eitaa logo
خاطرات شیرین
22.5هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
53 ویدیو
6 فایل
🔴ارسال خاطره https://eitaayar.ir/anonymous/U64.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
یک روز پسرم رو که دوساله بود با خودم بردم مدرسه ،پسرم رفت تو حیاط و من تو دفترمدرسه مشغول کارام بودم که یک دفعه دیدم پسرم با دو اومد تو دفتر و با صدای بلند و با تعجب به من گفت:مامان بیا امام خمینی اومده من از دفترم رفتم بیرون و دیدم یک روحانی اومده برای اقامه نماز جماعت...😐😳😃😉 🎬@khaterehay_shirin
چندروز پیش که مدرسه بودیم دوستم از معلممون اجازه گرفته بود که بره دستشویی🙊 وقتی که برگشت همه بهش نگاه کردن و خندیدن اونم هاج و واج مونده بود که چرا به من می‌خندید تا یکی از دوستام گفت پرنده رو سرت کارخرابی کرده🕊😂اونم جیغ کشید بعد باز رفت مقنعه شو شست .😂😂 🎬@khaterehay_shirin
🙃ما هم شما رو خیلی دوست داریم😁 سر کلاس بودیم معلممون از این ها بودکه دست بزن داره،یه بار همینجوری محکم زد تو گوش یکی از بچه‌ها،اونم که هی پرسید چرا زدید هیچی جواب نمیداد. یه نیم ساعت بعدش آخر کلاس من بهش گفتم:چرا دوستم را زدین اونکه کاری نکرد؟یهو گفت چون دوستش داشتم!😳🙁 منم یهو همینجوری بهش گفتم (استاد ما هم شما رو خیلی دوست داریم😁) کلاس منفجر شد اونم سکوت کرد و تنها کاری که کرد منو انداخت بیرون ولی ارزشش را داشت.😂😂 🎬@khaterehay_shirin
سلام منم یه خاطره دارم که مربوط میشه به کلاس دوم ابتدایی یه بار که روز معلم بودو من یادم رفته بود کادو ببرم. دخترخواهرم هم بامن تو یه کلاس بود، اومد گفت:چرا ناراحتی گفتم:کادو نیاوردم. گفت: ناراحت نشو من یه جفت جوراب🧦 آوردم یه لنگشو میدم تو بدی خلاصه یه لنگشو دادمن با یه ورق ازدفترم کادو کردم و یه لنگش رو خودش داد،خیلی ازاین هم فکری که کردیم خوشحال بودیم.خوبیش این بود که معلممون کادو هارو جلوی ما باز نکرد. البته الان که یادم میفته هم میخندم و هم خجالت میکشم.🤕 🎬@khaterehay_shirin
هیولای زنگی👹 دخترم ۲ سالش بود،منم مدیر دبستان پسرانه بودم بعد دخترم رفت توی حیاط یکم با توپ بازی کنه که زنگ رو زدم ترسید همه پسرا حجوم آوردن، بدو بدو اومد دفترم گفت مامان هیولای زنگی اومده😱 همه رو میاره بیرون کمکم کن نخورتم،با ترس و لرز رفت زیر میزم قائم شد و جیغ زد که ناظم مدرسه (خواهرم) اومد گفت: چی شده ترسیده بود.گفتم:هیولای زنگی اومده مریم(دخترم)رو بخوره😂 نشستیم باهاش صحبت کردیم که چی بوده تازه فهمید رفت با پسرا بازی کرد.🙃 🎬@khaterehay_shirin
سلام درباره ی مدرسه🏢 بگم،امسال مدرسه مون عوض شد رفتیم پایه بالاتر،بعد جو مدرسه ما خیلی سنگینه چون دبیرستان هستیم.آقا منم قیافه میومدم چون ریاضی بودم ولی با بچه ها بگو بخند داشتم،از قضا کلاسمون طبقه بالاست تو راه پله خواستم بیام پایین،کلاس گذاشتم که با سر پا بیام مثلا من خیلی چیزم،یهو راه پله پر از بچه من از اون بالا سر خوردم تا ته رفتم پایین دیگه اینقدر همه خندیدن و خودم خندیدم هرکس میومد دستم بگیره غش می‌کرد از خنده.😂 🎬@khaterehay_shirin
این خاطره مال سال هشتم مدرسه است اون روز،چهار شنبه بود و زنگ اخر هم بود معلم نبود،داشتیم میزدیم و میرقصیدیم یهو ناظم وارد شد و کمر بندش را در آورد و گفت نفری ده تا میزنم حالا چه دستتا بگیری چه نه ،خلاصه یه عالمه بعدش خندیدیم و خودمون رو مسخره کردیم.😂 🎬@khaterehay_shirin
اول دبیرستان بودم با بچه ها قرار گذاشتیم فردا زنگ بیکاری چون دو زنگ داشتیم دیگه نیایم مدرسه دور از چشم خانواده و مدرسه بریم زیارت😂 گفتیم باشه فردا همه تخم مرغ پختن توی نون لقمه من هم پختم ولی با استرس خیلی از مامانم می ترسیدم چون میگفت هرچی بشه خدا بهم میگه گفتم اگه خدا بهش بگه چی بذار نرم، پا شدم رفتم مدرسه ولی خسته بودم بقیه کلاس نیومده بودن مدرسه پرسیدن پس دوستات می لرزیدم فهمیدن یه چیزی هست فرداش اطلاع دادن مادرهای همه اومدن، کلی خدا رو شکر کردم که نرفتم ولی بچه ها کلی دعوام کردن😜 🎬@khaterehay_shirin