eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
36هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
16 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3184461081Ce58d665619 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج‌همت😍 فصل دوم قسمت 5⃣3⃣ به سلامت.مراقب خودت باش و همیشه یادت باشه کسی هست که
😍 فصل دوم قسمت 7⃣3⃣ یک ساعت... دوساعت... سه ساعت... ساعت ها را انتظار کشیده بود و خوابش برده بود.😴😞 خوابش که برده بود،ابراهیم برگشته بود و داشت در می زد🚪 ژیلاچشم باز کرد وبه دنبال صدا از جا برخاست 👀 می دانست چه کسی پشت در است😌و دلش می خواست بی آن که بپرسد،در را باز کند اما... نه...!!به تردید افتاد و پرسید: -کیه؟؟🤔🧐 +منم خانم جان،ابراهیم!☺️ ژیلا در را باز کرد؛شب از نیمه هم گذشته بود و بوی سحر را می داد...🌖 خنکای بوی خوش سحر برگونه های لیلا☺️خواب را از سرش پرانده بود😌🌿 عطر بوی نفس ابراهیم تمام دردها و خستگی هایش را گرفته بود که آن گونه شاد☺️سالم و سرحال دوید جلو و در را باز کرد😍😍 -سلام!☺️😌 کی پشت در بود؟!؟👀 ژیلا لحظه ای فقط لحظه ای ترسید و پرسید: -کجایی پس؟؟☹️👀 ابراهیم از توی تاریکی جواب داد: +اینجام☺️ ژیلا به سمت صدا نگاه کرد.ابراهیم کنار دیوار در تاریکی،توی سایه ایستاده بود🙃 -چرا اونجا؟؟چرا اونجا ایستاده ای ابراهیم؟؟☹ +سلام☺️ ابراهیم به ژیلا سلام کرد و ژیلا پرسید: -نمی خوای بیای تو؟؟🙊😁 +راستش خجالت می کشم...😞 -خجالت می کشی؟؟از چی خجالت می کشی ابراهیم؟؟🤦‍♀😕 ابراهیم توی روشنایی اومد... سرتاپایش غرق گل بود😳 لباس ها و سرو مویش...😬😬 ژیلا خنده اش گرفت🙊😅🙈 فصل دوم قسمت 8⃣3⃣ -اگه خجالت می کشی چرا این جوری اومدی؟🙊🙈 +خب نمی خواستم تنهات بگذارم☺️🙊 -بیا تو😊 +نه بگذار اول برم خودم روبشورم...🙈 حمام در گوشه حیاط در پایین بود و با آبگرمکنی نفتی گرم می شد اما در آن وقت شب🌒نه نفت داشتند نه...🤦‍♀ -ژیلا گفت:حمام سرده...!😣 +همت گفت:عیبی نداره میرم زیر آب سرد دوش می گیرم...🙂 -با این سینوزیت؟؟🤦‍♀بدتر می شی😣 +چاره ای نیست!مجبورم...🤦‍♂ ابراهیم این را گفت و رفت پایین...🚶🏽‍♂ دیر آمد!! -ژیلا دلواپس شد😦نکند زیردوش آب سرد، نفسش گرفته باشد😧😮 -ژیلا رفت پایین و در زد... ابراهیم جواب نداد!🤦‍♀ ژیلا خودش در را هل داد و باز کرد... دید آب گل آلود از زیر پاهای ابراهیم راه افتاده و دارد می رود توی چاه حمام😦😦 +ابراهیم گفت:می خواهی بیایی این آب گل آلود را ببینی ومراشرمنده کنی؟؟😓 -ژیلا سرش را انداخت پایین و بیرون آمد... بیرون که آمد،تمام بدنش لرزید.😢😬😖 -دلش لرزید و گفت:معلوم نیست چه بلایی سرش آمده! و گریه اش گرفت😭 از پله ها بالا رفت... داخل اتاقک خودش یا همان مرغدانی شد😞😖 -فوری حوله به دست،برگشت...! صدای آب و صدای به هم خوردن دندان های ابراهیم را از شدت سرما می شنید😬😧 ابراهیم شیر را بست،ژیلا حوله و لباس او را داد -گفت:بیرون نیا تابرگردم... ژیلا با شتاب و احتیاط😦از پله ها بالاآمد... پتو را برداشت وپایین رفت...🚶‍♀ ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج‌همت😍 فصل دوم قسمت 7⃣3⃣ یک ساعت... دوساعت... سه ساعت... ساعت ها را انتظار کشیده
😍 فصل دوم قسمت 9⃣3⃣ حالا بیا بیرون...☺️ ابراهیم که بیرون اومد،ژیلا پتو روانداخت روی دوشش😌☺️ -سرت را باحوله بپوشون😉🙊🍃 ابراهیم دنباله ی حوله رو روی سرش کشیدو پتو رو هم دور خودش پیچید و همراه ژیلا از پله ها بالا رفت...☺️🌿 حالا هر دوی اون هاسبک تر شده بودند و راحت تر و چابک تر و گرم تر،از پله ها بالا می رفتند.😇🍀😊 غدانی دیگه مرغدانی نبود😊 انگاراتاق آنها بود و پر از بوی خوش😌 حضور گرم زندگی مشترکشان که با نفس های خویش تاریکی رو پس می زد... ابراهیم دوباره رفته بود🤦‍♀دوباره رفت،دوباره آمد +گفت:توبایدبرگردی اصفهان ژیلا😞🤦‍♂ -چرا؟؟چرا باید برگردم؟؟☹🤷‍♀ +الان دزفول امن نیست...!🙍‍♂😞 -هست یانیست،نمی تونم ،نمی تونم تنهات بذارم😔😢 ابراهیم به ژیلا نگاه کرد؛لحظه ای تامل کرد،سکوت کرد +گفت:من هم دلم نمیخواد توبری😢🤦‍♂ -پس چرا می گی برو؟؟🙇‍♀🤦‍♀ +برای اینکه این عملیات با عملیات دیگه فرق دارد!عملیات بسیار بزرگ و پیچیده ایه!!😓 -چه فرقی می کنه؟عملیات،عملیاته دیگه!کوچک و بزرگترخطرناکه😦🤦‍♀ +ابراهیم گفت:این طور نیست!این بار ما می خواهیم از چند محور،همزمان عملیات کنیم🙃 این عملیات دو حالت داره:یا مامیتونیم محور های از پیش تعیین شده رو بگیریم یا نمی تونیم...🤦‍♂ فصل دوم قسمت 0⃣4⃣ +اگر بتونیم که شهر،مشکلی نخواهد داشت ولی اگر نتونیم به محور های مشخص شده برسیم و این تپه بیفته به دست عراقی ها،آن ها خیلی راحت دزفول را با خاک یکسان خواهندکرد...!