eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
40.4هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
3.2هزار ویدیو
15 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
⚪️ وسایل تیپ را جمع کنید؛ باید برویم لبنان... ▫️ عباس برقی از همرزمان صمیمی و باوفای می گوید:👇 ...برادرهای ما گرم کار شناسایی بودند که پیامی از به دستمان رسید. در این پیام، خیلی کوتاه و صریح نوشته بود؛ تصمیم گرفته شده که ما برای ٬ عازم بشویم✌️. سریع وسایل و تجهیزات تیپ را جمع کنید و بیایید تهران، پادگان امام حسین علیه السلام. بلافاصله ظرف دو - سه روز، کلیۀ تجهیزات و وسایل تیپ را جمع کردیم و عازم پادگان امام حسین (ع) شدیم.🚶 هنگامی که به تهران رسیدیم، در پادگان امام حسین (ع) باخبر شدیم که به اتفاق 🙂 و یک تعداد دیگر از برادران تیپ، برای اقدامات اولیه به رفته اند و به زودی برای اعزام ما به آنجا، به ایران باز خواهند گشت.»👌 سعید قاسمی؛ مسئول واحد اطلاعات نیز در این باره می گوید:👇 «...طبق دستور داشتیم توی جبه‍ۀ شلمچه در اطراف کانال پرورش ماهی، کار شناسایی را انجام می دادیم که سردار عزیزمان 💔 آمد و دستور شفاهی را به ما ابلاغ کرد. دستور این بود: ظرف مدت ۲۴ ساعت، کلیۀ وسایل و تجهیزات خودتان را جمع آوری کنید. می خواهیم برویم . با تعجب😨 به «حاج حسین همدانی» گفتیم: حاجی، چی داری میگی؟ نکنه داری با ما شوخی می کنی!؟ ایشان خیلی جدی گفتند: تأکید کرده ظرف ۲۴ ساعت، کلیۀ تجهیزات تیپ را همراه بچه ها جمع کنید و به سرعت به تهران انتقال دهید.😑 واقعاً ما توی پوست خودمان نمی گنجیدیم؛ جنگ ما یک پله خودش را بالاتر کشیده و ما وارد فاز جهانی شده بود. خلاصه به سرعت نیروها و امکانات تیپ را جمع آوری کردیم و خودمان را به تهران رساندیم🍃 و رفتیم پادگان امام حسین (ع)؛ مقصدی که برای ما در نظر گرفته بود.»👌🙂 📙 ، صفحات ۷۷۴ و ۷۷۵ 👈 ادامه دارد... @kheiybar
🌴 🔹 نیروهای اعزامی، صبح روز جمعه ۲۰ خرداد ۱۳۶۱ به فرمان در پادگان امام حسین (ع) گرد آمدند. سعید قاسمی؛ مسئول وقت واحد اطلاعات عملیات می گوید:👇 «... هیچوقت فراموش نمی کنم. قریب به هزار نفر بودیم. حدود هشتصد نفر از نیروهای کادر و مابقی بچه های تکاور تیپ ۵۸ ذوالفقار ارتش بودند🍃 که در محوطۀ زمین صبحگاه پادگان امام حسین علیه السلام صف کشیده بودند. در مقابل ما و روی جایگاه علاوه بر و 🙂 ، تیمسار ظهیرژاد و تعدادی از فرماندهان محترم ارتش هم حضور داشتند؛ اصحابی که دیگر گمان نکنم احدی بتواند مثل و مانند آنها را در یک جا گردآوری کند.👌 در جمع این رزمندگان، سخنرانی🎤 هیجان انگیزی ایراد کرد. پشت میکروفن، با چهره ای برافروخته و لحنی حماسی گفت:☝️ «برادران، این راه، راهی بی بازگشت است! کسی که با ما می آید، تا آخر خط همراه ما باشد. اگر در آنجا عملیاتی انجام بدهیم✌️، ممکن است حتی جنازۀ هیچ یک از به ایران برنگردد. تنها دالان هوایی تهران به دمشق، از فراز ترکیه می گذرد و این کشور، به علت عضویت در پیمان نظامی ناتو و روابط گرمی که با دارد، به محض اطلاع از حضور قوای نظامی جمهوری اسلامی در دمشق، قطعاً این تنها دالان هوایی را هم، به روی هواپیماهای ترابری ما خواهد بست🍃. شاید ما اولین و آخرین مجموعه رزمندگانی باشیم که به خواهیم رفت؛ بنابراین، برادرانی که با ما بیایند که تا آخر، پای کار خواهند بود.»