eitaa logo
خط روایت
1.4هزار دنبال‌کننده
572 عکس
84 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
یا اُماه... یا اَبَتاه... یا أخی... یا اُختی... یا... تازه زبان باز کرده بود! هربار یا اُماه می‌گفت دل زنی قنج می‌رفت. هربار یا ابتاه می‌گفت صدای دست زدن مردی می‌آمد. زبانی شیرین داشت و با نمک اما اینبار تلخ بود و رنجور تلخ بود و غمبار دیگر قنج دل مادرش رو حس نمی‌کرد! تنها دل لرزان و گریان بینندگان رسانه‌ها همراهش بود! دیگر صدای دست زدن پدر را نمی‌شنید! تنها صدای صوت خمپاره و ترکیدن بمب را می‌شنید! گریه می‌کرد و جیغ میزد یک دم می‌گفت یا اُماه، یا أبتاه اما باز هم.... دوروبرش را نگاه می‌کرد شاید کوه استوار پدر را ببیند، شاید آغوش مادر را حس کند اما دریغ دریغ دریغ هیچ کس دوروبرش نبود لرزان و تنها خواست خم شود و ضجه بزند که چشمش افتاد به پستانکی که مادر با نوار دور گردنش انداخته بود. چاره‌ای نبود پناه برد به پستانک گرد و غبار رویش نشسته بود اما بوی دستان پر مهر پدر و مادر را میداد گذاشت در دهانش، گریه نکرد، انگار پدر و مادر کنارش بودند، پشت و پناه خوبی یافته بود، رد پایی بود از آنان که دیگر نبودند. ✍ نرجس سادات حسینی 📝 متن ۲۰۱_۰۳ @khatterevayat
سنگ کاغذ قیچی ... سنگ تنها سلاح... اینجا سنگ ها هم قصه دارند اینجا سنگ ها هم حرفی برای گفتن دارند راست میگفت "نزارقبانی" " به زودی کودکان سنگ ویران تان خواهند کرد " چه کسی فکر میکرد روزی سنگ هم بشود آرایه تکرار اشعار و متون؟ چه کسی فکر میکرد روزی یا حتی شبانگاهی سنگ بشود ۵۰۰۰ موشک؟ چه کسی فکر میکرد وقتی که درختان زیتون بارور شوند ، کودکان غزه بار دیگر دستانشان را مشت میکنند؟ از قول خودم نه بلکه از قول "نزار" می نویسم آری ... "دنیا را خیره کردید با آنکه در دستانتان جز سنگ نبود" و شما ای کودکان غزه که همچو ستارگان فروزان فروغی دیگر در آسمان قدس رقم زدید تاریخ ایستادگی تان را گواه است و وعده خدا حق است 《وَ کانَ وَعْدًا مَفْعُولا》 (اسراء،5) ✍🏻 زهرا نجاتی 📝 متن ۲۰۲_۰۳ @khatterevayat
برده خونگی سر دخترم توی گوشی بود. اشکهایش را با انگشت پاک کرد. نگاهش کردم. علامت سوال را در نگاهم دید. پاسخ داد: تا کی می خوان این بچه ها را بکشند؟ چرا کسی کاری نمی کنه؟ گفتم: اگر طاقت نداری نگاه نکن. اون بچه ها هم خدایی دارن. زمان جنگ صحنه های مشابهی بود. یک روز مرحوم مادرم گفت: خدایا تا کی می خوای صبر کنی؟ روزی که صدام را باخفت اعدام کردند حرفش را یاد آوری کردم. گفتم: دیدی خدا با صدام چه کرد؟ گفت قربون حکمتش. طاقت ما کمه. به همین زودیها خدای این بچه ها قدرت و غضبش را نشون میده. گفت: خدا کنه هرچه زودتر، تا کمتر جنایت کنن. دل آدم می سوزه بعضی‌ها این صحنه ها را می بینن و دلشون درد نمیاد! مثل همینا که خانم برومند را به خاطر هم دردی با این بچه ها هو کردن. یا طرف صهیونیستها را می گیرن. اینا وجدان ندارن؟! جواب دادم: چرا دخترم. همه وجدان دارن. به طور طبیعی دل انسان از دیدن این صحنه ها می شکنه. اما گاهی روی وجدان آدما گرد و غبار می گیره. گاهی هم زنگ می زنه. دکتر فواد استادم می گفت: برده هایی بودند که ارباب خیلی ظالمی داشتن. همه از این ارباب متنفر بودن و آرزوی مرگش را داشتن. دو سه نفر از این برده ها از جمله جمعه انتخاب شدن که داخل منزل ارباب کار کنن. بعد از مدتی تنفر این برده های داخل خونه ارباب، با اینکه بقیه برده ها را همانطور شلاق می زد، کم و کمتر شد. یک روز ارباب سرفه کرد. جمعه گفت: ارباب امروز مریض شدیم؟ جمعه از مریضی اربابی که روزی از او متنفر بود، واقعا احساس مریضی می کرد! باید آدم مواظب باشه اگر هم مجبوره برده باشه، برده خونگی نشه و از شلاق و زخم دیگران دردش بیاد. ✍ علیرضا مسرتی 📝 متن ۲۰۳_۰۳ @khatterevayat
تریبون را همین جا بگذارید، میانه این گل های پرپر، آخر حالا دیگر اینجا مرکز دنیا است، میدان آزمایش همه ابنا بشر! آخر همه گزینه های ما همین جاست دور تا دور این تریبون، از کودک شش ماهه تا ... همه سرمایه ما همین جاست همه امید و آرزوی ما همه حال و آینده ما همه شادی ها و اضطراب های ما همه آنچه روزی برایش می ترسیدیم و شاید به خاطرش دندان به جگر می گذاشتیم. همه اینجاست لا به لای کفن ها! حالا دیگر همه را یک جا روی میز گذاشته ایم و همه را یکجا به میدان آورده ایم. از این لحظه به بعد اینجا مرکز دنیا است؛ برای ما که دیگر هیچ چیزی برای ترسیدن نداریم! و برای همه دنیا که ثمره صلح با نمرود و فرعون یزید را به چشم می بیند! تریبون سازمان ملل حالا دیگر اینجاست اینجا میان فرشی از خون های گرم کودکان و بدن های قطعه قطعه مادران! وسط سند خونین ترس صهیونیسم از مردان این سرزمین! اینجا مرکز دنیا است تریبون را همین جا بگذارید تا به دنیا گزارش سکوتشان را بدهیم. و بگوییم دنیا باید یک گزینه را انتخاب کند، حق یا باطل! ✍ مریم خلیلی 📝 متن ۲۰۴_۰۳ @khatterevayat
