یه بار خونه بابام نشسته بودیم دیدیم لامپ داره تکون می خوره لیوان ها رو میز می لرزه، ماهم که مدیریت بحرانمون حرف نداره داد زدیم زلزلهههههههه سریع مانتو و شال پوشیدیم پریدیم بیرون، از آسانسور نیومدیم چون خطرناک بود، سر راه شوهرم همه در ها رو زد می گفت زلزلهههههه اون ها هم در رو باز می کردن یه نگاه عجیب به ما می کردن در رو می بستن، بابام هم خیلیییییی ریلکس جلو تلویزیون دراز کشیده بود فقط بلند شد زیر گاز رو خاموش کرد گفت هرچی شد شد من نمیام، اومدیم بیرون دیدیم فقط ما پنج شش نفر بیرونیم هیچکس نیست، در کمال نا امیدی دیدیم یه ماشین سنگین از کوچه رد شده😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام به همگی دو تا از دایی ها و خاله ام تو یه ساختمان زندگی میکنن🏘️این ها برای عید قربان تصمیم میگیرن باهم یه گوسفند بگیرن قربانی کنن🐑گوسفند رو توی حیاط میبندند نزدیک باغچه زن داییم برای اینکه گلهاش رو خراب نکنه، طناب گوسفند رو محکم میبنده به درخت، صبح که بیدار میشن میبینن گوسفند بیچاره خفه شده🥺😭جالب هست زنداییم زیر بار خرابکاری اش هم نمیرفته، دایی ام پیشنهاد میده که میره مرغ میگیره حداقل برن جنگل 🍗مرغ مزه دار شده گیرش نمیاد. مرغ ساده میگیره میده زنداییم بهش مواد بزنه، میرن جنگل و آماده میشن برای غذا خوردن که ای دل غافل🤦♀️خانم مرغ یادش رفته از تو یخچال برداره بیاره🙄جالب هست خاله ام بهش گفته بوده تو هیچی برندار، من همه چیز میارم. فقط مرغ و سیخ بگیر
دایی میگه خب می گردیم همین اطراف شاید مرغ فروشی بود، زن داییم میگه ایییی سیخ هم یادم رفته😬خانم فقط خودش رو آورده بوده با خودش🤧😂اینا هم پلو با سالاد می خورن برمیگردن🤣
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام، داداشم اون قدیم ها رفته بود روستا به خواهرم سر بزنه خوابیده بود بعد که بلند شد دید عینک دودی اش نیست هر چی دنبالش گشته بودن پیداش نکردن غروب که داشت تو روستا راه می رفت متوجه شد یه عینک داخل یه سوپرمارکت آویزون هست گفت این چی هست؟ گفت از چند تا بچه کوچیک خریدم فروشی هست، خلاصه کار خواهر زاده ام بود رفته بودن خوراکی خریده بودن.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام ضمن تبریک عید زیبای غدیر خم یه خاطره از انگلیسی😁 آقا من فکر می کردم انگلیسی رو هم باید مثل فارسی از راست بنویسی 😐😊 بعد دفتر انگلیسی از این دو خط ها نداشتم یه دفتر مشق جدید برداشتم مثل فارسی از طرف راست دفتر شروع کردم نوشتن فردا معلم انگلیسی صدا کرد سجاد بیا جلو رفتم دفتر رو باز کرد دید خالی هست گفت پس کجاست؟ چرا ننوشتی گفتم یعنی چی خودم نوشتم دیشب، چطور شد؟ بعد یادم افتاد بابا اون طرفش نوشتم معلم گفت انگلیسی رو از این طرف می نویسن از چپ، یه بار هم گفتم اول که میخوام انگلیسی بخونم بگم بهنام خدا رفتم انگلیسی شو پیدا کردم قبل خوندنم گفتم in the name of Alah یعنی بهنام خدا معلم تعجب کرد از کجا آوردم چه جوری گفتم اینجوری شد 😐 حتما اون هایی که مدرسه ای هستین موقع انگلیسی فارسی خوندن تو هر کارتون اول خدا رو بگین کمکتون میکنه.