🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وهشتاد_وهفت
من بیشتر از بیست روز بود که ماهانه ام رو عقب انداخته بودم...
لبخند رو لبهام نشست ولی خیلی زود اشک و گریه جاشو گرفت و گفتم : سالار تو نیستی ولی اینبار مطمئنم من حامله ام ...
خدایا چرا حالا که سالار نیست ؟
معده درد خفیفی داشتم ...اگه اردلان میفهمید اینبارن بچه منو زنده نمیزاشت ...
اشکهامو پاک کردم و داشتم خودمو ارام میکردم که اردلان اومد داخل ...قفل در رو باز کرد ...با اخم نگاهش کردم و گفت " فردا صبح عاقد میاد ...
اگه چیزی خواستی خبرم کن ...کسی اجازه نداره بهت بی احترامی کنه ...
نگاهش کردم و گفتم : چرا بچه منو کشتی ؟
اردلان به سمت من چرخید و گفت : شک داشتم که منو دیده باشی ...
_ درست دیدمت ولی له سالار نگفتم چون میکشدت ...
_ من هیج وقت نمیزاشتم بچه اون بدنیا بیاد ...اون نباید زنده میموند ...اون ماشینم من دست کاریش کردم...
محکم روی دهنم کوبیدم و گفتم : تو قاتل برادر خودتی ؟
_ اره من قاتل اونم...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وهشتاد_وهشت
اردلان بیرون رفت و درب رو قفل کردن ...اون چه موجود خطرناکی شده بود ...
اگه میفهمید من باردارم یچهامو میکشت ...
سالار چقدر جاش کنارمخالی بود ...
بالشتشو بو کشیدم و خوابیدم ...
چه خواب بدی بود که توش قرار بود فردا برسه ...
اردلان همه عمارت رو بیدار باش گذاشته بود تا مراقب من باشن ... دلم برای خاله رباب میسوخت ...پسرش مرده بود و این یکی پسرش داشت عذابش میداد ...
خورشید بالا میومد ودیگه راه فراری نداشتم...
دم دمای صبح بود که خواب به چشم هام اومد و خوابم برد ...
خواب شیرینی بود سالار کنارم بود و دوتایی اسب سواری میکردیم ...
دوتایی تو دشت های پر از پروانه بودیم...
دوتا پسر و یه دختر کنارم بودن و سالار بغلشون گرفته بود ...
اون بچه ها مال ما بودن ....
دستمو رو شکمم گذاشتم و خوابیدم ....
چشم هام از شدت گریه درد میکرد ...
هوا گرمای صبح رو داشت که با نوازش های موهام چشم باز کردم...
انگار اردلان نمیخواست بزاره ارامش داشته باشم
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وهشتاد_ونُه
موهامو نوازش کرد ...چشم هامو باز کردم و گفتم : چی میخوای از جون من ؟
سالار با اخمگفت : چی میخوام از جونت ...عشق و محبت میخوام ...
باورم نمیشد ...زبونم بند اومده بود ...
تو تخت نشستم..سالار روبروم نشست و گفت : اینجا چخبره ؟
دستمو کنار صورتش بردم باورم نمیشد ...
سالار خندید و گفت : بادام من مردم ؟
لبهام میلرزید و گفتم : سالار تو مردی مگه ؟ تو رو دفن کردن من خودم با چشم هام دیدم...
سالار لبخندی زد و گفت : من خودمم امروز شنیدم مردم ...
_ سالار کجا بودی ؟
دستهامو فشرد و گفت : بادام چرا به این روز افتادی ؟
محکم رفتم تو بغلش ..لباسشو چنگ میزدم و گفتم : سالار ...جیغ میزدم و صداش میزدم ...
باورم نمیشد ...سالار سرمو بوسید و گفت : خانمم چی شده من زنده ام ..من هنوز نمردم ...
هق هق میکردم و گفتم : سالار من دیگه یه لحظه هم صبر نمیکنم ...
همه چیز رو از مردن بچمون تا ازارهای اردلان رو به زبون اوردم...
سالار عصبی نگاهم میکرد و گفتم : دیگه تحمل نمیکنم...دیگه صبر نمیکنم ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_ونَود
سالار منو عقب زد و با عجله بیرون رفت ....
پاشو که بیرون گذاشت اردلان رو صدا میزد ...فریاد میزد ...همه بیرون ریختن و همه با دیدن سالار خشکشون زده بود....
اردلان وسط حیاط ایستاده بود... تو ایوان ایستادم ... سالار همونطور که پله هارو پایین میرفت گفت : تو چه غلطی کردی ؟
خاله رباب فکر میکرد خواب دیده و پا برهنه بیرون دوید ...
