eitaa logo
خط شکنان شهرستان فلاورجان
569 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
30 فایل
🇮🇷📲تنها کانال اطلاع رسانی موثر، مختص شهدا⚘ و اخبار فرهنگی شهرستان فلاورجان 💐شهرستان فلاورجان، دیار خط شکنان💐 💠اینجا یک جای دنج برای خدایی شدن دل‌های مشتاق است💠 📌مجموعه فرهنگی خط شکنان
مشاهده در ایتا
دانلود
👇 🔹ننه یحیی درحالی که چند تا بقچه به دست داشت از زیر زمین بیرون آمد و روی قالیچه ای که کنار حیاط پهن کرده بود نشست... بقچه ها را باز کرد...انگارچیزی را نظر کرده بود وپیدا نمیکرد...یحیی در حالی که با نگاه دست های زحمت کشیده ی مادر را دنبال میکرد از او پرسید...ننه دنبال چی میگردی...؟؟ یه قواره پارچه پیرهنی مادر برات کنارگذاشته بودم که برا دامادیت بدم خیاط برش بزنه...حالا هرچی میگردم پیداش نمیکنم... مادر درحالی که بقچه های دیگه رو وارسی میکرد پارچه رو پیدا کرد.... الهی قربونت برم ...بیا مادر دیگه وقتشه ببر بده اصغر آقا... بگو عجله ای ندوزه ...برا دو هفته دیگه میخوایم ...شب ولادت حضرت فاطمه ....درست درمون وقشنگ از کار دربیاره ...الهی قربون قدت برم هرچی نباشه پیرهن دامادی یکی یدونه پسرمه... یحیی دلش نمیخواست تو ذوق مادر بزنه ودرحالی که دلش پیش مهربانو گیر بود لبخندی زد و به نشانه ی تایید دست رو چشمش گذاشت و سرش و تکون داد... صبح فردا درحالی که یحیی داشت لباسهاش رو جمع و جورمیکرد تا داخل کیف بذاره ننه وارد اتاق شد...کجا ننه مگه قرارنیست بیستم برج بری؟ من با بنده خدا اشرف خانوم قرار مدار خواستگاری گذاشتم. یحیی درحالی که خیلی خوشحال بود که سلیقه ی مادر باسلیقه خودش یکی در اومده بازم برای رفتن تردید نکرد وگفت:باشه ننه میام تا اون موقع ان شاءالله...حالا که تازه هشتم برجه... وحالا 10روز گذشته... ننه مدام باخودش میگه:یحیی آدم بد قولی نبود... ننه چشم به راه صبح و بعد از ظهر تا سر کوچه میرفت وبرمیگشت... تازه روزمین آروم گرفته بود که زنگ دربه صدا دراومد... باخوشحالی ازجاپرید وگفت: گفتم بدقول نیست بچم... درو که باز کرد شاگرداصغر آقا بود... سلام حاج خانوم اوستام گفت بگین بپوشه اگه ایرادی داشت بیاره تا درستش کنم.... ننه هم هاج و واج بهش نگاه میکرد...توهمون لحظه یه تاکسی وارد کوچه شد...ننه از دور چشماش و ریز کرد و تو تاکسی رو وارسی کرد...نزدیک تر که شد یحیی رو دید که به در تاکسی تکیه داده...گل از گلش شکفت تا پسرش و دید...دستاش و باز کرد تا بغلش کنه...یحیی از ماشین پیاده شد ولی دست راستش و تا آرنج توی جبهه جاگذاشته بود.... اشک از چهار گوشه ی چشمهای ننه جاری شد...یحیی با چفیه اش اشکهای مادر و پاک کرد و دست مادر و بوسید....صبح روز فردا که شب اش با خانواده ی اشرف خانوم قرار خواستگاری داشتنددرب خونه به صدا دراومد .. پشت در اشرف خانوم و همسر ودخترش بودند...اشرف خانوم درحالی که لبخند ملیحی به لب داشت گفت:ما رسومات روتغییر دادیم دیدیم آقا یحیی تازه از سفراومدن وحالشون مساعد نیست گفتیم ما خدمت تون برسیم... واین بار این اشک شوق بود که ازچشمهای ننه سرازیرشد... 📲 عضویت در کانال شهرستان فلاورجان در پیام رسانهای سروش و تلگرام 🆔 @khatshekanan_1400