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام، یک بار پدرم می گفتند که اولین آشپزی شون اینگونه بود که مادرشون خونه نبود و موقع نوجوونیش یا سربازی که مرخصی گرفته بود، که اون زمان از اون اجاق های نفتی مسافرتی بود کنار اون گاز هم یه دونه زباله دون کوچولو گذاشتند. بعد ماهیتابه رو روی گاز گذاشتند و روغن ریخت و گاز رو روشن کردند. بعد تخم مرغ رو برداشتن تا تخم مرغ رو تو ماهیتابه و پوستش رو در سطل بریزند. ایشون خود تخممرغ رو تو زباله دون کوچولو و پوستش رو در ماهیتابه انداختند ...😁😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
یک بار رفتیم جایی با مامانم داشتیم سوار آسانسور میشدیم بنده خدا فکر کردن داریم وارد خونه میشیم بیرون آسانسور کفششون رو در آوردن😂😄
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
مادرم بنده خدا سواد قرآنی داشتن یعنی فقط میتونستن قرآن بخونن یه روز با داداشم و خانمش رفتن رستوران بعد که منوی غذا رو آوردن مادرم فکر کردن از این جزء های قرآن هست که داخل ختم ها میارن گفتن یکی هم بدین من بخونم😄
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام و عرض ادب، پسر کوچیکم خیلی مامانم👵 رو دوست داره هر وقت دعواش کنم یا بهش سخت بگیرم از کاه کوه⛰می سازه و برای مامانم تعریف میکنه، یه روز رفتیم خونه مامانم، مامانم پرسید انگشتت چی شده(تو بازی خورده بود زمین و یه زخم خیلی کوچولو داشت) میگه من پسر خوبی بودم مامانم من رو دعوا کرد و اینقدر کتک زد که خون اومد برو برام یه مامان جدید👰♀ بخر😒من😳مامانم😱😡پسرم😢😁شوهرم بعد فهمیدن ماجرا🤣
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
هدایت شده از سیدمحسن
‼️‼️مانتو و عباهای دُرسان مختص
همه بانوهایی که دغدغه لباس پوشیده و زیبا دارن👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/223346877C929d3d2345
😌بیاین که میخوام کانال اصلیش رو بهتون معرفی کنم
🔴انواع مانتوی پوشیده و عبا و #چادر_مشکی
🔴مستقیم از تولیدی با ضمانت مرجوع و تعویض 😱
و مناسبترین قیمت به دلیل #نذر_فرهنگی
🛍فروشگاه حضوری تهران و کرج
اگه استایل شیک و پوشیده میخوای بزن رو لینک♨️
https://eitaa.com/joinchat/223346877C929d3d2345
داداشم خیلی ماکارونی دوست داره یه بار شب ماکارونی خیلی خیلی زیاد خورد و بعدش هم یه فیلم خیلی ترسناک دید بعد نصف شب پا شد هی داد میزد من رو نکشید من رو نکشید مامانم اول چراغ رو روشن کرد بعد دوید دنبال برادرم که بگیردش از خواب بیدارش کنه خلاصه هر چی می دوید بهش نمی رسید یه دفعه من پا شدم که هر دو تا شون رو بگیرم و هر سه تایی همینجوری دور اتاق می دویدیم که یه دفعه دیدیم بابام هم پاشد شروع کرد پشت سر ما به دویدن خلاصه به هر دنگ و فنگی بود من و مامانم داداشم رو گرفتیم و گفتیم داشتی خواب می دیدی حالا جالب این هست که من به بابام گفتم بابا تو چرا پا شدی به دویدن گفت والا نمی دونم من دیدم شما دارین می دوین من هم گفتم پاشم بدوم.