazvinkhabar.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-6/2035-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%84%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 3⃣1⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷آخرینبار که تماس گرفت، جمعه شب بود. اول خواهرش صحبت کرد و بعد بچهها، آنهم زمانی طولانی. وقتی نوبت به من رسید، مرتضی باید میرفت! گفت که «10 دقیقه دیگر تماس میگیرم»، آنقدر سرش شلوغ بود که بعید میدانستم تماس بگیرد. خیلی اصرار کردم قطع نکند، اما آنطرف خط هم شلوغ بود و احتمالاً خیلی از افراد مانند مرتضی در صف تماس بودند.
🌷 10 دقیقه ما به بهشت ارجاع شد و مرتضی هیچوقت نتوانست با من تماس بگیرد. دوشنبه از محل کار مرتضی تماس گرفتند و گفتند که میخواهیم فردا برای احوالپرسی به خانه شما بیاییم. با پدر مرتضی تماس گرفتم تا او هم بیاید. تا ظهر منتظر ماندیم اما هیچ خبری نشد! بعد سربازی آمد، عذرخواهی کرد و گفت برنامه امروز لغو شده است.
گویا همه شهرک از موضوع شهادت مرتضی اطلاع داشتند و حتی خبر به شهرستان ما هم رسیده بود. تنها ما بیخبر بودیم!
🌷همان روز، ملیکا که از خواب بیدار شد گفت "مامانی خواب دیدم بابایی تو هواپیما نزدیک خورشید بود. من و شما و حنانه از پایین برایش دست تکان میدادیم... یه کلاهی هم تو سرش بود برام دست تکون داد و با لبخندیواش یواش رفت به سمت خورشید..."
رابطه دخترها با پدرشان رشکبرانگیز بود! خیلی همدیگر را دوست داشتند.
🌷همان روز مادر و خواهرم باید به شهرستان برمیگشتند. من و بچهها را به خانه مادر آقا مرتضی رساندند و خودشان به خانه مادربزرگم رفتند. وقتی رسیدم گفتند یکی از دوستان مرتضی «شهید علیرضا مرادی» به شهادت رسیده است. خیلی ناراحت شدم و کلی برایش غصه خوردم. همه خانه مادر شوهرم جمع بودیم. خواهر مرتضی و همسرش، برادرشوهرم، من و دخترها و پدر و مادر مرتضی.
🌷برادر شوهرم کمکم شروع به حرفزدن کرد: «در سوریه عملیاتی بوده که از حدود 30-40 نفر، نیمی از آن به شهادت رسیدهاند و نیمی دیگر اسیر شدهاند.» بند دلم پاره شد. بدنم میلرزید. نمیدانم چطور خودم را به برادرشوهرم رساندم. یقه کتش را گرفتم و گفتم «تو رو خدا بگو چه شده؟» سرش را پایین انداخت و بنای اشک ریختن کرد! بندهخدا یک دستش روی قلبش بود و یک دستش روی سرش.
🌷حالم دست خودم نبود. مثل بچهها پایین بالا میپریدم و به مادر مرتضی میگفتم «مامان من مرتضی را میخواهم!» حنانه آرام و قرار نداشت. ملیکا با موهای پریشان روی مبل نشسته بود. هیچکس حواسش به بچههای مرتضی نبود... فقط فریاد میزدم و میگفتم «مرتضی چرا رفت؟ من که التماسش کرده بودم نرود! ای خدا من مرتضی را از تو میخواهم».
🌷همکارانش و اقوام آمدند. اجازه نمیدادم کسی به من تسلیت بگوید. من شهادتش را باور نکرده و نکردم. تا خبری از او نیاید هم باور نمیکنم. از دلسوزی مردم بدم میآمد. هنوز هم منتظرم که دَرِ خانه را بزند و بیاید. بچهها هم منتظرند تا پدرشان بیاید. پیکر مرتضای من را نیاوردهاند...
🌷مدتی پس از خبر شهادت مرتضی، گفتند لحظه شهادت مرتضی را کسی ندیده و شهادتش تأیید نشده است. بنرها را جمع کنید و لباسهای مشکی را درآورید! ناخودآگاه لباسها را درآوردیم. آن روزها به هرکس میرسیدم میگفتم «تو را به خدا دعا کنید مرتضی برگردد...» گویا مرتضی برای کمک به مجروحین رفته بود که با اصابت گلوله به آمبولانس، از بدن مرتضی چیزی باقی نماند!
ادامه دارد...
