نفر وسط از بالا سردار جعفری👆
و سردار #شهید_ابراهیم_همت
آقا عزیزی که سالیان سال زحمت پاسداری انقلاب بر دوشش بود🙂 ، از لبنان تا فلسطین ، از دمشق تا بغداد👌 ، از پاکستان تا افغانستان ، سرپل ذهاب و آق قلا🙂 ، او مردی بود که بر خلاف رجل سیاسی همیشه بود ، و حالا یار همیشگی اش سکان را دست گرفته ،
سردار جعفری
سردار سلامی سپاه پاسداران🙂✌️
#همرزم_شهیدهمت❤️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
آنها به پادگان نزديك مي شوند. اكبر به لحظهاي فكر ميكند كـه بچـههـا درِ گوشي به هم ميگويند :« #حاجي
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_هفتم
❤️ظرفشوی نيمه شب❤️
هوا گرم است؛ گرمِ گرم. اكبر كه نَفَس ميكشد، احساس ميكنـد، يـك پهنـه
شعلة آتش جلو صورتش گرفتهاند😓. به جاي هوا، انگار آتش استشمام ميكند. همة
سلولهايش داغ ميشود. عرق از تنش مثل آب از آبكش بيرون ميريزد😰. يك سطل
آب ميريزد روي سرش و باز به تاريكي چشم ميدوزد. نه؛ هيچ خبـري از #حـاج_همت نيست.🤔
اكبر كلافه است؛ هم از انتظارِ #حاج_همت، هم از گرما و هم از دسـت بعضـي
نيروهاي ساختمان فرماندهي😪. هر روز يك نفر شهردار ساختمان است؛ يعني وظيفة
نظافت و پذيرايي و شست وشو بر عهدة اوست. وقتي نوبت به بعضيها ميرسد،
تنبلي ميكنند؛مثلاً ظرفهاي شام را تا صبح نمـيشـويند؛ نمونـهاش همـين حـالا.🤕
ظرفهاي كثيف را گذاشتهاند جلو ساختمان و هـر چـه مگـس در پادگـان بـوده،
دورش جمع شده است. البته هيچ وقت ظرفها تا صبح نشسـته نمانـده؛ چـرا كـه
افرادي هستند كه نيمه شب به دور از چشم همه برميخيزند و ظرفها را ميشويند☹️.
ناراحتي اكبر هم از همين موضوع است. او ميگويد چرا عـدهاي بايـد جـور
ديگران را بكشند. چندين بار اين گله را پيش #حاج_همت كرده امـا او هـم هـيچ
وقت موضوع را جدي نگرفته است.😫
حالا اكبر منتظر است تا #حاج_همت از شناسايي برگردد و اين بار تكليف قضيه
را يكسره كند. اصولاً چرا عدهاي بايد جور تنبلي عدة ديگري را بكشند؟ حالا كه
تنبلها تنبيه نميشوند، پس چرا آن افراد تشويق نشوند؟😒
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_هفتم ❤️ظرفشوی نيمه شب❤️ هوا گرم است؛ گرمِ گرم
روشنايي چراغِ يك ماشين، اكبر را از جا ميپراند؛ ماشين #حاج_همت است. او
خسته و خاك آلود از ماشين پياده ميشود و به طرف ساختمان ميآيـد🙂. اكبـر بـه
استقبالش ميرود. آن دو همديگر را در آغوش ميگيرند.☺️
ـ هيچ معلوم هست كجايي، #حاجي؟ صبح تا حالا نصفه جان شدم !😢
عرق، لباسهاي #حاج_همت را خيس كرده است. مـيگويـد: «گفـتم كـه كـارم
حساب و كتاب ندارد، اكبرآقا. تو نبايد منتظر من بماني، وقتش كه شـد، بخـواب.
من هم يا ميآيم يا نميآيم.»🙂
#حاج_همت به طرف شير آب ميرود و آبي به سر وصورتش مـي زنـد. همـان
لحظه، اكبر به ياد چيزي ميافتد. رو ميكند به او و ميگويد: « #حاجي جان، غذايت
را گذاشتهام سر كتري. تا بخوري، من هم برگشتهام.»☺️
اكبر دوان دوان ميرود. #حاج_همت كه كمي خنـك شـده مـيرود بـه طـرف
ساختمان. در راه وقتي ظرفها را ميبيند، به ياد حرفهاي اكبر ميافتد و سري تكان
ميدهد و وارد ساختمان ميشود.☹️
گرما از يك طرف و پشه و مگسها از طرفي ديگر بيداد ميكنند. #حـاج_همـت
وقتي غذا به دهان ميگذارد، كلافه ميشود. احساس ميكند حفرههـاي بينـياش
بتنهايي قادر نيست اين هواي داغ را به ريههايش برسانند. به همين خاطر، دست از
غذا ميكشد تا از دهانش هم براي نفس كشيدن كمك بگيرد🍃.
از اتاق خارج ميشود. پشهها لحظهاي راحتش نميگذارند. هر نيشـي كـه بـه
صورت داغ او فرو ميرود، انگار جانش را يكباره آتش ميزند😣. باز هم ظرفهـا را
ميبيند؛ همچنين پشهها و مگسهايي را كه در اطراف آن بـه پـرواز در آمـدهانـد!😶
#ادامه_دارد...
@kheiybar
هدایت شده از امــام زمانت نیست راحتے؟!!
#یا_اباصالح_المهـدے_عج💙
من هر زمان ڪه حال وهواے تو مےڪنم
پر مےدهم ڪبوترِ دل را بہ جمڪران🕊
از ڪثرتِ گناه خودم توبـہ مےڪنم
شاید دعـاے من برود رو بہ آسمان💔
#سہشنبہهاے_جمڪرانے♥️
@emame_zamanam
هدایت شده از امــام زمانت نیست راحتے؟!!
☀️ #حدیث_مهدوی☀️
💎 #حضرت_صاحبالزمان(عج):
هرگاه خداوند بہ ما اجازه دهند ڪہ سخن بگوییم، حق ظاهر خواهد شد و باطل سسٺ و ضعیف شده و از میان شما خواهد رفٺ✊
📚بحارالأنوار،ج ۲۵،ص۱۸۳
@emame_zamanam
نه اهل شعار☝️،نه اهل دروغ♨️
،نه دنبال سهم و سفره❌ انقلاب،بودند،تموم فکرشون ایران بود
تو این سفره پهن شده، همه به شهادت🕊 رسیدند،
به غیر از اقای محسن رضایی
#شهید_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
روشنايي چراغِ يك ماشين، اكبر را از جا ميپراند؛ ماشين #حاج_همت است. او خسته و خاك آلود از ماشين پياده
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_هفتم
❤️ظرفشوی نیمه شب❤️
بدون اعتنا به طرف شير آب ميرود. همين كه ميخواهد شير را باز كند، صـداي
اكبر متوجهاش ميكند😐. اكبـر در حـالي كـه پنكـهاي در دسـت دارد، دوان دوان
ميآيد.
ـ #حاجي، ببين چي واسهات آوردهام... پنكه !
#حاج_همت با خوشحالي، ميگويد: «به به... عجب چيزي آوردهاي☺️. بعد از چند
شب بيخوابي، امشب با پنكه خواب راحتي ميكنيم.»🙂
بعد فكري ميكند و ميپرسد: «راستي، از كجا آوردهاي؟»😕
اكبر در حالي كه مراقب اطراف است، ميگويد: «هيس ! يـواش حـرف بـزن.
راستش، تداركات همين يك پنكه را داشـت. #حـاجي تـداركاتي گفـت: ايـن را
گذاشتهام كنار براي #حاج_همت. برو، نصفه شب بيا، ببرش تا هيچ كس بو نبرد.»😮
اخمهاي #حاج_همت درهم ميرود😑. شير آب را باز ميكند و از ناراحتي سـرش
را ميگيرد زير شير. اكبر كه متوجه ناراحتي او شده است منتظر ميماند تـا علـت
ناراحتياش را بپرسد😐. #حاج_همت، در حالي كه سرش را رو به آسمان مـيگيـرد،
ميگويد: «الان بسيجيهاي سيزده ساله، تو خط مقدم، زيـر آتـش تـوپ و تانـك
دارند شُرشُر عرق ميريزند😓... پيرمردهاي شصت، هفتاد ساله، با هزار جور ضعف و
بيماري، گرما را تحمل ميكنند و لب از لب باز نميكنند... كه چي؟ كـه فرمانـده
لشكرشان هم مثل خودشان است.»😢
اكبر با دلسوزي ميگويد: «آخر شما فرمانده يك لشكري. اگـر خـداي نكـرده
مريض بشوي، كار يك لشكر زمين ميماند. اگر خوب استراحت نكنـي، كارهـاي
يك لشكر عقب ميافتد.»😥
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_هفتم ❤️ظرفشوی نیمه شب❤️ بدون اعتنا به طرف
اكبر پنكه را برميدارد كه به تداركات بازگردانـد. بـه يـاد ظرفهـا مـيافتـد.
ميگويد: «آن ظرفها را ديدي؟»😒
ـ آره، ديدم.
ـ باز هم تنبلي كردند.
ـ باز هم بهشان تذكر بده. اگر قبول نكردند، اشـكالي نـدارد... بگـذار صـبح
بشويند. لابد خسته ميشوند ديگر... بگذار هر كس هر طور راحت است، كار كند🙂.
جنگ به اندازة كافي سختي دارد. نميشود از بچهها توقع زيادي داشت👌.
اكبر وقتي به اتاق باز ميگردد، #حاج_همت به خواب رفته است. پشهها مدام به
سر و گردنش مينشينند و نيشش ميزنند😤 و او مدام تكاني ميخورد و در خـواب
بيقراري ميكند. اكبر دلسوزانه نگاهش ميكند. چفية سياهش را از دور گردن بـاز
ميكند و از اتاق خارج ميشود. آن را زيـر شـير آب خـيس مـيكنـد، آبـش را
ميچلاند و به اتاق باز ميگردد. اكبر، چفية مرطوب و خنك را روي صورت #حاج_همت ميكشد. #حاج_همت آرام ميشود.☺️
اكبر هم خسته و بيحال كنار او دراز ميكشـد. تصـميم مـيگيـرد از امشـب
خودش بتنهايي ظرفشوي نيمه شب را تعقيب كند. پتوي خـود را برمـيدارد و از
اتاق خارج ميشود. جاي خود را بيرون از اتاق، كنار ظرفها مياندازد. به اين اميد
كه نيمه شب از سر و صداي ظرفها بيدار شود و او را شناسايي كند.😱
نيش يك پشه، جان اكبر را آتش ميزند. از خواب ميپرد نه؛ خبري از ظرفهـا
نيست!مثل برق گرفتهها از جا ميپرد. كفشهايش را پايش ميكند و مـيدود.🏃 آهسـته
خودش را پشت در مخفي ميكند و سرك ميكشد. لحظهاي بعد، يـك جـوان را
ميبيند. اكبر دقت ميكند تا او را بشناسد؛ اما چفيهاي كه او بـه سـر و صـورتش
بسته، مانع از شناسايي است😕. چفيه مشكي است؛ درست مثل چفية اكبر !
اكبر كه تازه جوان را شناخته است از شرم به شير آب پناه ميبرد و سـرش را
ميگيرد زير شير!☹️😒
#ادامه_دارد...
@kheiybar
پر مےزند دوباره دلم در هواے تو🕊
دارم هواے بوسه به صحن و سراے تو🙌
بر روے فرش ، عرش خدا جلوه مےکند
تا مےخورد تکان ز نسیمے عباے تو✨
صدها هزاربار جهان وهرآنچه هست
آقا غلام کوے تو ، آقا فداے تو❤️
#السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضا✋
#چهارشنبههایامامرضایے💚
@kheiybar
قابل توجه مدیران خودشیفته❗️
☀️ظهر تابستان بود و دمای هوا 45 درجه⚡️، یکی از بچه ها پنکه ای را آورد، #حاج_همت با ناراحتی گفت: «برای چه پنکه آوردید😒؟» گفتم: «خب هوا گرم است.» گفت: «نه، فرقی نمی کند بسیجی های دیگر هم همین وضعیت را دارند.» پنکه را رد کرد و گرفت خوابید.☹️🙂
#شهید_ابراهیم_همت
#فرمانده_دلهــا❤️
@kheiybar