eitaa logo
خط روایت
1.5هزار دنبال‌کننده
545 عکس
77 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
من چادری‌ام. از همین‌هایی که این روزها احساس سردرگمی دارد. می‌داند باید کاری کند و نمی‌داند چه! از اینهایی که به زحمت و در هر شرایطی چادرش را روی سر نگه داشته است. نه از اینهایی که یکبار کوه را بهانه کرده‌اند و یکبار فتوا داده‌اند برادرشوهر که نامحرم نیست! از اینهایی که نامحرم در عروسی و مسافرت همان‌قدر نامحرم است که وقتی برای خرید نان بیرون می‌رود. من چادری‌ام. از همین‌هایی که یک روز دست بچّه‌هایش را می‌گیرد و می‌برد در جمع فشرده‌ی سلام فرمانده‌ای ها. یک روز راهپیمایی حجاب و عفاف. می‌خواهد یک کاری کرده باشد. هرجا لازم باشد می‌رود. من چادری‌ام. از همان‌هایی که اجباری را ترویج نمی‌کند. در نشر هم قدمی برنمی‌دارد. و دوست ندارد در بازی جدید عکس‌ یک دختر بی‌حجاب در کنار یک چادری اصیل بازی کند. من یک چادری‌ام. از همان‌هایی که همیشه در ۲۲ بهمن مشت‌هایش را گره کرده و شعار داده: «وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد!» از همان‌هایی که ته دلش هر لقمه‌ای در دهان فرزندش گذاشته دعا کرده سرباز امام زمان باشد. از همان‌هایی که این روزها با بوق ممتد ماشین‌های معتضرین به خود آمد و گفت: «ای وای! آقا سالهاست واژه‌ی جهاد را کنار تبیین گذاشته است. سالهاست سربازهایش را فراخوانده است!» از همین‌هایی که این‌روزها عجیب سردرگم است. دوست ندارد ماحصل و تمام زندگی‌اش همین باشد که خودش چادرش را سفت نگه داشته باشد. دوست دارد سهمی از مراقبت جامعه را هم داشته باشد. من چادری‌ام. از همان‌هایی که تا دیروز فکر می‌کردم معمولی‌ام. فکر می‌کردم هستم یک گوشه‌ای از این دنیای بزرگ. فکر می‌کردم باید بنشینم و دعایی از سر سیری برای فرج آقایم بکنم. فکر می‌کردم همین که منتظر فرجم یعنی شاهکار کرده‌ام. تا قبل از اغتشاشات چندین مدل چادری و چندین مدل بدحجاب و شل‌حجاب و کم‌حجاب داشتیم. اما این روزها گویی دو دسته داریم. بی‌حجاب‌ها و باحجاب ها. این‌روزها وقتی بیرون می‌روم دائم فکرها و سوال‌هایی در ذهنم چرخ می‌خورند. در همین بین وقتی دختری دبیرستانی یا جوانی یا مادری می‌بینم که چیزی روی سر دارد شده یک مثلثی کوچک نفسی می‌کشم. دعایش می‌کنم چراکه او هم همانقدر برای نگه داشتن آن مقدار پارچه مقاومت کرده که من برای پنج متر. تمام دنیا ایستاده‌اند تا هرمقدار مسلمانی در وجود زن ایرانی مانده است را کم کند. دنیا تمام قد صف کشیده‌ تا اراده را در ما خاموش کند. تا اصول دینمان را از یادمان ببرد. اما ما می‌خواهیم کنار هم بمانیم. ما با هم دشمنی نداریم‌. ما زنان ایرانی عاشق یکدیگریم. من چادری‌ام. از همان هایی که این روزها بیشتر بیرون می‌روم. از همان‌هایی که متوجه شده‌ام چادرم لباس رزمم است. از همان‌هایی که فهمیده‌ام فرج نزدیک است. فرجی که قربانی می‌خواهد. سربازانی می‌طلبد که لباس رزمشان را تمام دارایی‌شان بدانند. تا جایی که کَفنشان بشود. ما چادری‌های معمولی حال بیدار شده‌ایم. می‌دانیم باید کاری کنیم. نمی‌خواهیم وقتی در مترو یا خیابان دختری بی‌حجاب می‌بینیم چشممان را به طرف دیگری بچرخانیم که یعنی ما ندیدیم. نمی‌خواهیم بی‌تفاوتی در ما جا خشک کند تا جایی‌که با لگد دشمن از خواب بیدار شویم. نمی‌خواهیم انگشت ندامت به دهان بگزیم و کمک می‌خواهیم. ✍ ز.قمی ۱۴۰۱/۸/۴ 📝 متن ۴۴_۰۲ @khatterevayat
دیروز بعد از دو ماه یه سر رفتم اینستا. چند دقیقه‌ای توش بودم. خیلی برام اذیت‌کننده بود. پاکش کردم. چون دنیایی توش وجود داره که واقعی نیست. دنیای بیرون پر از محبت و آدم‌های معمولیه. آدم‌هایی که مثل خانواده‌ات هستن. میوه‌فروش زحمتکش محل که از صبح زود کارشو شروع می‌کنه. سوپر مارکت پرانرژی که دوست داره جنس‌هاش جور باشه و دست خالی از مغازه‌اش بیرون نری. لوازم تحریری سر کوچه که سعی می‌کنه نیازهای اصلی‌ات رو حتماً داشته باشه و یه سری چیزمیز هم فانتزی کنارش بذاره که خوشت بیاد. ساندویجی فلافلی از اینایی که فقط خودش به زور تو مغازه‌اش جا میشه. هر دقیقه از روز که گرسنه باشی می‌دونی ساندویج‌های اون تازه و آماده است، فقط کافیه پاشی تا اونجا بری. مدرسه که پاییز و زمستونش فرقی نداره همیشه بوی ماه مهر میده. اما اینستا اجازه نمیده هیچکدوم اینارو یادت بیاد. به محض اینکه بازش می‌کنی تورو می‌کشه داخلش و بهت القا می‌کنه دنیای تو پر از نفرت و بدبختیه. پر از کینه و فقره. تا جایی که باعث میشه ناخودآگاه من توی دلم کسانی که عمیقاً دوستشون دارم ناسزا بگم. متنفر بشم ازشون. باعث شد از خدا بخوام هیچ‌وقت دیگه اونارو نبینم. نیرویی من رو می‌کشید که بیام زیر کامنتهاشون فحش بنویسم. خیلی زود تصمیم گرفتم پاکش کنم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک روزی بتونم ایسنتارو با دستهای خودم پاک کنم. اما دیشب بعد از چند دقیقه با میل، رغبت و اراده‌ی خودم دیلیتش کردم. من اون دنیای مزخرف غیر واقعی رو دوست ندارم. من دنیای غیر آدمیزاد هالوین رو نمی‌پسندم. من دنیای پر از دروغ و نفرت و نکبت رو برای لحظه‌ای نمی‌خوام‌. دنیای بدون خدا، دنیای سراسر خشم... اینستا به من گفت دنیای بیرون تو، فردا تاریکه، مغازه‌هاش بسته‌ان. آدم‌هاش وحشی شدن. همه رو می‌زنن. قراره همدیگرو بکشن. تو بدبختی. تو بدترین جا زندگی می‌کنی. گفت همه مخالف حجابن. هیچ کس روسری نداره. همجنس‌بازها و زنهای شلوارکی تو خیابون پرسه می‌زنن. بازیگرا و فوتبالیست‌ها مخالف نظامن. فلانی و فلانی و خیلی‌ دوستای دیگه‌ات مزخرفن. فردا هرکسی از بغلت رد بشه ممکنه چاقو بکنه تو شکمت. هر فرد مشکوک و ناشناسی اومد مدرسه‌ی بچت می‌خواد بمب بتروکه. و خیلی چیزای دیگه... تمام تلاششو کرد منو از فردایی بترسونه که کلی براش برنامه ریخته بودم. کلی هزینه کرده بودم. مهمان دعوت کرده بودم. روز کتاب و کتاب‌خوانی بود. چقدر بسته آماده کرده بودم. فردا شد. بلند شدم. رفتم بیرون. با بچه‌هام. میوه فروش داشت کله‌ی صبح مثل هرروز مغازه‌شو باز می‌کرد. سوپرمارکت مثل همیشه کارمو راه انداخت. مدرسه باز شد. سرود سلام فرمانده پخش شد. مهمونهام اومدن. مراسم به خوبی اجرا شد. بچه‌ها با کتاب‌های خوب آشنا شدن. قهرمان‌های ایرانی رو بهشون نشون دادم. پول‌های قلک و خوراکی‌هاشونو آوردن و اونارو خریدن. هیچ‌کس با شلوارک تو خیابون نبود. هیچ‌کس از من متنفر نبود‌. هیچ‌کس بمب و چاقو نداشت. هیچ‌کس شعار نداد. هیچ‌کس مغازه‌شو نبست‌. ✍ ز.قمی ۱۴۰۱/۸/۲۴ 📝 متن ۴۵_۰۲ @khatterevayat
زندگی برای ما ایرانی‌ها همیشه قبل و بعد داره. قبل از انقلاب، بعد از انقلاب. قبل از جنگ، بعد از جنگ. قبل از کرونا، بعد از کرونا. حالا رسیدیم به قبل از فتنه، بعد از فتنه. روزمره‌ی خیلی‌هامون قبل و بعد از فتنه باهم فرق‌هایی کرده. هرکس بنا به ظرفیت وجودی و استعدادهایش کاری کرده است. دسته‌ای نور تولید کردند و دسته‌ای نار _آتش_ بسته به این‌که طرفدار جبهه‌ی حق بودیم یا باطل. تعدادی سوال در ذهن امثال من مدام تکرار می‌شود و هرکس از مرجعی دنبال پاسخ است. چند روز پیش رفته بودم دنبال بچه‌ها. درب مدرسه باز شد. طبق روال رفتیم داخل حیاط. چشممان بالای پله‌ها به صف دانش‌آموزان بود که به یکباره نگاه‌ها سمت دیگری چرخید. چشم‌ها کمی گرد شد. سابقه نداشت چنین چیزی در مدرسه. خانمی لاغراندام با قدی نسبتاً بلند با موهایی باز، مصمم وارد مدرسه شد. جلوی مادرها ایستاد. هنزفری در گوشش گذاشت و چشم به بالای پله‌ها دوخت. چند لحظه بعد موهایش را با کش بست. دیدن این صحنه دل و روده‌ام را به هم ریخت. گُر گرفته شده بودم. نمی‌توانستم در یک جا بایستم. جلو رفتم و اشاره‌وار با صدایی متوسط گفتم: روسری‌تو سرت کن! جواب داد: مگه من به تو می‌گم چادرتو دربیار! در صدم ثانیه از ذهنم گذشت: بله که میگی. اگه جلوتونو نگیریم حتماً روزی می‌رسه که چادر از سر تک تک ماها می‌کشید. گفتم: تو که حق نداری بگی! روسری‌تو سرت کن. رفتم داخل. باید می‌پرسیدم موضع مدرسه در این‌جور مواقع از چه قرار است. نماینده‌ی کلاس را دیدم. به سمتش رفتم و گفتم: قلبم داره تند تند می‌زنه. یه خانمه با موهای باز اومده داخل مدرسه. مدرسه قراره چکار کنه؟ او همینطور با چشمانی گردشده و نگران به من نگاه می‌کرد. نگاهش از قامت من بلندتر شد و به سمت کسی که پشت من بود قدم برداشت. عضو انجمن از اتاقی بیرون زده بود. گفت: یه خانمی بدون حجاب اومده تو مدرسه. نمیشه که! اون از معلم ورزش بچه‌ها اینم از امروز. عضو انجمن گفت: چی بگم آخه. آدم مگه می‌تونه چیزی بگه. گفتم: من خودم تذکرمو دادم. می‌خواستم ببینم مدرسه چکار می‌کنه؟! یادم افتاد امیرمحمد حتماً تا الان تعطیل شده و رفته سر قرار همیشگی‌مان و حتماً الان بغض کرده و نگران است. خداحافظی نکرده پریدم به سمت در خروجی. پیدایش کردم همانجایی که انتظارش را داشتم با همان حالاتی که مطمئن بودم دارد. برایش توضیح دادم کجا بودم و البته با چاشنی عذرخواهی. آن خانم را به کلی یادم رفت. باید می‌رفتم خرید. از مدرسه زدیم بیرون و خریدهایم را انجام دادم. در خانه که رسیدم یکدفعه چشمم افتاد به آن سمت خیابان. همان خانم را دیدم. خنده‌ام گرفت. دلم می‌خواست دوباره بروم جلویش سبز شوم و بگویم: سرت کن. جلوی خودم را گرفتم. کلید را در قفل چرخاندم که انگار برق مرا گرفت. برگشتم و دیدم بله! بچه‌ای همراهش نیست. اصلاً دنبال دانش‌آموزی نیامده بود. از اول هم مشخص بود او وصله‌ای ناجور برای مدرسه است. داخل خانه که رسیدم به نماینده پیغام دادم: ببخشید بدون خداحافظی رفتم. یاد امیرمحمد افتادم که تعطیل شده. پریدم سر قرار. گفت: خواهش می‌کنم. اشکالی نداره. و ویسی برایم ارسال کرد. با هیجان توضیح داد که بلافاصله طوری قدم برداشته که صاف برسد جلوی چشمان آن خانم. محکم و چشم در چشم تذکر داده که روسری سر کند. او هم گفته: مگه من به تو میگم چادرتو دربیار! جملاتی بینشان رد و بدل شده و صدا کمی بالا رفته بود. خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم. یکدفعه یادم افتاد و تایپ کردم: من بعد از خریدهام دیدمش. اصلا دنبال بچه‌ای نیومده بود! او خیلی جا خورد. و نگران شد. گفت حتماً پیگیری می‌کند برای امنیت بچه‌ها. فردایش که رفتم مدرسه خانم عضو انجمن گفت اتفاقاً بعد از مدرسه چند مادر هم تماس گرفتند و اعتراض کردند. ادامه داد: منم به مدیر گفتم. اما بازم شماها هم برید بگید. خلاصه که بی ‌تفاوت نبودن جواب داد. ✍ ز.قمی ۱۴۰۱/۹/۲ 📝 متن ۴۶_۰۲ @khatterevayat
«وقتی بدها بدتر میشن، خوبها هم باید خوبتر بشن.» از فردای فتنه برای به دست آوردن آرامش تصمیم گرفتم نمازم را مسجد بخوانم. شنیده بودم مسجد محل نزول نور است. ساعتم را کوک کردم. کارهایم را جوری چیدم که آن‌موقع برنامه‌ام خالی باشد. حس می‌کردم دارم کار خیلی بزرگی می‌کنم. مسجد رفتن حداقل برای من از آن کار، خیلی سخت‌ها بود. به سمت در کوچکی رفتم که بالایش زده بود: ورودی خانم‌ها. اما بسته بود. حالم گرفته شد. رفتم سمت دیگر مسجد. از پله‌ها بالا رفتم. در بزرگش باز بود. مرد مُسنی با صورتی گرد و عینکی تقریباً ته استکانی روی صندلی نشسته بود. گویی میزبان باشد. پرسیدم: زنونه بسته است؟ سوالم که تمام شد صورتش چنان نشاطی پیدا کرد که انگار دنیا را به یکباره به نامش زده باشند. از هیجان نیم خیز شد. به طرفی اشاره کرد و گفت: از این در برو داخل دخترم. تند قدم برداشتم. در چوبی را باز کردم. پرده‌ی زنانه را کنار زدم. درجا خشکم‌ زد. تازه متوجه دلیل خوشحالی پیرمرد شدم. هیچ‌کس در مسجد نبود. مسجدی به چه بزرگی و چه زیبایی خالی‌تر از خالی بود. غربت زیادی مرا گرفت. مُهری برداشتم. تازه شنیده بودم وقتی قامت می‌بندیم وارد محفلی می‌شویم که همه‌ی مومنین و مومنات، پیامبران و امامان، شهیدان و همه‌ی خوبان آن‌جا هستند. برای همین آخر نماز می‌گوییم: سلام بر تو ای نبی خدا. به پیامبر که در آن محفل حاضر است داریم سلام می‌گوییم. و به دنبالش: سلام بر ما و بر عبدهای صالح خدا و سلام بر شما. این شما همان حضرت مهدی است. حواسم را خیلی جمع کردم. برخلاف همیشه که نمازم را تند می‌خواندم، با طمأمینه کلمات را ادا کردم. کار دنیا به جایی رسیده بود که باید از ته دل می‌گفتم: فقط تو را می‌پرستم و فقط از تو یاری می‌طلبم. ما را به راه راست هدایت کن. راه کسانی‌که به آنها نعمت داده‌ای. نه آنهایی که غضب شده‌اند و نه گمراهان. به سلام‌ نماز رسیدم. حس عجیبی داشتم. حالا که خودم را در مسجدی بزرگ و باعظمت اما خالی می‌دیدم احساس می‌کردم ذره‌بین بزرگی روی من زوم است. با توجه کامل سلام را دادم. عقب رفتم. به پشتی تکیه زدم. مسجد را نگاه کردم. چقدر زحمت برای برپا شدنش کشیده بودند. چقدر بانی، چقدر هزینه. بلند شدم. باید کاری می‌کردم. موقع خارج شدن پیرمرد میزبان تمام قد جلوی پایم بلند شد. خجالت زده سرم را پایین انداختم. تشکر کردم و رفتم. بی‌معرفتی امثال من کار دنیا را به اینجا کشانده بود. روزمرگی تمام اصول را از یادم برده بود. ثواب نماز در مسجد را در اینترنت جستجو کردم. بهترین جمله را انتخاب کردم. به دوستم که طراح است زنگ زدم و سفارشم را دادم. طرح آماده شد. کارتی زنانه و ملوس، آراسته به گل لیلیوم با جمله‌ای تأثیرگذار. برای بار اول دویست‌تا چاپ کردم. برش زدم. به همراه دو شکلات صورتی کم‌رنگ و پررنگ بسته‌بندی کردم. در خیابان بین خانم‌ها پخش کردم.و پیرمرد میزبان را می‌دیدم که هر روز شادمان‌تر از روز قبل به نظر می‌آمد. ✍ ز.قمی ۱۴۰۱/۹/۲ 📝 متن ۴۷_۰۲ @khatterevayat
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🥀🥀 پسرم بهم گفت:«مامان! کاش من به جای اون آرتین بودم...» همین جمله برایم کافی بود که به فکر کاری بیفتم. تصمیم گرفتم روضه بگیرم. اما نه یک روضه‌ی معمولی! یک روضه‌ی متفاوت... ساخت کلیپ : زینب عباسی از 📝 متن ۲۷_۰۲ @khatterevayat
آزادیِ زندگیِ زن صبح، شالش را آتش زده، موهایش را افشان کرده و وسط جمعیت رقصیده بود؛ به آرزویش رسیده بود! شب، نشسته بود روی بالکن. از پنجره‌ی رو‌به‌رو صدای خنده و شادی بچه‌ها و مادرشان قطع نمی‌شد. دود سیگار را محکم بیرون داد. به آرزویش رسیده بود؟! ✍ صفدری 📝 متن ۴۸_۰۲ @khatterevayat
این هفته کلاس ساز دختر افتاده بود روز بیست و پنجم.یادم به سالگرد قیامشان نبود.نشستیم تو ماشین و راه افتادیم.خبری نبود.سر چهارراه اما شش،هفت تایی پلیس ضد شورش ایستاده بود،با موتور. تازه یادم افتاد. استاد وسط تمرین پرسید:"می‌آمدید پلیس جلوی در بود؟" "جلو در که نه، جلوتر از آموزشگاه چندتایی ضدشورش بودن" به شال افتاده اش اشاره کرد و گفت:"خانم بی‌حجاب چی؟" سر تکان دادم که"بله" ابروهاش رو مضطرب طور درهم کشید:"کاریشون نداشتن؟!" گفتم:عرض کردم پلیس ضد شورش. پلیس حفظ امنیت گفت:"خب آخه شال ننداختنم یه جور مبارزه مدنیه دیگه!" حرفش که تمام شد لب برچید .انگار خودش هم خنده اش گرفته بود. ✍ شعبانی 📝 متن ۴۹_۰۲ @khatterevayat
*"آدم کُشتی، اومدی داری شیرینی پخش می‌کنی؟" * پُرِ پُرش، پانزده سال داشت . پسرک دوچرخه سواری که در پارک بود و با کیک و شربت به استقبالش رفتم. در اوج اغتشاشات سالِ گذشته با همفکری و همکاری دوستانم میز مهربانی در پارک محل زده بودیم. برگه‌های رنگ‌آمیزی با موضوع اُمید و ایرانی آباد و آزاد به بچه‌ها و با مادران و پدران حول محور همدلی و هموطنی، صحبت کوتاهی می‌کردیم. پسرکِ دوچرخه‌سوار دور تادور ما می‌چرخید و گاه جملاتی تُند به سَمت‌مان پرتاب می‌کرد. بدجور فکرم را مشغول خودش کرده‌ بود. مادرِ دختری هم سنش بودم و مادرانه دلم می‌خواست بداند، چه به خورد مغز و فکرش می‌دهند. لیوانی شربت و کیک برداشتم و به سمتش حرکت کردم . جوری که بخواهد به من بکوبد، باسرعت به سمتم رکاب می‌زد. ترسیده بودم، اما تکان نخوردم . خانمی هم‌سنِ خودم، با موهای کوتاه مِش کرده، برسرش داد زد:"پسر،مگه عقل نداری." و روبه‌رویم ایستاد. پسر کمی دورتر دوچرخه را متوقف کرد. خانم را در آغوش کشیدم و به او گفتم:"درسته هم عقیده در پوشش نیستیم، اما هموطنیم و برای هم جون می‌دیم." دست‌های زن دور کمرم حلقه شد و به تایید حرفم مرا بوسید و رفت. پسرک همچنان چند متر، جلوتر شاهد ماجرا بود. کیک و شربت را تعارفش کردم. گفت:"آدم کُشتی،اومدی شیرینی میدی. ما از دست شماها هیچی نمی‌خوریم." گفتم: "تو دیدی من آدم بکشم؟" _حالاخودت یا شوهرت که معلومه حتما بسیجی‌ه بهش نزدیکتر شدم و گفتم:"میخوای بیای پایین باهم صحبت کنیم؟" دوچرخه‌اش را به جدول کنار پارک کوبید و دستهایش را روی سینه در هم پیچید. _بفرما! بگو ببینیم قاتل ،چی میخوای بگی؟ گفتم:"اسمتو بهم میگی؟" اِسممو به تو عمرا بگم، بابامم اِسممو نمیدونه. خندیدمو گفتم: "ای چاخان، مگه میشه بابا، اسم آدمو ندونه؟" خندش گرفت:"گفت پَرتیا، اصطلاحه" گفتم:"فیلم آرمان رو دیدی؟" _آرمان کیه دیگه؟ _همون پسری که چند روز پیش کشتنش. _نه ندیدم. اسم داداش خودمم آرمانِ گفتم: "پس لابد اسم تو آرشِ" نه، اسم من آرینِ خودشم خندش گرفته بود، که اسمشو بهم گفته . گفتم:" آقا آرین بزن تو نت فیلم کشته شدن آرمان رو ببین. تو با اونایی؟ تو اصلا میدونی اینا کی هستن؟ تو دلت می‌خواد، جوونامون دور از جون، مثل داداش خودت اینطوری کشته بشن؟" گفت:"نه ،ما آدم نمی‌کُشیم، ما فقط میخوایم خواهرامون، حجاب اختیاری داشته باشند" گفتم:"ببین به اسم‌ حجاب چه طوری آدم می‌کُشند. براشونم بسیجی و غیر بسیجی فرقی نداره.هر کدومو بکشن می‌اندازن گردن اون یکی طرف." بی‌حرف، دوچرخشو برداشت و رفت. دوستانش که کمی دورتر ایستاده بودند و حرفامونو گوش می‌دادند. جلو آمدند و از میز پذیرایی کیک و شربت برداشتند. ✍ مهدیه مقدم 📝 متن ۵۰_۰۲ @khatterevayat # ble.ir/httpsbleirravi1402
هوا سرد بود، جایی حوالی ۲۰ آذر وسط آشفته بازار اون‌روزها، از سر دلتنگی قبل از غروب به خانه دوستم رفتم تا هم بچه‌ها کنار هم باشند هم خودمون هی چایی بخوریم هی نق بزنیم؛ شب، ساعت از ۸ گذشته، بی‌خبر از همه جا با دخترک سوار ماشین شدیم تا به خانه برگردیم. وارد یکی از میدان‌های اصلی شهر شدم، ترافیک کمی عجیب بود اما به خودم گفتم خب همیشه‌ها این موقع شلوغه، بیخود جو نده. بعد از چند دقیقه افتادم وسط ترسناک‌ترین ترافیک عمرم. بوق ممتد ماشین‌ها، اون همه یگان ویژه پیاده و سواره که قبلا هیچ وقت ندیده بودم، دود غلیظ سر بعضی کوچه‌ها و صدای ترقه… درها رو قفل کردم، شیشه‌ها هم که از مهرماه کلا بالا بود از ترس اینکه با دیدن چادرم مشمول الطاف ترقه‌ای دوستان نشم، برای دخترک، «عزیزم حسین» گذاشتم و صدا رو بیش از حد بلند کردم که تا حد امکان چیزی از بیرون نشنویم. اما صدای ضبط دل خودم که کم نمیشد، با تمام وجودم ترسیده بودم؛ به معنای واقعی نه راه پس داشتم نه راه پیش، چادری، با یه بچه کوچیک توی ماشین تنها، وسط اغتشاش خیابونی انگاری تیتر مناسبی برای کانال‌های خبر فوری بودم… چندبار تیترهای مختلفی رو در ذهنم بالا پایین کردم، هر کدومش به اندازه کافی رعب‌آور و دردناک بود… کم‌کم همراه با صلوات اشکام هم قلمبه قلمبه پایین میومد،اما ناامنی با هیچ کس شوخی نداشت حتی من از همه جا بی‌خبر هر از گاهی یگان ویژه رد میشد، به ذهنم رسید برم التماس کنم تروخداا تا یه جایی همراه منو این بچه بیایید، اما حتی جرات نمیکردم از ماشین پیاده شم، اون شب و شب‌ها و روزهای سخت بعدش به لطف خدا گذشت، اما انگار بعد از همه اون لحظه‌های سخت و معلق بودن بین وحشت و دلهره، بزرگتر شدم؛ همون جمله معروف که رشد، بدون درد ممکن نیست و وطن جان، ماادر عزیز همه ما ممنون که حتی وقتی آبستن درگیری و آشوبی؛ باعث میشی رشد کنم، عاقل‌تر و عااشق تر باشم تا همیشه دنیا، ممنونتم و قلبم برای تو میتپد وطن، یعنی گذشته، حال، فردا تمام سهم یک ملت ز دنیاا ✍ فائزه 📝 متن ۵۱_۰۲ @khatterevayat