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام ما تقریبا ده سال پیش یه مستاجر داشتیم که خیلی زن خوب و خوش مشربی بود 😍می گفت یه رو ز که هوا سرد بود. می خواستم برم خرید دخترم رو تو قنداق فرنگی گذاشتم و راه افتادم، همین طور داشتم می رفتم جلوی در یه آرایشگاه زنانه سر خوردم و بچه از دستم سر خورد و رفت وسط آرایشگاه 😳😟😫بعد جیغ زن های آرایشگاه رو شنیدم که می گفتن وای بچه ...از کجا امد ...😵🧐😣میگه زود پاشدم رفتم بچه رو برداشتم دیدم چیزیش نشده همون طور خوابه ...فرار کردم از آرایشگاه😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام یکی از فامیل های ما بچه بوده تو خواب راه می رفته، یه بار تو خواب پا ميشه ميره درخونه رو باز میکنه راه میفته ميره تو کوچه! از اون طرف سحر باباش بیدار ميشه می بینه نیستش آشپزخونه، دستشویی و همه خونه رو می گرده می بینه نيست، داد و قال را ميندازه و همه بیدار ميشن اين ور و اون ور می گردن،آخرش می بینن در حیاط باز هست، هيچی ديگه میرن تو کوچه، چند تا از همسایه ها هم میان کمک و آخرش می بینن رفته پیش سطل زباله سر کوچه خوابیده اصلا هم انگار نه انگار اون همه سروصدا و بوی بد و...😐😂(يه بار ديگه هم يه چاله ای جلو در نانوایی بوده رفته اونجا خوابیده، وقتی رفتن دنبالش، نانوا پيداش کرده ظاهراً 😂😂)
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام چند سال پیش که من مجرد بودم با خواهرم خونه مادرم بودیم مامان من آسم داره و اسپری مصرف میکنه بعد از ظهر بود مامانم داشت سبزی پاک میکرد اون روز هم مامانم تازه رفته بود دکتر و کلی اسپری و دارو گرفته بود یهو زلزله اومد از این الکیا ولی همه متوجه شدیم من و خواهرم تو یه حرکت سریع اسپری و داروهای مامانم رو که همیشه باید پیشش باشه رو بر داشتیم دوتایی با هم از خونه زدیم بیرون به طرف یه پارک 🤣آقا ما چند ساعت بیرون بودیم بعد اومدیم خونه مامانم عصبانی😡 کجا بودین ما هم گفتیم زلزله اومد فرار کردیم دیگه، مامانم:داروهای من رو کجا بردین آخه، گفتیم اگه زلزله خونه رو خراب کرد داروهای نمونه زیر آوار😌 مامانم: من خودم بمونم اشکال نداره خوب شد دارو هام رو نجات دادین.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام چند شب پیش مامانم سر یه موضوع اعصابش خورد شده بود بعد به جای اینکه شیشه آب رو پر بکنه بذاره داخل یخچال قوطی مایع ظرفشویی رو آب کرده گذاشته یخچال.🤭😂بعد شب بابام گفت که یکم آب بیار مامانم هم رفت همون قوطی مایع ظرفشویی رو آورد🤣تازه بازم نفهمید چی شده😂من و بابام هم اینجوری نگاهش می کردیم😳😳
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
🔺پویش #به_یاد_ابراهیم
🔹هدیه ختم صلوات و قرآن به ارواح طیبه شهدای خدمت به خصوص #شهید_رئیسی_عزیز
چهل روز از شهادت #شهید_خدمت گذشت. شهیدی که از او جز خدمت، اخلاص، تلاش خستگی ناپذیری، ولایت مداری چیزی ندیدیم. در خدمتش مردمی بود. در عملش خستگی نمی شناخت و در شناخت مسیرش ولایت مدار بود.
او در دعاهای خود طلب شهادت می کرد و خداوند هم به او عزت و آبرویی بخشید که همیشه از او به نیکی یاد شود.
اکنون با اهدای قرآن و حمد و صلوات و توسل به ارواح طیبه پاک این شهیدان به آنها توسّل می جوییم و از خداوند متعال می خواهیم به برکت مجاهدت #شهید_رئیسی_عزیز ملت ما را در انتخابات سربلند و پیروز گرداند.
