eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
39هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
3.3هزار ویدیو
15 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
در بارگاهِ قدسِ خدا پنجشنبه ها سرهای قدسیان،طرف شاه بی سر است💔☝️ @Kheiybar
همه چیز از صبح شروع می شود .... روز من از تو ....😍 با صدایت🌿 که می گویی صبح است برخیز ...!!✨ 🌹 @kheiybar
‌‌‌ ✨حضرت محمد (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم) فرمودند: 🌸من ادب آموخته خدا هستم و على، ادب آموخته من است. پروردگارم مرا به سخاوت و نيكى كردن فرمان داد و از بخل و سختگيرى بازَم داشت. در نزد خداوند عزّوجلّ چيزى منفورتر از بخل و بد اخلاقى نيست. بد اخلاقى، عمل را ضايع مى كند، آن سان كه سركه عسل را.✨☝️ @Kheiybar
🔴خواب حاج همت که تعبیر شد 🔰حاج ابراهیم همت، محسن را خواست و به او گفت: محسن، تو به شهادت می‌رسی، محسن كه كمی جا خورده بود، گفت: چطور مگه حاجی؟ حاج همت ادامه داد: من خواب ديدم كه تو به شهادت ميرسی، شهادتت هم طوری است كه اول اسيرت می‌كنن و بعد از اينكه آزار و شكنجه‌ات دادن و تو خواسته‌های اونها رو برآورده نكردی، تو رو تيرباران می‌كنند و به شهادت می‌رسی💔 سه روز بعد خواب حاج همت تعبير شد، در عمليات والفجر ۳ در مرداد ۶۲ و در آزاد سازی مهران، ماشين تويوتايی كه سرنشينان آن نورانی، برقی، پكوك و چند نفر ديگر از پاسداران لشگر ۲۷ بودند در منطقه قلاجه به كمين منافقين خورد، پس از آن منافقين ناجوانمردانه سرنشينان تويوتا را به رگبار بستند😔 همه سرنشينان جزء يك نفر جلوی چشم يكديگر در حاليكه زخمهای عميق گلوله برداشته بودند با تير خلاص، به شهادت رسيدند🕊 شهید محسن نورانی🌹 @Kheiybar
📸تابلویی که هنوز در کنار تکرار می‌شود و ما بازماندهٔ آن ...💔 ای کاش ما هم با شما بودیم...😔 @Kheiybar
⟮️‌ چندبار به آقامحمد گفتم برای خودمون ڪفن بخریم وببریم حرم‌امام‌حسین برای‌طواف ✨ ولی ایشون هی‌طفره میرفت. بعدچند بارڪه‌اصرار ڪردم ناراحت‌شد و گفت: دوتا ڪفن میخوای ببری پیش بی‌ڪفن؟❗️😔 @Kheiybar
. ایها الرفیق✋•° پنجشنبہ اسٺ ... مےشود محضِ رضاے خدا نگاهٺ را خیراٺِ دلمان ڪنے؟! 💔 @kheiybar
⁉️ اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @Kheiybar
از خوشبختی هاست اینکه بین تو و پدرت هیچ فاصله ای نباشد حتی به اندازه ی یک گوشت و خون.😔 . دیشب زینب با پدرش آشنا شد💔 @Kheiybar
🕊رحلت پیامبر اعظم، معراج وصال اوست با حضرت دوست ... امشب آسمانیان، همچون اهالی زمین، در یادبود غم از دست دادن پیامبر بزرگ اسلام ﷺ و امام حسن مجتبی(ع) اشک بارند...💔 شهادت پیامبر مهربانی ﷺ و امام حسن مجتبی (ع) بر همه مسلمانان تسلیت باد🏴 @Kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل ششم قسمت1⃣2⃣1⃣ حواسمو پرت نکن بگذار ببینم استاد چی داره میگه!😏 و استا