من لیندا توماس گرینفیلد هستم، نمایندهu.s.aعاشق بوی خوش کباب
من لیندا هستم.. عاشق بوی خوش کباب! بچه که بودم در شهر کوچک «بیکر» در ایالت لوئیزیانا وقتی همسایه سفیدپوست ما گوشت را در باربیکیو می‌گذاشت بوی برشته شدن کباب هوش از سرم می‌برد. مادرم می‌گفت گرگ‌ها عاشق خون‌اند و آدم‌ها عاشق کباب و من از همان کودکی در ایالت پلیکان‌ها، عاشق سوختن گوشت در میان شعله‌های آتش شدم. سال‌ها بعد در ماموریتی در کنیا، چیزی نمانده بود دو کاکاسیا که قصد سرقت از منزلم را داشتند با حصار برقی دور خانه‌ام کباب کنم اما پلیس زودتر از راه رسید . پدربزرگم همیشه می‌گفت داشتن دل گرگ برای زندگی در گله گرگ‌ها شرط اول است. روزی که در رشته علوم سیاسی، کارشناسی ارشد گرفتم به جای کار روی پایان نامه دکترا در آزمون استخدامی سرویس خارجه دولت آمریکا شرکت کردم و ۳۵ سال مامور ویژه کشورم در قاره آفریقا شدم البته رنگ پوستم هم بی‌تأثیر نبود ،می‌دانید که مظلوم نمایی در قامت یک زن سیاه پوست خیلی از کارهای محال را ممکن می‌کند. نسل کشی سال ۱۹۹۴ در رواندا را هیچگاه از یاد نمی‌برم برای همین عکس مجموعه‌ای از جمجمه آدم‌ها را کنار دستم گذاشتم تا یادم بماند برای زنده ماندن در دنیای گرگینه‌ها باید برای کشتن پیشقدم شوی، اصلاً این اولین اصل از فرهنگ آمریکایی است که روی دست چدنی‌ات دستکش مخمل بپوش، رویش دستکشی نرم که با نگین‌های صلح و امنیت و دموکراسی،سوزن‌دوزی شده باشد. با همین تفکر بود که نشان خدمت شایسته را از رئیس جمهور وقت و خدمت برجسته را از وزیر خارجه گرفتم تا اینکه کله زرد سفیدپوست بی‌کله با آن کلاه قرمز مسخره آمد و مدتی خانه‌نشینم کرد. روزهای بدی بود دلم می‌خواست می‌توانستم چرم سیاهی را که از کودکی مایه ننگم بود با ناخن از روی چهره‌ام بکنم. قصه تلخ اجدادی دوباره به سراغم آمده بود. یاد صدای به هم خوردن زنجیرهای بردگی دیوانه‌ام می‌کرد.مردان و زنانی که به شیوه حیوانی، صف به صف و ردیف به ردیف روی هم کف کشتی‌های اقیانوس‌پیما تلنبار می‌شدند تا از آفریقا برای کار و بردگی به آمریکا روانه شوند. صدای زنجیر، بوی گوشت متعفن، بیماری وبا، بوی خون که کوسه‌ها را دور کشتی جمع می‌کرد،نه!! من باید دوباره برمی‌گشتم .زندگی در جمع گرگ‌ها گرگ پرورش می‌دهد نه میش و من دیگر میش نبودم. بایدن خواب آلود که آمد من به دوران اقتدارم برگشتم و با یک سخنرانی انتقادی درباره چین دوباره به چشم آمدم البته قد ۱۸۰ سانتی‌متری،رنگ پوست و زن بودنم که اینبار موافق سیاست کلاه آبی‌ها بود در این انتخاب بی‌تاثیر نبود. برنامه‌های خوشایندی داشتم که باب دل لابی‌های صهیونیست بود. در جمع آنها که سخنرانی می‌کردم از از برنامه‌هایم گفتم از اینکه چه کنیم تا اشتراکات بین روسیه و چین را پیدا کنیم و ایرانی‌ها را تحت فشار بیشتری قرار دهیم ،به آنها اطمینان دادم وقتی ما دور میز تصمیم‌گیری در شورا باشیم قطعنامه‌های کمتری علیه اسرائیل صادر می‌شود برای همین قبل از اینکه اسبابم را در خانه جدیدم در طبقه چهلم آپارتمان مشرف به رودخانه هاتسون در نیویورک بچینم ریاست شورای امنیت را به عهده گرفتم. این روزها با وجود این‌که شمع کیک ۷۱ سالگی‌ام را تازه خاموش کرده‌ام ،بوی سوختن گوشت از لابه‌لای شعله‌های آتش در بیمارستان و مسجد غزه حس گرگینه بودن را در وجودم تقویت می‌کند. ثروت و قدرت باعث می‌شود یادم برود سیاهم، صدای زنجیرهای اجدادی را در گوشم خفه می‌کند و انتقامم را از عمری کاکاسیا شنیدن می‌گیرد. برای همین به راحتی خوردن یک لیوان آب، دستم را بالا می‌برم و قطعنامه محکومیت اسرائیل را وتو می‌کنم. بچه که بودم،پدرم برای دزدیدن یک تمساح چند سال حبس کشید، حق بدهید نمی‌توانم با چشم بستن روی جنایت‌های قوم برتر، فرزندانم به حیات وحش «بیکر» برگردند.چشمانم را می‌بندم تا نسلم تا چند پشت از شر حشرات مزاحم شهر نا امن بیکر با آن نرخ بالای جرایم خشن در امان بمانند. زندگی در جمع گرگ‌ها حسی عجیبی دارد! من لیندا توماس گرینفیلد هستم،تربیت شده فرهنگ آمریکایی، آموخته‌ام باید برای کشتن پیشقدم شوی و بگذاری لذت بوی کباب مستت کند. ⭕️ قطعنامه_محکومیت_اسراییل_وتو_شد ✍️جمیله توکلی 📝 متن ۲۰۵_۰۳ @khatterevayat