منبع:
http://www.qazvinkhabar.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-6/2035-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%84%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 4⃣1⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷یکی از دوستانش گفت من شهادت مرتضی را دیدهام و حتی بخشی از اعضای بدن مرتضی را در چفیهای جمع کردم و...
🌷هرکس روایتی از شهادت مرتضی داشت، اما واقعیت آن است که هنوز هیچیک از آن حرفها من را آرام نکرده. با این حال زیبایی روایتها، خاطرات همزمانش از او بود.
🌷یکی دیگر از دوستانش میگفت دستش که زخمی شد، دستکشی پوشید تا روحیه نیروهایش از دیدن مجروحیت او کم نشود و با همان دستها کارش را ادامه میداد.
🌷میگفتند بعد از شهادت نیروهایش بهم میریخت و همیشه میگفت «پدر و مادرهایشان این بچهها را به من سپردهاند. من نمیتوانم جواب آنها را بدهم!» مخصوصاً بعد از شهادت «شهید مجید قربانخانی» که تک پسر خانواده بود.
🌷برای منی که هیچگاه حتی در تصوراتم هم به نداشتن «مرتضی» فکر نمیکردم، شهادتش بسیار سخت بود. مرتضی تمام دلخوشی و داشته زندگی من بود. اما، اکنون آرامم و راضی.
🌷من از شهادت مرتضی خوشحالم. خوشحالم که حتی اگر نیست، در راه هدف و خاندانی او را دادهایم که تمام عالم آرزوی فدایی شدن برای آنها را دارند. قطعاً مرتضی در هر دو دنیا دست ما را خواهد گرفت. جای مرتضی خالی است، اما من و دخترانم به داشتن «مرتضای شهید» افتخار میکنیم.
🌷 خیلی به او وابسته بودم. با اینکه اغلب اوقات تنها بودیم و به ناچار کارهایم را خودم انجام میدادم، اما اینها از وابستگی من به او کم نکرده بود! شاید همیشه امید این را داشتم که روزی همه این سختیها تمام میشود و ما هم زندگی آرامی خواهیم داشت... 12 روز بعد از رفتنش به شهادت رسید، 21 دی ماه!
ادامه دارد...
منبع:
http://www.qazvinkhabar.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-6/2035-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%84%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 5⃣1⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷هرچه مرتضی تلاش کرده بود تا کارهایش را از من و دیگران پنهان کند، بعد از شهادتش گوشههایی از آن برایم روشن شد. راز تمام لحظههایی که مرتضی در خانه نبود... مرتضی خیلی از جوانها را از راه ناصواب به راه آورده بود.
🌷او حرفی نمیزد اما در مراسمهای او خیلی از افراد میآمدند و به من می گفتند «اگر آقا مرتضی نبود بچههای ما نااهل میشدند...» برخی میگفتند «وقتی با فرزندمان تماس میگرفتیم و متوجه میشدیم کنار آقا مرتضی هستند، خیالمان راحت میشد!»
🌷حتی گاهی خانوادهها به مرتضی سفارش میکردند که هوای بچههایشان را داشته باشد. اما مرتضی هیچگاه این حرف ها را به من نگفته بود... انگار که شهادت مرتضی خیلی از خانواده های دیگر را هم عزادار کرده بود!
🌷خیلی برایش حرف میزدم. وقت صحبت کردن هم باید حتماً به چشمهایم نگاه می کرد تا خیالم راحت شود که حرفهایم را میشنود. همیشه حرفهای نگفته زیادی برایش داشتم. مخصوصاً وقتهایی که بعد مدتی از مأموریت برمیگشت، حرفهایم تمام نمیشد!
🌷آنقدر حرف می زدم که گاهی با خنده میگفت «فاطمه خسته نشدی؟» اما من دلم می خواست تمام کارهایی که انجام دادهام، تمام برنامههایی که روی آن فکر کرده بودم، همه و همه را برایش بگویم. حرفهایی که تنها میتوان برای همسر زد و نه هیچکس دیگر.
انگار که ذوق حرفزدن برای مرتضی، مرا به انجام برخی کارها ترغیب میکرد. اصلاً یک خانم اگر حرف نزند، میمیرد.
🌷جالبتر اینکه اغلب با زبان تاتی با مرتضی صحبت میکردم و او به فارسی جوابم را میداد. چون میدانست دوست دارم زبان محلیمان را اصلاً اعتراض هم نمیکرد...