کم خوراک بود، همیشه شرایط دیگران را درنظر میگرفت و برای هم نوعانش از جان ودل مایه میگذاشت... تیرماه بود وهوا به شدت گرم🌞🌡 همرزم ها به جرعه‌ای آب برای گلو تر کردن اکتفا میکردند💧 محسن بطری آبش را حتی دنبالش نمی آورد... چند بار بچه‌ها به او تعارف آب کردند و علت آب ننوشیدنش را پرسیدن⁉️ 😊لبخند میزد و میگفت: روزه قضادارم. یک بار علی گفت: روزهای سختی را برای جبران روزه قضا انتخاب کرده‌ای هم طولانی است⏳ وهم به شدت گرم🌡🌞 محسن: ولی لذت بخش است موقع افطار هم محسن تفاوت چندانی با روزه بودن نداشت به لقمه‌ای نان وخرما وجرعه‌ای آب اکتفا میکرد🌯🥛 روزچهارم محموله‌ی آب وغذا رسید🚛 راننده پیاده شد و گفت:حاج محسن کدامتان هستید؟؟؟ من باید دو روز پیش این محموله را به شما میرساندم ولی متاسفانه ماشین خراب شد😔 حاج آقا نقوی سفارش کرده بود که سرموعد برسم ... بعد خندید و گفت: پس کجاست این حاج محسن... کدامتان هستید؟؟؟ همین که حاج محسن از چادر بیرون آمد همه‌ی بچه‌ها سرشان را زیر انداختند ...😓 حاج محسن لبخند ملیحی زد و گفت: بامورچه ها حال واحوال میکنید؟ بار را خالی کنید و کار این بنده خدا را حل کنید... بچه‌ها همگی خندیدند و به این روحیه‌ی ایثار و نوع دوستی حاج محسن غبطه خوردند... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ایران اسلامی از این دست آدم ها کم ندارد🚩 📲 عضویت در کانال شهرستان فلاورجان در پیام رسانهای سروش، ایتا و تلگرام 🆔 @khatshekanan_1400
📖 دست به دعا بود و قبل از این که افطار کند نمازش رامیخواند... روزه گرفتن برایش ضرر داشت اما میگفت روزه مثل صافی است. فرصتی است برای زدودن و پالایش ناخالصی ها... ازسفره پر زرق و برق بیزاربود.. رفیق گرمابه و گلستان حاجی میگفت: دوهفته ای بود که به دیدار حاج رضا نرفته بودم وآن روز یکی دوساعت مانده به افطار بود به منزلش رفتم... مثل همیشه به نشان احترام دستش را روی سینه گذاشت... هر دوپایش قطع شده بود اما امیدش نه... صحبت هایمان گل انداخته بود ومرور خاطراتمان بالا گرفته بودتا این که صدای ربنا از بلندگوی مسجد به گوش رسید...به حاج رضا گفتم میهمان سرزده شدم اگر اجازه بدهید زحمت را کم میکنم. حاج رضا گفت:کجا مرد مومن؟ الان راه بیفتی که یک ساعت بعد افطار میرسی... ترافیکه. همین جابمان یک لقمه نان و پنیر هست که باهم بخوریم... دعوت حاجی راپذیرفتم و همین که خواستم از اتاقش خارج شوم تاوضو بگیرم داخل سالن باصحنه‌ی عجیبی مواجه شدم... ازیک سرسالن تا انتها سفره پهن کرده بودند و غذای مفصلی ترتیب داده شده بود سربرگرداندم و متعجب بودم ...و نمیتوانستم حرفی بزنم...یک لحظه باخودم گفتم حاجی که اهل تجمل و بریزو بپاش نبود...اینها چیست...قبل از این که حرفی بزنم آیفون منزلشان به صدا درآمد و چندتا بچه ی قد ونیم قد با یک آقایی یکی یکی وارد شدند و باحاجی سلام واحوال پرسی کردند وحاجی به هرکدام شان اشاره میکرد که جلو بیایند وپیشانی شان رامیبوسید... به حاجی بابا میگفتند...ولی حاجی دوتا پسر و یک دختر داشت و چهارتا نوه... خیلی صمیمانه باحاجی صحبت میکردند و از درس و زندگی برایش حرف میزدند... هزار و یک سوال در همین دوسه ساعتی که بچه ها آن جا بودند برایم ایجاد شده بود و فقط با چند کلام به تمام سوال هایم جواب داده شد موقع خروج بچه ها، آقایی که همراهشان بود گفت: حاجی ان شاءالله یکشنبه تشریف می آورید موسسه؟؟؟ و آن جا بود که فهمیدم: میهمانان سفره پر رنگ و لعاب و عجیب حاجی بچه های بی سرپرست بودند... 📲 عضویت در کانال شهرستان فلاورجان در پیام رسانهای سروش، ایتا و تلگرام 🆔 @khatshekanan_1400
📖 دست به دعا بود و قبل از این که افطار کند نمازش رامیخواند... روزه گرفتن برایش ضرر داشت اما میگفت روزه مثل صافی است. فرصتی است برای زدودن و پالایش ناخالصی ها... ازسفره پر زرق و برق بیزاربود.. رفیق گرمابه و گلستان حاجی میگفت: دوهفته ای بود که به دیدار حاج رضا نرفته بودم وآن روز یکی دوساعت مانده به افطار بود به منزلش رفتم... مثل همیشه به نشان احترام دستش را روی سینه گذاشت... هر دوپایش قطع شده بود اما امیدش نه... صحبت هایمان گل انداخته بود ومرور خاطراتمان بالا گرفته بودتا این که صدای ربنا از بلندگوی مسجد به گوش رسید...به حاج رضا گفتم میهمان سرزده شدم اگر اجازه بدهید زحمت را کم میکنم. حاج رضا گفت:کجا مرد مومن؟ الان راه بیفتی که یک ساعت بعد افطار میرسی... ترافیکه. همین جابمان یک لقمه نان و پنیر هست که باهم بخوریم... دعوت حاجی راپذیرفتم و همین که خواستم از اتاقش خارج شوم تاوضو بگیرم داخل سالن باصحنه‌ی عجیبی مواجه شدم... ازیک سرسالن تا انتها سفره پهن کرده بودند و غذای مفصلی ترتیب داده شده بود سربرگرداندم و متعجب بودم ...و نمیتوانستم حرفی بزنم...یک لحظه باخودم گفتم حاجی که اهل تجمل و بریزو بپاش نبود...اینها چیست...قبل از این که حرفی بزنم آیفون منزلشان به صدا درآمد و چندتا بچه ی قد ونیم قد با یک آقایی یکی یکی وارد شدند و باحاجی سلام واحوال پرسی کردند وحاجی به هرکدام شان اشاره میکرد که جلو بیایند وپیشانی شان رامیبوسید... به حاجی بابا میگفتند...ولی حاجی دوتا پسر و یک دختر داشت و چهارتا نوه... خیلی صمیمانه باحاجی صحبت میکردند و از درس و زندگی برایش حرف میزدند... هزار و یک سوال در همین دوسه ساعتی که بچه ها آن جا بودند برایم ایجاد شده بود و فقط با چند کلام به تمام سوال هایم جواب داده شد موقع خروج بچه ها، آقایی که همراهشان بود گفت: حاجی ان شاءالله یکشنبه تشریف می آورید موسسه؟؟؟ و آن جا بود که فهمیدم: میهمانان سفره پر رنگ و لعاب و عجیب حاجی بچه های بی سرپرست بودند... 📲 عضویت در کانال شهرستان فلاورجان در پیام رسانهای سروش، ایتا و تلگرام 🆔 @khatshekanan_1400