می‌گفت: خودشان این بلا را سر خودشان آوردند. دندان پزشک را می‌گویم. این را که می‌گفت دندانِ هفتِ راستِ پایینم را داشت پر می‌کرد. همه‌ی فَک هم اگر بی حس باشد صدای وز وزِ قلم دندان پزشکی به خودی خود تا مغزِ استخوان آدم را می‌سوزاند. دستیار از انتهای اتاق، در حالی که داشت برای دندانِ هفتِ راستِ پایینِ من ست کامپوزیت اماده می‌کرد گفت: چی دکتر؟ - می‌گم خودشون اول شروع کردن. مردمِ غزه را می‌گفت. رادیو داشت آمار کشته شدگان بیمارستان المعمدانی را می‌داد و من به "اول شروع کردن" فکر می‌کردم. آمدم بگویم "اولِ اولش را اگر بخواهی البته برمی‌گردد به ۷۵ سال پیش" که دیدم قلمِ دندان پزشکی زبانم را از چرخیدن عاجز کرده.طعمِ سردِ خون دهنم را پر کرده بود. هِجا ها بغض شد و رفت جایی تهِ تهِ گلویم گره خورد. یک آن احساس کردم من خودِ خودِ غزه ام. انگار که جایی گیر کرده باشم زیرِ سلطه و خفقان، زیر آوار. و آرام آرام خون خودم را زیر زبان مزه مزه کنم و با آنکه دیگر بعد از این همه سال مبارزه، هیچ دردی احساس نمی‌کنم، صدای ممتد انفجار و فریاد و گریه ی بی انتهای بچه ها تا مغزِ استخوانم را بسوزاند. من، روی تختِ دندان پزشکی انگار خودِ خودِ غزه بودم. بی دفاع، بی صدا، بی هجا، و در مبارزه... ✍️🏻هـ دوچشم 📝 متن ۲۰۶_۰۳ @khatterevayat
«پروانه ها دیگر حرف نمی زنند!» هیچ وقت سیاسی نبودم.در جمع خانواده هم اگر صحبت از سیاست می‌ شد، اغلب سکوت می کردم. اما از مهرماه سال گذشته حوادث و اغتشاشات درست مثل یک طوفان ،مثل یک سونامی آمد و دست همه مان را گرفت و یکجا داخل خودش کشید. همان موقع ها بود که آگاهانه ،طعم تلخ اوضاع بد کشورم را با وجود آشوب هایی که اتفاق افتاده بود، با دل و جانم چشیدم. اما این روزها ؛ نه ،انگار مدلش خیلی با آن موقع ها فرق کرده است. آخر پای اسلام، مبارزه ،و علی الخصوص فلسطین به میان آمده است. پای زنان و کودکان بی دفاعی که سلاحی برای جنگیدن ندارند ، و جز خدا مأمن و پناهگاهی. تصاویر مربوط به جنگ را که در فضای مجازی دیدم‌ از آرامشی که داشتم خجالت کشیدم. از پسربچه ای که روی تخت بیمارستان تنها نشسته بود و به خود می لرزید و توان گریه کردن نداشت شرم کردم. از پسری که در کنار برادرش نشسته بود و با زبان کودکانه اش قربان صدقه اش می رفت ،روی سینه اش را می بوسید و می گفت : « بگو الله ... بگو یا الله ... برادر ؛مادرمان حالش خوب است، نگران نباش ... » و وقتی صدای برادر را آرام تر از همیشه شنید سرش را نزدیکش برد و آرام گفت: « بگو برادر ... بگو اشهد ان محمد الرسول الله ... » استیصالی از جنس مادرانه را در نگاه زنی دیدم که دو کودکش روی تخت اورژانس کنار هم معصومانه خوابیده بودند و پرستاری روی بدن هایشان نام شان را می نوشت تا در آن شلوغی جنازه هایشان به عنوان گمنام دفن نشود. من پرستار مردی را دیدم ،که در آمبولانس جنازه نوزادی را در آغوش گرفته و تکانش می داد،او را نگاه می کرد واشک می ریخت. و تصویر مردی که سراسیمه این طرف و آن طرف می دوید و شیون می کرد. دو پارچه خونین گره زده هم در دستانش بود که گاه بالا می آورد و زیر لب چیزهایی می گفت. مردی از چادر بیرون آمد و گفت: «اینا چیه که با خودت آوردی!؟» مرد دو پارچه را بالا آورد و نشان شان داد و بلافاصله گفت : « جگر گوشه هایم » من مثل خیلی ها ،بازی بچه ها را در بیمارستان المعمدانی غزه دیدم. واقعا چقدر خوبند آدم هایی که در این شرایط هم کودکان را فراموش نمی کنند و برای شاد کردن دل شان کاری می کنند. اما ... اما من با همین چشم‌هایم ،جنازه هایشان را قطعه قطعه شده مقابل پرستارها و روی دست پدرهایشان دیدم. جای تعجب دارد که هنوز زنده ام ... هنوز جان دارم ... هنوز دست و پاهایم سالم است ... هنوز سقفی روی سرم هست ... هنوز قلبی دارم که در سینه ام می تپد ... من هیچ نمی فهمم ،فقط می دانم، من دیگر آن آدم سابق نیستم و نمی شوم. در فضای مجازی همیشه یکسری اخبار منتشر می شود و به ساعتی نگذشته ،تکذیبیه اش می آید. حالا چرا نمی آید ... همه منتظریم ... آرزو می کنیم ... کاش دروغ باشد ... کاش آن تصاویر فتوشاپی و آن فیلم ها ساختگی باشد ... کاش ... از اخبار که می بینم چشم هایم بازتر می شود و حقیقت مقابل چشم هایم روشن تر . گوشی ام را دستم می گیرم ... اشک هایم را که بی محابا سرازیر می شوند پاک می کنم ،تا بتوانم ناراحتی ها و دلشکستگی هایم را در فضای مجازی فریاد بزنم. تمام توانم‌ را جمع می کنم و با مخاطب های پیجم حرف می زنم .