بالای نرده ها اشک میریختم و به سالار نگاه میکردم...روبروی اردلان رسید یقه اشو چسبید بلندش کرد ...
سالار خیلی درشت تر از اردلان بود ...
اردلان رو بلند کرد و اویز شده بود..
صورتش قرمز شده بود و نمیتونست نفس بکشه ...
چشم هاش داشت از حدقه بیرون میزد...خاله رباب بدو بدو پایین رفت ...شکه شده بود و میگفت : سالار تویی ...بزار نگات کنم ...
سالار به اردلان چشم دوخته بود و گفت : تو چه غلطی کردی با چه حقی بادام رو کتک زدی با چه حقی بچه منو کشتی ؟
شلوار اردلان از ادرارش خیس شد و قطره های اردرار روی زمین میریخت ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_ونَود_ویک
خاله رباب همونطور سالار رو از پشت سر بغل گرفت و گفت : تو اومدی ...تو زنده ای ...اردلان خر خر میکرد و خاله رباب تازه متوجه اش شد ...
دست سالار رو گرفت و گفت : سالار ولش کن دارع میمیره ...
از اون بالا میدیدم که چطور از ترس داره میلرزه ...لذت میبردم اون حالشو میدیدم...
خاله رباب رو به من گفت : بادام بیا کمک کن نزار بمیره ...
خاله رباب گریه میکرد و التماس سالار میکرد ...جلو رفتم دلم میخواست بمیره ولی نمیخواستم سالار قائل برادرش بشه و گفتم : سالار من حامله ام ...
سالار به من خیره شد و گفتم : من باردارم اینبار نمیزارم کسی ازمون بگیردش ...
سالار دستشو ول کرد و اردلان زمین افتاد و رو به من شد و گفت : راست میگی ؟
_ به جون سالارم قسم راست میگم ...
سالار محکم بغلم گرفت و هر دومون اون لحظه گریه کردیم...سالار اشک هاشو پاک کرد تا کسی نبینه و گفت : خداروشکر ...
یهو دیدم خدمتکارا به طرفمون اومدن ... منو کنار زدن و سالار رو بغل گرفتن ...
زن و مرد دیگه نامحرم سرشون نبود و سالار رو بعل میگرفتن ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_ونَود_ودو
خاله رباب منو بغل گرفت و گفت : بادام من بیدارم ...
خندیدم و گفتم : اره خاله بیداری ...منم بیدارم...
سالار برگشته بود ...سالار همه رو بوسید و گفت : چقدر مردم وفا داری دارم...
همین دعای خیر شما بوده که من زنده ام...
رو به خاله گفت : داشتیم میرفتیمکه دیدم سقف یه خونه ریخته ...دوتا بچه یتیم اونجا بودن پدرشون مرده بود وبا گرفته بود ...
مادرشون تک و تنها نمیدونست چطور زندگی کنه ..
راننده رو فرستارم بره شهر و من موندم اونجا رو خودم تعمیر کردم براشون غذا گرفتم...
امروز شنیدم همه جا میگن سالار خان مرده ...خنده ام گرفت اون بچه ها به من میگفتن بابا مهربون ....
به اون سمت خیاط اشاره کرد و اون زن و دوتا بچه اس رو اورده بود ....
واقعا درست گفتن که دعای خیر میتونه عزرائیل رو ازت دور کنه ...
جلو رفتم ..رو پنجه پاهام ایستادم تا تونستم گونه اشو ببوسم ...
سالار من و خاله رو هر دو رو بغل گرفت ...یکی این سمت و یکی اون سمت ...
#به_قلم_فاطمه
?🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_ونَود_وسه
سالارم برگشته بود ...ازش چشم برنمیداشتم و مدام نگاهش میکردم...
من و خاله برای کنار سالار نشستن دعوا داشتیم و اخر سالار وسط نشست و من این سمت و خاله اون سمتش ...
چه روزهای دردناکی رو پشت سر گذاشته بودم ...بازگشت سالار قشنگترین اتفاق زندگیم بود ...قابله بارداریم رو تایید کرد ...
سالار اردلان و شیرین رو فرستاد بیرون عمارت زندگی کنن و بخاطر قسم های خاله رباب از خونش گذشت ...ذات سالار و اردلان خیلی باهم فرق داشت سالار نمیتونست برعکس چهره خشن و مغرورش دل بدی داشته باشه ...
اون خیلی دلش پاک بود ...
خاله رباب از کنار سالار تکون نمیخورد ...حتی اونشب هم تو اتاق ما خوابید تا صبح هر یکساعت بیدار میشد و سالار رو نگاه میکرد ...
اردلان و شیرین رفتن و ما تونستیم دوباره خوشبخت باشیم...
فقط خاله اجازه داشت برای دیدن اردلان بره و اون حتی اجازه نداشت تو خیابون ها راحت رفت و امد کنه ...
روزهای قشنگ و سخت بارداری گذشت و بالاخره یه روز پسرمو تو بیمارستان فرح در اغوش کشیدم ...
خوشگلترین نوزادی بود که تو عمرم میدیدم...
سالار اسمشو سعید گذاشت و اون شد قشنگترین حس برای ما ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_ونَود_وچهار
زندگی بالا و پایین بسیار داره و بالاخره بعد کلی دردسر تونستیم زندگی ارومی داشته باشیم ...
سعید و پری و بهادر شدن بچه های عشق من و سالار ...
از اردلان فقط میدونستم که یدونه دختر داره ...
خاله میرفت دیدنشون و دیر به دیر بهشون سر میزد ...
سالهای بعد انقلاب سالار کدخدا شد و بازم کنار مردم موند ...اون به مردم خدمت میکرد و زندگی قشنگی داشتیم...
سالهای طولانی کنار سالار و بچه ها و نوه ها ...
چه روزهایی که به قشنگی میگذشت ....دختر اردلان شد عروس بزرگ من زن سعیدم...
اردلان تا اونموقع اجازه نداشت بیاد عمارت، شیرین میومد و گاهی کنارمون میموند ...
اردلان هم وقتی دخترش عروسمون شد پاش به عمارت باز شد...
سالار کنارم اروم خوابیده مردی که هنوزم مغرور و خشن ..ولی تو دلش پر از عشقه ...
چه خوب که اون روز تونستم به زبون بیارم و سرنوشتمو با سالار بچینم ..
چه قشنگ که بچه هام کنارمن و هنوزم به سالار که نگاه میکنم عشق تو چشم هام موج میزنه ...
سالار خان یکی یدونه بادام گل ...
بادامی که بالاخره تونست یکبار تو زندگیش موی کوتاه رو تجربه کنه ...دیگه سالار اجازه نداد کوتاهش کنم...گیس های سفید شده بافته رو پشتم انداختم...سالار از پشت سر شونه ام رو بوسید و گفت : به چی نگاه میکنی ؟
دستهاشو به قلبم فشردم و گفتم : به عشقی که سالها پشت سر گزاشتم...
پایان
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#سرگذشت_افسون
#پارت_دوم
درخت بادوم رو تا نوکش بالا میرفتم و زودتر از هرکارگری گردو میچیدم و رو درخت بازی میکردم...
مامان فریاد میزد بیا پایین میوفتی یجات ناقص میشه ولی کو گوش شنوا و برای بچه های کوچکتر با چادر و چارقد تاب میبستم و بازی میکردن...
دوتا گاو و چندتا گوسفند داشتیم پنیر و کره اش رو آقام میبرد خونه اربابی و اونجا بهش پول خوبی میدادن...
مادربزرگم بی بی هم با مازندگی میکرد، خونش سقفش ریخته بود و چند وقتی بود که اقام نمیزاشت اونجا بمونه...
از همون بچگی از کسی کتک نمیخوردم حتی بچه های برادرم و خواهرم که بزرگتر هم بودن اگه دعوامون میشد طوری میزدمشون که یساعت ناله میکردن...
بابا از این همه زرنگی من کیف میکرد و به قول معروف زنگوله پای تابوت آتیشپاره ای بودم...
جوری از گوسفندامون سواری میگرفتم که منو میدیدن پا به فرار میزاشتن و ازم وحشت داشتن...
فقط نُه سالم بود که سرنوشت و زندگیم از این رو به اون رو شد...
بابام عصر بود که با گاری اومد خونه قبلا هم چندباری گاری ارباب رو اورده بود خونه و چه کیفی میداد سواری با گاری...
مامان چند دست لباس لای بقچه گل دار سرمه ای ریخت و به بابا گفت:حالا چی میشه ارباب مرده؟!
نکنه پول تو رو بخورن؟!
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#سرگذشت_افسون
#پارت_سوم
بابا چایش رو تو نعلبکی ریخت و گفت:نه زن چه پول خوردنی اون چِندر پول من هیچه، پول یه وعده ناهار خونه اربابی نیست...