ادامه دارد
منبع:
http://www.rajanews.com/news/244499/%D8%A8%DB%8C-%D9%82%D8%B1%D8%A7%D8%B1%DB%8C%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 6⃣1⃣
✍ به روایت «مهدی هداوند» فرمانده یگان فاتحین تهران
🌷مرتضی کریمی را در کنار نیروهای اسلامشهر یافتم. او با «امیر سیاوشی» به سوریه رفته بود. در منطقه بودیم که گفتند باید بروید خانطومان، گفتم ما تا به حال خان طومان نرفتهایم و از وضعیت آن منطقه خبر نداریم...
🌷مسلحین ما را به رگبار بستند و در عرض پنج دقیقه همه بچهها به زمین ریختند. درگیری خیلی سنگین شد.
🌷شب قبلش یک ساعت همه را جمع کردیم و چیزهایی که باید بگوییم را گفتیم. به شوخی به کریمی گفتم این ریش ها را بزن. گفت: «این ریشها جان میدهد که با خون خضاب شود. من خیلی دوست دارم مثل حضرت علی اکبر اربا اربا شوم». گفتیم هیچ کسی با گلوله اربا اربا نمیشود.
🌷پیش از عملیات به ما بازو بند ندادند. در عملیات نیز محاصره کامل و مهماتمان هم تمام شد. زینبیون و فاطمیون عقب کشیده بودند و به آنها گفته بودند هرکس که بازوبند نداشت را بزنید. از یک طرف مسلحین و از طرف دیگر خودیها ما را میزدند.
🌷مجروحین را گذاشتیم در ماشین که ناگهان صدایی آمد. گفتم: «چی شد؟» گفتند مرتضی پرید. دیدم کنار تویوتا سرش یکجا و تنش یکجای دیگر افتاده است. همانطور که گفته بود دوست دارم علی اکبری شهید شوم، شهید شد...
🌷آن روز 12 شهید دادیم که هفت نفر از ناحیه سر تیر خوردند. همه مجروح و زخمی شدیم. مانده بودم چه کار کنم. واقعا به این رسیدم که تا امام زمان(عج) نخواهد کسی شهید نمی شود...
ادامه دارد
منبع:
https://www.mashreghnews.ir/news/641985/%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D9%81%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%87-%D9%81%D8%A7%D8%AA%D8%AD%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%D8%A7%D8%AF%D8%AA-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1-%DA%AF%D9%88%D9%86%D9%87-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 7⃣1⃣
✍ فرازی از وصیت نامه شهید
لبيك يا زينب (س)
سلام درود به ساحت مقدس امام زمان عج و روح پاك امام راحل و سلام بر نائب بر حقش حضرت سيد علي خامنه اي مدظله العالي و شهداي هشت سال دفاع و شهداي مدافع حرم.
با قلب خود ورقي ميسازم و با خون خود جوهري و با استخوان خود قلمي ميسازم و دست نوشته ايي به يادگار بر روي آن حك ميكنم.
در ابتداي وصيت نامه ام از تمامي دوستان و آشنايان و خانواده خودم تقاضا دارم به فرامين مقام معظم رهبري گوش فرا دهند تاگمراه نشوند زيرا ايشان بهترين دوست شناس و دشمن شناس است.
از همه ميخواهم اشك و گريه هاي خود را نثار اباعبدالله الحسين (ع) و فرزندان آن بزرگوار و خانم زينب (س) كنند.
از دوستان و آشنايان كه بر گردن بنده حقير حق دارند تقاضا ميكنم بنده حقير را مورد عفو و حلاليت خود قرار دهند. ميدانم كه اخلاق و رفتار من انقدر خوب نبود كه توفيق شهادت داشته باشم و اين شهادت كه نصيب بنده شد لطف و كرم و هديه خداوند بود.
بي بي زينب (س) آن زمان كه شما در شام غريب بوديد گذشت. و ديگر به هيچ احدي اجازه نميدهيم به شما و سلاله اباعبدالله الحسين (ع) بي احترامي كند. بي بي جان اني سلم لمن سالمكم و حرب لمن حاربكم و روي خون ناقابل بنده حساب كنيد. بي بي جان ممنونم كه اسم بنده رو پذيرفتي و پرونده من رو سياه رو امضا كرديد و قبولم كردي كه جزو مدافعان حرمت باشم. لبيك يا زينب (س).
نماز ليله الدفن و حلاليت چهل مؤمن فراموش نشود حتما اين كار را براي من روز دفن انجام دهيد و شال و پيراهن مشكي و پرچم سرخ حرم و تربت اباعبدالله الحسين (ع) رو داخل قبرم كنار بدنم قرار بدهيد؛ ممنونم.
