سلام کلاس پنجم که بودم واسه خندوندن پدر و مادرم ابرو هام رو با قیچی چیدم. بعد با نگاهای وحشت زده و تحقیرانهشون تازه فهمیدم چ شکری خوردم.
چند روز بعد از این اتفاق یه صبح تازه از خواب پا شده بودم و حالیم نبود چی به چیه، رفتم سر کوچه، از مغازه ماست بگیرم دیدم مغازه دار خیلی من رو حساب میکنه و با احتیاط باهام برخورد میکنه. حس بروسلی بهم دست داد و با غرور حس کردم ازم ترسیده و بالاخره یکی به ما توجه کرد.🙈خونه که رسیدم بهش فکر میکردم، یهو متوجه شدم یادم رفته بود سورمه بکشم روی خراب کاریام💔😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
👑 حضرت سلیمان و مورچه عاشق 🐜
☀️روزی حضرت سلیمان مورچهای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل میشوی ⁉️
🐜مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او میخواهم این کوه را جابجا کنم.
💫حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمیتوانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: تمام سعیام را میکنم
✨حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود به امر خدا کوه را برایش جابجا کرد.
🐜مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را سپاس که از حال تمام موجودات آگاه ، تا به خاطر موری کوهی عظیم را جابجا و در خدمتش آورد پیامبری بزرگ را.
✨لَا تُدْرِکُهُ الاَْبْصَرُ وَهُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصَرَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ
(الانعام 103)
✨چشم ها او را در نمى یابد، ولى او چشم ها را در مى یابد و او نامرئى و دقیق و باریک بین و آگاه(به مخلوقاتش) است.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
یه بار رفتم سوپرمارکت میخواستم بگم نبات سفید بدید(توی ذهنم بود که زعفرونی نباشه) گفتم زعفرون سفید میخوام بنده خدا اون از من بدتر، فکر کنم ذهنش درگیر بود مرتب توی قفسه هاش و این ور اون ور دنبال زعفرون سفیدبود😁 منم تا اون لحظه اصلا حواسم نبود، یهو انگارخون به مغزم رسیده باشه گفتم نه زعفرون سفید نه نبات سفید😂آقاهه هم گفت ای بابا منم دارم دنبالش میگردم😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام بچه که بودم رفته بودم خونه مادربزرگم شبش هم مهمون داشتن
(قدیمی ها دیدین چقدر با آداب و رسوم بودن و... ما میگیم بی بی زاده بودن حواسشون به همه چی بود از تمیزی و غذا پختن و...) منم همش میرفتم توی آشپزخونه و شلوغ میکردم مادربزرگم گفت برو مغازه عباس آقا بگو نخود سیاه بده
منم شاد و خوشحال 😄بدو بدو رفتم مغازه گفتم عباس آقا عباس آقا
مامان بزرگم گفته نخود سیاه بدین ☺️
عباس آقا 😂من😐😳
گفت مامان بزرگت چیکار میکنه؟ گفتم داره غذا درست میکنه، نخود سیاه بده میخواد، گفت حالا اینجا بمون تا برات بیارم
(عباس آقا همسایه مادربزرگم بودن و قابل اعتماد) رفت برام خوراکی آورد،گفت اینا رو بخور برو، بگو تموم کردیم،منم تا خوراکیم خوردم و رفتم، مادربزرگم کاراش رو کرده بود و من بعدها متوجه شدم من واقعا فرستاده بودن دنبال نخودسیاه سرگرم بشم😂 یادش بخیر الان نه عباس آقایی هست نه مادربزرگ مهربونم😍😔
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
اتاق خوابگاه دختر گلم 7 نفره هست. به جز فاطمه، 6 تای بقیه هم استانی هستن، معمولاً همه با هم چای و غذا می خورن، میرن بیرون و...
بقیه اش رو از زبون فاطمه میگم: یه روز می خواستم برم سالن مطالعه از بچّه ها پرسیدم جایی نمی خواین برین؟ برنامه ای ندارین؟ گفتن نه، منم رفتم سالن مطالعه، داشتم برمی گشتم اتاق، دیدم همه شال و کلاه کرده آماده ان که برن بیرون گفتن می خوایم بریم حرم گفتیم تو درس داری بهت نگیم،
ناراحت شدم😔 و رفتم توی فکر که این چه حرکتی بود کردن؟ یکی از بچّه ها باهاشون نرفته بود. دید که ناراحت شدم ( و بعد بهشون گزارش داد😌) و...