😞ژیلا گرچه ترسیده بود اما شانه هایش را بالا انداخت -گفت:خب در این صورت،من هم یکی مثل بقیه ی مردم شهر☹️ اگر آن هامی مانند،من هم می مانم... هر کاری آن ها بکنند،من هم میکنم!🙃 +ابراهیم گفت:نه دیگه،فقط این نیست!مردم بومی این جا اگه مشکلی براشون پیش بیاید،بلندمی شوندبا خانوادهایشان می روند مناطق اطراف...😶 می روند توی سردابه ها وپناهگاه ها... اما توچی؟؟ تو توی این مرغدونی چیکار می تونی بکنی؟!؟😞🤧 بعدش هم وقتی من پیش تو نیستم،تو با کی میخوای بری؟؟🤦‍♂ کجا می تونی بری؟؟😓 و بعد کمی سکوت کرد! +بعدش هم این که تو به خاطر اسلام هم که شده،باید بلند شی بری اصفهان🌇 ژیلا با تعجب به ابراهیم نگاه کرد😳 -گفت:نمی فهمم رفتن من به اصفهان،چه ربطی به اسلام داره؟🤔🤭🙄 +ربطش اینه که وقتی تو اینجابمونی،زیر این بمبارون تیروترکش،من توی خط هم که باشم،همش نگران توام!😓🤦‍♂ و چون حواسم به تو هست🙈،درست نمیتونم تصمیم بگیرم و نمی دونم چه کار بایدبکنم...!🙊 ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج‌همت😍 فصل دوم قسمت 9⃣3⃣ حالا بیا بیرون...☺️ ابراهیم که بیرون اومد،ژیلا پتو روان
😍 فصل دوم قسمت 1⃣4⃣ ژیلا انگار تازه از خواب بیدار شده باشد.عمق حرف ابراهیم را که فهمید دیگر از ماندن حرفی نزد سرش را انداخت پایین و در حالی که اشک توی چشم هایش جمع شده بود،گفت: چشم،برمی گردم .همین فردا صبح بر می گردم. ابراهیم هم دیگر نتوانست حرفی بزند.🙁 ابراهیم که از خط برگشت،ژیلا آماده ی رفتن شده بود.وسایلش را در گوشه ی اتاق جمع کرد بود و کیفش را برداشته بود.توی کیفش را که نگاه کرد،حتی یک ریال پول در آن نبود پریشان شد و آه کشید:حالا چکار باید بکنم؟؟چجوری پول تاکسی بدهم؟؟پول بلیط اتوبوس بدهم؟😞 ژیلا کلافه شد .نمی دانست چه کار باید بکند؟با اینکه با ابراهیم ازدواج کرده بود اما هنوز هم با او رودربایستی داشت.😞 هنوز هم از او خجالت می کشید.خجالت می کشید که از او چیزی بخواهد.میدانست که ابراهیم هم پولی ندارد.😒 حقوق اش را از آموزش و پرورش می گرفت و در سپاه مامور به خدمت بود.از سپاه حقوقی نمی گرفت.آموزش و پرورش هم که دم دست اش نبود😞 با این همه وقت رفتن،هنگامی که ژیلا توی خیابان کنار ابراهیم راه می رفت،پس از مدت ها تردید، من من کرد.😒😒 می خواستم .....می خواستم ببینم.. چی؟؟می خواستی ببینی چی؟؟😒 ابراهیم دید که ژیلا می خواهد چیزی بگوید،اما نمی گوید.پرسید: حرفت را بزن ژیلا،چرا با من مثل غریبه ها رفتار می کنی؟؟😒😞 ژیلا آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:😁😁 میگم،میگم یک کم پول خرد داری به من بدهی که اگر خواستم تاکسی سوارشوم،مصیبت نکشم؟؟☹️ رنگ از روی ابراهیم پرید،گفت: ((پول،؟صبر کن ببینم .))😥😥 دست کرد توی جیب هایش ،تمامشان را گشت.چند بار،اما جیب های او هم خالی بود.او هم پول نداشت.😢 فصل دوم قسمت 2⃣4⃣ معلوم بود که ندارد به ژیلا نگاه کرد .رویش نشد که بگوید ندارم ژیلا که کلافگی ابراهیم را دید ،دلش می خواست زمین دهان را باز می کرد و او را می بلعید تاچنین تقاضایی از ابراهیم نکند،تا ابراهیم اش را کلافه و شرمنده نبیند.😞😞 به همین دلیل هول هولکی گفت:((پول های من درشت است ،گفتم اگر پول خرد داشته باشی بده. حالا که نداری ،باشد باهمین اسکناس های درشتی که دارم، می روم خردشان می کنم توی راه. نه،صبرکن...! ابراهیم هم فهمیده بود که ژیلا پولی برای رفتن ندارد به هم ریخت دستش را گذاشت روی پیشانی اش ،آن را مالید .نگاهی به دور و برش کرد.انگار به دنبال آشنایی،کسی می گشت.☺️ احساس شرمندگی و نگرانی می کرد.کلافه شده بود گفت:یک دقیقه همین جا منتظرم باش .من با یکی از بچه ها کارفوری دارم، می روم و زود برمی گردم.همین جا منتظرم باش😇 ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل دوم قسمت 3⃣4⃣ و رفت و رفت پیش دوستاش وچند دقیقه ی بعد برگشت... این با
😍 فصل دوم قسمت 5⃣4⃣ ابراهیم هم یکے دوبار زنگ زده بود وهمین زنگ ها ژیلا رو تا حدودی آسوده خاطر و خوشحال کرده بود...☺️😌 یک هفته مونده به عید وقتی ابراهیم به ژیلا زنگ زد،ژیلا به او اصرار کرد که برای تحویل سال بیا خونه... +ابراهیم گفت:دلم می خواد ولی نمیتونم ...🤦‍♂ -چرا؟؟مگر تو فرمانده نیستی؟!🧐نمیتونی دوسه روز مرخصی بگیری؟! ناسلامتی امسال اولین سال زندگی مشترک من و شماست🤦‍♀😔 من آرزو دارم که تحویل سال را کنار شوهرم باشم...!😞 +ابراهیم گفت:اگربدونی اینجا چند نفرند که ماه هاست خانواده هاشون رو ندیدندو اون ها هم دلشون میخواد کنار خونوادشون باشند ولی نمی تونند بروند😬😬 در چنین شرایطی من چطور میتونم اون ها رو ندیده بگیرم وبلند شم بیام پیش زن و بچم🤱؟!😓 ژیلا میخواست بگه:خب اون ها هم بروند پیش خونواده هاشون وبعد فکرکرد که در این صورت چه کسی باید مقابل دشمن بایستد؟😥☹️ -فقط نآمیدانه پرسید:حتی برای یک روز هم نمیتونی بیای؟!🤭 +ابراهیم گفت:بگوحتی برای یک ساعت!چجوری میتونم بیام اونجا وقتی که سرسال تحویل بچه هااگه من رواینجا کنار خودشون نبینند،دلشون میشکنه،ضعیف میشن!😔 یانه،اصلا ضعیف هم که نشند،دلشان هم که نشکند؛ایا باز هم به اون ها ظلم نمیشه؟😥🤦‍♂ ژیلا دیگه اصرار نکرد😞 -گفت:من مجاب شدم... تسلیم...! هرطور که خود شما صلاح میدونی همون کار رو بکن!😢 فصل دوم قسمت 6⃣4⃣ +ابراهیم گفت:ازت خواهش میکنم مثل همیشه قرص و محکم باش!😊 صبور ومقاوم🙃 صبور وچشم به راه...😓😥 +ابراهیم گفت:(چشم به راه حرف قشنگتری ست...) +چون حرف دل من هم هست وقتی توی سنگرم و سال تحویل میشه،فقط توجلوی نظرمنی...😔🙍‍♂ تلفن قطع شد و دوباره ابراهیم رفت،رفت و خیال ژیلا روهم با خود برد... به هرجایی که خودش بود... به هرجایی که خودش می خواست!💔😥ابراهیم می امد؛مثل پرنده ای روی بام خیال وزندگی ژیلا می نشست! بر شاخ و برگ او نوک می زدومی گذشت🚶🏽‍♂گاهی هرچند ماه یک بار...😞 گاهی هرچندهفته یک بار...😔 تلفن اما در هرفرصتی که پیش می امد،می کرد و احوال همسرش رو می پرسید...🙃 احوال پدرو مادرش رو... احوال خانواده و خواهران و برادرانش رو... ابراهیم هیچ کدام را فراموش نمی کرد...! همیشه،همه را در پیش چشم ودر اینه ی دل❤️ ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل چهارم قسمت 9⃣8⃣ _بهار آدم را سر حوصله می آورد...🍃 -ابراهیم دوباره به
😍 فصل پنجم قسمت1⃣9⃣ مسئولیت نظارت عالی،بر شناسایی تیپ ها در جبهه غرب دزفول بر عهده ی حسن باقری،فرمانده قرارگاه عملیاتی نصر (سپاه) بر عهده گرفت...🍃 وی نیز مسأله مهم شناسایی ارتفاعات شرقی دشت عباس رو به فرماندهی تیپ ۲۷محمد رسول الله(ص) واگذار کرد...🙃 به این ترتیب قرار شد نیروهای اطلاعاتی اعزامی از سپاه پاوه زیرنظر حاج همت و با مسئولیت اسماعیل قهرمانی وهمرزمان او شناسایی منطقه ((شاوریه))را شروع کنند...🌿 عناصر اطلاعاتی اعزامی از همدان هم زیرنظر محمود شهبازی و با مسئولیت حسین همدانی و همراهان او،شناسایی منطقه عملیاتی بلتا را به عهده گرفتند...😇 و البته مسئولیت هماهنگی بین این نیروها به عهده ی عباس کریمی بود که مسئول واحد اطلاعات عملیات تیپ ۲۷محمد رسول الله (ص)بود...🙂 کار که شروع شد،حاج همت خودش نیز در هر فرصتی که پیش می آمد ،برای شناسایی منطقه و سرکشی به رزمندگان به آن ها سر میزد...😊 محمود مرادی که یکی از مسئولین شناسایی محور شاوریه بود،درباره چگونگی روند آغاز کار شناسایی منطقه ،گفته است: چند روز پس از اعلام رسمی تشکیل تیپ ۲۷محمد رسول الله (ص)ما جهت شناسایی به ارتفاعات شاوریه رفتیم و به دلیل مقتضیات کار اطلاعاتی،در همان جا ماندگار شدیم...✨ البته اوایل کار ،چون از خودمان در منطقه سنگر و پایگاهی نداشتیم ،به ناچار مدتی دربه در این سنگر و آن سنگر واحدهای تابع تیپ۷ولی عصر(عج) سپاه دزفول ،مستقر در خط شاوریه بودیم...🤭 سرانجام یک روز که حاج همت برای سرکشی به ما و اطلاع از وضعیت پیشرفت کار شناسایی به محور شاوریه آمده بود،به ایشان گفتیم....😶 فصل پنجم قسمت 2⃣9⃣ حاج آقا این طورے ڪه نمی شود ڪار را ادامه داد...🙍🏻‍♂ ما هر دفعه ناچاریم در یک سنگر بیتوته ڪنیم...😞 شما لطف کنید و یڪ مقدار تجهیزات ابتدایے مثل چادر و تراورس و پتو براے ما فراهم ڪنید تا ما روے همین ارتفاع ۳۵۰شاوریه ،براے خودمان پایگاهے احداث کنیم و در آن مستقر بشویم...✌️ حاج همت پس از شنیدن این درخواست ماهمان روز به دوڪوهه برگشت و صبح روز بعد ،سوار بر یڪ وانت تویوتا به شاوریه آمد...☺️ دیدیم پشت وانت براے ما مقدارے امڪانات اولیه مثل چادر،پتو و زیرانداز برزنتے آورده...🌿 بلافاصله دست به ڪار شدیم و روی قله ے ۳۵۰براے خودمان یڪ پایگاه ثابت دایر ڪردیم...😇 بہ تدریج در دامنه ے همین ارتفاع ،زیرنظر برادر اسماعیل قهرمانے فرمانده گردان انصارالرسول(ص)اردوگاهے براے نیروهاے این گردان هم احداث شد...👌 شڪل گیرے پایگاه ما در قلہ ے ۳۵۰هم براے خودش عالمے داشت...🤭 گفتیم از دوڪوهه تانڪر آب بیاورند و بعد هم چادر را بہ سنگر تبدیل ڪنند و سرانجام از واحد تسلیحات تیپ خواستیم مقدارے سلاح سبڪ و مهمات برایمان بہ شاوریه بفرستند...🌱 در همین اثنا،تعدادے از برادران براے شناسایے منطقہ بہ ما ملحق شدند...🙃 از جمله ے این عزیزان ،سید رحمت الله خالصے،علے توران لو،حاج ولے الله همت و تعدادے دیگر از بچه هاے ڪادر اعزامے از سپاه پاوه بودند...👌😇 +باز هم ڪه تو فڪرے حاج احمد؟😉 حاج احمد رو بہ ابراهیم همت برگشت و گفت... ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج‌همت😍 فصل پنجم قسمت1⃣9⃣ مسئولیت نظارت عالی،بر شناسایی تیپ ها در جبهه غرب دزفول