🙂🌹 🔸 با حرف هایش آب پاکی را روی دست همه ریخت. جواب سخنان او را بچه ها با وصیت نامه هایی که از جیب بلوز فرمشان بیرون کشیدند📄 و به سویش گرفتند، دادند. همه اشک شوق می ریختند😢. پادگان از فریادهای بچه های و به با لرزه درآمده بود. حتی به چشم های ، و تیمسار ظهیرنژاد هم اشک نشسته بود.💔 بعد از وداع با نیروها، قرار شد که فردای آن روز، خود به همراه اولین هواپیمای✈️ حامل تعدادی از نیروهای اعزامی، راهی شود.🚶 👈 ادامه دارد... 📚 ، صفحات ۷۷۵ و ۷۷۶ با اندکی تصرف @kheiybar
⁉️ ◻️ نیروهای اعزامی آن شب در محوطۀ زینبیه، ساعتی به نیایش و عزاداری پرداختند؛ اما ماجراهای پس از زیارت بسیار شنیدنی است. جعفر جهروتی زاده روایت می کند:👇👇 ... مراسم نماز جماعت و خواندن زیارت نامۀ مخصوص حضرت زینب (س) که تمام شد، و 🙂 ، خواستند نیروها را از حرم مطهر بیرون آورند؛ اما بچه ها دست بردار نبودند😢؛ با کمک به هزار مشقّت، گریبان آنها را می گرفتند و در حالی که خودشان هم به سختی اشک می ریختند😭، بچه ها را کِشان کِشان از حرم خارج می کردند. از سوی دولت سوریه، به عنوان محل استقرار نیروها در نظر گرفته شده بود؛ پادگانی بی در و پیکر که بیشتر به «حلبی آباد»! شباهت داشت تا یک پادگان نظامی، اقامتگاه مزبور، نه سرویس بهداشتی درست حسابی داشت و نه از امکانات اولیه‌ی زندگی در آن اثری به چشم می‌خورد🍃. از همه بدتر، سرویس دهی بد بود. آنان اصلاً مراعات موازین مهمان نوازی را نمی کردند و به دلایلی نامعلوم، از پذیرایی این میهمانان مضائقه می نمودند؛ آن مهمان هایی که برای کمک به چند هزار کیلومتر راه را طی کرده و خودشان را به دمشق رسانده بودند تا به زعم خودشان، باری از دوش آنها بردارند. خُب، نبود امکانات اولیه و ضروریی مثل دستشویی و حمام، امری نبود که به سادگی بشود از آن گذشت. از این رو، 🙂 رفت سر وقت مسئولین سوری و از آنها پرسید: «آخر شما چطور مسلمان هایی هستید😒 که در پادگان خودتان، حمام و دستشویی و سرویس توالت ندارید؟» سوری ها هم جوابی برای این پرسش نداشتند. البته فقدان امکاناتی مثل مواد خوراکی، با خرید غذاهای کنسرو شده که از مغازه های شهر تأمین می شد، قابل جبران بود👌؛ اما مسئلۀ عدم وجود سرویس های بهداشتی و نظافتی و حتی آب آشامیدنی سالم در داخل پادگان، امری لاینحل مانده بود که می بایست تحمل می شد.☹️😇 👈 ادامه دارد... 📙 ، صفحات ۷۸۱ و ۷۸۲ @kheiybar
