🌱
زهراء قبیسی را یادتان هست؟!
چند سال پیش در برنامهای تلویزیونی در لبنان، خیلی ساده با سیدحسننصرالله صحبت کرد و گفت:
"اجازه بده عمو صدایت کنم. من برای جوانیم خیلی ارزش قائلم و حاضر نیستم یک لحظهاش را از دست بدهم؛ اما شما جوانی و همهی زندگیات و تکتک لحظاتت را نثار ما کردی؛ فدای کرامت ما. فدای عزتنفس ما. فدای ناموس ما.
من زهراء قول میدهم از عزتنفسم دست برندارم، از غرورم.
همان که تو برایش عمرت را نثار کردی.
قول میدهم بهخاطر چالشهای اقتصادی از غرورم دست بر ندارم.
ما به شما امید داریم و شما هم حتماً به ما امید داری؛ چون جوانان تنبلی نیستیم. جوانان ضعیفی نیستیم.
به ما اعتماد کن سیدجان!
ما پُرانرژی هستیم. هرچه پیش بیاید، پشتت هستیم. با غرورمان، با انرژی و خلاقیتمان. چیزی که خدا زیاد به ما داده و شما ما را بر آن تربیت کردی."
بعد از شهادت سیدحسن، زهراء همچنان دست از غرور و عزتنفسش برنداشت. با عمویش، در تخلیهی مردم ضاحیه از مناطق در حال بمباران کمک کرد و همزمان در فضای مجازی، راوی جنگ لبنان و اسراییل شد.
امروز که مردم جنوب لبنان، به سرزمینشان برگشتند و آن را متربهمتر از اسراییل پس گرفتند، زهراء روبهروی تانک اسرائیلی ایستاد و خطبه خواند و زخمی شد.
او هنوز شعار میدهد: "ما از بین نمیرویم و این تکلیف شرعی ماست."
بهقول استاد طاهرزاده:
"مگر باطن جهاد همان استقامت زنانهای
نیست که زنان غزه و [لبنان] آن را هنرمندانه و متفکرانه آفریدند؟!"
#قانون_حمایتازخانواده
#حجاب_و_عفاف
🪴ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/khatooonjan
مغناطیس
همانطور ایستاده، سرم را تکیه دادم به شیشهی اتوبوس. لَق میزد و میلرزید. حنجرهام گرفته بود از بس حرف زدم و مثال گفتم تا یک گوشه از بحث سنگین مغناطیس برای بچهها جا بیفتد.
بین همهی مباحث مغناطیس، خودم پارامغناطیس را دوست دارم؛ اتمهایی که هرکدام به یک جهت هستند و اگر در میدان مغناطیسی یک آهنرُبای قوی قرار بگیرند، همجهت میشوند. آنوقت ماده میشود آهنربا.
چشمانم بین مسافران اتوبوس میچرخید و یکییکی براندازشان میکردم.
از زنی که بچه به بغل نشسته بود روی صندلی اول و بچه کف دستش را گذاشته بود روی شیشه تا بلرزد و غشغش بخندد.
پیرزنی که تسبیح در دست و ماسکزده روی صندلی دیگر بود. دختری بیستوچندساله که شال صورتیاش دور گردنش افتاده بود. موهای قهوهای وزوزیاش شبیه یکی از شخصیتهای کارتونی بود که اسمش یادم نیست. میخواست پیاده شود، آنهم با یک جعبه بزرگ توی دستش. پایین جعبه را با دودست چسبانده بود به شکم و بالای جعبه را به چانهاش گیر داده بود. دوستش به سختی خودش را جمعوجور میکرد تا از لابهلای صندلی تنگ اتوبوس، هیکل نسبتاً تپلش را بیرون بکشد. با ترمز اتوبوس، تقریباً همه به جلو پرت شدند. دختر هم جیغ بلندی کشید و گفت: "واااای، آقااااا، چیکار میکنی!!" بعد هم غرغر کرد: "اگه این بیفته بشکنه من بدبختم."
کیف چرمی زرشکیاش از روی شانهاش افتاد و سُر خورد تا دم پله. هاجوواج نگاه کرد به کیف.
جلو رفتم. کیفش را از زمین برداشتم و دستش دادم. زیپ کیف باز مانده بود و معلوم نبود همهچیز سرجایش هست یا نه. دختر زل زد توی چشمهایم. انگار قطبهای ناهمنام نزدیک شده بودند به هم. بین قطبهای ناهمنام آهنربا همیشه جاذبه اتفاق میافتد؛ ولی الان مطمئن نبودم چه میشود؟! به چادرم بدوبیراه میگوید یا به خودم؟!