😍 فصل پنجم قسمت 3⃣9⃣ مے شنوے ڪه!این روزها ما بہ هر جاڪه مراجعه مے ڪنیم تا از رده هاے مافوق درباره ے هویت و تعداد یگان هاے ارتش عراق در منطقه ے محول شده بہ تیپ ۲۷محمد رسول الله (ص)و جبهہ ے غرب دزفول ڪسب اطلاع ڪنیم،همه جا به ما مے گویند:😢 نیروهاے عراقے در این منطقه عبارتند از :لشڪر۱مڪانیزه و لشڪر ۱۰زرهے عراقو نہ بیشتر.👌 همت گفت:لشڪر ۱مڪانیزه و لشڪر ۱۰زرهے عراق هم ڪه مشهور به القادسیه اند،تحت امر سپاه چهارم ارتش عراق یا همان قواے حطین اند.👌👍 فرمانده ے این سپاه هم با سرلشڪر هشام صباح فخرے است و مے دونے ڪہ عقبه ے این سپاه در شهر العماره و در مجاورت مرز بین المللے فڪه است.👌 و قرارگاه تاکتیکے سپاه چهارم ارتش عراق هم در منطقه ے برقازه یعنی در ارتفاعات مرزے میشداغ است👌 حاج احمد گفت: پس اولویت اول ما در این عملیات بایستے نفوذ در قلب نیروهاے دشمن و منهدم کردن و بہ هم زدن این لشڪر مهم دشمن و نابود کردن تجهیزاتش باشد.👌 همت گفت:البته ولی این دفعه بہ نظر میاد ڪار مشکل ترے در پیش داریم.😢 حاج احمد گفت:اول باید اطلاعات دقیق ترے از مواضع،تعداد،تنوع و توان آتشبارے این قبضه هاے مرگبار بہ دست بیاریم و باید بتونیم توے این لشڪر با همہ ے پیچیدگی هاش نفوذ ڪنیم و ضربات ڪوبنده ے چریڪے بہ آن وارد ڪنیم و گرنه....😢 و گرنہ حمله ے مستقیم و از روبه رو ، باعث شڪست ما خواهد بود.👌 حاج احمد گفت: منظور من،همین بود.👍 خب،پس نیاز به شناسایے بیشتر و دقیق تر مواضع ونیروهاے دشمن داریم👌 حتما.☺️ حاج احمد متوسلیان و حاج ابراهیم همت، پس از این گفتگو ، در اولین فرصت نزد حسن باقرے رفتند تا ببینند ڪه چه کار باید بکنند؟ فصل پنجم قسمت4⃣9⃣ بعد از دوسه شب فاطمه خانم هم رفت. چندروز دیگر،روزها آمدو شب ها رفت و ژیلا را تنها گذاشت.😢 ژیلا دوباره با مهدے و با ترس ها و تردید هایش در اندیمشک تنها مانده.😞در دزفول، در شب ها و روزهاے بمباران اندیمشک و دزفول.😢 مرا مے ڪشے از فراق خویش ابراهیم!😞😔.....نیستے ڪه خلوت اشڪ هاے مرا ببینے بر سرماے دلم و چشم به راهے ام مرهمے بڱذارے ابراهیم!😢 تو آن جا، مے دانم در میان آتشے ڪه در دل دارے و در پیرامون خویش،بی هراس اما مضطرب، به هرسوی مے دوے و من این جا تمام اضطراب هایت را بر شانه هاے ناتوان خود حمل مے ڪنم و دورے ات را به امید دیدار دیگر تاب مے آورم.😭😔😢 من دور از تو ڪے بوده ام ڪه جایے براے گلایه باشد ژیلا.😢وقتے تو همه جا و همه وقت در پیش چشم هاے منی؟☺️ در سنگر، در منطقه، در ڪوه و دشت و هر ڪجایے ڪه باشم و هستم،تو هم هستے با من ، به یقین!!🙂👌 ابراهیم!😊 به مادرم زنگ بزن .بگو دست ڪربلایے را بگیرد و دوتایے چند روزے بیایند این جا.😢ما نمے توانیم برویم،آن ها ڪه مے توانند بیایند.👌😢 چشم، زنگ مے زنم . همین امروز مے روم زنگ مے زنم.شاید هم ڪه بتوانند بیایند.☺️ ان شاالله !مے آیند.مطمئن باش!😉👌 یک ساعت بعد ژیلا به مادرشوهرش ،نصرت خانم زنگ زد و پس از سلام و احوال پرسے به تأڪید گفت:((ابراهبم گفته بیایید این جا.مے خواهم ببینمتان.))☺️ نصرت گفت:((پس بگو حسین جهانے را بفرستد دنبالمون .))👌 ژیلا گفت:((شما با آقاجان آماده باشید.حسین جهانے مے آید دنبالتان. مے آید در خانه تان.))☺️ چشم ما آماده مے شویم .بیاید. ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج‌همت😍 فصل پنجم قسمت 3⃣9⃣ مے شنوے ڪه!این روزها ما بہ هر جاڪه مراجعه مے ڪنیم تا ا
😍 فصل پنجم قسمت5⃣9⃣ حسین جهانی رفت دنبالشون و فرداش اون ها رو با خودش آورد اندیمشک...👌 ژیلا و مهدے کوچولو به شوق آمده بودند...☺️ ڪربلایے علی اکبر و نصرت خانم بر سر بغل کردن مهدے،دعوایشان می شد و ژیلا ازاین همه محبت،از این همه صفا و صمیمیت به وجد آمده بود...☺️😍 ابراهیم هم زنگ زده بود و ژیلا گفته بود -که:امشب رو هرجوری هست بیا خونه...☺️ من و مهدے که هیچ، پدرومادرت آمده اند...😊مهمان مایند...😇 +سعی میکنم بیام...😊 فعلا خودت به آن ها برس..! حتما خسته اند... -چشم..!😉دیر نکنی ها...! و ابراهیم دوباره دیر کرد...🤦‍♀ غروب شد و نیامد!🤭 سرشب شدو نیامد...☹️ ساعت ۸شد نیامد...😢 ۹شب شد،نیامد...😞 ژیلا هی می رفت دم در،هی به بیرون نگاه می کرد...👀 به کوچه نگاه می کرد خودش رو با حرف هاے با معنی و بی معنی سرگرم می کرد تا دیر اومدن ابراهیم روسبک تر جلوه بدهد...😓 اما انتظار همه رو خسته کرده بود...😟 ابراهیم بالاخره ساعت۱۰شب به خانه رسید...☺️ مقداری میوه 🍎🍊🥝گرفته بود... کمی هم سیب زمینی🥔 و پیازو گوجه فرنگی🍅 ... ژیلا دوید به کمکش و وسایل رو از اون گرفت...😇 نصرت خانم ابراهیم روبغل کرد و از شوق😍اشک ریخت...