ماجرای کش رفتن کلت برادر حافظ اسد😱😂 🔹 خرداد ۱۳۶۱ - قوای محمد رسول الله (ص) به فرماندهی ، برای مقابله با حمله ارتش صهیونیستی به سوریه و لبنان، وارد شده بودند. ، و 🙂، با ژنرال « » جلسه داشتند. رفعت، فرمانده وقت نیروهای مسلح سوریه و برادر کوچک حافظ اسد رئیس جمهور سوریه بود. (وی بعدا به جرم خیانت و کودتا به فرانسه تبعید شد).❌ در میان جلسه، رفعت اسد از موضع بالا و متکبرانه، با صدای بلند خطاب به حرف می زد.😏 که این صحنه را دید، خونش به جوش آمد. در گوش 🙊 گفت: من یک بلایی سر این (...) میارم که دیگه غلط بکنه با این جوری حرف بزنه.🙂 ساعتی بعد جلسه تمام شد. که جلوی جمع درحال خروج از ستاد فرماندهی بود، متوجه شد و در گوش هم پچ پچ می کنند و می خندند.😂برگشت طرف آنها و با غضب پرسید: چه خبرتونه؟ چی شده که این جوری نیشتون تا بناگوش بازه؟!😕 با خنده گفت: چیزه حاجی ... این رضا ...🙊خود آمد جلو، یک قبضه کلت🔫 کمری از جیبش درآورد و درحالی که آن را به می داد، گفت: این کلت، مال اون فلان فلان شدش.😐حاجی با تعجب پرسید: پس دست تو چیکار می کنه؟دستواره با خنده گفت: وقتی دیدم اون طوری با داد و فریاد با شما حرف میزنه، گفتم حالش رو بگیرم و این کلت رو از کشوی میزش زدم!🤗 با عصبانیت گفت: کلت فرمانده کل نیروهای مسلح سوریه رو از کشوی کارش دزدیدی😤؟ - نه حاجی، ندزدیدم که، بلند کردم تا حالش رو بگیرم تا بفهمه جلوی ما صداش رو بالا نبره.🙂☝️ گفت: مگه تو دزدی؟ دستواره مظلومانه گفت: دزد که نه، ولی خب شد دیگه. حالا چیکار کنم؟ می خوای برگردم پیشش و بگم بفرمایید این کلت🔫 شما رو من از کشوی میزت بلند کردم! و هر سه زدند زیر خنده😂🙈 @kheiybar
⭕ پس از بازگشت از این سفر معنوی (سفر حج)، در رابطه با وقایع مهم این سفر گفته بود:👇 《...حین طواف دور خانه خدا بود که بنده، برادر عزیزمان و زیر ناودان طلای 🕋 ، با هم وعده گذاشتیم و عهد بستیم که در بازگشت به ایران، با هم کار کنیم.》 نیز درباره این سفر گفته بود:👇 《...در ایام حج با و یک تیم تبلیغاتی درست کردیم. مدام می رفتیم توی بعثه ها و چادرهای حجاجِ کشورهای اسلامی و با حاجی ها حشر و نشر داشتیم🙂؛ خصوصاً با تیپ های جوان و فرهنگی آن ها. یک روز، سه نفری رفتیم به جمع حاجیان مصری. آنجا چند جوان تحصیل کرده را پیدا کردیم و نشستیم با آن ها در مورد و رهبری حضرت امام خمینی صحبت کردیم. ما هِی می گفتیم: امام ما درباره این طور فرمود، یا امام ما درباره عزیز فلان پیام را داد و...، که ناگهان دیدیم یکی از جوان های مصری به شدّت منقلب شد😢 و در حالی که اشک از چشم هایش سرازیر شده بود، به ما گفت: چرا مدام می گویید امامِ ما، امامِ ما؟ فقط امام شما نیست☝️، او امام همه مسلمین جهان است. او امام ما هم هست❤️! بعد، محمود در تحلیل این خاطره می گفت: برادرها، به خدا قسم جوان های سایر کشورهای مسلمان، از متعهدترین بچه های ما هم دو آتشه تر هستند و عشق عجیبی به امام دارند.》 ⚪ سفر حج و تجارب ارزشمند حاصل از این سفر معنوی، پیوند عمیقی در میان ، و به وجود آورد👌؛ الفتی مستحکم که به فاصله کوتاه پس از این سفر، زمینه ساز همکاری و رزم مشترک آن سه در حساس ترین بُرهه های گردید.🌺 📚 منبع: کتاب جذاب و خواندنی (سرگذشت نامه سردار بی نشان ) به نوشته گلعلی بابایی✏️ 📸 اطلاعات عکس اول از راست: پاییز ۱۳۶۰ ، ، حسین شریعت مداری ، ، @kheiybar