دختر از همان پلهی اول خیره شد به دوستش. انگار میخواست کسب اجازه کند. با صدای بلند و تا حدی عصبانی گفت: "بیا دیگه، چقدر فِس میزنی، الان راه میافته!!"
بعد رو کرد به راننده: "آقا وایسا تا ما پیاده بشیم."
دوستش ایش و اوشی کرد و گفت: "اینقدر بد ترمز کرد، موبایلم از دستم پرت شده اون زیر."
جعبه روی دست دختر تلوتلو میخورد. مسافران زل زده بودند بهش، شاید منتظر یک فاجعه بودند. میخواستم کمکش کنم؛ اما شاید با اوضاع و احوال بههمریختهاش برگردد و بگوید: "به توچه!! مگه خودم...!"
دلم را به دریا زدم و آرام گفتم: "جعبه را بدین به من و پیاده بشین، تا بدم دستتون."
دختر مکثی کوتاه کرد. وقت فکرکردن نداشت. چادر و روسریام را محکم کرده و کنارههای آویزانش را جمع کردم. گفت: "با چادر اذیت نمیشین؟!" گفتم: "نه، نگران نباشین." جعبه را داد دستم. گفت: "واااای، ممنون. مونده بودم چهجوری برم پایین!" نفس بلندی کشید.
دوستش هم رسید به پله. به عقب برگشت، نگاه تلخی به من کرد و پیاده شد. از لب پله دستم را دراز کردم و جعبهی بزرگ و سنگین را به دختر دادم. با چشمان براق و پُر آبورنگش نگاهم کردم و گفت: "ممنون خانوم، من همیشه به دوستم میگم چادریها اونجوریم که تو فکر میکنی نیستن!!!"
برگشتم و روی یکی از صندلیها نشستم. درس امروز تازه برای خودم معنا شد. چطور دوقطبیهای مغناطیسی در یک میدان آهنربایی قوی همجهت میشوند!!
✍ زینبسادات
#قانون_حمایتازخانواده
#حجاب_و_عفاف
@khatooonjan
🪴ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاتون، خانهی روایتهای بانوی ایرانی است از قانون حمایت از خانواده...
با ما همراه باشید.👇🏻
https://eitaa.com/khatooonjan
...
فیلم "محمد رسولالله" ساختهی مجید مجیدی را دوست داشتم. اما یک بخش آن را بیشتر از همه:
مرد میخواهد نوازد دخترش را زندهبهگور کند. مادر بچه نمیگذارد. محمدِ نوجوان (سلام و صلوات خداوند بر او باد) صدای دعوای مرد و زن را میشنود. نوزاد را بغل کرده و به مرد میگوید:
"چشمهای قشنگی دارد مثل خودتان. کاش عمرش دراز باشد و بچههایی بیاورد و چشمهای شما بر زمین باقی بماند."
یعنی قشنگتر از این میتوان کسی را امربهمعروف و نهیازمنکر کرد.
یا رسولالله♥️
دورتان بگردم!
تَصدُقتان شوم!
چرا همهچیز مربوط به شما اینقدر دوستبداری و خواستنی است.
فکر کنم دل خدا هم برای شما ضعف میرود. لقب "حبیبالله"♥️ فقط شایستهی شماست.
#قانون_حمایتازخانواده
#حجاب_و_عفاف
@khatooonjan
🪴ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاتون، خانهی روایتهای بانوی ایرانی است از قانون حمایت از خانواده...
با ما همراه باشید.👇🏻
https://eitaa.com/khatooonjan
12.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
...
سلام بر تو♥️ به عدد دخترانی که از گور رهانیدی و زنانی که کرامت بخشیدی...🌱
@khatooonjan
@radio_banoor
یادش آوردم
آقای امامرضا! سلام
نسترن امروز راهش را از من جدا کرد. رفت از دو کوچه بالاتر برگشت خانه که مثلا چشمتوچشم نشویم. من نمیخواستم جدا شویم. خودش از حرف من خوشش نیامد.
برگشتنی از مدرسه، دستش را به هوای درستکردن مقنعه بالا آورد. برای پسرِ درازی که هر روز سر خیابان منتظرش است، دست تکان داد. قلب من هشت ریشتر لرزید.
خودش خندید و گفت: «کاری نکردم که.» گوشهی کولهپشتی سبزش را گرفتم و کشیدمش توی کوچه. گفتم: "نسترن حواست هست چیکار میکنی؟ پسرهی نامحرم کیه که براش دست تکون میدی؟!" خندید و آدامس ریلکس همیشگیش را باد کرد توی صورتم. آدامس ترکید و روی لبهاش چسبید. با نوک زبان جمع و جورش کرد و کشید توی دهان. راه افتادیم برگردیم توی خیابان. یادم افتاد به شما. نگاه کردم سمت خیابان حرم.