استوری هایی که با چشم خود دیدم‌ را هم با آن ها به اشتراک می گذارم ... قلبم آرام نمی گیرد ... نفسم بالا نمی آید. وضو می گیرم شال و چادر مشکی ام را سرم می کنم و از خانه بیرون می زنم ... به آدم ها ... به ویترین مغازه ها نگاه می کنم ... از بازار بدم می آید. صدای اذان را که می شنوم به سمت مسجد می روم ... انسان دلش که از غم پر می شود،دنبال پناهی ،پناهگاهی می گردد. آقای نخعی در صفحه روایت انسان می گوید: «نباید بذارین این خشما ،این کینه ها و این اتفاق ها به باد فراموشی سپرده بشه،ما با این بغضا کار داریم ... اینها را باید نگه داریم تا موقش برسه ... اشک هامون قرارنیست ضعیف مون کنه ،بلکه قراره مثل این خون شهدا درختی رو سیراب کنه‌. درختی که یک سمتش امام زمان مون با پرچم سبز ایستاده و سمت دیگش امام حسین مون با پرچم قرمز و قراره همه با هم ازش پاسداری کنیم تا زمانش برسه.» دلم قدری آرام می شود ... گرم می شود. دست به قلم می شوم ... همان قلمی که استاد همیشه می گفت معجزه می کند. می نویسم تا فراموشم نشود ... تا فراموشمان نشود، خون هایی که به ناحق بر زمین ریخته شد ... کاش براستی فراموش مان نشود. ✍ ملیحه براتی 📝 متن ۲۰۷_۰۳ @khatterevayat
برای خواهرانم، ملیکا و هاجر _خدایا!بازم یادم رفت از مامان بپرسم اول نماز چی می‌گن. همونکه بقیه دارن می‌گن. الله اکبر را غلیظ ادا می‌کردم و دست‌هایم را صاف و بی‌حرکت کنار بدنم نگه می‌داشتم.حمد و توحید را می‌خواندم. می‌رسیدیم به رکعت دوم. مکبر مدرسه می‌گفت:(کذالک الله و ربی؛ قنوت) تنها دانش آموز پیش دبستانی بودم که می‌آمد نماز جماعت. خجالت می‌کشیدم به پنجمی‌ها بگویم دعای قنوت چه بوده. چند ثانیه به آستين‌های صورتی یونیفرم‌‌ام نگاه می‌کردم. _خدایا! اینو هنوز حفظ نیستم.واسه همین دعای خودمو می‌گم بهت.بهم یه خواهر بده که باهاش برم قدس. آمین. زیر باران، توی قنوت، لحظه تحویل سال و شب‌ها قبل خواب؛ آرزوی اولم بود خواهر داشته باشم و آرزوی دومم بود بروم قدس. توی خیالم چند سال خواهری داشتم که ملیکا صدایش می‌زدم. تا قبل از آن روز، ملیکا مرا بس بود. آن روز شبکه دو، خواهر هاجر را نشان داد. ایستاده بود کنار جسم پیچیده شده‌ای در پارچه‌ی سفید.خیلی شبیه هم بودیم. موهایش مثل من کوتاه بود. پوست هر دویمان سبزه و هم قد و قواره‌ی من. می‌گفت خواهرش هاجر، شب قبل توی بمباران اسرائیلی ها شهید شده. زل زدم به پارچه سفیدی که لکه گردی از خون رویش دلمه بسته بود.ملیکا شد هاجر و من خواهر هاجر. برای اولین بار و آخرین بار ملیکا کنارم بود.پیچیده در پارچه‌ی سفیدِ آغشته به خون. دلم می‌خواست پارچه را کنار بزنم‌ ببینم این ملیکایی که این همه با من بازی کرده بود؛ چه شکلی است؟ رفتم نزیک تلوزیون بیست و چهار اینچی. دست چپ هاجر از کفن بیرون بود. می‌خواستم چیز بیشتری ببینم ولی تلوزیون خاموش شد. مامان خاموش کرده بودش. _دیدن هر چیزی مناسب سنت نیست. برو لباساتو آماده کن واسه راهپیمایی. ناخن‌ تیز اسرائیلی‌ها چنگ انداخته بود توی گلویم.مناسب خواهر هاجر بود که کنار جسدش بایستد یا بمب بریزند روی خانه‌شان؟ خواهرم ملیکا آن شب برای همیشه برایم تمام شد.توی خیال خودم قبر هاجر و ملیکا را یک جا کنار هم می‌دیدم. دیگر روزهای قدسی که از روی شانه‌های بابا، فریاد می‌زدم مرگ بر اسرائیل، مثل قبل فقط یک صدا نبود. صدا، صدای من بود. صدای هاجر بود. صدای ملیکا بود و صدای خواهر هاجر که همیشه می‌خواستم بدانم زنده است یا هنوز شب‌ها با صدای هر بمبی یاد هاجر می‌افتد؟ از آن شب دعا کردم خدا یک خواهر واقعی به من بدهد. خواهری که یک روز ببرمش قدس. شاید آنجا قبر هاجر را پیدا کردیم. خواهرش را دیدیم که در مسجدالاقصی نماز شکر می‌خواند.برای کوتاه شدن سایه مرگ از فلسطین. برای آزادی دنیا از شر استکبار.برای تمام شدن اسرائیل... ✍ رقیه پورحنیفه 📝 متن ۲۰۸_۰۳ @khatterevayat
بسم‌الله «درمان و درد» من فکر می‌کنم از یک جایی بعد دیگر آدم‌ها درد نمی‌کشند. اگر دردشان در راه خدا باشد، از یک جایی آدمها فقط رشد می‌کنند، فقط حرکت می‌کنند. سیر می‌کنند. می‌فهمند، می‌بینند اما درد نمی‌کشند نه به خاطر دل سنگ شدن، بلکه به خاطر عمق فاجعه. تا یک جایی قلبت عمق دارد، حس دارد. درد می‌فهمد. اشکت از چشم نشات می‌گیرد و می آید پایین. شاید حتی روی زمین بچکد اما از جایی به بعد، وقتی آن چنگک بی رحم بدون عمل جراحی، دست انداخت میان سلسه اعصابت و نخاعت را بیرون کشید، از لحظه‌ای که دیگر چشمه اشکت خشک شد، دیگر درد را حس نمی‌کنی، اشکی نمی‌ریزی. چون غم بیش از این نمی‌تواند روی وجودت سیطره داشته باشد. مردم