یاد بخیر که میگفت: (فرمانده‌ای که ندارد هم ندارد)☝️ ۱۵ فروردین ۱۳۳۲ ولادت سردار رشید اسلام، شیر در زنجیر خفته ، حاج احمد متوسلیان گرامی باد🌹 موسس، فرمانده و بنیانگذار پرافتخار لشکر 27 محمد رسول الله(ص) حاج احمد! کاش زودتر یه خبری ازت برسه بلاتکلیفی بد دردیه😞 @kheiybar
⭕ پس از بازگشت از این سفر معنوی (سفر حج)، در رابطه با وقایع مهم این سفر گفته بود:👇 《...حین طواف دور خانه خدا بود که بنده، برادر عزیزمان و زیر ناودان طلای 🕋 ، با هم وعده گذاشتیم و عهد بستیم که در بازگشت به ایران، با هم کار کنیم.》 نیز درباره این سفر گفته بود:👇 《...در ایام حج با و یک تیم تبلیغاتی درست کردیم. مدام می رفتیم توی بعثه ها و چادرهای حجاجِ کشورهای اسلامی و با حاجی ها حشر و نشر داشتیم🙂؛ خصوصاً با تیپ های جوان و فرهنگی آن ها. یک روز، سه نفری رفتیم به جمع حاجیان مصری. آنجا چند جوان تحصیل کرده را پیدا کردیم و نشستیم با آن ها در مورد و رهبری حضرت امام خمینی صحبت کردیم. ما هِی می گفتیم: امام ما درباره این طور فرمود، یا امام ما درباره عزیز فلان پیام را داد و...، که ناگهان دیدیم یکی از جوان های مصری به شدّت منقلب شد😢 و در حالی که اشک از چشم هایش سرازیر شده بود، به ما گفت: چرا مدام می گویید امامِ ما، امامِ ما؟ فقط امام شما نیست☝️، او امام همه مسلمین جهان است. او امام ما هم هست❤️! بعد، محمود در تحلیل این خاطره می گفت: برادرها، به خدا قسم جوان های سایر کشورهای مسلمان، از متعهدترین بچه های ما هم دو آتشه تر هستند و عشق عجیبی به امام دارند.》 ⚪ سفر حج و تجارب ارزشمند حاصل از این سفر معنوی، پیوند عمیقی در میان ، و به وجود آورد👌؛ الفتی مستحکم که به فاصله کوتاه پس از این سفر، زمینه ساز همکاری و رزم مشترک آن سه در حساس ترین بُرهه های گردید.🌺 📚 منبع: کتاب جذاب و خواندنی (سرگذشت نامه سردار بی نشان ) به نوشته گلعلی بابایی✏️ 📸 اطلاعات عکس اول از راست: پاییز ۱۳۶۰ ، ، حسین شریعت مداری ، ، @kheiybar
محبت حاج احمد 💎 حاج محمود شهبازی داشت برای بچه های اعزامی سپاه استان صحبت می کرد که سر و کله و پیدا شد. از همان دم ورودی سرداب، خیلی با حوصله با تک به تک بچّه ها سلام و علیک کرد و خیلی قرص و محکم دستشان را فشار می داد، بغل شان می گرفت و سر و صورت آنها را می بوسید و پی در پی با یک لحن گرم و محبت آمیزی می گفت: "خوش آمدی برادر جان...صفا آوردی برادر جان!"☺️ طوری به آنها خوش آمدگویی می کرد که هرکس می دید، خیال می کرد با یک یک بچّه های ما لابد سالها رفاقت داشته. به خاطر دارم بعد از آن سلام و علیک، تعدادی از بچّه ها یواشکی آمدند پیش من گفتند: "برادر همدانی! دست های ما را ببین!" نگاه کردم، دیدم انگشتر عقیق این بچه ها، توی گوشت دستشان فرو رفته! بس که موقع دست دادن با اینها، به دست هایشان فشار آورده بود. بچّه ها می گفتند: "هزار ماشاءالله چه دست پر زوری دارد این برادر ؛ با آن که دستمان را آش و لاش کرد، خیلی سلام و علیکش به دلمان نشسته."