🔴داستان تربیتی واقعی
معلّم از دانشآموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگهای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچکس در این مورد صحبت نکند.
روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّهها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّهها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند.
معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار میکرد و از بچّهها میخواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمیکرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را "خِنگ" مینامیدند، نیست و تمام تلاش خود را میکرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند.
آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاسهای بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است.
📚کتاب زندگانی دکتر ملک حسینی
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای امروزتان
از خدا میخواهم
هر آنچه صلاحتان هست
برایتان رقم بزند
من به دستان خدا
ایمان دارم بهترینها
سهمتان خواهد شد
سلام صبح بخیر🌻🌞
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام، بچه که بودیم مامانم یه چادر داشت توی مهمونیهای مهم سرش میکرد این توی کمد به چوب لباسی آویزوم بود. آقا یه روز خواهرم برداشت سرش کرد بعد رفت توی ایوون روش رو سفت گرفت اومد داخل، هنوز یادمه منم دویدم توی آشپزخونه مامانم داشت کتلت درست میکرد گفتم مامان مهمون اومده😀 مامانم با دستای کتلتی اومد بیرون شوکه شده بود وایساد با خواهرم سلام و علیک خواهرمم فقط دماغش بیرون بود یهو چادر از سرش افتاد بی هوش شد از خنده😆 بماند که چقدر فحش خوردیم از مامانم😬
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
من پنج سالم بود نمیدونم فازم چی بود رفته بودم همه همسایه ها رو دعوت کرده بودم که ساعت چهار بیان خونهمون ختم انعام و آش🤤 مامانم میگفت ساعت چهار آدم بود که میومد در خونه 😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
يک بار رفتم پاركينگ ماشين رو چک كنم، سر ظهر بود گفتم كسی توی آسانسور نيست اين موقع، آقا مانتوی خواهرم رو كه ٣سايز ازم بزرگتر بود پوشيدم با پيژامه خال خالی و يه مقنعه گشاد هم دم دست بود با همونا رفتم، پسر همسايه مون توی آسانسور ديدم ٢٠ روز بعد اومدن خواستگاری😂😂كلا برعكسه هر وقت هپلی ميرم بيرون خواستگار پيدا ميشه😐😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
من رفته بودم برای امتحان رانندگی، سوار که شدم یه خیابون بود که عرضش خیلی زیاد بود سرهنگ با عصبانیت گفت دور بزن ببینم میتونی توی این خیابون به این بزرگی دور بزنی؟! بعد گفت پیاده بشو من سریع دستم انداختم دستگیره پیاده بشم، گفت اون گردنت نمیشکنه نترس، اول از پنجره بیرون ببین، منم گفتم اصلا شما باهام مشکل داری، سریع پیاده شدم رفتم در سمت خودش تا پرونده رو بگیرم دیدم لبخند میزنه مهر زد قبولی.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
🔆يك اندرز
مردى با اصرار بسيار از رسول اكرم يك جمله به عنوان اندرز خواست . رسول اكرم به او فرمود:((اگر بگويم به كار مى بندى ؟))
بلى يا رسول اللّه !
((اگر بگويم به كار مى بندى ؟)).
بلى يا رسول اللّه !
((اگر بگويم به كار مى بندى ؟)).
بلى يا رسول اللّه !
رسول اكرم بعد از اينكه سه بار از او قول گرفت و او را متوجه اهميت مطلبى كه مى خواهد بگويد كرد، به او فرمود:((هرگاه تصميم به كارى گرفتى ، اول در اثر و نتيجه و عاقبت آن كار فكر كن و بينديش ؛ اگر ديدى نتيجه و عاقبتش صحيح است آن را دنبال كن و اگر عاقبتش گمراهى و تباهى است از تصميم خود صرف نظر كن )
📚(وسائل ، ج 2، ص 457).
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
خاطره از مارمولک شد😫تنها چیزی که ازش بدم میاد و میگم خدا بخواد من رو عذاب جهنم کنه با همین مارمولکه🤕تابستان سال قبل باغ پدرشوهرم بودیم
اومدم توی اتاق بخوابم، کولر رو روشن که کردم مارمولکه پرت شد روی دیوار🥴🤢
با اینکه ضربه دیده بود انگاری کوفته شده بود😂ولی زودی فرار کرد. منم جیغ میزدم...
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
یک بار اومدم توی اتاق لباسای پسرم عوض کنم، پسرم هم اومد بالشت برداشت، بالشت برداشتن همانا و مارمولک پرت شدن جلوم همانا😭😫منم جیغ میزدم، همسرم که فهمیده بود سریع اومد. بعدش برادرشوهرم میگفت چی شده؟!منم گفتم هیچی🥺میگفت چرا🧐یه چیزی شده مارمولک بود؟!منم گفتم آره مارمولک بود.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
دخترم پنج ساله بود، عادت داشت غذا زیاد می کشید 🥘🫕🍲🍛 ولی نصف بیشترش رو نمی خورد. منم غذای خودم رو طوری می کشیدم که برای خوردن باقی مونده ی غذای فاطمه جا داشته باشم، یه روز رفته بودیم عروسی دختر همسایه مون، طبق معمول نصف بیشتر غذای دخترم مونده بود گفت مامان بخور، گفتم سیر شدم عزیزم نمی تونم بخورم، فاطمه با تمام کف دستش🤚 به حالت با مزه ای به سمت همه ی اطرافیان اشاره کرد و با افتخار و منّت گفت بده به این مردما بخورن😅
بچّه ام فکر کرده بود مردم هم مامانشن که پس مونده غذاش رو با رغبت بخورن😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
یه بار داشتم نماز میخوندم وقتی توی سجده بودم و بلند شدم برای رکعت بعد که یهو حس کردم یه چیزی کف پام رو قلقلک میده همونطور که وایساده بودم پام رو بلند کردم دیدم یه هزارپای بزرگ زیر پام بود منم یهو با فریاد یا ابوالفضل پریدم اون ور و فرار کردم به یه سمتی(تا مامان بابام اومدن اون رو کشتن) تا چند روز اون بخش خونه نماز نمیخوندم.🤕
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
🔶 و باز هم خاطره مارمولکی😂😂😉😉🔶
مجرد بودم به همسایهمون میگفتم خاله
خونه هامون هم ویلایی،مامانم رفته بود بیرون، مارمولک هم اومده بود توی خونه
منم جیغ میزدم، ای خدا چکار کنم😩😩صدام رو همسایه شنیده بود اومده بود پشت در صدام میزد خاله چی شدی؟
منم داد میزدم خاله مارمولک، میگفت خب در باز کن بیام بکشمش، گفتم خاله نمیتونم😫بنده خدا آقاشون پرید توی حیاط در رو باز کرد روسری داد به من
و آقاش اومد مارمولک گرفت برد.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin