eitaa logo
خـــاتـون🦋
15.9هزار دنبال‌کننده
6 عکس
3 ویدیو
0 فایل
»سرگذشتِ جذابِ بـــــادام گُل و ســـالار خان💓
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 از اون شدت صدای خاله شکه شدم و گفتم‌ : خاله من دشمن بچه هاتون نیستم بهتره ببینین کی داره این وسط موش می دونه ... عمه خانم کف زد و گفت : لابد من دارم بد بچه های برادرم رو میخوام‌... اشک هاش میریخت و گفت : اینا از خون منن ... این دوتا پاره تن منن ... چرا نمیگم‌ مینا چون این دوتا عزیزای منن .. مادر خدابیامرزم عاشق سالار بود و همیشه مارو هم وادار میکرد براش جون بدیم‌... عمه خانم اون لحظه نمیدونم از کجا اون اشک ها رو اورد و گفت : حق دارن برادرم‌ که نباشه همینه ... از قدیم گفتن جایی که گرگ نباشه سگ ها زوزه میکشن ... سیما مادر بلند شو ...بریم اینجا جای ما نیست ... ازشون رو گرفتم و اگه میرفتن خیلی بهتر بود ... صدای سالار بود که گفت : عمه جایی نمیری ...بادام گل برو تو اتاق اجازه بیرون اومدنم نداری ... چنان عصبی بود که از چشم هاش خون میبارید میشد عصبانیتشو حس کرد ... خواستم چیزی بگم که انگشتشو رو بینی اش گذاشت و گفت : برو تو اتاق ....
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 از جام‌ تکون نمیخوردم و به اونجا چسبیده بودم ....اینبار چنان داد کشید که دستهام شروع به لرزیدن کرد ...خاله رباب دستمو گرفت و دنبال خودش برد و گفت : کوتاه بیا بادام میخوای استخوناتو بشکنه ... اولین بار بود اون چهره رو از سالار میدیدم مردی که تصورم بود خیلی مهربون یهو به یه ادم بی اعصاب بداخلاق تبدیل شده بود ... وارد اتاقم شدم و از ترس شروع کردم به گریه کردن‌... ساعتها میگذشت و سالار گفته بود اجازه ندن بیرون برم‌... صفیه برام همه چیز میاورد و نمیزاشت پامو بیرون بزارم‌... هوا تاریک میشد و کم‌کم همه میخوابیدن‌... منتظر سالار بودم ولی خبری ازش نبود ... انگار نمیخواست حتی برای خوابیدن هم بیاد ... پشت پنجره نشسته بودم و از پشت پرده به بیرون‌ نگاه میکردم‌... اردلان پشت پرده ایستاد و گفت : زن داداشش اینجایی ؟‌ اروم صحبت میکرد و گفتم : اره اینجام‌...خواستم پرده رو کنار بزنم‌که گفت " نکن...نمیخوام بخاطر من به مشکل بخوری ... ببخشید بخاطر من همه چی بهم ریخت ...عمه خانم میدونه سالار حساس داره ازش سو استفاده میکنه ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 _ تو گناهی نداری ...که معذرت بخوای ...من قول دادم و کمکت میکنم فقط صبر کن ... اردلان لبخند زد و با گفتن شب بخیر ازم دور شد ... خیلی گذشته بود که سیما رو دیدم‌... یه تاب بند دار و دامن کوتاه تنش کرده بود ... داشت به سمت درخت های باغ میرفت ... اون موقع شب کجا میرفت سیما با عجله بیرون رفتم و اهسته تعقیبش کردم ... از اولم حس خوبی نصبت بهش نداشتم ... بین درختها رفت و شالی که روی شونه هاش بود رو زمین انداخت ... با اون لباسهای افتضاح کجا داشت میرفت ... پشت درخت رفتم و نگاه کردم سالار اونجا نشسته بود و داشت تو اتیش روبروش شاخه های خشک رو میریخت ... صدای پای سیما رو شنید و سرپا ایستاد ... از شدت استرس گلوم خشک شده بود و نگاهشون میکردم ... سالار با تعجب گفت : سیما اینجا چرا اومدی ؟‌ سیما یه قدم جلوتر رفت و گفت " اومدم تا باهات تنها باشم‌... چیزی که سالها نتونستم بهت بدم و رو امروز میدم‌... دستهای سالار رو گرفت و فشرد و گفت " همه میدونن من چقدر دوستت دارم .
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 فقط خودتی که نمیخوای قبول کنی ... سالار به من نگاه کن من سرتا پا پر از عشق توام‌... سالار یه قدم عقبتر رفت و گفت " سیما برگرد تو اتاقت ...ولی سیما جلوتر میرفت و میگفت " نمیتونم ... دستهاشو دور گردن سالار پیچید و لبهاشو نزدیک لبهاش برد ... سالار داشت مانع میشد که دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ... من به همین سادگی ها عقب نمیرفتم ... اون لحظه بود که حس کردم چقدر عاشق سالارم‌... چقدر دوستش دارم و خودم بی خبرم‌...انگار تو رگ هام جریان داشت ...از کی اونطور شیفته اش شده بودم‌... شیفته اون اخلاق و قیافه اش ...چرا لبخند میزنم وقتی نگاهش میکردم‌... قبل از اینکه سیما بتونه سالار منو در آغوش بگیره .. به سمتش رفتم‌...ازپشت سر موهای بلندشو تو دست گرفتم و عقب کشیدمش ... سیما جیغ میکشید و من کتک میزدمش ... با ناخن هام چنگش میزدم و موهاشو میکندم ... سیما نمیتونست در مقابل اتیش حسادت عشق من کاری انجام بده ... به صدای جیغ هاش کم کم چراغ های عمارت روشن میشد و سالار شکه فقط نگاه میکرد ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سیما رو روی زمین انداختم‌...هیچ وقت فکرشم نمیکردم یه روزی بخوام اونطوری از یه عشق حمایت کنم‌... تا اون اندازه عاشق بودم‌... موهای سیما رو میکشیدم و گفتم : تو با چه حقی به شوهر من دست میزنی ؟ میخواستی ببوسیش ؟ فکر کردی من کورم یا مرده ام ؟‌ دلیل نمیشه با سالار قهرم بزارم بهش دست بزنی ... دیکه کم کم به صدای داد و هوار سیما همه اومده بودن سمت ما .... عمه خانم با خشم گفت " این دختر رو از رو دخترم بردارین ... سیما داشت از درد گریه میکرد و همونطور که گازش میگرفتم ...خاله رباب و اردلان با زور منو عقب کشیدن ... مثل یه گرگ وحشی شده بودم ... سالار که حتی نمیتونست پلک بزنه ...اردلان کمرمو چسبیده بود و خاله سیما رو بلند کرد تمام بدنش خاکی بود و همونطور که سعی میکردم به سمتش حمله ور بشم گفتم : تو با این لباسها چی از جون شوهر من میخواستی ؟‌ خاله رباب تازه متوجه لباسهای سیما شد و بهش چشم دوخت و گفت : این چیه تنت کردی سیما ؟
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سیما گریه میکرد و گفت : گرمم بود زن دایی ...این دختر دیونه است ..‌ خواستم بهش دوباره حمله ور بشم که سالار فریاد زد بادام برو تو اتاق ... مچ دستمو محکم گرفته بود و با خشم نگاهم میکرد ... نفس زنان گفتم : دستمو ول کن ... _ صداتو برای من‌بالا نبر ... ترسیدم و دلخور شدم‌... دستمو ول کرد و به طرف اتاق راه افتادم‌... عمه خانم غر میزد اینجا بی صاحب شده اون دختر چطور به خودش اجازه میده پاره تن منو بزنه ....باید دستهاشو قلم کنین .. سالار به خودت بیا چرا انقدر بی عرضه شدی پسر ... تو یه تعره میزدی همه شلوارشون رو خیس میکردن ... از دور نگاشون کردم و رفتم داخل ....از عصبانیت مدام اینور و اونور میرفتم ... سالار با خشم درب رو باز کرد و گفت : این چه بساطی بود ؟ با چشم های درشت شده ام نگاهش کردم و گفتم : انگار خیلی بهت خوش میگذشت ... اونجا نصفه شبی چیکار داشتی؟
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 با خشم گفتم ؛ اونجا نصفه شبی چیکار داشتی ؟ اون دختر تو بغلت چی میخواست ...جوری داد میزدم که کم مونده بود گلوم جر بخوره ....از پشت سرش سیما فریاد زد ... به تو چه ربطی داره ..‌اون پسر دایی منه ...اون روزایی که عشق بین ما یود تو کجا بودی ؟‌ با نگاهم به سالار چشم دوختم و گفت " سیما چرت نگو ... با مشت تو سینه اش کوبیدم و گفتم : تو با معشوقه قدیمی ات تو باغ بودی و من اینجا چشم انتطارت بودم‌... سیما فریاد زد من معشوقه اش نیستم تو هر* ای ... سالار با عصبانیت سیما رو به بیرون هل داد و گفت : مراقب حرف هات باش ... سیما ترسیده بود و گفت : اون منو کتک زده بعد من مراقب رفتارم باشم‌... _ اون زن منه ...ناموس منه ... چقدر این حمایت کوچولوشو دوست داشتم‌... همین که نذاشت سیما بهم اهانت کنه ... بال و پر گرفتم و گفتم‌: تو در اصل هرزه ای .... سالار نگاهش کافی بود که سکوت کنم و به سیما گفت : همین الان برگردین تهران ... صفیه رو صدا زد و گفت : به عمه خانم بگو تا افتاب نزده برگردن خونشون ....
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سیما دستهاشو روی دهنش گذاشت و گریه کنان گفت : تو منو چرا نمیبینی سالار ...این همه سال عشقمو ندیدی ؟‌ _ فقط برو ... سیما عقب عقب میرفت و گفتم : به معصومه قبلیت چشم دوختی ؟ سالار به سمت چرخید و چنان به صورتم کوبید که جای انگشت هاش روی صورتم جا موند ... چشم هامو بستم و خواستم مانع ریختن اشک هام بشم ... سالار با خشم اتاق رو بهم ریخت وچنان با مشت تو شیشه کوبید که شیشه ها خورد شد روی زمین ریخت .. از بین انگشت های دستش خون میچکید ...نفس نفس میزد و میشد اون شدت عصبانیشتو حس کرد ... خون از چشم هاش میبارید و از ترس نمیتونستم نگاهش کتم ... همه اتاق رو بهم ریخت و ظروف مسی روی طاقچه رو زمین ریخت ... به زخم دستش اهمیت نمیداد و عصبی بود ... فریاد زد این همه جسارت رو از کجا اوردی ؟‌تو چطور جرئت کردی ؟‌ تو به چه حقی تو صورت من نگاه میکنی .... سرمو بالا گرفتم و چشم های خیس اشکمو بهش دوختم و گفتم : از دوست داشتنت ....از عشقی که نسبت بهت دارم‌...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سرمو بالا گرفتم تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم‌" از دوست داشتنت از عشقی که تو وجودم نسبت بهت داشتم و تازه فهمیدم .. بهم چشم دوخت شاید توقع شنیدن اون کلمات رو از من نداشت ....به صورتم‌نگاه کرد و بیرون رفت ... قطره های خون‌زمین میریخت و فقط تو حیاط فریاد زد افتاب نزده عمه خانم رو ببرین ... بیرون عمارت رفت و من به اتاقی که زیر و رو شده بود خیره موندم‌... صفیه و یکی دیگه از خدمتکارا با عجله اتاق رو جمع میکردن ... صدای پچ‌پچ‌همه بلند شده بود ... صفیه شیشه خورده هارو جمع کرد و گفت : خانم دستت درد نکنه ...دلم خنک شد ...سیما و مادرش خیلی به ما زور میگفتن ... شما نبودی اون روزا که چطور به ما بی حرمتی انجام‌ میدادن ... اشکهامو پاک کردم و گفتم : دارن میرن ؟‌ _ بله اگه خدا بخواد ...میترسم باز عمه خانم یه بهونه بیاره و بمونه ...همه میدونستن که سالار خان اونو نمیخواست ...من دیدم چطور دختره بی حیا داشت به طرف سالار خان میرفت ... به موقع رسیدی و درس حسابی بهش دادی خانم ... زانوهام بغل گرفتم و گفتم : سالار کجا رفت ::؟‌