☺️ از همین اولین دیدار، همه بچّه های ما را مجذوب محبت خودش کرد. طوری که به شخصه معتقدم اگر همین برخورد گرم و پرشور اوّلیه ی او با آن بچّه ها نبود، چه بسا بعدها که در جریان تأسیس، سازماندهی و آموزش عناصر تیپ ۲۷ روی دیگر سکّه ی شخصیتش را به نمایش گذاشت و خیلی به بچه ها سخت گرفت، قطعاً عده زیادی از آنها، از شدّت عمل و خشونت ظاهری او می بُریدند و به همدان برمی گشتند. منتها هُنرِ همین بود که در همان اولین لحظه های دیدار با بچّه ها، خیلی ظریف نوک قلّاب محبتش را به عمق دل آنها بند کرد و بچّه های ما، صیدِ صفا و صمیمیت بی انتهای این مرد شدند.☝️ 📚 برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی به روایت سردار نوشته "گلعلی بابایی" صفحه ۱۵۹ و ۱۶۰🌹 @kheiybar
حاج محمود شهبازی داشت برای بچه های اعزامی سپاه استان صحبت می کرد که سر و کله و پیدا شد. از همان دم ورودی سرداب، خیلی با حوصله با تک به تک بچّه ها سلام و علیک کرد و خیلی قرص و محکم دستشان را فشار می داد، بغل شان می گرفت و سر و صورت آنها را می بوسید☺️ و پی در پی با یک لحن گرم و محبت آمیزی می گفت: "خوش آمدی برادر جان...صفا آوردی برادر جان!"☺️ طوری به آنها خوش آمدگویی می کرد که هرکس می دید، خیال می کرد با یک یک بچّه های ما لابد سالها رفاقت داشته. به خاطر دارم بعد از آن سلام و علیک، تعدادی از بچّه ها یواشکی آمدند پیش من گفتند: "برادر همدانی! دست های ما را ببین!" نگاه کردم، دیدم انگشتر عقیق این بچه ها، توی گوشت دستشان فرو رفته! بس که موقع دست دادن با اینها، به دست هایشان فشار آورده بود. بچّه ها می گفتند: "هزار ماشاءالله چه دست پر زوری دارد این برادر ؛ با آن که دستمان را آش و لاش کرد، خیلی سلام و علیکش به دلمان نشسته."❤️ از همین اولین دیدار، همه بچّه های ما را مجذوب محبت خودش کرد. طوری که به شخصه معتقدم اگر همین برخورد گرم و پرشور اوّلیه ی او با آن بچّه ها نبود، چه بسا بعدها که در جریان تأسیس، سازماندهی و آموزش عناصر تیپ ۲۷ روی دیگر سکّه ی شخصیتش را به نمایش گذاشت و خیلی به بچه ها سخت گرفت، قطعاً عده زیادی از آنها، از شدّت عمل و خشونت ظاهری او می بُریدند و به همدان برمی گشتند. منتها هُنرِ همین بود که در همان اولین لحظه های دیدار با بچّه ها، خیلی ظریف نوک قلّاب محبتش را به عمق دل آنها بند کرد و بچّه های ما، صیدِ صفا و صمیمیت بی انتهای این مرد شدند.☝️ 📚 برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی به روایت سردار نوشته "گلعلی بابایی" صفحه ۱۵۹ و ۱۶۰ کانال شهیدمحمدابراهیم‌همت👇 https://eitaa.com/kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظاتی کمتر دیده شده از وداع جـ😭ـانسوز شهید سلیمانی با پیکر شهید کاظمی 🔰 ۱۹دی‌ماه؛ سالروز شهادت سردار سرلشکر حاج احمد کاظمی کانال شهیدمحمدابراهیم‌همت👇 https://eitaa.com/kheiybar