برای شرکت در این پویش و اهدای قرآن و صلوات به شهدای خدمت وارد لینک زیر شوید: 👇👇👇
http://www.counter.ir-ma.ir/
فرمودن آسانسور یاد اولین باری که سوار آسانسور شدم افتادم یادم هست دوره رفته بودیم بعد یه روز داشتم می رفتم فکر کنم آب جوش بیارم دقیق یادم نیست سر راه بچه ها جمع شده بودن کنار آسانسور اون آسانسور خراب بود کلا رفته بود پایین نمیدونم حالا تازه درستش می کردن و حالا چی بود یکی از بچه ها شنیدم گفت یکی رو می شناسم تو آسانسور بوده آسانسور رفته پایین طرف مرده از اون به بعد هر موقع تو اون دوره سوار آسانسور می شدم می گفتم یا خدا یا ابوالفضل سالم برسم گوسفند قربانی می کنم خدایا کمک😁 تا برسم می مردم و زنده میشدم خب چیکار کنم تو خونهمون آسانسور نداریم که از این تک طبقه هاست تو ساختمان بودیم، یه چیزی که هنوز هم رفع نشده وقتی خونه برادرم که آسانسور داره میرم اینجوری میشه قیافه ام 😰
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام مادر بزرگ بنده یک روز که به باغ شان که در نزدیکی روستایی بود رفته بودند در آنجا مادر بزرگم تصمیم گرفتند که آب گوشت بپزند همه چی آماده کرده بودند فقط نمکش مونده بود. دنبال نمک می گشتند که پیدا کردند و به غذا اضافه نمودند بعد وقتی که پدر بزرگم شروع به خوردن نمودند گفتند که احیاناً به غذا پودر لباس شویی زدی ؟ مادر بزرگم گفت: نه من فقط دنبال نمک می گشتم در اتاق ظرفی را دیدم که توش پودر سفید بود. من هم اون رو به غذا اضافه کردم پدر بزرگم گفتند: اون ظرف سفید مات نبود که در این رنگی داشت؟ مادر بزرگم گفتند آره همون بود چطور مگه؟؟ پدر بزرگم گفت: اون که پودر لباس شویی بود !!😮😮
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
دوم راهنمایی بودم خانم حرفه و فن گفتن تو سبزی که می شورین کمی نمک بریزید ضد عفونی بشه پدرم سبزی گرفته بود ماه من رفتم کلی نمک توش ریختم و شستم سبزی های بیچاره پلاسیده شدند مامانم که خیلی حساس هم بودند از همه جا بی خبر گفت سبزی هاش یخ زده بوده.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
اول دبیرستان بودم با بچه ها قرار گذاشتیم فردا زنگ بیکاری چون دو زنگ داشتیم دیگه نیایم مدرسه دور از چشم خانواده و مدرسه بریم زیارت😂 گفتیم باشه فردا همه تخم مرغ پختن توی نون لقمه من هم پختم ولی با استرس خیلی از مامانم می ترسیدم چون میگفت هرچی بشه خدا بهم میگه گفتم اگه خدا بهش بگه چی بذار نرم،
پا شدم رفتم مدرسه ولی خسته بودم بقیه کلاس نیومده بودن مدرسه پرسیدن پس دوستات می لرزیدم فهمیدن یه چیزی هست فرداش اطلاع دادن مادرهای همه اومدن، کلی خدا رو شکر کردم که نرفتم ولی بچه ها کلی دعوام کردن😜
#خاطرات_شیرین
#مدرسه
🎬@khaterehay_shirin
چگونه نزدیکترین صندوق رای را پیدا کنیم؟
🔹مردم میتوانند از طریق پیامرسانهای ایتا (https://map.eitaa.com/)، گپ (https://election.gap.im/) و ویراستی (https://virasty.com/presidential-election/branches) نزدیکترین شعبه رایگیری به محل خود را روی نقشه پیدا کنند.
یک بار شوهرعمم این ها اومده بودن خونهمون داشتیم فیلم می دیدیم بعدش دیدم هی صدای تی وی کم و زیاد میشه فکر کردم کنترل دست داداش کوچیکم هست گفتم هوووووی گاو نگه دار دیگه چرا هی کم و زیاد می کنی دیدم کنترل دست شوهر عمم هست.😂😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام این خاطره رو هر وقت یادم میاد خندهام می گیره من و مادرم رفتیم چشم پزشکی مسئول پذیرش هرچی می گفت ما نمی شنیدیم و فقط می گفتیم هان؟هااان؟🤣اون هم عصبی شد گفت اول گوش هاتون ببرین دکتر بعد چشم هاتون🤣🤣
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin