🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام 
#پارت_صد_وهشتاد_وهشت
اردلان بیرون رفت و درب رو قفل کردن ...اون چه موجود خطرناکی شده بود ...
اگه میفهمید من باردارم یچهامو میکشت ...
سالار چقدر جاش کنارمخالی بود ... 
بالشتشو بو کشیدم و خوابیدم ...
چه خواب بدی بود که توش قرار بود فردا برسه ...
اردلان همه عمارت رو بیدار باش گذاشته بود تا مراقب من باشن ... دلم برای خاله رباب میسوخت ...پسرش مرده بود و این یکی پسرش داشت عذابش میداد ...
خورشید بالا میومد ودیگه راه فراری نداشتم...
دم دمای صبح بود که خواب به چشم هام اومد و خوابم برد ...
خواب شیرینی بود سالار کنارم بود و دوتایی اسب سواری میکردیم ...
دوتایی تو دشت های پر از پروانه بودیم...
دوتا پسر و یه دختر کنارم بودن و سالار بغلشون گرفته بود ...
اون بچه ها مال ما بودن ....
دستمو رو شکمم گذاشتم و خوابیدم ....
چشم هام از شدت گریه درد میکرد ...
هوا گرمای صبح رو داشت که با نوازش های موهام چشم باز کردم...
انگار اردلان نمیخواست بزاره ارامش داشته باشم
#به_قلم_فاطمه
                
            