😭 کربلایے علی اکبر هم ، سیر و پر ابراهیم روبغل کرد...🍃 مهدی هم به آغوش ابراهیم پناه برد👨‍👦و ژیلا که این همه رو میدید، از شوق و شادی سرپا نبود...🙊😌☺️ -چه عجب ما امشب تو رک دیدیم!☺️ ابراهیم رو به ژیلا لبخند زد:☺️🙊 +ببخش خانم جان!🙈 خودت که میدونی در اختیار خودم نیستم...🙊 ژیلا سفره انداخت... کمے سوپ پخته بود🍲 نان و پنیر هم گذاشت سر سفره...🍞🧀 و میوه هم آورد🍎🍊🥝 -و گفت:بسم الله بفرمایید...☺️ +بفرمایید...😇 همه دور هم سر سفره نشستند وآن چه بود خوررند... شاد و سرحال بودند اما موشک باران ها ادامه داشت و این شادی رو گاهی به نگرانی تبدیل می کرد...😬 ننه،این ها خسته نمی شوند این همه موشک می اندازند؟!😢 ابراهیم خندید😅و گفت: زورشون به بچه ها توی جبهه نمی رسد، فشار می آورند به زن و بچه ی مردم توی شهرها...🤦🏻‍♂ کربلایی می گفت: ان شاالله به زودی سرنگون می شوند... +ان شاالله!خب،شهرضا چه خبر کربلایی...؟😉 هیچی شهرضا سرجای خودش مانده و تکون نمی خوره، هرچی خبر هست این جاست ، پیش شماها...😊 دادا حبیب چه طوره؟فروزالسادات؟آبجی ها؟آقای مروت؟.... همه مشغول زندگی اند دیگه...!🌿 فصل پنجم قسمت6⃣9⃣ حرف ها تا ساعتی دیگر ادامه یافت... وقت خواب،نصرت خانم و ژیلا و مهدی از ترس عقرب ها🦂که همچنان از در و دیوار بالا می رفتند روی تخت خوابیدند...🛏😴 و ابراهیم و کربلایی هم روی زمین... ننه،ابراهیم یک دعایی، چیزی بخوان ، نیش این عقرب ها🦂 روببندد نیش تان نزنند تا صبح...!🤦‍♀ نه دیگر ننه با ما که آشنایند و کاری ندارند...😁 شما هم که اون بالا جات خوب است کربلایی را هم خدا نجات می دهد ان شاالله...🙊☺️ و کربلایی علی اکبر گفت: امید به خدا ،فعلا که این پتو را پیچانده ام دور خودم...😉 نیش هم بزنند به پتو می زنند...😁 ابراهیم و پدرش صبح زود به منطقه رفتند... زن ها ماندند توی خانه که در حقیقت یک اتاق بود و یک موکت کفش با آشپزخانه ای کوچک و یک انباری خالی... نصرت خانم پیش از رفتن ابراهیم و کربلایی، به پسرش گفت:ناهار رودور هم باشیم...🙃🙂 و ابراهیم جواب داد : +کار دارم ننه!مجبورم بروم...😓 کربلایی رو به زنش گفت: تو ناهارت رودرست کن...😉 برای ناهار با ابراهیم برمی گردیم...☺️ ابراهیم گفت: حسین جهانی رو می فرستم برای شما نان و مرغ بخرد...🍞🍗🍖 شما به خودتان برسید...😌✌️ بیاییدها، می خوام براتان یک ناهار درست حسابی بپزم...😉 و ابراهیم گفت: +رفتن ما با خودمان است،برگشتن با خدا....🙊خداحافظ....🖐 خدا پشت و پناهتان... به سلامت!🌱 ابراهیم و کربلایی علی اکبر که رفتند ،نصرت خانم و ژیلا نمازشون رو خوندند...📿 ژیلا رو به نصرت خانم گفت گفت: ناهار امروزتون با من...😍 شما خسته اید،خودم درست میکنم...☺️ نه دیگه عروس جان... من هم دلم می خواد یک بار برای بچه ام و عروسم یک غذایی بپزم...☺️😇 ژیلا رفت سراغ مهدی که گریه می کرد و گفت: هر جور راحتید ننه جان🙊😇 تازه آفتاب زده بود که حسین جهانی آمد...🚶🏻‍♂ نان خریده بود...🍞 گفت: مرغ فروشی هنوز باز نکرده بود...🤦🏻‍♂ گفتم:اول نان بیارم صبحانه بخورید بعد بروم مرغ فروشی🍗 چیز دیگری هم اگر لازم دارید،بگید بخرم حاج خانم...🙂🙃 ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج‌همت😍 فصل پنجم قسمت5⃣9⃣ حسین جهانی رفت دنبالشون و فرداش اون ها رو با خودش آورد
😍 فصل پنجم قسمت 7⃣9⃣ نصرت گفت:ننه جان اول بیا خودت هم صبحانه بخور،بعد برو... من خوردم. با حاجی توی مقر خوردیم! خب،چی بخرم؟ نصرت گفت:یک دقیقه صبر کن از عروسم بپرسم...☺️ و برگشت از ژیلا پرسید و خودش هم به آشپزخانه نگاه کرد،بعد مقداری پول گذاشت کف دست حسین جهانی و سفارش هایے کرد که بخره...! حسین جهانی پول را به نصرت خانم برگرداند و گفت:حاجی به من پول داده که هرچه لازم دارید بخرم...!🙃🙂 نصرت پول را گرفت و گفت:پس به سلامت🖐همان ها را زحمت بکش و بیا! خیلی هم ممنون...😊 خداحافظ✋ خداحافظ ننه خدانگهدار☺️ ابراهیم و کربلایی برای ناهار برنگشتند اما شب، هردو آمدند. خسته😟ولی شاد☺️ خیر باشد، امروز خوب سرحالی ننه😁حتما تو جنگ پیروز شدین؟ها؟😍 امروز شما و بابا رومیبینم، همه رودور هم می بینم و خوشحالم...☺️ این خودش بزرگترین پیروزیه،نیست؟☺️ اشک توی چشم های نصرت نشست...😢 ابراهیم رو نگاه کرد و گفت: بمیرم الهی برای غریبیت ننه جان که هیچ وقت، وقت نکردی دور بابا و ننه ات باشی...☹️ کربلایے گفت:ان شاالله جنگ تمام می شود و دوباره ما همه دور هم جمع می شویم و زندگی می کنیم...😍 ژیلا گفت:ان شاالله!😢 نصرت مشغول سفره انداختن شد... شام کشید و بشقاب اول رو گذاشت جلو ابراهیم...🍛 ابراهیم اون رو گذاشت جلوی پدرش کربلایی علی اکبر...☺️ ننه، این چه برنجی است که شما می خورید؟خیلی بو میدهد...