🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#سرگذشت_افسون 
#پارت_دوم
درخت بادوم رو تا نوکش بالا میرفتم و زودتر از هرکارگری گردو میچیدم و رو درخت بازی میکردم...
مامان فریاد میزد بیا پایین میوفتی یجات ناقص میشه ولی کو گوش شنوا و برای بچه های کوچکتر با چادر و چارقد تاب میبستم و بازی میکردن...
دوتا گاو و چندتا گوسفند داشتیم پنیر و کره اش رو آقام میبرد خونه اربابی و اونجا بهش پول خوبی میدادن...
مادربزرگم بی بی هم با مازندگی میکرد، خونش سقفش ریخته بود و چند وقتی بود که اقام نمیزاشت اونجا بمونه...
از همون بچگی از کسی کتک نمیخوردم حتی بچه های برادرم و خواهرم که بزرگتر هم بودن اگه دعوامون میشد طوری میزدمشون که یساعت ناله میکردن...
بابا از این همه زرنگی من کیف میکرد و به قول معروف زنگوله پای تابوت آتیشپاره ای بودم...
جوری از گوسفندامون سواری میگرفتم که منو میدیدن پا به فرار میزاشتن و ازم وحشت داشتن...
فقط نُه سالم بود که سرنوشت و زندگیم از این رو به اون رو شد...
بابام عصر بود که با گاری اومد خونه قبلا هم چندباری گاری ارباب رو اورده بود خونه و چه کیفی میداد سواری با گاری...
مامان چند دست لباس لای بقچه گل دار سرمه ای ریخت و به بابا گفت:حالا چی میشه ارباب مرده؟! 
نکنه پول تو رو بخورن؟!
#به_قلم_فاطمه
                
            🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#سرگذشت_افسون 
#پارت_سوم
بابا چایش رو تو نعلبکی ریخت و گفت:نه زن چه پول خوردنی اون چِندر پول من هیچه، پول یه وعده ناهار خونه اربابی نیست...
ارباب سن و سالش اونقدری نبود یک ماه تو بستر بیماری بود و بالاخره از این دنیا و دارایی هاش دل کند...
زود حاضر شو بریم وقت تنگه...
برای فردا هزارتا کار اونجا هست...
گفتن یکی رو بیار کمک دست اشپز باشه گفتم کی بهتر از تو...
افسون رو کجا میزاری؟
مامان بقچه رو دوتا گره زد و بهم نگاهی کرد و گفت:میدونی که هیچکسی اینو نگه نمیداره یا از دیوار میره بالا یا ته چاه دنبال ماهی میگرده میارمش با خودم دوتا سیب زمینی پیاز که میتونه پوست بگیره...
اینجا بمونه من دلم پیشش میمونه جلو چشمم باشه خیالم راحتره...
آقام بلند شد کتشو تنش کرد و گفت:بیارش...من میرم علوفه گاو رو بریزم و بسپارم به بی بی...بشینید تو گاری من اومدم...
باورم نمیشد همیشه تعریف خونه اربابی رو شنیده بودم و حالا داشتم میرفتم اونجا...
بچه ها با حسرت منو که سوار گاری بودم رو نگاه میکردن و من با غرور موهای فرفری مو تو نسیم خنک تکون میدادم...! 
#به_قلم_فاطمه
                
            🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#سرگذشت_افسون 
#پارت_چهارم
برادر زاده هام دنبال گاری میدویدن و من براشون زبون درازی میکردم یه پیراهن کلوش سبز تنم بودتا رو زانوهام بود و از بس زمین خورده بودم زانوهام تمام پینه بسته بود و زخم بود...
مامان همونطور که با اقام حرف میزد موهامو بافت و نوکش رو با نخ بست تا باز نشه و گفت:رسیدیم اونجا یجا میشینی اتیش نمیسوزنیا...
اونجا قانون داره بچه نباید تو دست و پاها باشه مجلس ختم شیطونی نکن تا بازم بیارمت...
با کنجکاوی از مامان پرسیدم حالا که ارباب مرده دیگه ابادی ارباب نداره؟! داداشای من تو زمین های کی کار کنن؟ اقام خندید و گفت:عوض اون سه تا پسر اگه از اول خدا این افسون رو داده بود به ما الان برای خودم کسی شده بودیم...
نُه سالشه ولی نُه نفرو زبون داره...
دخترِ شیطون بابا، فراز خان پسر بزرگ ارباب جانشین باباش میشه چه مردی چه ابهتی داره...
هرچی ارباب بی خیال و دنبال دود و دم و عیش و نوش این پسر از بچگی زرنگ بود داد نمیزنه فقط با چشم هاش و رفتارش طوری نگاهت میکنه که زهرت میترکه...
خدا دامن زنشو سبز کنه چندبار بچه دار شدن ولی بچه هاشون بدنیا نیومده مرده...! 
#به_قلم_فاطمه
                
            🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#سرگذشت_افسون 
#پارت_پنجم
مامان با ناراحتی گفت:چند ساله زن گرفته هنوز بچه ندارن؟
_دیگه حکمت خداست دیگه حالا هرچی خدا بخواد...پولی که بهت دادن رو میزارم رو حقوقم و چندتا گوسفند میخرم...
میخوام چندسال دیگه برم دنبال گوسفند چرونی دیگه جونی ندارم تو خونه اربابی بدو بدو کنم...
مامان یه تیکه نونی که لای بقچه پیچیده بود رو بهم داد و هنوز همشو نخورده بودم که خوابم برد گاری تکون میخورد و انگار تو لندو بودم و تکون تکون میخوردم و خوابم برد...
با صدای مامان چشم باز کردم درب چوبی بزرگی بود که باز بود هوا تاریک شده بود و وسط زمین های پر از گل و درخت یه عمارت بود سرتا سر ایوان طبقه بالاش که با پله های چوبی از پایین به بالا بود از لامپ و گلدون های شمعدونی مملو بود...
صدای سگ که با ورودمون پارس میکرد بیشتر از همه برام جذابیت داشت...
درخت های بزرگ و سر به فلک کشیده و درختهای انگور که بالای داربست چوبی بودن و خوشه های انگور ازش آویز بود...
چقدر همه تو هیاهو بودن و هرکسی کاری میکرد...
صدای گریه هم به گوش میرسید ولی مامان راست میگفت خبری از صدای بچه ها نبود...
پیرزنی که یه گردنبند بلند و بزرگ طلایی تو گردنش آویز بود و برق النگوهای تا ارنجش به چشم میخورد تو ایوون نشسته بود و شعر مصیبت میخوند و هر از گاهی روی زانوش میزد...
#به_قلم_فاطمه
                
            