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 _ خبر ندارم‌ خانم‌ به ما نمیگن ...ولی جایی نمیره الان عصبی بود رفت بیرون ... اولین باره اونطور سالار خان رو میدیم اونطور عصبی ... به صورتم خیره شد و گفت : جای انگشت های سیما ست؟ یه لحظه به فکر فرو رفتم اون لحظه ای سیما داشت جلو همین در بهم حمله میکرد ...سالار با عجله بین ما ایستاد و دست سیما رو گرفت و نذاشت حتی انگشتش لمسم کنه ...با خشم به سیما گفت : چه غلطی میکنی ...حواست هست به کی داری حمله میکنی ؟ لبخند رو لبهام نشست و گفتم : خیلی قشنگ بود ... صفیه باتعجب گفت : چی قشنگ بود خانم‌؟‌ به خودم اومدم و گفتم: هیچی صفیه ...هی چیز... صدای روشن شدن ماشین عمه خانم بود ... از پشت پرده نگاه کردم و با خشم به خاله میگفت " یادتون باشه بیرونم کردین ... خاله با دلخوری گفت : عمه خانم مقصر سیما بوده ...اون چه سر و وضعی بود ؟‌ سیما جلو اومد و گفت : زن دایی تو رو خدا اینطور نگو ...من سالار رو بیشتر از جونم دوست دارم ... یادت نیست بخاطر اون چطور خودمو کتک میزدم‌... همه میدونن که من سالار رو میخوام ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 چرا نمیخواین قبول کنین ... خاله آهی کشید و گفت : سیما همه هم میدونن که سالار تو رو نمیخواد ...همه میدونن انتخاب سالار تو نبودی ... بادام همه چیز سالار ...اون طوری اونو دوست داره که هیچ کسی رو دوست نداشته ... برو سیما جان ...توام انشالله خوشبخت بشی... سیما و عمه خانم رفتن و من دورشونو رو نگاه میکردم .... همه جارو مرتب کردن و دیگه نزدیک سحر بود که منم خوابیدم .... تو اتاقم مونده بودم و بیرون نمیرفتم ...نه به صبحونه ام لب زدم نه به ناهار ...سالار نبود و فردا شب برای علی شام میخواستن بدن و براش جشن حموم دهم بگیرن ... تو اتاق زانوی غم بغل گرفته بودم که خاله اومد داخل... از دور لبخندی زد وگفت : چرا امروز بیرون نیومدی ؟‌ نگاهش کردم و خواستم به احترامش بلند بشم که مانع شد ...روبروم نشست به سینی ناهار دست نخورده نگاه کرد و گفت : هیچی نخوردی ؟‌ _ میل ندارم‌... _ مگه میشه ؟‌ با خودتم قهری ؟ دیشب که خوب بلد بودی بزنی و مو بکشی ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 خاله میخندید ...اهی کشیدم و گفتم : خاله مسخره نکن ...اون عصبیم کرد ..‌اگه یکی به شوهرت چشم داشت چیکارش میکردی ؟ خاله دستمو فشرد و گفت : من هیچی چون مثل تو جرئت نداشتم ‌..ولی تو خیلی خوب از خودت و سالار دفاع کردی ... همیشه به خودم میگفتم سالار تو رو دوست داره توهم دوستش داری ...ولی دیشب ثابت کردی که بیشتر از همه دوستش داری ... _ کجا رفته چرا نمیاد ؟ _ میاد من پسرمو خوب میشناسم اون رفت چون ناراحت بود ...ولی میاد و از دلت در میارع ... من امشب میرم‌خونه مینا برای فردا ببرمشون حموم‌... تو و سالار هم فردا بیاین ‌... _ اخ خاله میشد منم میبردی خیلی دلم برای اون علی تنگ شده ... _ انشالله خدا به تو هم میده ...یدونه خوشگل ترشو ... سالار اجاره نمیده ببرمت ..‌. اخلاقش به اقاش رفته میگه هر جا خودم میرم باید زنمم‌بره ... اقاشم همین اخلاق رو داشت ... خاله یه قاشق غذا به سمت منو اورد و گفت " توام بچه دار میشی عجله نکن ... _ کی ؟ خاله دلم میخواد زود بدنیا بیارمش ...علی رو خیلی دوست دارم ...