فلسطین قریب هشتاد سال است چنین حالی دارند. دقیقا وقتی ما مشغول شمارش ورودی کارت‌هایمان بودیم، وقتی دروغگویان به اسم آزادی زن، دویست جوانمان را شهید کردند، آن‌ها برای ازادی برای داشتن خانه، جنگیدند. دقیقا وقتی صبح وشب بعضی زن، های ما در آرایشگاه و ورزشگاه و اتاق عمل جراحی زیبایی می‌گذشت، آن‌ها به این فکر می‌کردند که نوزادشان شهید خواهد شد یا جوانشان؟! درست وقتی ما مشغول بهانه آوردن برای اطاعت نکردن از ولی بودیم، آنها دنبال جان دادن برای ارمان مسلمانها بودند. و آنها همینند مردمانی صبور. کالجبل الراسخ. روی خرابه‌هایشان یکدیگر را دعوت به صبر می‌کنند، توی گوش هم، شهادتین می‌خوانند، پدران فرزندانشان را و فرزندان پدرو مادرانشان را لای گورهای دسته جمعی با کفن یا اگر آن هم مثل دارو و درمان کمیاب باشد، لای تکه‌های کفن، می‌گذارند و دوباره بی‌آنکه درد امانشان را ببرد، بی‌آنکه اشک‌هایشان شره کند، بی‌آنکه کمرشان شکسته بماند، دوباره و سه باره و هزارباره، مبارزه می‌کنند. اینان مجاهدینی هستند که مبارزه درراه خدا را به جان و مال و فرزند و خانه ترجیح داده‌اند. بی‌جهت نیست اجساد بعضیشان بوی مشک و می‌دهد. بی جهت نیست شهیدند. تقدیم به فلسطینی‌ها که اسوه اقتدا به کربلاییانند.. ✍محـــــــــــــــنا 📝 متن ۲۰۹_۰۳ @khatterevayat @almohanaa
بسم‌الله «تولد میان اشک» امروز برای سیزدهمین بار مادرشدنم را جشن گرفتم، سیزدهمین بار که اشک توی چشم‌هایم حلقه زد و باورم شد یک زن چقدر می‌تواند در خلقت انسان‌ها موثر باشد. مادرشدن همه مادرها با فرزند اولشان شروع می‌شود و هرفرزند او را مادرتر می‌کند، مثل مادربزرگ‌ها که یک دنیا مهربانی دارند. البته مادرهایی هم هستند که به رشد مادری رسیده‌اند اما خدا در جان مادرشان کرده اما در جسم نه.. الغرض، برای بار سیزدهم لقبی که خدا نصیبم کرد، درک کردم و از این بابت خشنودم. دختر سیزدهم ساله‌ام درحالی وارد دنیای جوانی می‌شود که با خواهران و برادرانش مشق مادری کرده، مدیریت آموخته، قصه گویی شب، برای بچه ها انجام داده، در قهر و آشتی و نبردهای غیرخونین تن به تن با خواهران و برادرش بزرگ شده، مهارت خودشناسی، همدلی، خویشتنداری را در ارتباطش با خواهران و برادرش آموخته و من خدا را اگر هزارباره هم شکر کنم، باز کم است. مطمینم اگر غیر از این بود، او به این رشد نمی‌رسید. چرا که «هرکس به نفس وجودش و هراتفاقی که برایش می‌افتد، زمینه‌ای برای رشد و امتحان خودش و دیگران است.» اگر فرزندم خواهر و برادران متعدد نداشت، مهارت‌های مثل خویشتن‌داری و همدلی و عشق ورزی، را در این سن نمی‌آموخت. برایش نوشتم:«دختر قشنگم! تو باعث لقب مادری و پدری برای من و بابایت شدی.» نوشتم:«امیدوارم تولد چهارده سالگی تو به جای همزمانی با آوارگی و اشک دختران سیزده‌ساله فلسطینی، همزمان شود با جشن بزرگ نابودی اسراییل و آزادی قدس.» و دلم باز پا به پای مادرهای فلسطینی یال گشود، غمگین شد تا تولدهای میان خون و اشکشان رفت و تا دخترکان سیزده‌ساله‌‌ای که معلوم نیست تولدشان یادشان بماند یا اگرریادشان هست، کسی از عزیزانشان زنده باشد که برایشان کیک تولد بخرد یا اصلا شاید مادرانشان به جای جشن تولد کنار... و اشک روی گونه‌هایمان نشست. ✍محــــــــــــــــــــنا 📝 متن ۲۱۰_۰۳ @khatterevayat @almohanaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 کودک می‌گوید بمباران خانه‌های ما "عادی" است. آنها ‌می‌گویند تقصیر خودشان است می‌خواستند جنگ را شروع نکنند. کودک می‌گويد فلسطین چند ده سال است دارد در "جنگ" زندگی می‌کند. آنها می‌گویند قبل از حمله‌ی حماس فلسطین داشت مثل "آدم" زندگی‌ش را می‌کرد. کودک می‌گوید جوانان و کودکان ما شهید شدند؛ همه فدای فلسطین، فدای سرزمین‌مان. آنها می‌گویند همه‌ی فلسطین از حماس جداست. هیچکس آنجا دنبال مرگ و میر نیست. کودک می‌گوید بگویید ارتش اسرائیل بیاید. "بیاید" را دو بار تکرار می‌کند. می‌گوید اگر بیاید شهید می‌شویم؟ خب. بعد از شهدا نسل دیگری به دنیا می‌آیند! آنها می‌گویند همه‌ی فلسطین با اسرائیل در صلح است. می‌گویند فلسطین از همه چیز راضیِ راضی است. ایران یک مشت اراذل از بین‌شان بیرون کشیده و مسلح‌شان کرده و انداخته به جان دو ملت. اینجا که من در خاکش نفس می‌کشم پاییز است حالا و زمستان نیامده هنوز‌. هیچ دانه‌ی برفی روی زمین ننشسته تا حال. کَله‌های "آنها" زیر برف‌های کجاست؟ نکند در اسقاطیل زمستان شده حالا؟ ✍ نرگس ربانی 📝 متن ۲۱۱_۰۳ @khatterevayat
*تاوان عاشقی * بسم الله الرحمن الرحیم فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ میان غسان حیدر و آلا گیر کرده ام. اینقدر که من درگیر حال و روزشانم شاید خودشان نباشند. کدام غسان حیدر؟ همان که اینجا به دنیا آمدو حالا به وطنش برگشته است. کدام آلاء ؟ همان که .... . اصلا چه شد که بینشان گیر کردم؟ عزیزجونم بهتر از خودم جوابش را میداند. _ ننه چیزی رو مذمت کنی، سرت میاد. حالا سرم آمده است. روزهایی که تظاهرات های روز قدس را مسخره میکردم که غزّه به ما چه؟ این بلا را سرم آورد. بلای سرگردانی میان غسان و آلا. بلای دل آشوبی برای خاکشان. بلای عاشقی. آخ عزیز جون کجایی؟ کجایی که از مردی برایت بگویم که شده فرمانروای این دل طوفان زده. هم خودش برایم مهم است هم وطنش. فلسطین دیگر برایم یک پرچم سیاه و سفید و سبز با یک گوشه مثلث قرمز نیست. نماد معشوق است، معشوقی که کیلومترها از من دورتر است و بی خبر از احوالات من. سه هفته است که دنیا کن فیکون شده. غزه کربلاست! در تایملاین اینستا و توییتر روزی صد بار روضه مکشوف علی اصغر و رقیه را به جای شنیدن میبینیم. فیلم پسربچه ای دو ساله را میبنیمم که وقتی خواب بوده خانه اش را بمباران کردند و به بیمارستان آوردنش. حاضرم دار و ندارم را بدهم که چشم های وحشت زده اش ببارد و سنگکوب نکند. خدا را شکر پرستار مثل من فکر میکند. بچه را بغل میگیرد تا اشکش راه باز کند. فیلم دوبرادر را میبنیمم که دیگری در حال احتضارست و برادر بزرگتر کمکش می‌کند شهادتین بگوید. اینجا دیگر میشکنم، از خدا میخواهم تا وقتی که نابودی اسرائیل را ندیدم از دنیا نروم. باید ماند و دید. دوست دارم ببینم مردمی که زیر موشک هنوز جشن تکلیف می‌گیرند و شادی میکنند چطکر قرار است وارد تلاویو شوند. . مثلا ببینم دختر نوجوانی که به جای گریه و نفرین کردن و شکایت از حماس و جبهه ی مقاومت، با سر و دست خونی تکرار میکند. فدای مسجد الاقصی، فدای فلسطین وقتی وارد قدس شود چطور به خاک می افتد و سجده میکند؟ دوست دارم بمانم و روزی از از مادران این بچه ها بپرسم چطور آن هارا تربیت کردند؟ بمانم و ببینم در صف چندم لشکر امام زمانم می ایستند؟ حتما همان جواب هایی را میشنوم که مادرهای شهدای دفاع مقدس خودمان بارها گفته اند. خداوند برای تمامی این حجت هایی که بر ما تمام می‌کند. روزی خواهد پرسید از مردم غزه، از فلسطین، از امام مان، از شهدا، از جنگ با اسرائیل. فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ ✍️زهرا محبوبی 📝 متن ۲۱۲_۰۳ @khatterevayat
*مادران غزه بهترین، استادان تربیت فرزند هستند* این روزها، تمام محتوای دریافتی‌ام شده کلیپ و عکس از غزه، فلسطین، حماس، کودکان و زنانی که دیگر در این دنیای پر از توحش نیستند. دنیایی که انسانیت‌‌اش طغیان کرده. مردی رو به روی دوربین، بالای تلی از خاک این آیه را زمزمه می‌کند. آیه‌ای که تا سال‌ها ما را به یادِ فلسطین و غزه و مردم مقاومش می‌اندازد. مرد روی آوارهای خانه‌اش ایستاده در حالی که خانواده شهید شده‌اند. به اشک‌هایش اجازه‌ی ریزش نمی‌دهد. و مُدام با دو انگشت از سرچشمه، پاکشان می‌کند. از تنها گذاشتن مردم دنیا در حمایت‌شان شکایت می‌کند و می‌گوید:" اصلا نمی‌ترسیم. می‌دانیم که می‌میریم. اما، ایستاده‌ایم. فقط دلگیر از تنها ماندمان هستیم." و آیه را بارها تکرار می‌کند. چه رمزی در این آیه هست که اینطور توان مقابله و حرکت به سوی نابودی کفر را می‌دهد. در مقاله‌ای خواندم ،آیات شفا هستند. و اضطراب را ازبین می‌برند. و این جاست‌‌‌! در دل این همه اتفاق، که هر کدام به تنهایی باعث کفر و ناامیدی می‌شود. و آن مرد هم‌چنان با استقامت آیه را تکرار می‌کند. آیه برایِ آن‌ها حکم اسلحه‌ی دست نیافتنی و ویرانگری را دارد که بی بُرو برگرد دشمن را به خاک سیاه می‌نشاند. او به وجود خدا مطمئن هست . حتی آیه را از زبان دختر و پسرهای نوجوان‌شان هم شنیده‌ام . ای‌کاش بعد از پیروزی، مادرانِ غزه، یک دوره‌ی فشرده تربیت فرزند برای‌ دنیا می‌گذاشتند. چطور فرزندانی تربیت کرده‌اند که دنیا را مثل امیرالمومنین می‌بینند. زمانی که فرمودند:" دنیا از آب دهان گوسفند هم برایم ناچیزتر است". چطور این همه درد و رنج، اَشکِ نوجوان‌هایشان را درآورده اما کفر از دهانشان، نه! پسری نوجوان پشت به ویوی ابدی از خرابه‌های شهرش نشسته و آیات بقره می‌خواند . الله‌اکبر از این تربیت! مادران غزه، استادان تربیت فرزند هستند. حَسْبُنَا اللهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ ✍ مهدیه_مقدم 📝 متن ۲۱۳_۰۳ @khatterevayat https://ble.ir/httpsbleirravi1402
کلمات در یک حوض جمع نمی‌شوند و قطره قطره از خیالم پراکنده می‌شوند به سمت و سوی دیگری‌‌‌...‌ میخواهم از غزه بنویسم . ولیکن کلمات جگر سوزند و آتش می‌زنند به وجودم .... چه دردانه هایی ‌که در آن‌اند امروز و چه کودکانی که در طلب حقانیتشان سالهاست که در تکاپویند ... باید سجاده را به سمت کعبه پهن کنم ، دانه‌های تسبیح را با ذکر یا رزاق پایین بیندازم تا بلکه معجزه‌ای شود و بتوانم از این غمِ حجیم سخن بگویم . از امشب هزار شب، هر شب هزار روضه علی اصغر، هزار روضه ی جسم اربا اربای علی اکبر، هزار روضه‌ی علقمه و دست بریده و چشم‌های به خون نشسته، هزار روضه‌ی استخوان های درهم شکسته، هزار بار روضه‌ی مادران بی فرزند هزار بار روضه‌ی «مکن ای صبح طلوع» را بخوانید... ناحیه مقدسه را بیاورید و به صوت حزین بخوانید، بخوانید که روضه روضه‌ی قتله گاه است روضه ی گودال... همان فلسطین مظلوممان حال همه‌ی ما امشب حال دختر علی است، آن هنگام که به حوالی گودی قتله‌گاه رسید..‌ غمزده و مصیبت‌دیده دست هایش را روی سرش گذاشت و با سوز جگر فریاد زد: آه شمر جلوتر بود... دیر رسیدم من... دیر رسیدم من... کاش آدم بداند سربازی که گلوله را از انبار مهمات بیرونش می‌کشد، به چه فکر می‌کند؟!... آیا فکر می‌کند لحظه‌ای که یکی از گلوله‌های داخل جعبه پروازکنان جلو می‌رود چه فاجعه‌ای به بار می‌آورد؟ چه کسی را می‌کشد؟... دل کدام مادر را می‌لرزاند!... خنده کدام طفل را تا آخرین لحظه‌ی میرای زندگی بر لبانش می‌خشکاند؟... من نمی‌دانم اما آتشِ فلسطین جگرم را نشانه رفته است ✍ حنانه احمدی 📝 متن ۲۱۴_۰۳ @khatterevayat
همه شهر شما بوی مادرم را می‌دهد. ✍ مریم رامادان 📝 متن ۲۱۵_۰۳ @khatterevayat
ماماااان، مامااااان آب نیست، آب قطع شده. این جملاتِ دختر کوچکتر است، که با صدای بلند اطلاع‌رسانی می‌کند، آب قطع است. نیمه شب است و آب خیلی استفاده ندارد. بچه‌های خانه‌ی ما گرسنه نیستند. تشنه نیز..... برق هست. گاز هست . پدر هست. مادر هست . همه چیز هست. نمی‌‌دانم چرا همه چیز هست و اشکم بند نمی‌آید. ✍ مهدیه مقدم 📝 متن ۲۱۶_۰۳ @khatterevayat https://ble.ir/httpsbleirravi1402
مرگ در غزه مرده است انسان بزرگترین شگفتی جهان هستی است. گاهی در سازگاری و مقاومت با مشکلات محیط عکس العملهایی نشان می دهد که در باور نمی گنجد. غزه محیط بسته ایست که راه خروج و فرار ندارد. کودکان و زنان و غیرنظامیان غزه فقط از یک مکان مرگبار به مکان مرگبار دیگر جابه جا می شوند. نقطه امنی برای رفتن به آن وجود ندارد. چه شمال چه جنوب. چه مسجد چه مدرسه. چه بیمارستان و چه هرجای دیگر در معرض بمب‌های دو تنی یا بمب‌های آمریکایی قرار دارند. در چنین شرایطی یک تفکر و اعتقاد در کودکان و زنان و غیر نظامیان غزه ظهور می کند. بمبها و موشکها جسم و بدن آنها را تکه تکه می کنند، پودر می کنند و می سوزانند اما به تفکر و اعتقاد آنها هیچ آسیبی نمی توانند برسانند. کودک فلسطینی که خانواده اش را از دست داده و خودش نیز هر لحظه در معرض انفجار بمب است می گوید: کلنا فداء فلسطین. همه ما فدای فلسطین. همه ما فدای آزادی وطن. این فقط یک شعار نیست. یک تفکر و اعتقاد است. تفکر و اعتقادی که با آن مرگ را کشته است. در غزه مرگ مرده است. بمبها هیچ اثری ندارد. اگر دو برابر که هیچ بلکه ده ها برابر هیروشیما بمب در غزه بریزند این اعتقاد و تفکر پویاتر و زنده تر و جاودان تر می شود. آنها می گویند چه ما شهید شویم و چه در دنیا باشیم سرانجام ابرهای سیاه خواهند رفت و همه جهان سرود آزادی فلسطین را خواهند شنید. ✍ علیرضا مسرتی 📝 متن ۲۱۷_۰۳ @khatterevayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لالایی مادران فلسطینی حماسی است و تغذیه مدرسه شان سنگ و رویای شبانه شان نفس کشیدن در قدس. کودکان فلسطینی چه زود بزرگ می‌شوند. شرایط جنگی مردان‌کوچک یا کوچکان‌مرد می سازد. زبانشان آیه می‌خواند آیه هایی که ریشه دارد در عمق قلبشان. ایستاده کنار خرابه‌های خانه‌ها کنار شهدایی کفن پیچیده. شهید کنید ما را دوباره نسل مقاوم به دنیا می آید. روز به روز قویتر می‌شویم. مثل آهن در کوره آبدیده می‌شویم هرچه بمب بر سرمان ببارد تیز و برنده تر می‌شویم. وعده خدا را باور دارند که هر که خدا را یاری دهد خدا نصرتش می‌دهد که خدا حق را بر سر باطل می‌کوبد و از‌‌بین می‌برد. که باطل رفتنی است. و هر چه دست و پا بزند بیشتر در این باتلاق غرق می‌شود . باتلاق خون مظلوم! وَقُلْ جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا ✍ مهدیه یونسی 📝 متن ۲۱۸_۰۳ @khatterevayat