گفتم: "نسترن امروز روز امامرضاست. روز آقا که گنبدش از پشتبوم ساختمونمون معلومه. روت میشه جلو آقا؟"
ایستاد. دو قدم جلوتر رفتم و نگاهش کردم. دوباره راه افتاد. کولهپشتی را روی شانهاش بالا کشید و آدامس توی دهانش را تُف کرد توی جوی آب. تندتر رفت. پرسیدم: "ناراحت شدی؟!"
چیزی نگفت. دستم را سر شانهاش زدم. نه رویش را به من کرد و نه حرفی زد. خواستم بگویم که قصد فضولی نداشتم، ولی دوید. دوید و گفت: "دنبالم نیا."
من رسیدهام خانه. نسترن هم آمده. کفشهایش پشت در واحدشان است. ولی دمپاییهای آبیاش نیست. با آنها فقط روی پشتبام میرود.
راستش من فقط از شما خجالت کشیدم. فقط یادش آوردم که شما هستید. گنبدتان از بالای پشتبام معلوم است.
آقای امامرضا! این نامه را برای نسترن مینویسم. خودتان حواستان به او باشد. نسترن فقط گاهی، حواسش پرت میشود.
✍الهه. زمانوزیری
#قانون_حمایتازخانواده
#حجاب_و_عفاف
@khatooonjan
🪴ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاتون، خانهی روایتهای بانوی ایرانی است از قانون حمایت از خانواده...
با ما همراه باشید.👇🏻
https://eitaa.com/khatooonjan @mastoooor
...
گاهی دلش برای خودش تنگ میشود؟
اینروزها توی خیابان که راه میروی زنان و دخترانی را میبینی پُر از ناز و قشنگی. با موهای پریشان و گاه دلرُبا. تکتک، دوبهدو یا بیشتر.
توی صورتهایشان اما اگر عمیق شوی، پُر است از ناآرامی!
نگاههایی که دودو میزند. نگاههایی که سرگردان دور میچرخد. خندههایی عصبی از سر حس قهرمانی! و وانمودکردن به جسارت! گاردهایی آمادهی دعوا و پرخاش.
هرچه هم انکار کنند، شانههایشان زیر بار سنگینی نگاهها خسته شده است.
آدم دلش برای این ناآرامی که به جان خود مهمان کردهاند، بدجور میسوزد.
شاید گمان کنی این حال از سر ترس گشتِارشاد و اینجور چیزهاست. شاید باشد؛ ولی فقط بخشی از آن.
واقعیت این است، وقتی ساختهوپرداختهی هنر خودت را به نمایش بگذاری، اینطور نگرانیها در انسان ایجاد میشود: نگرانی از قضاوت دیگران!
این دربارهی هنر است که پارهای جداشده از جان آدمی است.
حالا اگر همین آدم، خودش را عرضه کند چه حال میشود؟!
و این کار، تا چه حد شکننده و آسیبپذیرش میکند؟!
اینکه چرا کسی نگاهش میکند؟!
آیا این نگاه، تاییدگر و تحسینآمیز است یا سرزنشبار؟!
خاطرخواهانه است یا از سر هوس؟!
الان است که از این فرد تذکری بگیرد، یا کنایه و متلکی بشنود؟!
آمادهی دعوا باشد یا آسودهخیال؟!
آیا به قدر کافی زیبا و بینقص هست؟!
آیا با سلیقههای متفاوت جور در میآید؟!
اینجاست که اتفاقات دیگری در رفتار و کردار و نوع پوشش و فُرم خنده و حرفزدن و اطوارهای دیگر سر بَر میآورد.
برای همین است که دل به حالش میسوزد.
آیا بعد از این یادش میافتد به خودش فکر کند؟!
به خود واقعیاش؟!
خود واقعی؛ یعنی آنکه نه از ترس دیگران و نه در لجبازی با دیگران و نه در شعف از نگاه دیگران گم شده باشد.
راستی دیگر هیچوقت فرصت خواهد داشت دلش برای خودش تنگ شود؟!
خودِ واقعیِ خود که نیازی نیست بهخاطرش با کسی دعوا راه بیاندازد!
✍ ف. رفیعمنزلت
#قانون_حمایتازخانواده
#حجاب_و_عفاف
@khatooonjan
🪴ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاتون، خانهی روایتهای بانوی ایرانی است از قانون حمایت از خانواده...
با ما همراه باشید.👇🏻
https://eitaa.com/khatooonjan