در بارگاهِ قدسِ خدا پنجشنبه ها
سرهای قدسیان،طرف شاه بی سر است💔☝️
#حـــــسين_جــــــانـــم
#صلى_الله_عليك_يا_اباعبدالله✋
@Kheiybar
همه چیز
از صبح شروع می شود ....
روز من
از تو ....😍
با صدایت🌿
که می گویی صبح است
برخیز ...!!✨
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#روزتون_متبرک_به_نگاهشهید🌹
@kheiybar
#احادیث_نبوی
✨حضرت محمد (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرمودند:
🌸من ادب آموخته خدا هستم و على، ادب آموخته من است. پروردگارم مرا به سخاوت و نيكى كردن فرمان داد و از بخل و سختگيرى بازَم داشت. در نزد خداوند عزّوجلّ چيزى منفورتر از بخل و بد اخلاقى نيست. بد اخلاقى، عمل را ضايع مى كند، آن سان كه سركه عسل را.✨☝️
@Kheiybar
🔴خواب حاج همت که تعبیر شد
🔰حاج ابراهیم همت، محسن را خواست و به او گفت: محسن، تو به شهادت میرسی، محسن كه كمی جا خورده بود، گفت: چطور مگه حاجی؟ حاج همت ادامه داد: من خواب ديدم كه تو به شهادت ميرسی، شهادتت هم طوری است كه اول اسيرت میكنن و بعد از اينكه آزار و شكنجهات دادن و تو خواستههای اونها رو برآورده نكردی، تو رو تيرباران میكنند و به شهادت میرسی💔
سه روز بعد خواب حاج همت تعبير شد، در عمليات والفجر ۳ در مرداد ۶۲ و در آزاد سازی مهران، ماشين تويوتايی كه سرنشينان آن نورانی، برقی، پكوك و چند نفر ديگر از پاسداران لشگر ۲۷ بودند در منطقه قلاجه به كمين منافقين خورد، پس از آن منافقين ناجوانمردانه سرنشينان تويوتا را به رگبار بستند😔 همه سرنشينان جزء يك نفر جلوی چشم يكديگر در حاليكه زخمهای عميق گلوله برداشته بودند با تير خلاص، به شهادت رسيدند🕊
شهید محسن نورانی🌹
@Kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا..
خبر دارید♨️
شما خونتون نشستید از مرز چه خبر دارید⁉️
#امام_خامنهای
@Kheiybar
📸تابلویی که هنوز در کنار #زینب تکرار میشود و ما بازماندهٔ آن #تاریخ...💔
#یا_لیتنا_کنا_معکم_فنفوز_فوزا_عظیما
ای کاش ما هم با شما بودیم...😔
@Kheiybar
⟮️ چندبار به آقامحمد گفتم
برای خودمون ڪفن بخریم
وببریم حرمامامحسین برایطواف ✨
ولی ایشون هیطفره میرفت.
بعدچند بارڪهاصرار ڪردم
ناراحتشد و گفت:
دوتا ڪفن میخوای ببری
پیش بیڪفن؟❗️😔
#شهید_محمد_بلباسی
@Kheiybar
.
ایها الرفیق✋•°
پنجشنبہ اسٺ ...
مےشود محضِ رضاے خدا
نگاهٺ را خیراٺِ دلمان ڪنے؟!
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#پنجشنبہ_هاےدلتنگے💔
#یادشہداصلوات✨
@kheiybar
از خوشبختی هاست اینکه بین تو و پدرت هیچ فاصله ای نباشد حتی به اندازه ی یک گوشت و خون.😔
.
دیشب زینب با پدرش آشنا شد💔
#شهید_محمد_بلباسی
@Kheiybar
🕊رحلت پیامبر اعظم، معراج
وصال اوست با حضرت دوست ...
امشب آسمانیان،
همچون اهالی زمین،
در یادبود غم از دست دادن
پیامبر بزرگ اسلام ﷺ
و امام حسن مجتبی(ع)
اشک بارند...💔
شهادت پیامبر مهربانی ﷺ
و امام حسن مجتبی (ع) بر همه
مسلمانان تسلیت باد🏴
@Kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل ششم قسمت1⃣2⃣1⃣ حواسمو پرت نکن بگذار ببینم استاد چی داره میگه!😏 و استا
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل ششم
قسمت 3⃣2⃣1⃣
ای بابا اینا حواسشون به خودشون هست،خودشون تو سنگرهای بتونی ضد گلوله کنار بیسیم می نشینند و چهار تا بچه محصل رو می فرستند جلو....😏
الله اکبر، الله اکبر و خلاصه یک دیوار گوشتی از بچه های مردم....و ژیلا دیگر طاقت شنیدن نداشت و میخواست جیغ بکشند و هرچه دلش میخواهد به این ها که بدتر از هر عقرب🦂و بدتر از هر مار🐍 و موری بودند بگوید، ولی نمی توانست...
نتوانست و باز هم سکوت کرد!
سکوت می کرد و می رفت جایی که این ها نباشند و این صداها را نشنود اما بودند و می شنید...😣
دکتر وقتی دید وضعیت تنفس و سینوزیت حاج همت بدترشده است او را مجبور کرد که حداقل چند ساعتی در بیمارستان بماند تا به او یک سرم قندی وصل کند...ویتامینcبه او بزند و ڪمی او را سرپا نگه دارد...
گفت:حاجی نباید تکان بخوریاوگرنه حالت بدتر می شود ، و او می گفت چشم...😓
اما همین که سرم اش تمام شد و دکتر دنبال کاری رفت، فوری بیمارستان را ترک کرد و به منطقه رفت...
یکی دو بار بدنش جوش های بدی زده بود😖
جوش های چرکی یی که آبسه کرده بودند...
دکتر می گفت:باید این ها را تخلیه کنم و گرنه اصلا نمی توانی حرکت کنی فلج می شود...😬
حاجی تسلیم دکتر،روی تخت دراز کشید...
دکتر گفت:تا وقتی کاملا خوب نشدی نباید حرکت کنی!
حاج همت گفت:چشم...😞
فصل ششم
قسمت 4⃣2⃣1⃣
اما به محض اینکه توانست راه برود، راه رفت🚶♂
نگران نیروهایش بود...
میگفت:نیروها و فرمانده هام باید مرا پیش خودشان ببینند و حس کنند تا اراده و نیرویشان تقویت شود...
🌸🌸پایان فصل ششم🌸🌸
فصل هفتم
در این سو و آن سوی پادگان دوکوهه،هر کسی مشغول کاری بود...
درون و بیرون اتاق ها یکی مشغول تمیزکردن حسینیه،یکی مشغول واکس زدن پوتین های خودش و دیگران،یکی مشغول دعا و قرآن خواندن ،چند نفری هم در حال فوتبال بازی کردن و....
همت هم داخل اتاق مخابرات پشت سر چهار پنج نفر ایستاده و منتظر نوبت اش بود تا تلفن کند...☎️
بسیجی ها به او اصرار کردند که به اول صف بیاید اما او راضی نمی شد و میگفت :هر وقت نوبتم رسید چشم!😇
در وسط یک بیابان تاریک ، کلبه ای دیده می شد!
ژیلا این طرف کلبه بود و ابراهیم همت آن طرف اش...
ژیلا سعی کرد ابراهیم را صدا بزند اما نمی توانست!
آرام مدام تکرار کرد :یاحسین!یاحسین...
اما صدایش در نمی آمد...یعنی نمی توانست اسم ابراهیم را بر زبان بیاورد😔
وحشت زده از خواب پرید😟
ژیلا از زیر پتو بیرون آمد؛گیج بود! ابراهیم را صدازد :
ابراهیم !ابراهیم!😢
الو؟
سلام ،چه خبر؟اهلا و سهلا.خوبی؟☺️
صدای ژیلا از گوشی تلفن شنیده میشد...
گفت که باید بیایی و مرا ببری پیش خودت دزفول 😢و ابراهیم به او گفت که اوضاع اینجا بسیار وخیم است😞همه اش بمب باران است و....راضی نیستم که بیایی!
تلفن قطع شد...
زمستان بود و هوا سرد و اوضاع نامساعد...😬
ژیلا مریض، تنها و خسته در گوشه ای سجاده اش را پهن کرد و نماز خواند و گریه و استغاثه کرد...😭.
#ادامه_دارد...
@kheiybar