😍 فصل ششم قسمت 3⃣2⃣1⃣ ای بابا اینا حواسشون به خودشون هست،خودشون تو سنگرهای بتونی ضد گلوله کنار بیسیم می نشینند و چهار تا بچه محصل رو می فرستند جلو....😏 الله اکبر، الله اکبر و خلاصه یک دیوار گوشتی از بچه های مردم....و ژیلا دیگر طاقت شنیدن نداشت و میخواست جیغ بکشند و هرچه دلش میخواهد به این ها که بدتر از هر عقرب🦂و بدتر از هر مار🐍 و موری بودند بگوید، ولی نمی توانست... نتوانست و باز هم سکوت کرد! سکوت می کرد و می رفت جایی که این ها نباشند و این صداها را نشنود اما بودند و می شنید...😣 دکتر وقتی دید وضعیت تنفس و سینوزیت حاج همت بدترشده است او را مجبور کرد که حداقل چند ساعتی در بیمارستان بماند تا به او یک سرم قندی وصل کند...ویتامینcبه او بزند و ڪمی او را سرپا نگه دارد... گفت:حاجی نباید تکان بخوریاوگرنه حالت بدتر می شود ، و او می گفت چشم...😓 اما همین که سرم اش تمام شد و دکتر دنبال کاری رفت، فوری بیمارستان را ترک کرد و به منطقه رفت... یکی دو بار بدنش جوش های بدی زده بود😖 جوش های چرکی یی که آبسه کرده بودند... دکتر می گفت:باید این ها را تخلیه کنم و گرنه اصلا نمی توانی حرکت کنی فلج می شود...😬 حاجی تسلیم دکتر،روی تخت دراز کشید... دکتر گفت:تا وقتی کاملا خوب نشدی نباید حرکت کنی! حاج همت گفت:چشم...😞 فصل ششم قسمت 4⃣2⃣1⃣ اما به محض اینکه توانست راه برود، راه رفت🚶‍♂ نگران نیروهایش بود... میگفت:نیروها و فرمانده هام باید مرا پیش خودشان ببینند و حس کنند تا اراده و نیرویشان تقویت شود... 🌸🌸پایان فصل ششم🌸🌸 فصل هفتم در این سو و آن سوی پادگان دوکوهه،هر کسی مشغول کاری بود... درون و بیرون اتاق ها یکی مشغول تمیزکردن حسینیه،یکی مشغول واکس زدن پوتین های خودش و دیگران،یکی مشغول دعا و قرآن خواندن ،چند نفری هم در حال فوتبال بازی کردن و.... همت هم داخل اتاق مخابرات پشت سر چهار پنج نفر ایستاده و منتظر نوبت اش بود تا تلفن کند...☎️ بسیجی ها به او اصرار کردند که به اول صف بیاید اما او راضی نمی شد و میگفت :هر وقت نوبتم رسید چشم!😇 در وسط یک بیابان تاریک ، کلبه ای دیده می شد! ژیلا این طرف کلبه بود و ابراهیم همت آن طرف اش... ژیلا سعی کرد ابراهیم را صدا بزند اما نمی توانست! آرام مدام تکرار کرد :یاحسین!یاحسین... اما صدایش در نمی آمد...یعنی نمی توانست اسم ابراهیم را بر زبان بیاورد😔 وحشت زده از خواب پرید😟 ژیلا از زیر پتو بیرون آمد؛گیج بود! ابراهیم را صدازد : ابراهیم !ابراهیم!😢 الو؟ سلام ،چه خبر؟اهلا و سهلا.خوبی؟☺️ صدای ژیلا از گوشی تلفن شنیده میشد... گفت که باید بیایی و مرا ببری پیش خودت دزفول 😢و ابراهیم به او گفت که اوضاع اینجا بسیار وخیم است😞همه اش بمب باران است و....راضی نیستم که بیایی! تلفن قطع شد... زمستان بود و هوا سرد و اوضاع نامساعد...😬 ژیلا مریض، تنها و خسته در گوشه ای سجاده اش را پهن کرد و نماز خواند و گریه و استغاثه کرد...😭. ... @kheiybar