🤭 ابراهیم رو به مادرش لبخند زد:☺️ همین،از سرمان هم خیلی زیاد است...😉 نصرت در حالی که خورشت مرغ روداشت می گذاشت وسط سفره گفت: یعنی چی این حرف؟این زن چه گناهی کرده که باید این جوری تقویت بشه؟😕 و به عروسش اشاره کرد... ابراهیم هم به ژیلا نگاه کرد👀 لبخندی زد و گفت:.... فصل پنجم قسمت 8️⃣9️⃣ +خودش خواسته....🙊 نصرت دوباره پرسید : یعنی چی ننه ؟ ابراهیم قاشقش روگذاشت زمین و گفت: اگر بدانی همین هم گیر خیلی از بچه ها نمی آید، آن وقت می فهمی که چرا می گویم همین هم از سرمان زیاد است😊 نصرت بغض کرد:😢 همین نیم من برنج کوپنی ننه جان؟ و ابراهیم دوباره گفت: +آن ها نان و خرما هم گیرشان نمی آید چه برسد به به برنج کوپنی!😓 بعد رو کرد به ننه و تاکید کرد که: ناشکری نکن ننه!🙃 کربلایی علی اکبر گفت: اینقدر سخنرانی نکنید شما دونفر، غذا از دهن می افتد...🙊 اذان صبح ، وقتی کربلایی علی اکبر برای نماز برخاست، ابراهیم را ندید...😬 دور وبرش چشم چرخاند👀بازهم ابراهیم نبود🤔 چند دقیقه ای صبر کرد گفت:شاید رفته توی حیاط! اما بازهم خبری نشد...☹️ ابراهیم رفته بود...🚶🏻‍♂ کربلایی علی اکبر درحالی که ازجا برمی خواست تا به سمت دستشویی برود، با خودش گفت: ای ای ای مرا جا گذاشتی پسرجان🤦🏻‍♂ فکر کردی خسته می شوم یا جلو دست و پایت را می گیرم؟😞 به هر حال خدا نگهدارت باشه... رفتی به سلامت... ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل پنجم قسمت 9️⃣9️⃣ و ابراهیم رفته بود... رفته بود خط... شناسایی ها دقیق
😍 فصل پنجم قسمت 1⃣0⃣1⃣ حاج همت گفت : باید از شگرد فریب رادیویی استفاده کنیم...✌️ چه طوری؟!🤔 حاج همت گفت: ما خیلی خوب می دونیم که دشمن پُست های شنود بسیار مجهزی مخصوصاً در این منطقه دارد و با این تجهیزات مدرن برای استراق سمع کوچک ترین مکالمه ی رادیویی رزمندگان ما، گوش خوابانده اند و نسبت به تمام ارتباطات بی سیم ما حساسیت فوق العاده ای دارند...🤦🏻‍♂ پس ما هم بایستی از همین حساسیت او بهترین استفاده روبکنیم و از روش فریب رادیویی بهره بگیریم... حاج احمد دستی به شانه همت زد و گفت: پس معطل چی هستید؟😉 حاج همت بعد از جلب موافقت حاج احمد و حاج محمود شهبازی با طرح ابتکاری خودش، به سرعت دست به کار شد و به شاوریه آمد...🙃 البته او برای اجرای طرح فریب رادیویی دشمن، به نیرو و تجهیزات چندانی نیاز نداشت! فقط کافی بود چند نفر از بچه ها با سه چهار دستگاه بی سیم پی.آر.سی 77 در منطقه پراکنده شوند وهر از چند دقیقه یک بار باهم تماس مستقیم برقرار کنند و در این تماس ها ، نه با استفاده از کُد و رمز، بلکه به صور فاش باهم رد وبدل کنند...☺️✌️ همین کار برای این که پُست های شنود رادیویی وابسته به سپاه، چهارم ارتش عراق در منطقه از ما رودست بخورند ، کافی بود...!😁 یادم هست گردان های تیپ، تازه تشکیل شده، اما هنوز آن ها را از دوکوهه به خط نیاورده بودند؛یک شب حاج همت جلو آمد... سه نفر از بچه ها رو نسبت به طرح خودش توجیه کرد و آن ها را با چند بی سیم پی .آر.سی به اطراف خط پدافندی شاوریه فرستاد...! حاج همت از پشت بی سیم،دم به دقیقه،بدون استفاده از رمز و کُد، پیام می فرستاد... پیام آن ها به گردان هایی که اصلاً وجود خارجی نداشتند!🤭 خیلی جدی پای بی سیم می گفت:.... فصل پنجم قسمت 2⃣0⃣1⃣ گردان فلان!شما آماده هستید؟😁 گردان بهمان، آیا پلی کار رسیده اید؟😅 و..... خلاصه حاج همت پشت سرهم پیام های بی اساس و الکی پخش می کرد😉 ناگهان دیدیم توپخانه ی دشمن ، سرتاسر منطقه، ازخود سایت های 4و5 گرفته تا ارتفاع 350 شاوریه را به طوروحشتناکی زیر آتش توپخانه ی سنگین خودش گرفت و به مدت سه چهار ساعت، بی وقفه با تمام توپ هایش منطقه رو کوبید...😶 به این ترتیب ابراهیم همت با رد وبدل کردن چند پیام بی اساس و کذب و فریب دادن عراقی ها، ضمن آزمایش و تشخیص استعداد توپخانه ی سپاه چهارم در منطقه، به جرئت می توانم بگویم که نزدیک به پنج هزار گلوله ی آن ها را به هدر داد، آن هم در موقعیتی که هیچ نیروی خودی در منطقه نبود که از اجرای آتش سنگین دشمن آسیب ببیند...😌✌️ ضمناً همین حجم سنگینی آتش توپخانه دشمن☄به خوبی نشان داد که دستیابی ما به به ارتفاعات علی گرده زد چه قدر حایز اهمیت است، چرا که پخش عمده ی آتش توپخانه ی دشمن ،در آن شب، از همین ارتفاعات شلیک می شد...😇 پس از این فریب رادیویی دشمن و کلافه کردن او، و شناسایی خطوط و مواضع یگان های سپاه چهارم ارتش عراق در مناطق بِلِنا وشاوریه ،مسوول تیپ 27 محمد رسول الله(ص) ،در پادگان دوکوهه، جلسه ای تشکیل دادند تا چگونگی حمله ی خود را علیه نیروهای دشمن بررسی کنند...🌱👌 جعفر جهروتی زاده🧔مسوول یگان تخریب تیپ 27 محمد رسول الله(ص) آن جلسه این چنین روایت کرده است...... ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل پنجم قسمت 3⃣0⃣1⃣ در پادگان دوکوهه؛جلسه ای با حضور حاج احمد، حاج محم
😍 فصل ششم قسمت 5⃣0⃣1⃣ عقرب! عقرب! عقرب!😰😨😱 ژیلا کلافه شده بود و نصرت خانم حالی بدتر از او داشت...😣 اما نمی توانست در گوشه ای بماند و همچنان تماشاگر هجوم عقرب ها باشد...👀 پس تا توانست آن ها را کشت...🦂 بعد هم، جُست وجُست تا رسید به کانالی که در پشت خانه ها بود! خانه های سازمانی یی که ژیلا و تعدادی دیگر از خانواده های رزمندگان در آن جا زندگی می کردند، علاوه بر این که در تیررس موشک ها و توپ های عراقی ها بود ،کثیف بود...😖 و علاوه بر بوی گندی که گاهی از آن جا بر می خواست و شامه اهالی را می آزرد، باعث رطوبت پشت خانه ها شده بودو همین رطوبت سرچشمه ی زایش و پرورش عقرب ها بود...🤦‍♀ نصرت خانم که این ها رو فهمید به عروسش گفت: ننه دیگه این جا نمان هم برای خودت خطرناک است هم برای این بچه!👦 و ژیلا هم که بیش از گذشته ترسیده بود گفت :.... فصل ششم قسمت 6⃣0⃣1⃣ با ابراهیم صحبت می کنم اگر اجازه داد با شمابرمی گردم...☺️ با ابراهیم اما صحبت نکرد! پدر و مادر ابراهیم برگشتند شهرضا و ژیلا نتوانست برگردد!دلش نیامد که از ابراهیم جدا شود...😞 ترجیح داد با عقرب ها کنار بیاید و بادوری از ابراهیم کنار نیاید...🤦‍♀ می خواست اون سال رو، نوروز اون سال کنار همسرش باشه...😇 سفره ی هفت سین رو که پهن کند، سه نفری، ابراهیم، مهدی و ژیلا سرسفره، باهم باشند...😌✌️ قرآن که خواندند و دعای تحویل سال یا مُقلِّبِ القلوب والابصار، یا مدبّر اللّیلِ والنَّهار، حوّل حالِنا الی اَحَسَنِ الحال🤲 ابراهیم دیوان حافظ را باز کند📖وبه تفآل غزلی بخواند تعبیرش را بگوید وبعد هم تبریک و شادمانی...☺️ حتی برای چند ساعت، اما این هم رویایی بیش نبود...🤭 جنگ هر لحظه وسعت و شدت بیش تری می گرفت و ابراهیم را بیش تر در خود غرق می کرد... ابراهیم غرق شده بود دیگر و ژیلا هرچه قدر هم که می خواست دستش به ابراهیم نمی رسید🤦‍♀ -امروز را لااقل ، پیش ما می ماندی! +میماندم؟چگونه؟وقتی حاج احمد سراغ میدان مین رفته است؟😶 وقتی عباس و محسن و محمود و رضا و... همه توی آتش دارند بال بال می زنند، من چه جوری می تونم این جا پیش زن و بچه ام بمانم و با آن ها خوش باشم؟😔😞 گر چه می دانم... و سکوت کرد...🤭 ژیلا پرسید: -می دانی چی؟ +می دانم که این، حق شماست...! و بغض کرد...😢 بغض که کرد ، ژیلا پیش تر خزید... شیفته تر وشیداتر از قبل نگاهش کرد وگفت: -برو!همین الان بلند شو برو...🙃 +برم؟ -تو که باید بری، پس تا پشیمان نشدم و جلوت رو نگرفتم ، یا علی...!✋ و ابراهیم، لبخند برلب☺️از او واز محمد مهدی اش خداحافظی کرد ورفت....🚶🏻‍♂ ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل ششم قسمت 7⃣0⃣1⃣ ابراهیم دوباره رفت به منطقه... ابراهیم که رفت ، دوب
😍 فصل ششم قسمت9⃣0⃣1⃣ چه مشکلاتی برای بچه های ما در این عملیات پیش می آمد... همت،حاج احمد رودر آغوش کشید و بوسید و اشک بر چهره اش دوید...😭 دل نازک شده ای ابراهیم!🤭 و ابراهیم از شوق فریاد زد:حاج محمود ببین کی اومده؟ و تا چشم بر هم زد، همه دور حاج احمد و آن ها جمع شدند و صلوات فرستادند و از شادی هلهله کردند...☺️✌️ حاج احمد پس از چهار شبانه روز ، از شناسایی برگشته بود! موفق و شاد و سرفراز مثل همیشه...🤩 حاج احمد چهار شبانه روز در عمق مواضع دشمن، در بلتا و ارتفاعات علی گره زد مانده بود... روزها به همراه کریم چوپان در شیارهای منطقه مخفی می شد و شب ها با استفاده از اطلاعات بسیار خوبی که از کریم می گرفت، تمام منطقه روقدم به قدم شناسایی می کرد...🍃 و این شناسایی ها آن قدر مهم بود که بعدها عملیات در آن منطقه دقیقا بر مبنای همین شناسایی ها انجام گرفت و باعث شکست سپاه چهارم ارتش عراق در آن منطقه شد...🙃🙂 حاج احمد به محض اینکه به دوکوهه برگشت با همفکری ابراهیم همت و محمود شهبازی ، به سرعت طرح اولیه ی کار در منطقه ی بلتا و ارتفاعات عدی گره زد را تکمیل کرد...😌 ابراهیم که برگشت، ژیلا گفت: -می گویند دانشگاه ها می خواهند باز شوند...😬 +چه خوب!☺️ -می گویند دانشگاه ها باز شده اند بخصوص رشته ی من...🙊 +خب؟ فصل ششم قسمت0⃣1⃣1⃣ ژیلا گفت: -میخوام برگردم اصفهان...😬 +برگردی؟؟نه حالا دیگر من نمیذارم بروی... -نمیذاری؟؟چرا؟😟 ابراهیم گفت: +باید بمونی ،بعد با من بیای...😇 -کجا؟با تو کجا باید بیام؟ +لبنان،فلسطین...🙃 ابراهیم کمی سکوت کرد و بعد افزود:راستش می خواهیم برویم قدس روبگیریم! تو و مهدی باید آن جا هم با من باشید...☺️ ژیلا گفت: -ولی من میخوام برم دانشگاه، درسم رو تموم کنم...🙍‍♀ ابراهیم گفت: +فعلا فکر دانشگاه رو از سرت بیرون کن...🤭 -زیاد نمی مانم.فقط چند واحد مانده ام را پاس میکنم... فوق دیپلم ام رومی گیرم و برمیگردم! هر چه ژیلا می گفت،هر چه اصرا می کرد، فایده ای نداشت، ابراهیم قبول نمی کرد! میگفت نمیشود...☹️ +نمی خواهم!باید بمانی و.... -ژیلا متعجب دوباره بهانه ی عقرب ها 🦂رو آورد...😦 مادرت هم گفت توی این عقرب ها 🦂ماندن برای مهدی خطرناک است... مخصوصا حالا که کم کم هوا دارد گرم می شود!😣 +ابراهیم گفت:دلتنگ پدرومادرت شده ای، حق داری!😓 دلتنگ شهر و کلاس و درس و دانشگاه ات شده ای، حق داری اما اگر بتوانی این جا بمانی بهتر است!😞 به هر حال بیشتر همدیگر رو می بینیم! راستش برای من خیلی سخت است که از تو و مهدی خیلی دور باشم...😔 ژیلا گفت:.... ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل ششم قسمت 1⃣1⃣1⃣ -برای من هم سخت است ولی راستش هم خیلی نگران مهدی ام
😍 این قسمت دشت هاے سوخته فصل ششم قسمت 3⃣1⃣1⃣ بچه ها خوشحال شدند...☺️ بوی خانواده که به دماغ شان خورد، تازه یاد دلتنگی هایشان افتادند و محله و بوی نان سنگک تازه و پنیر🧀و چای☕️... رفتند...🚶🏻‍♂ کارهای اولیه که اندکی سامانی گرفت،حاج احمد پس از مشاوره با ابراهیم هِمّت و محمود شهبازی؛ سه تن از کیفی ترین فرمانده هان عملیاتی تیپ 27 محمد رسول الله(ص) را برای به عهده گرفتن مسئولیت کار در محمود بلتا و ارتفاعات علی گره زد، گلچین کرد...🍃 این سه نفر عبارت بودند از : حسین قجه ای فرمانده گردان سلمان فارسی ،محسن وزوایی فرمانده گردان حبیب ابن مظاهر و رضا چراغی فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا...💫 در توصیف اهمیت ونقش محوری استراتژیک علی گره زد در منطقه غرب دزفول می توان گفت که اگر بتوان بلندی های تپه چشمه تا شاوریه، محیط بر جاده ی سوق الجیشی اندیمشک دهلران را به شکل یک نیم دایره ی هلالی در نظر گرفت، در مرکز این هلال فرضی ، تپه های استراتژیک علی گره زد و علی گریذدقریب یکصد و هشتاد عراده توپ متعلق به یگان توپخانه ی سپاه چهارم ارتش عراق مستقر بود که از اوایل جنگ تا به آن زمان ، شهرهای اندیمشک، هفت تپه، شوش و دزفول را آماج گلوله باران شبانه روزی چنین حجم متراکمی از توپ های خود قرار داده بود...😬 برنامه ریزی عمده ی فرمانده تیپ 27 برای کار در این جبهه، دست زدن به یک مانور غیر متعارف؛ یعنی دور زدن دشمن و نفوذ در عمق مواضع توپخانه ی سپاه چهارم ارتش عراق بود...👌 بر همین اساس از سوی فرماندهی تیپ 27 محمد رسول الله(ص) طرح اعزام سه گردان رزمی زُبده ی این تیپ به عمق هلال فرضی، با هدف تصرف واحد های توپخانه و آتشبار سنگین...☄ فصل ششم قسمت 4⃣1⃣1⃣ سپاه چهارم ارتش عراق بر روی ارتفاعات علی گره زد و علی گریذد در دستور کار قرار گرفت‌...💫 در صورت اجرای موفقیت آمیز چنین مانور حساس و پیچیده ای ، در قدم بعدی و با آغاز یورش سراسری، اعلام یگان های عمل کننده سپاه و ارتش در منطقه، بدون کم ترین نگرانی از بابت مواجهه با حجم مهلک و سنگین آتش🔥 یکصد و هشتاد عواذه توپ سپاه چهارم ارتش عراق☄می توانستند به راحتی خود را به موضع و استحکامات قوتی پیاده، مکانیزه و زرهی دشمن در منطقه ی غرب دزفول، دشت عباس و شوش برسانند...👌 جعفر جهروتی زاده🧔 مسئول واحد تخریب تیپ 27 ، درباره ی نحوه ی اجرای تدبیر متوسلیان در مرحله ی شناسایی عمق مواضع دشمن در ارتفاعات علی گره زد می گوید... در نهایت برای کار شناسایی بر روی محور بلتا و توپخانه ی دشمن در ارتفاعات علی گره زد و علی گریذد، حاج احمد و ابراهیم همّت تیمی تشکیل دادند که اعضای آن عبارت بودند از برادران : محسن وزوایی، حسین قُجه ای ، رضا چراغی و عباس کریمی؛ مسئول واحد اطلاعات عملیات تیپ عباس ورامینی معاون گردان حبیب بنده را هم که مسئول واحد تخریب تیپ بودم ، به صلاحدید حاج احمد در این مجموعه قرار دادند...☺️ البته بنده به طور مداوم همراه این برادرها شناسایی نمی رفتم وفقط هروقت اعلام نیاز می شد ،با آن ها همراه می شدم. روال کار این تیم شناسایی ، از این قرار بود که هرشب از دوکوهه سوار بر خودرو تویوتا کالسکه فرماندهی تیپ ، تا خط خودمان در دامنه های بلتا می رفتیم و از آن جا، پای پیاده🚶🏻‍♂به طرف خط دشمن راهی می شدیم...✌️ طی راه، مختصات جاده را برای استفاده در شب عملیات ثبت می کردیم! برای خنثی کردن میادین مین موجود در منطقه، طوری عمل می کردم که اگر عراقی ها صبح پای میدان مین می آمدند، متوجه نشوند که مین ها خنثی شده است...😉😁✌️ شیوه ی کار هم این بود که بدون دست زدن به زمین یا زیر و رو کردن آن ها، چاشنی جنگی مین ها را خارج میکردم و به جای آن، چاشنی اشتعالی غیرجنگی کار... ... @kheiybar