📖 🔹️وقتی از سرکار آمد بعداز احوال پرسی با اهل منزل به آشپزخانه رفت، درب یخچال را باز کرد و قفسه ها را یکی یکی از نظر گذراند و رو به همسرش گفت: خانم من دارم میرم بیرون چیزی نمیخواید بخرم؟؟؟ 🧕محدثه: خودت که سریخچال داری میبینی میوه تموم کردیم... 🧔مهدی: اون رو که دارم میبینم خانوم، گفتم اگه چیز دیگه‌ای خانومم هوس کرده براش بخرم. 🧕محدثه: ممنون عزیزم که به فکرمی...حالا که میخوای زحمت بکشی یه کم گوجه سبز بگیر، خیلی دلم میخواد امروز... 🧔مهدی: کاش این وروجک زودتر دنیا بیاد ببینم با این هم ترشی که تومیخوری چی میشه آخرش... 🧕محدثه: از قدیم گفتن ترشی نخوری یه چیز میشی و زد زیر خنده.... 🍈🍇🍒تو مغازه میوه فروشی مهدی چشمش افتاد به یا پسر بچه با لباس های ژنده و رنگ پریده که به موزهایی که میوه فروش بیرون آویزون کرده بود زل زده بود... 🤔مهدی یک لحظه به فکر فرو رفت ونگاهی به خریدهاش کرد و از خودش خجالت کشید...😔 👥بایه کم گپ و گفت تو پارک خیابون مقابل متوجه شد که پسر بچه با عموی پیرش زندگی میکنه و برای گذران زندگیش مواد بازیافتی رو از گوشه و کنار جمع میکنه و میفروشه... ☎️باخانمش تماس گرفت و گفت: من افطاری امشب دعوت شدم، به یه جای باصفا... 🍉🌮میوه و غذا خرید و با پسر بچه رفتن خونه‌ی عمو... 📆از اون روز مهدی با پسر بچه قرار گذاشت که ماهی یکبار بهش سربزنه... 🚶‍♂️وقتی رسید خونه و ماجرا رو با خانونش درمیون گذاشت تصمیم گرفتند با همدیگه این کارو انجام بدند تا بچه شون هم از همون اول با این فضاهای همدلانه آشنا بشه...💚💞 نظرشما راجع به کارشون چیه؟؟؟ 📲 عضویت در کانال شهرستان فلاورجان در پیام رسانهای سروش، ایتا و تلگرام 🆔 @khatshekanan_1400
🌌♨️شب تابستان بود... طبق رسومات خانه ی پدری روی پشت بام⛼ داخل پشه بند خوابیده بود. به یکباره از خواب پرید نگاهش دو دو میزد...😟 انگار دنبال چیزی میگشت... پسرش بلند شد نشست و یه لیوان آب به دست پدرش داد🥃 وگفت:چیزی نیست بابا خواب بودید فکر کنم خواب دیدید درسته؟ بابا:کاش بیدار نشده بودم بابا، به عمرم چنین خوابی ندیده بودم... پسر: میشه برام تعریفش کنید... بابا: میگم بابا برا این که تو هم تجربه‌اش کنی، ولی قول مردونه بده براکسی تعریفش نکنی پسر:چشم بابا امروز قرار بود برم بلیط مشهد بگیرم که با مادرت سه تایی بریم پای بوس آقا...🕌 ولی صبح آقا رسول اومد درخونه و گفت: یه خانواده آبرو داری نزدیک عروسیه🔖 دخترشه و دستش خالیه و یه لیستی بهم داد📃 و منم درنگ نکردم و با مادرت درمیون گذاشتم چندتا تیکه از وسیله هاش و باهزینه‌ای که برای مشهد در نظر گرفته بودیم خریدیم.📦💳 بردیم دم خونه شون پیاده کردیم🚚 ولی نگذاشتیم متوجه بشن که ما خریدیم گفتیم اینها امانتی هستند گفتند به شما برسونیم... باورم نمیشه الان تمام اون صحنه هارو توی خواب دیدم با این تفاوت که وقتی درب خونه‌ی اون خانواده رو زدم اون در روبه حرم امام رضا بازشد و مارفتیم داخل حرم آقااا😭 📲 به بپیوندید 👈🏼در پیام رسانهای سروش، ایتا و تلگرام 🆔 @khatshekanan_1400