eitaa logo
خـــاتـون🦋
15.8هزار دنبال‌کننده
3 عکس
2 ویدیو
0 فایل
»سرگذشتِ جذابِ بـــــادام گُل و ســـالار خان💓
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 خاله رباب همونطور سالار رو از پشت سر بغل گرفت و گفت : تو اومدی ...تو زنده ای ...اردلان خر خر میکرد و خاله رباب تازه متوجه اش شد ... دست سالار رو گرفت و گفت : سالار ولش کن دارع میمیره ... از اون بالا میدیدم که چطور از ترس داره میلرزه ...لذت میبردم اون حالشو میدیدم‌... خاله رباب رو به من گفت : بادام بیا کمک کن نزار بمیره ... خاله رباب گریه میکرد و التماس سالار میکرد ...جلو رفتم دلم میخواست بمیره ولی نمیخواستم سالار قائل برادرش بشه و گفتم : سالار من حامله ام ... سالار به من خیره شد و گفتم : من باردارم اینبار نمیزارم کسی ازمون بگیردش ... سالار دستشو ول کرد و اردلان زمین افتاد و رو به من شد و گفت : راست میگی ؟ _ به جون سالارم قسم راست میگم ... سالار محکم‌ بغلم گرفت و هر دومون اون لحظه گریه کردیم‌...سالار اشک هاشو پاک کرد تا کسی نبینه و گفت : خداروشکر ... یهو دیدم خدمتکارا به طرفمون اومدن ... منو کنار زدن و سالار رو بغل گرفتن ... زن و مرد دیگه نامحرم سرشون نبود و سالار رو بعل میگرفتن ...