هنوز خیلی نگذشته بود که برگشتن با یه کیک🎂 و تولدم رو تبریک گفتن🥰🙃
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
🔴داستان تربیتی واقعی
معلّم از دانشآموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگهای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچکس در این مورد صحبت نکند.
روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّهها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّهها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند.
معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار میکرد و از بچّهها میخواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمیکرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را "خِنگ" مینامیدند، نیست و تمام تلاش خود را میکرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند.
آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاسهای بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است.
📚کتاب زندگانی دکتر ملک حسینی
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای امروزتان
از خدا میخواهم
هر آنچه صلاحتان هست
برایتان رقم بزند
من به دستان خدا
ایمان دارم بهترینها
سهمتان خواهد شد
سلام صبح بخیر🌻🌞
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
سلام، بچه که بودیم مامانم یه چادر داشت توی مهمونیهای مهم سرش میکرد این توی کمد به چوب لباسی آویزوم بود. آقا یه روز خواهرم برداشت سرش کرد بعد رفت توی ایوون روش رو سفت گرفت اومد داخل، هنوز یادمه منم دویدم توی آشپزخونه مامانم داشت کتلت درست میکرد گفتم مامان مهمون اومده😀 مامانم با دستای کتلتی اومد بیرون شوکه شده بود وایساد با خواهرم سلام و علیک خواهرمم فقط دماغش بیرون بود یهو چادر از سرش افتاد بی هوش شد از خنده😆 بماند که چقدر فحش خوردیم از مامانم😬
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
من پنج سالم بود نمیدونم فازم چی بود رفته بودم همه همسایه ها رو دعوت کرده بودم که ساعت چهار بیان خونهمون ختم انعام و آش🤤 مامانم میگفت ساعت چهار آدم بود که میومد در خونه 😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
يک بار رفتم پاركينگ ماشين رو چک كنم، سر ظهر بود گفتم كسی توی آسانسور نيست اين موقع، آقا مانتوی خواهرم رو كه ٣سايز ازم بزرگتر بود پوشيدم با پيژامه خال خالی و يه مقنعه گشاد هم دم دست بود با همونا رفتم، پسر همسايه مون توی آسانسور ديدم ٢٠ روز بعد اومدن خواستگاری😂😂كلا برعكسه هر وقت هپلی ميرم بيرون خواستگار پيدا ميشه😐😂
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
من رفته بودم برای امتحان رانندگی، سوار که شدم یه خیابون بود که عرضش خیلی زیاد بود سرهنگ با عصبانیت گفت دور بزن ببینم میتونی توی این خیابون به این بزرگی دور بزنی؟! بعد گفت پیاده بشو من سریع دستم انداختم دستگیره پیاده بشم، گفت اون گردنت نمیشکنه نترس، اول از پنجره بیرون ببین، منم گفتم اصلا شما باهام مشکل داری، سریع پیاده شدم رفتم در سمت خودش تا پرونده رو بگیرم دیدم لبخند میزنه مهر زد قبولی.
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin
🔆يك اندرز
مردى با اصرار بسيار از رسول اكرم يك جمله به عنوان اندرز خواست . رسول اكرم به او فرمود:((اگر بگويم به كار مى بندى ؟))
بلى يا رسول اللّه !
((اگر بگويم به كار مى بندى ؟)).
بلى يا رسول اللّه !
((اگر بگويم به كار مى بندى ؟)).
بلى يا رسول اللّه !
رسول اكرم بعد از اينكه سه بار از او قول گرفت و او را متوجه اهميت مطلبى كه مى خواهد بگويد كرد، به او فرمود:((هرگاه تصميم به كارى گرفتى ، اول در اثر و نتيجه و عاقبت آن كار فكر كن و بينديش ؛ اگر ديدى نتيجه و عاقبتش صحيح است آن را دنبال كن و اگر عاقبتش گمراهى و تباهى است از تصميم خود صرف نظر كن )
📚(وسائل ، ج 2، ص 457).
#خاطرات_شیرین
🎬@khaterehay_shirin