پایان
منبع:
https://www.mashreghnews.ir/news/522093/%D9%88%D8%B5%DB%8C%D8%AA-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%A2%D9%82%D8%A7-%D8%A8%D9%87%D8%AA%D8%B1%D9%8A%D9%86-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3-%D9%88-%D8%AF%D8%B4%D9%85%D9%86-%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3-%D8%A7%D8%B3%D8%AA
📢#پیشنهاد_مطالعه
📖 کتاب "بر مدار حرم"، کاری از گروه تحقیقاتی احیاء، موسسه ویراستاران، دفتر نشر معارف
📖 کتاب "گنجشکهای بابا"، نویسنده: «هاجر پور واجد»، انتشارات صریر و با حمایت اداره کل حفظ آثار و نشرارزشهای دفاع مقدس استان تهران
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_احمد_اعطایی
✫⇠قسمت: 1⃣
✍ به روایت همسر شهید
🍀پاسدار بسیجی شهید مدافع حرم«احمد اعطایی» متولد 7 شهریور 1364 و ساکن محله فلاح تهران بود و مهندسی برق میخواند.
🍀همیشه دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که با امام باشد. من از دوران دبیرستان چادر سر میکردم و خیلی جدی و محکم قدم در این مسیر گذاشتم، البته قبل از آن هم بودم ولی در دوران دبیرستان راه زندگیام، خیلی دقیق مشخص شد.
🍀آن زمان هر هفته گلزار شهدا میرفتم و دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که با ایمان و ولایت مدار باشد. در واقع، مهمترین معیار اصلیام در ازدواج، ایمان و ولایت مداری طرف مقابلم بود.
🍀با همسر برادر شوهرم، دوست بودیم که ایشان، من را به خانواده همسرم معرفی کرد و برای خواستگاری آمدند.
🍀 رسم خانواده همسرم اینطور بود که اول خواهر و مادرشان به منزل ما آمدند، بعد هم یک بار با خود احمد آقا آمدند و صحبت کردیم و در همان جلسه اول به توافق رسیدیم...
🍀روز خواستگاری تاکید کرد هر کجا ظلم باشد، آرام نمینشیند و برای دفاع میرود/من هم این شرط را قبول کردم
ادامه دارد
منبع:
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/02/08/1051435/
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_احمد_اعطایی
✫⇠قسمت: 2⃣
✍ به روایت همسر شهید
🍀 احمد آقا فن بیان بسیار خوبی داشت و روز خواستگاری هم، بیشتر ایشان صحبت کرد که تقریبا 2 ساعت، طول کشید. برای ایشان، ولایی بودن همسر آیندهاش مهم بود.
🍀 احمد آقا گفت: «از لحاظ مالی موقعیت مناسبی ندارم و ممکن است زندگی مشترکمان به سختی جلو رود، ولی ان شاالله خدا کمکمان میکند» و تاکید داشت هر کجا ظلم باشد، آرام نمینشیند و برای دفاع میرود که من هم این شرط را قبول کردم.
🍀من ولایی بودن ایشان را دوست داشتم و همان روز که او را دیدم، دلم آرام گرفت.
🍀سال 87 عقد و سال 88 زندگی مشترکمان را شروع کردیم. اول یک مراسم شیرینی خوران برای محرمیت و خرید عروسی داشتیم. یک سال و نیم هم عقد بودیم. بعد هم جشن عروسی گرفتیم. عروسیمان همهچیز داشت؛ ماشین عروس، آتلیه، تالار، ولی بهجای موسیقی، مولودی داشتیم.
🍀خدا را شکر مراسم ازدواج را آسان گرفتم ولی احمدآقا میگفت: «برخیها فکر میکنند چون مذهبی هستیم و مراسم ازدواجمان به شکل مولودی است، نمیخواهیم خرج کنیم». به همین خاطر با این که دستش خالی بود، همه کار برایم انجام داد و سنگ تمام گذاشت...
ادامه دارد
منبع:
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/02/08/1051435/
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_احمد_اعطایی
✫⇠قسمت: 3⃣
✍ به روایت همسر شهید
🍀آرزویش، شهادت بود. همیشه میگفت: «برایم دعا کن تا شهید شوم.» برایم خیلی سخت بود ولی به قدری زیاد میگفت که بعد از نمازها، دعا میکردم همسر و فرزندانم عاقبت به خیر و شهادت در رکاب اسلام نصیبشان شود، ولی هیچ وقت، فکر نمیکردم که دعا کنم و شهید بشود.
🍀زمان اغتشاشات فتنه سال 88 اوایل ازدواجمان بود و او حدود یک ماه خانه نبود و به من هم نگفته بود کجا رفته است. زمانی که برگشت از آنجایی که دندانش آسیب دیده بود، متوجه شدم برای انجام ماموریت رفته بوده.
🍀از همان روز اول ازدواج، با هم عهد بستیم که به هم، تو نگوییم و همدیگر را با احترام و «شما»، صدا بزنیم و من همیشه به ایشان، احمدآقا میگفتم. اگر مواقعی که خیلی هم کم بود یادمان میرفت که به هم شما بگوییم، سریع همان لحظه اصلاح میکردیم.
🍀احمدآقا علاوه بر این که پاسدار بود، در مسجد محل فعالیت داشت. کتابهای فراوانی مثل کتابهای اخلاقی، عرفانی و سبک زندگی، خیلی مطالعه میکرد.
🍀به قدری به حضرت آقا ارادت داشت و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود «هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان» و میگفت: «کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت(ع) و همه اینها به هم وصل هستند...
ادامه دارد
منبع:
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/02/08/1051435/
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_احمد_اعطایی
✫⇠قسمت: 4⃣
✍ به روایت همسر شهید
🍀خیلی مهمان نواز، با محبت، ساده زیست و به فکر دیگران بود. هنگامی هم که منزل بود، خیلی کمک میکرد.
🍀یکی از دوستانش که در مسجد با هم بودند بعد از شهادت همسرم، گفته که احمد، همیشه سعی میکرد از کسی خرید کند که بیشتر نیاز داشته و حلال و حرام را متوجه باشد. به عنوان مثال، کاهو را از یک فروشنده افغانستانی میخریده و میگفته که با وجدان است، سیب زمینی را از پیرمردی که دست نداشت، میخرید و میگفت: «خیلی غیرت دارد که با یک دست کار میکند.«
🍀احمد بسیار ساده زندگی میکرد و همیشه بهفکر دیگران بود. در طول سال به ندرت میشد که برای خودش لباسی بخرد. وقتی به او میگفتم احمدجان فلان لباس کهنه شده است و دیگر استفاده نکن، به من میگفت: « هنوز که پاره نشده و میشود با یک اتو زدن از آن استفاده کرد».
🍀آنچه که در توان مالی داشت برای ما هزینه میکرد و هر ماه مبلغی از حقوق خود را برای کمک به دیگران کنار میگذاشت. از زندگی تجملاتی دور بود و هیچ وقت زندگی خود را با دیگران مقایسه نمیکرد و همیشه شکرگذار خدا بود.
🍀دو پسر به نامهای «محمد علی» و «محمد حسین» دارم که اولی چهار ساله و دومی یک سال و سه ماه دارد. اسم آنها را همسرم، قبل از متولد شدن، مشخص میکرد و میگفت: «دوست دارم هرگاه آنها را صدا میزنم، یاد امام حسین(ع) بیفتم.» برای بچهها خیلی وقت میگذاشت و با حوصله با آنها بازی میکرد. حتی بچهها را حمام میبرد و در آنجا کلی با هم، آب بازی میکردند.
ادامه دارد
منبع:
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/02/08/1051435/
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_احمد_اعطایی
✫⇠قسمت: 5⃣
✍ به روایت همسر شهید
🍀در روزهای اول به شکل علنی نمیگفت که قصد رفتن به سوریه دارد، ولی کاملا مشخص بود و متوجه شده بودم که میخواهد برود، چون دو ماه پیگیر کارهایش بود.
در آخر هم با سختی و التماس فراوان توانسته بود با عدهای از مدافعان حرم راهی شود.
🍀دو ماهی را دنبال کارهای اعزامش بود، ولی به خاطر مسائل امنیتی، از اعزام حرفی نمیزد. کلاً هم اینگونه مسائل را نمیگفت. دنبال انتقالی به قسمتی بود که راحتتر نیرو اعزام میکردند، در آخر هم خدا را شکر توانست برود. البته فرماندهشان اوایل اجازه نمیداد، میگفتند به تو احتیاج داریم.
🍀همیشه میگفت: «آنجا به ما احتیاج دارند. زن و بچه شیعه در خطر هستند.» من هم دوست داشتم که برود. البته به ایشان گفته بودم که من یک زن هستم، احساسات دارم و گریه میکنم، ولی شما برای دفاع برو. راضی بودم. حتی چندین مرتبه خداحافظی کرد و رفت ولی برنامه رفتنش، عقب میافتاد. هر مرتبه هم، خودم بدرقهاش میکردم.
🍀چند وقتی بود که برای دل بریدن از ما، تمرین میکرد و این کاملا مشخص بود. شب قبل از رفتن، بچهها را خیلی بوسید. حدود یک ساعت، با بچهها و سوار بر موتور در شهر، میگشتیم. تمام حرفهایی که در وصیت نامهاش نوشته را، آن شب به من گفت.
🍀شاید فکر میکرد که وصیت نامهاش به دست ما نرسد. میگفت:« به بچهها خیلی محبت کن و خوب تربیت کن، دوست دارم بچههایم طلبه ولایی شوند. بعد از رفتن من هم بی قراری نکنید.«
🍀خیلی سخت بود از کسی که دوستش داری، دل بکنی و او را راهی کنی.
دفعه آخر به احمد آقا گفتم: «من هر دفعه شما را راهی میکنم و گریه میکنم، نمیروید».
🍀هنگام بدرقه، ایشان را از زیر قرآن رد کردم و وقتی میخواستم پشت سرش، آب بریزم، گفت: «نمیخواهد پشت سرم، آب بریزی». همانطور که گریه میکردم، احمدآقا دستش را روی سرم گذاشت و گفت: «این کارها را نکن و آرام باش». بعد از آن سریع سوار موتور شد و رفت. من همان لحظه احساس کردم که پرواز میکند. عاشق رفتن بود و رفت...
ادامه دارد
منبع:
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/02/08/1051435/
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_احمد_اعطایی
✫⇠قسمت: 6⃣
✍ به روایت همسر شهید
🍀من که از اول ازدواج راضی شده بودم! در خواستگاری که صحبت میکردیم، میگفت:هرکجا ظلم باشد، هر جا به من نیاز باشد، نمیتوانم بمانم و باید بروم. من هم از همان روز اول قبول کردم!
🍀 در تماس هایی که داشت خیلی صحبت نمیکرد و بیشتر حال و احوال و سفارش بچه ها را میکرد. چون روی تربیت و تغذیه بچهها، خیلی حساس بود.
🍀محمد حسین قبل از رفتن احمدآقا به سوریه، نمیتوانست «بابا» بگوید چون تازه زبان باز کرده بود. بعد از رفتن ایشان بود که بابا گفتن را یاد گرفت و در یکی از تماسها به او گفتم:«محمد حسین بابا میگوید» ولی الان خیلی ناراحت هستم که چرا این حرف را به او گفتم.
🍀خیلی با بچهها مهربان و صمیمی بود. هیچوقت آنها را دعوا نمیکرد. اوج دعوایش این بود که تن صدایش را کمی بالا ببرد تا دست از شیطنت بکشند. سعی میکرد با کارهایش به بچهها آموزش بدهد. به آنها یاد میداد و میگفت: " باباجان، وقتی پاشدی بگو الحمدالله. بگو یا علی. "
🍀چند شب قبل از شهادت همسرم، شبها به سختی میخوابیدم و صبح زود بیدار میشدم. یک شب خواب دیدم تابوت احمد که اطرافش سراسر پرچم است را داخل خانه گذاشتهاند. این خواب را برای هیچ کسی نگفتم. بعد از این خواب، وقتی احمدآقا تماس گرفت، گفتم که خواب دیدم و خیلی بی قراری کردم. خیلی اصرار کرد که خوابم را برایش تعریف کنم. گفتم:« خواب دیدهام شهید شدهای»، خندید و گفت:« مرضیه، شهادت لیاقت میخواهد و قسمت ما نمیشود.«
🍀از بچه ها دل کند!.. احمد خیلی احساساتی بود. ولی روزهای آخر دل کنده بود. حتی تماسهای آخرش هم در حد سلام و احوالپرسی بود.
🍀سه روز قبل از شهادتشان بود. اصرار داشت کسی متوجه نشود به سوریه رفته! به او گفتم اینجا همه متوجه شدند! و گفتم: من به تو افتخار میکنم. تو مایه افتخار منی که عزیزترین کسانت را گذاشتهای و داری دفاع میکنی. اين را که گفتم آرام شد...
ادامه دارد
منبع:
http://www.farhangnews.ir/content/184443
-----------------
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1395/02/08/1051435/
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada