eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
38.6هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
15 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
هرڪس شھدا را یاد ڪند او را نزد یاد میڪند 📎 یادشان ڪنیم با تا یادمان ڪنند☝️ 💔 😔 @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج‌همت😍 فصل پنجم قسمت 3⃣9⃣ مے شنوے ڪه!این روزها ما بہ هر جاڪه مراجعه مے ڪنیم تا ا
😍 فصل پنجم قسمت5⃣9⃣ حسین جهانی رفت دنبالشون و فرداش اون ها رو با خودش آورد اندیمشک...👌 ژیلا و مهدے کوچولو به شوق آمده بودند...☺️ ڪربلایے علی اکبر و نصرت خانم بر سر بغل کردن مهدے،دعوایشان می شد و ژیلا ازاین همه محبت،از این همه صفا و صمیمیت به وجد آمده بود...☺️😍 ابراهیم هم زنگ زده بود و ژیلا گفته بود -که:امشب رو هرجوری هست بیا خونه...☺️ من و مهدے که هیچ، پدرومادرت آمده اند...😊مهمان مایند...😇 +سعی میکنم بیام...😊 فعلا خودت به آن ها برس..! حتما خسته اند... -چشم..!😉دیر نکنی ها...! و ابراهیم دوباره دیر کرد...🤦‍♀ غروب شد و نیامد!🤭 سرشب شدو نیامد...☹️ ساعت ۸شد نیامد...😢 ۹شب شد،نیامد...😞 ژیلا هی می رفت دم در،هی به بیرون نگاه می کرد...👀 به کوچه نگاه می کرد خودش رو با حرف هاے با معنی و بی معنی سرگرم می کرد تا دیر اومدن ابراهیم روسبک تر جلوه بدهد...😓 اما انتظار همه رو خسته کرده بود...😟 ابراهیم بالاخره ساعت۱۰شب به خانه رسید...☺️ مقداری میوه 🍎🍊🥝گرفته بود... کمی هم سیب زمینی🥔 و پیازو گوجه فرنگی🍅 ... ژیلا دوید به کمکش و وسایل رو از اون گرفت...😇 نصرت خانم ابراهیم روبغل کرد و از شوق😍اشک ریخت...😭 کربلایے علی اکبر هم ، سیر و پر ابراهیم روبغل کرد...🍃 مهدی هم به آغوش ابراهیم پناه برد👨‍👦و ژیلا که این همه رو میدید، از شوق و شادی سرپا نبود...🙊😌☺️ -چه عجب ما امشب تو رک دیدیم!☺️ ابراهیم رو به ژیلا لبخند زد:☺️🙊 +ببخش خانم جان!🙈 خودت که میدونی در اختیار خودم نیستم...🙊 ژیلا سفره انداخت... کمے سوپ پخته بود🍲 نان و پنیر هم گذاشت سر سفره...🍞🧀 و میوه هم آورد🍎🍊🥝 -و گفت:بسم الله بفرمایید...☺️ +بفرمایید...😇 همه دور هم سر سفره نشستند وآن چه بود خوررند... شاد و سرحال بودند اما موشک باران ها ادامه داشت و این شادی رو گاهی به نگرانی تبدیل می کرد...😬 ننه،این ها خسته نمی شوند این همه موشک می اندازند؟!😢 ابراهیم خندید😅و گفت: زورشون به بچه ها توی جبهه نمی رسد، فشار می آورند به زن و بچه ی مردم توی شهرها...🤦🏻‍♂ کربلایی می گفت: ان شاالله به زودی سرنگون می شوند... +ان شاالله!خب،شهرضا چه خبر کربلایی...؟😉 هیچی شهرضا سرجای خودش مانده و تکون نمی خوره، هرچی خبر هست این جاست ، پیش شماها...😊 دادا حبیب چه طوره؟فروزالسادات؟آبجی ها؟آقای مروت؟.... همه مشغول زندگی اند دیگه...!🌿 فصل پنجم قسمت6⃣9⃣ حرف ها تا ساعتی دیگر ادامه یافت... وقت خواب،نصرت خانم و ژیلا و مهدی از ترس عقرب ها🦂که همچنان از در و دیوار بالا می رفتند روی تخت خوابیدند...🛏😴 و ابراهیم و کربلایی هم روی زمین... ننه،ابراهیم یک دعایی، چیزی بخوان ، نیش این عقرب ها🦂 روببندد نیش تان نزنند تا صبح...!🤦‍♀ نه دیگر ننه با ما که آشنایند و کاری ندارند...😁 شما هم که اون بالا جات خوب است کربلایی را هم خدا نجات می دهد ان شاالله...🙊☺️ و کربلایی علی اکبر گفت: امید به خدا ،فعلا که این پتو را پیچانده ام دور خودم...😉 نیش هم بزنند به پتو می زنند...😁 ابراهیم و پدرش صبح زود به منطقه رفتند... زن ها ماندند توی خانه که در حقیقت یک اتاق بود و یک موکت کفش با آشپزخانه ای کوچک و یک انباری خالی... نصرت خانم پیش از رفتن ابراهیم و کربلایی، به پسرش گفت:ناهار رودور هم باشیم...🙃🙂 و ابراهیم جواب داد : +کار دارم ننه!مجبورم بروم...😓 کربلایی رو به زنش گفت: تو ناهارت رودرست کن...😉 برای ناهار با ابراهیم برمی گردیم...☺️ ابراهیم گفت: حسین جهانی رو می فرستم برای شما نان و مرغ بخرد...🍞🍗🍖 شما به خودتان برسید...😌✌️ بیاییدها، می خوام براتان یک ناهار درست حسابی بپزم...😉 و ابراهیم گفت: +رفتن ما با خودمان است،برگشتن با خدا....🙊خداحافظ....🖐 خدا پشت و پناهتان... به سلامت!🌱 ابراهیم و کربلایی علی اکبر که رفتند ،نصرت خانم و ژیلا نمازشون رو خوندند...📿 ژیلا رو به نصرت خانم گفت گفت: ناهار امروزتون با من...😍 شما خسته اید،خودم درست میکنم...☺️ نه دیگه عروس جان... من هم دلم می خواد یک بار برای بچه ام و عروسم یک غذایی بپزم...☺️😇 ژیلا رفت سراغ مهدی که گریه می کرد و گفت: هر جور راحتید ننه جان🙊😇 تازه آفتاب زده بود که حسین جهانی آمد...🚶🏻‍♂ نان خریده بود...🍞 گفت: مرغ فروشی هنوز باز نکرده بود...🤦🏻‍♂ گفتم:اول نان بیارم صبحانه بخورید بعد بروم مرغ فروشی🍗 چیز دیگری هم اگر لازم دارید،بگید بخرم حاج خانم...🙂🙃 ... @kheiybar
صد مرتبه سوره قدر را بخوانید و هدیه کنید🌿 به امام زمان علیه السلام که این عمل در صفا و جلاء دادن قلب اثر بسیار زیادی دارد.🌹 🏴 ختم صلوات و سوره قدر و زیارت آل یاسین به نیابت از ✨شهید محمد ابراهیم همت✨ {هدیه به حضرت زهــرا س} و برای سلامتی و تعجیل در ظهور اقا امام زمان عج💐 ☑️مهلت صلوات فرستادن فرداشب تا ساعت 21 ☑️ تعداد صلوات و سوره قدر خودتون رو به این آیدی بفرستین👇👇 @Behzadii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یابن الحسن امیرِ دلیرِ سوارهـا معنا بده بہ حسرٺِ دلِ بیقرارهـا منجے،بیا،زمان و زمین‌در هم آمده💔 از بس گناه پر شده در این دیارهـا😔 @kheiybar
آمد به غزل‌خوانی چشمان شما✨ باد هم می‌گذرد از سر زلفان شما🌿 نرم نرمڪ بگشا پلڪ ڪه خورشید تویی😍 روز روشن شود از چهره‌ی تابان شما 🌹 @kheiybar
✨امام صادق (علیه السلام) فرمودند: شفاى هر دردى در تربت قبر حسين💔 عليه السلام است و همان است كه بزرگ‌ترين داروست.✨☝️ @kheiybar
*|•💍•| همیشه سر این که اصرار داشت حلقه ازدواج |•😉•| حتماً دستش باشد، اذیتش می‌کردم. می‌گفتم: |•🧐•| «حالا چه قید و بندی داری؟» |•😌•| میگفت: «حلقه، سایه‌ۍ یک مرد یا زن در زندگی است |•😍•| من دوست دارم سایه تو همیــشہ ، دنبال من باشد. |•💕•| من از خدا خواسته ام تو جفتِ دنیا و آخرت من باشی!» همسرشهید 😍🌱* ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@kheiybar
دوستان عزیز از عاشقانه به سبک حاج همت راضی هستید👇 EitaaBot.ir/poll/s6by?eitaafly لطفا همه بزرگواران در نظر سنجی ما شرکت کنند☝️🌹
🍀 اینـ شَہیـــــــد 🍃 دۅسـٺ داشٺ 💐 لحظـه شهادت... 🍁 🍁 🍁 @kheiybar