برای موکب الاقصی! قرص های نارنجی فلافل توی ظرف روغن بالا و پایین می شود. بچه ها این طرف دور خانم مربی حلقه زده اند و دارند دانه دانه دشمن ها را ردیف می کنند و یاد می گیرند چه جوری جلویشان قد علم کنند. به قد و بالایشان که نگاه می کنی انگار یکی شعر سلام فرمانده را توی مغزت پلی می کند. نبین قدم کوچیکه، پاش بیفته من برات قیام می کنم... قرص های فلافل حالا نارنجی تر شده اند، آماده اند زودتر خودشان را خرج جان های خسته ای چند هزار کیلومتر آن ور تر بکنند. جان؟ کدام جان؟ اصلا مگر جانی هم گذاشته اند. از یک کنار دارند درو می کنند. حتی شلخته درو کردن را هم یاد نگرفته اند که خوشه ای برای فردا و پس فردای غزه بماند. چه حرف ها می زنم من! رحم و مروت نایاب ترین تخم این قوم شوم است. نگاهم گره می خورد به دست هایی که دانه های گرد فلافل را قل می دهد وسط نان ساندویچی. نفر کناری هم خیارشور و گوجه را می چپاند بغل فلافل ها و هل می دهد توی نایلون بلند و باریک. چه قدر صحنه برایم آشناست. فایل های مغزم را زیر و رو می کنم ببینم کجا این دست ها را دیده ام. یک دفعه مغزم روی یک فایل استپ می زند. می ایستد روی سال های جنگ. سال هایی که بمب و موشک، سقف ها را آوار می کرد روی سرمان. اما دست هایی از جنس زن، می نشست وسط معرکه و آرام آرام، آواره ها را کنار می زد تا رنگ مرگ، مبارزان خط مقدم را از پا نیندازد. دست هایی که برای خودش یک پا کشکول بود. همه رقم جنس تویش پیدا می شد. از چنگ زدن لباس های خون بسته رزمنده ها تا نان زدن به تنور و فشار دادن دکمه دوربین عکاسی. پرچم های فلسطین توی هوا تاپ می خورد. میزها کنار هم ردیف شده اند. هرکس با خودش یک چیز آورده. کیک، آش، ژله، زیورآلات دست ساز. همه را روی میز ردیف کرده اند. من اما چشمم فلافل ها را ته میز می پاید و می کشاندم به طرف شان. شیطنتم گل می کند و فروشنده کوچکش را به حرف می گیرم. _نرجس اگه من فلافل بی گوجه بخوام باهام کمتر حساب می کنی؟ _اگر بدون خیارشور بخوام چی؟ اگر نون خالیش رو بخوام بازم ارزون تر حساب نمی کنی؟ عاقبت از دستم کلافه می شود. چشم هایش را گرد می کند، دستش را ستون می کند زیر چانه اش و می گوید:« خاله باور کن پولش برا من نیست. پول فروش اینا همش می رسه به مردم مظلوم غزه.» مردم مظلوم گفتنش بند دلم را پاره می کند. حرف به این بزرگی چه جوری توی چنین دهان کوچکی جا گرفته. انگار بچه های ما هم این روزها دارند زود بزرگ می شوند، درست مثل همان کودک اهل غزه که یکی یکی می رفت بالای سر جسم های در حال جان دادن و توی گوششان اشهد می خواند. پ_ن: بانوان مشهدی به مدت چهار روز موکبی با بخش های مختلف در حسینیه هنر برپا کرده بودند. از حلقه های دعا، تا ساخت تسبیح های ذکر، برنامه ویژه کودکان و بازارچه کمک به مردم مظلوم غزه. ✍ مریم برزویی 📝 متن ۲۱۹_۰۳ @khatterevayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم‌الله «ای یاری شده،بکش!» قرار نیست دنیا روی یک پاشنه بچرخد. اینها خیالبافی نیست. از اول هم آب مسلمان و یهود توی یک جوب نرفته. خداوند در قرآن هزار و چهارصد سال پیش مسیحیان را دوست مسلمانان خوانده و درباره یهودیان هشدار داده و آنها را «اشدعداوه للذین امنوا الیهود» خوانده. از اول هشدار داده اینها همان کسانی اند که مرگ را خوش نمی‌دارند و « یود احدهم لو یعمر الف سنه»، هستند کسانی که برای بقای عمرشان تاهزار سال، حاضرند هرکاری بکنند. آری به حق، اینان یهودیانند و در مقابل چشم دنیا نسل کشی می‌کنند تا با ریختن خون هزاران مطلوم و کودک پای شیطان را برای لشگرکشی باز کنند... اما زهی خیال باطل! ما مسلمانان، ما برادران فلسطینی‌‌های مظلوم و مقتدر، از فلسطین و غزه خواهیم گفت، از دروغ و پلیدی یهود در غصب و غارت ثروت دنیا باشرکت‌هایشان، از انتشار سم و آفت زندگی و حیات همه مردم غیر از خودشان در جهان، از پلیدی و دروغشان در معرفی دین تحریف یافته‌شان، آن قدر به هر زبانی فریاد خواهیم کرد تا تمام دنیا و تمام مسیحیان و همه انسان‌ها،در برابرشان صف بکشند و برای نابودیشان تلاش کنند. اگر اکنون وظیفه ما، جنگ تن به تن با صهیونیست‌ها نیست اما فریاد وظیفه ماست و این فریاد است که مرز ما و دشمنانمان و مرز ما و متحدانمان، مرز حزب الله و حزب الشیطان و حتی مرز انسان و غیر انسان خواهد بود.. دیر یا زود غزه پیروز است و سیاهی برای ذغال و سیاه رویان ساکت معرکه باقی خواهد ماند... پس: یا منصور امت! ✍محـــــــــــــــــــنا 📝 متن ۲۲۰_۰۳ @khatterevayat @almohanaa