😊 «... نسبت به نام تیپ خودش، تعصب بسیار زیادی داشت. خدا گواه است هیچ‌وقت از او نشنیدم بگوید ۲۷ یا تیپ حضرت رسول. مُصِر بود با کلماتی شمرده بگوید . می‌گفت: این اسم مظهر قدرت این تیپ است و به رزمندگان تیپ ما برکت می‌دهد. من از نام‌گزاری یگان خودمان به این نام نیّت مهمی داشتم؛ دلم می‌خواست تا هر زمان که جنگ ادامه پیدا کند، در هر جا اگر اسم این تیپ آورده شود، گوینده و شنوندگان ملزم شوند بر جمال دل‌آرای خاتم‌الانبیا صلوات بفرستند، تا من هم در ثواب آن شریک بشوم. او یک چنین نیّتی داشت. حالا چون بعد از گذشت ۲۴ سال، هنوز هم شهادتِ او رسماً و قطعی اعلام نشده، بنده به یاد و شادی ارواح طیبه‌ی همه‌ی همرزمان شهیدمان در ۲۷_محمد_رسول_الله (ع) صلوات می‌فرستم...» ✅ از بیانات شریف و نورانی سردار سرلشکر پاسدار به نقل از کتاب ارزشمند و فاخر ، صفحه ۴۹۸🌹 کانال شهیدمحمدابراهیم‌همت👇 https://eitaa.com/kheiybar
📷 عکاس و خبرنگاری که معاون اطلاعات شد 🔺 ، دست پرورده مکتب شهید بود و از خطرات راه نمی ترسید.او حدود یک سال و نیم در جبهه بود و همه عشقش آنجا بود و در سه جنگ نامنظم در کنار شرکت داشت. من هم مدتی در همان ستاد جنگ های نامنظم و در زمان محاصره سوسنگرد بودم. کاظم در جنگ، معاون اطلاعات عملیات در بود و همواره دوربین در دست داشت و لحظات ناب صحنه های نبرد را به تصویر می کشید📷 کاظم در عملیات و آزادسازی خرمشهر با بود و به نظرم آغاز آشنایی آن ها از آن دوران آغاز شد. در جریان اعزام قوای محمدرسول الله (ص) به لبنان، او علیرغم اینکه بسیاری از دوستانش به او گفتند که سفر خطرناکی را انتخاب کرده و می خواستند وی را از رفتن پشیمان کنند، ولی قبول کرد که با و یارانش همراه شود. در آن زمان شرایط سختی در بود و در محاصره اسرائیلی های غاصب قرار داشت و راه های مختلف بسته شده بود اما کاظم، هدفی مقدس را دنبال می کرد و داوطلبانه به این سفر رفت. (راوی: همکار کاظم اخوان در خبرگزاری جمهوری اسلامی) کانال شهیدمحمدابراهیم‌همت👇 https://eitaa.com/kheiybar
😠 حاج‌محمود شهبازی وابستگی عاطفی‌ بسیار شدیدی به مادرش داشت. چند روز مانده به عملیات فتح‌المبین از اصفهان تماس گرفتند و به او گفتند حال مادرت اصلا خوب نیست و اگر می‌توانی، حتما بیا عیادت مادر.حاج‌محمود هم مدام به تعویق می‌انداخت و هرگاه بحث این قضیه می‌شد،طفره می‌رفت.دست آخر، وقتی حاج ا‌حمدمتوسلیان از این قضیه مطّلع شد، آمد و با یک تاکید شدیدی به او گفت:«حاج‌آقا شهبازی! شما هرچه سریع‌تر، شده برای ۴۸ ساعت، برو سری به اصفهان بزن و از مادرت عیادت کن.»امّا حاج‌محمود زیر بار نرفت و گفت:«الآن حضور من در تیپ، ضرورت بیشتری دارد. اگر بروم، تو و تنها می‌مانید.بعدِ عملیات می‌روم.» این بار گفت:«باباجان! حرف گوش کن.شما برو، من از شرفم ضمانت می‌دهم به محض این که از رده‌ی بالا خبر قطعی روز و ساعت شروع حمله را به ما بدهند، خبرش را تلفنی به تو در اصفهان می‌دهم تا هرچه سریع‌تر، خودت را به ما برسانی.»هرچه حاجی به او تاکید کرد، قبول نکرد. طوری شد که در آن چند روز، حاجی با شهبازی قدری با دلخوری صحبت می‌کرد. حاج‌محمود هم با آن شیطنت و بازیگوشی خاص خودش می‌گفت: «اشکال ندارد! فعلا کسی بهونه دست احمد نداده که سرش یه دادی بکشه!! قول میدم بهتون همچین که سر یکی دو نفر هوار بکشه، تنگی خُلقِش درست میشه!»😅 👈 برگرفته از متن مصاحبه‌ی با سردار شهیدحاج حسین همدانی در کتاب ارزشمند و فاخر ،صفحات ۴۷۱ و ۴۷۲ با تخلیص و اختصار. شهیدمحمودشهبازی نفر اول ایستاده از سمت راست جاویدالاثرحاج احمدمتوسلیان شهیدهمدانی🌹 کانال شهیدمحمدابراهیم‌همت👇 https://eitaa.com/kheiybar
«این که یک عدّه می‌گویند شهید شده، یک عدّه می‌گویند زنده است، هیچ‌کس خبر ندارد؛ فقط خدا می‌داند چه شده و کجاست!» - مادرِ سردار رشید اسلام، کانال شهیدمحمدابراهیم‌همت👇 https://eitaa.com/kheiybar
😊 «... نسبت به نام تیپ خودش، تعصب بسیار زیادی داشت. خدا گواه است هیچ‌وقت از او نشنیدم بگوید یا تیپ حضرت رسول. مُصِر بود با کلماتی شمرده بگوید . می‌گفت: این اسم مظهر قدرت این تیپ است و به رزمندگان تیپ ما برکت می‌دهد. من از نام‌گزاری یگان خودمان به این نام نیّت مهمی داشتم؛ دلم می‌خواست تا هر زمان که جنگ ادامه پیدا کند، در هر جا اگر اسم این تیپ آورده شود، گوینده و شنوندگان ملزم شوند بر جمال دل‌آرای خاتم‌الانبیا صلوات بفرستند، تا من هم در ثواب آن شریک بشوم. او یک چنین نیّتی داشت. حالا چون بعد از گذشت ۲۴ سال، هنوز هم شهادتِ او رسماً و قطعی اعلام نشده، بنده به یاد و شادی ارواح طیبه‌ی همه‌ی همرزمان شهیدمان در (ع) صلوات می‌فرستم...» ✅ از بیانات شریف و نورانی سردار سرلشکر پاسدار به نقل از کتاب ارزشمند و فاخر ، صفحه ۴۹۸🌹 کانال شهیدمحمدابراهیم‌همت👇 https://eitaa.com/kheiybar
🌹 🙂 💠 [ بعد از پایان عملیات ] ، شب آخری که در بودیم، با تاکید به همه ما گفته بود شما موظفید در بازگشت به شهر و دیارتان، پیش از هر کار دیگری، اوّل به زیارت خانواده های معظّم بروید. آقای سماوات یک لبخند قشنگی زد و پرسید: "این تعبیرِ را به کار برد؟" گفتم: "بله، عادت ندارد بگویند ملاقات با ." آقای سماوات گفت: "احسنت به این همه معرفت! همین است که این مرد را " " کرده. بسیار خوب، پس ما الآن تلفنی به منازل اطلاع می دهیم که قرار است شما به قول ؛ به زیارتشان بروید. 📘 برگرفته از کتاب جذاب و دوست داشتنی ، سرگذشت نامه سردار ، صفحه ۲۳۱ ✔️ 📸 اطلاعات عکس: خرداد ۱۳۶۱ ، پس از فتح خرمشهر، ، منزل سردار از راست: نفر دوم، سردار - نفر سوم، سردار نفر دوم از چپ: پدرِ 🌹 کانال شهیدمحمدابراهیم‌همت👇 https://eitaa.com/kheiybar
🍁 🔥 ♡ ♥︎ ● پنج‌شنبه ۱۲ آبان ۱۳۶۲ شرق پنجوین منطقه آزادشده طی مرحله سوم عملیات از راست: سردار ، حسین حاج‌قربان و سردار . ★ دوستان عزیز و بزرگوار این آخرین عکس هستش... علی‌اکبرِ فرداش (۱۳ آبان) پشت خاکریزهای دشت قزلچه پرپر شد...❤🚩 شادی روحِ پاکش صلواتی هدیه بفرمایید. °•°• •°•° کانال شهیدمحمدابراهیم‌همت👇 https://eitaa.com/kheiybar