ارباب سن و سالش اونقدری نبود یک ماه تو بستر بیماری بود و بالاخره از این دنیا و دارایی هاش دل کند...
زود حاضر شو بریم وقت تنگه...
برای فردا هزارتا کار اونجا هست...
گفتن یکی رو بیار کمک دست اشپز باشه گفتم کی بهتر از تو...
افسون رو کجا میزاری؟
مامان بقچه رو دوتا گره زد و بهم نگاهی کرد و گفت:میدونی که هیچکسی اینو نگه نمیداره یا از دیوار میره بالا یا ته چاه دنبال ماهی میگرده میارمش با خودم دوتا سیب زمینی پیاز که میتونه پوست بگیره...
اینجا بمونه من دلم پیشش میمونه جلو چشمم باشه خیالم راحتره...
آقام بلند شد کتشو تنش کرد و گفت:بیارش...من میرم علوفه گاو رو بریزم و بسپارم به بی بی...بشینید تو گاری من اومدم...
باورم نمیشد همیشه تعریف خونه اربابی رو شنیده بودم و حالا داشتم میرفتم اونجا...
بچه ها با حسرت منو که سوار گاری بودم رو نگاه میکردن و من با غرور موهای فرفری مو تو نسیم خنک تکون میدادم...!
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#سرگذشت_افسون
#پارت_چهارم
برادر زاده هام دنبال گاری میدویدن و من براشون زبون درازی میکردم یه پیراهن کلوش سبز تنم بودتا رو زانوهام بود و از بس زمین خورده بودم زانوهام تمام پینه بسته بود و زخم بود...
مامان همونطور که با اقام حرف میزد موهامو بافت و نوکش رو با نخ بست تا باز نشه و گفت:رسیدیم اونجا یجا میشینی اتیش نمیسوزنیا...
اونجا قانون داره بچه نباید تو دست و پاها باشه مجلس ختم شیطونی نکن تا بازم بیارمت...
با کنجکاوی از مامان پرسیدم حالا که ارباب مرده دیگه ابادی ارباب نداره؟! داداشای من تو زمین های کی کار کنن؟ اقام خندید و گفت:عوض اون سه تا پسر اگه از اول خدا این افسون رو داده بود به ما الان برای خودم کسی شده بودیم...
نُه سالشه ولی نُه نفرو زبون داره...
دخترِ شیطون بابا، فراز خان پسر بزرگ ارباب جانشین باباش میشه چه مردی چه ابهتی داره...
هرچی ارباب بی خیال و دنبال دود و دم و عیش و نوش این پسر از بچگی زرنگ بود داد نمیزنه فقط با چشم هاش و رفتارش طوری نگاهت میکنه که زهرت میترکه...
خدا دامن زنشو سبز کنه چندبار بچه دار شدن ولی بچه هاشون بدنیا نیومده مرده...!
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#سرگذشت_افسون
#پارت_پنجم
مامان با ناراحتی گفت:چند ساله زن گرفته هنوز بچه ندارن؟
_دیگه حکمت خداست دیگه حالا هرچی خدا بخواد...پولی که بهت دادن رو میزارم رو حقوقم و چندتا گوسفند میخرم...
میخوام چندسال دیگه برم دنبال گوسفند چرونی دیگه جونی ندارم تو خونه اربابی بدو بدو کنم...
مامان یه تیکه نونی که لای بقچه پیچیده بود رو بهم داد و هنوز همشو نخورده بودم که خوابم برد گاری تکون میخورد و انگار تو لندو بودم و تکون تکون میخوردم و خوابم برد...
با صدای مامان چشم باز کردم درب چوبی بزرگی بود که باز بود هوا تاریک شده بود و وسط زمین های پر از گل و درخت یه عمارت بود سرتا سر ایوان طبقه بالاش که با پله های چوبی از پایین به بالا بود از لامپ و گلدون های شمعدونی مملو بود...
صدای سگ که با ورودمون پارس میکرد بیشتر از همه برام جذابیت داشت...
درخت های بزرگ و سر به فلک کشیده و درختهای انگور که بالای داربست چوبی بودن و خوشه های انگور ازش آویز بود...
چقدر همه تو هیاهو بودن و هرکسی کاری میکرد...
صدای گریه هم به گوش میرسید ولی مامان راست میگفت خبری از صدای بچه ها نبود...
پیرزنی که یه گردنبند بلند و بزرگ طلایی تو گردنش آویز بود و برق النگوهای تا ارنجش به چشم میخورد تو ایوون نشسته بود و شعر مصیبت میخوند و هر از گاهی روی زانوش میزد...
#به_قلم_فاطمه