نمی‌دانم دستگاه مختصات ذهنی و جهان‌بینی‌اش چگونه ترسیم شده که هم شل‌حجاب است و هم عاشق رهبر و مدافع انقلاب. نه اینکه حرف امروز و دیروز باشد، نه. از همان اولِ اولش. از همان بچگی که پایش را در یک کفش کرد که باید آستین شلوارم تنگ باشد تا آن روز که با گریه مدادرنگی هزارتایی می‌خواست تا وقتی که طراحی لباس خواند و هر روز پی یک مد و یک نوع لباس رفت. از همان موقع‌ها، آقا، خط قرمزش بود. ظاهر دوستانش همه مثل خودش؛ اما افکارشان متفاوت از او. نمی‌دانم با این سبک زندگی و این دوستان و این ورودی‌های ذهنی، چطور در بلواها و شلوغ‌شدن‌ها، تشخیص‌ها و تصمیمات انقلابی می‌گرفت. شهریور ۱۴۰۱، با اینکه از دست گشت‌ارشاد شاکی بود، اما خیلی زود صف خودش را از معترضان به مرگ مهسا امینی جدا کرد. خیلی‌زودتر از حتی برخی از دوستان محجبه‌ام. اکیپ هفت‌هشت‌تایی دوستانش که ده‌دوازده‌سال با هم بسکتبال بازی می‌کردند و با هم رفاقت‌های جی‌جی‌باجی زیادی داشتند، توی بلواهای سیاسی و انتخابات با همه‌ی اختلافاتشان، مراقب خط قرمز‌های او بودند و کاری بهش نداشتند؛ اما از مهرماه اوضاع جور دیگری شد. مدام با دوستانش دعوایش می‌شد. بعد از هر پست و استوری که می‌گذاشت، هر پیامی که توی گروهشان می‌فرستاد، تا ساعت‌ها تلفنش بود که زنگ می‌خورد و دادوبیداد و تهش گریه. برای دوستانش فیلم تناقضات حرف‌های پدر مهسا امینی را فرستاد، فیلم دوربین‌ مداربسته‌ی کوچه‌ای که نیکا شاکرمی تویش کشته شد، فیلم خانواده‌‌های شهدای بسیجی و نیروی انتظامی... فیلم آرمان و روح‌الله را... قبل از فرستادن هر فیلم هم می‌نوشت: "لابه‌لای خبرهای آن‌ور آبی، کمی اخبار این‌ور آبی هم ببینید". با هر فیلم، یک عالمه فحش می‌خورد. برایشان استیکر خنده و تعجب می‌فرستاد و می‌نوشت: "هی می‌گفتید آزادی، آزادی، این بود آزادی‌تون، وای به آزادی‌تون" توی باشگاه یکی از دوستانش بهش گفته بود: "ما این همه شهید ندادیم که تو باز هم این لَچَک را سرت کنی..." گفته بود: "این‌ها که چندتا کشته بیشتر نیستند، توی همین اصفهان، ۲۳ هزار شهید دادیم که این لچک روی سرمان بماند. من مشکلی با این یک وجب پارچه ندارم" این کل‌کل‌ها ادامه داشت تا رسید به بازی‌های جام‌جهانی فوتبال.  بیشتر وقت‌ها تیم ایران که مسابقات بستکبال یا فوتبال داشت، با دوستانش جمع می‌شدند دور هم. شیطنت و خنده و توی سرومغز هم زدن و تخمه‌شکستن و تف‌کردن پوست تخمه‌ها و موج مکزیکی و ... اما این بار دوستانش، دیدن بازی‌ها را تحریم کردند. توی خانه، تنهایی، بازی‌ها را دید. وقتی ایران، ولز را برد، شکلات خرید و رفت توی خیابان بین مردم پخش کرد. عکسش را که استوری کرد، غیر از یکی‌دوتا بقیه دوستانش برایش پیام دادند: "ساندیس‌خور، آدم‌فروش، هم‌دست قاتل و ..." بعد هم آنفالو و بلاکش کردند و از گروه دوستانه‌شان حذف. آن‌ها، همه‌ی دوستانش بودند... تا مدت‌ها باشگاه نرفت؛ بعد از آن هم یک‌خط در میان. حالا توی باشگاه می‌بیندشان؛ اما دیگر رفاقتشان مثل گذشته، پا نگرفت. گاهی فکر می‌کنم او بیشتر از من چادری، از انقلاب اسلامی دفاع کرده و هزینه داده است. ✍ جناب یاس 📝 متن ۵۲_۰۲ @khatterevayat