eitaa logo
تجوید حفظ تفسیر تدبر ( ختم نور )
1.8هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
3.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
⚘﷽⚘ تقدیم محضر مولی صاحب الزمان علیه السلام #قرائت_تجوید_حفظ_تفسیر_تدبر #قرآن_ونهج_البلاغه با همکاری اساتید محترم تدبر، قرائت، تجوید و حفاظ کل قرآن کریم آیدی مدیر کانال⏬ @V012345 کانال های دیگر ما :کانال گیف استیکر⏬ https://eitaa.com/stikerrrr
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تفسیر قرآنی ┏━━━━━━🌺🍃━┓ @KhatmeNoor ┗━━🍃🌺━━━━━┛
⚘بوی عطر نرگس از سمت افق بر مشام اهل عالم می رسد من گمانم که یکی زین روزها رو به پایان دوره غم می رسد⚘ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌ ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓ @KhatmeNoor ┗━━🍃🌺━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
¤ ¤ دعای فرج 💢 پویش استغاثه جهانی 🔴 دعا و توسل و التجا به نیت سلامتی و تعجیل فرج منجی عالم بشریت هر شب راس ساعت 21 ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓ @KhatmeNoor ┗━━🍃🌺━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 (عجل الله ) ✨دل دل نکن اے دل ✨دست دست نکن اے پا 🎤 حاج‌محمودکریمے 🌼 🕊 ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓ @KhatmeNoor ┗━━🍃🌺━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید امروز سید علی حسینی میغان ، شهید توابی ‌که راه آسمان را برگزید ...
سید علی حسینی میغان متولد ۱۳۴۰/۳/۱ یکی از دوستانش چنین تعریف می کند : من دو سال از سیدعلی کوچک‌تر بودم و با علی هم دبیرستانی بودیم . این دبیرستان محل حضور نخبه‌های شاهرود و البته بستر مناسبی برای یارگیری سازمان مجاهدین خلق بود. سیدعلی در سال سوم دبیرستان به این گروهک پیوست. او در سال ۵۹ با چند نفر از دوستان و هم‌فکرانش در میغان و شاهرود به فعالیت علیه حزب جمهوری اسلامی و حتی امام خمینی(ره) پرداخت. بالاخره صبر خانواده لب‌ریز شد، او را از خانه بیرون کردند و کتاب‌ها و وسایلش را جلوی در ریختند. سیدعلی هم که به شدت تعصب سازمان را داشت، قید پدر، مادر و خانواده‌اش را زد، در شاهرود خانه‌ای اجاره کرد و همان جا مشغول فعالیت شد اما پس از مدتی در گرگان دستگیر شد. من همیشه می گفتم نان حلال و دسترنج پدرش که از ابتدا به خمس و زکات مقید بودند، مانع سقوط سیدعلی می شود همین هم شد . سیدعلی در زندان گرگان به‌عنوان منافق زندانی شد. حاج «سیدعباس»، پدر سیدعلی هنوز از موضع خود عقب ننشسته بود و داشتن پسری به نام سیدعلی را انکار می‌کرد. می‌گفت: من نان حلال نداده‌ام که بچه‌ام منافق دربیاید. خودش به ملاقات سیدعلی نمی‌رفت و ملاقات بقیه را هم ممنوع کرده بود. پس از اتفاقات سال 60 و آغاز ترورهای گروهک منافقین، وقتی سیدعلی ‌دید که ایدئولوژی‌اش دارد آدم بی‌گناه می‌کشد، بچه‌مدرسه‌ای می‌کشد، بچه‌ی شیرخوار را در بمب‌گذاری‌ها از بین می‌برد، یخ تعصبش آب شد و منطقی به قضایا نگاه کرد. همین‌ها باعث شده بودند که کم‌کم از مرام و ایدئولوژی التقاطی گروهک دست بردارد. هم‌بندش تعریف می‌کرد که سیدعلی شب‌ها را با چشمانی اشکبار به صبح می‌رساند؛ آن‌چنان که سفیدی چشمانش سرخ می‌شد و از خدا طلب عفو و بخشش می‌کرد. خیلی جرأت می‌خواست که یک منافق بیاید وسط جمع، غرورش را زیر پا بگذارد، از هم‌قطارهایش برائت بجوید و خود را گمراه اعلام کند؛ ولی سید نه‌تنها جدا شدن از منافقان را اعلام کرد؛ بلکه به تدریس توابین و بحث با آن‌ها پرداخت. پس از دو سال از زندان گرگان به زندان شاهرود و سپس سمنان منتقل شد. برایش حکم اعدام بریده بودند که به خاطر توبه‌اش به حبس ابد تقلیل یافت. بعد از گذشت کم‌تر از چهار سال، با حکم عفو هیأت عفو حضرت امام در پاییز سال 63 از زندان آزاد شد. آزاد شدن سیدعلی برای رفع سوءتفاهم‌ها در روستا و شهر کافی نبود. خیلی‌ها هنوز میانه‌ی خوبی با سید نداشتند؛ طوری‌که وقتی به پایگاه بسیج میغان می‌آمد، خیلی‌ها اعتراض می‌کردند یا این‌که تحویلش نمی‌گرفتند. سید هیچ‌وقت به این رفتار اعتراض نمی‌کرد؛ حتی وقتی عده‌ای بهش توهین می‌کردند، سکوت می‌کرد، سرش را پایین می‌انداخت و تحمل می‌کرد. سید دیگر آدم قبلی نبود؛ نماز شبش ترک نمی‌شد، به پدرش کمک می‌کرد و بیش‌تر وقتش را به مطالعه و عبادت می‌گذراند. یک دفترچه‌ی یادداشت تهیه کرده بود و لیست کتاب‌های مورد نیازش را در آن نوشته بود. پول زیادی برای خرید کتاب خرج می‌کرد و بیش‌تر کتاب‌های شهید مطهری را می‌خرید و مطالعه می‌کرد. پس از شهادت برادرانش «سیدحسین» و سیدرضا که به فاصله‌ی دو روز از یک‌دیگر در عملیات «بدر» به شهادت رسیدند، دیگر آرام و قرار نداشت و بالاخره پس از مدتی به جبهه اعزام شد. سپاه با رفتن سیدعلی به جبهه مخالف بود، نه به دلیل سابقه‌اش در گروهک منافقین؛ بلکه به خاطر شهادت برادرانش. بااین ‌وجود سید دو بار از طریق بسیج به جبهه اعزام شد. بار آخر من هم همراهش بودم. رفتیم جزیره‌ی مجنون. سید همیشه جلوی در چادر می‌خوابید. بچه‌ها که می خوابیدند، می‌رفت در قبری که برای خودش کنده بود و شب را به استغاثه می‌گذراند. یک روز بیدار شدیم و دیدیم پوتین‌هایمان واکس خورده‌اند. همه می‌دانستند کار سید است. خیلی هم به مناجات شعبانیه مقید بود. پس از مدتی اعلام کردند که گردان «کربلا» باید به غرب منتقل شود. دلیل این جابه‌جایی را نمی‌دانستیم تااین‌که دو روز پس از استقرار، فرمانده گردان، « سرداراستاد حسینی» برنامه‌ی حرکت عراق را به سمت مهران شرح داد و گفت که مأموریت گردان ما توقف این حرکت است. در پاتک مهران در دو ستون با فاصله‌ی هزار متر از هم در حرکت بودیم. من پشت سر «رضا شاه‌حسینی» می‌رفتم و پشت سرم هم دکتر «علی نادران» بود. ناگهان دیدم که تیر مستقیمی به سر رضا خورد و سرش رفت. عراق یک چهارلول ضدهوایی روی کانال تنظیم کرده بودند و مدام شلیک می‌کرد. تیر به نخاع «احمد نظری» خورده بود و کنار کانال تکیه داده بود.«رضایی»، فرمانده سپاه شاهرود هم دو پایش قطع شده بود و کنار کانال نشسته بود. مرا که دید، گفت: «من برنمی‌گردم عقب. برایم نارنجک بگذار و برو.» چیزی نگذشته بود که یک خمپاره در نزدیکی‌ام به زمین خورد و ترکش به گلویم خورد. خون زیادی ازم می‌رفت. آتش دشمن سنگین بود و گروهان اول قلع‌ وقمع شده بود. کم‌کم نورافکن‌ تانک‌های عراقی از پشت خاکریز معلوم شدند. استا