فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعری که حاج قاسم با بغض و تمنا💔 در #ماه_رمضان دو سال پیش در بیت الزهرا(س) کرمان خواند و حاجتش را از خدایش گرفت...🕊
رقص جولان بر سرِ میدان کنند
رقص اندر خون خود، مردان کنند😔
#سردار_حاج_قاسم_سلیمانی
@kheiybar
vajebeTamadonSaz.apk
16.1M
⚡️ما قدرتمند تر از قبل اومدیم 😉💪
🙂 تو این ورژن از برنامه، هم از لحاظ گرافیکی، هم از لحاظ رابط کاربری و هم از لحاظ محتوایی تغییرات ملموسی داشتیم🙃
🌱 و اما معرفی نرم افزار (برای دوستان جدیدمون):👇
🌸واجب تمدّن ساز🌸
اپلیکیشن رایگان جامع و کاربردی در زمینه :
آموزش 🔻امر به معروف و نهی از منکر 🔻 است که
🍀با هدف
احیاء این دو واجب فراموش شده
👈 توسط «مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده»
و تحت اشراف علمی #استاد_علی_تقوی تولید شده است😊
😍 و به صورت کاملا رایگان عرضه شده است. 😍
📱لینک دانلود از مایکت:
https://myket.ir/app/ir.vajebe.tamadonsaz
نشر این پیام واجب است
🔰 سخننگاشت | برخی آیات قرآن برای تنظیم قواعد زندگی است، مانند:
👈 ثروت باید وسیله رسیدن به مقامات انسانی و معنوی باشد
رهبر انقلاب در سخنان زنده تلویزیونی در پایان محفل انس با قرآن کریم:🌸
به قارون نمیگفتند که هر چه را داری یا نداری دور بریز؛ میگفتند آنچه را داری وسیله قرار بده☝️. پول و ثروت دنیا وسیله است، وسیلهی رسیدن به مقامات عالیهی بشری و انسانی است، وسیلهی رسیدن به مقامات معنوی است✨؛ میتواند وسیله باشد. شما میتوانید با پول دنیا را آباد کنید، زندگیهای انسانها را نجات بدهید، تبعیض را برطرف کنید، فقرا و ضعفا را از حالت فقر و ضعف بیرون بیاورید.👌
۹۹/۲/۶
@kheiybar
💌پيام ارسالى شهيد مدافع حرم مرتضى عطايى (ابوعلى)
✨ما را به دعا کاش فراموش نسازند...
رندان سحرخيز که صاحب نفسانند...💔
🌸شادی روحشون صلوات🌸
@kheiybar
1_208537320.mp3
11.47M
🔰پویش قرائت #دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه🌹
هرشب ساعت ۸ به وقت امام رضا
🎼🎤حاج محمود کریمی
#نشرحداکثری
#کرونا
@kheiybar
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان📙
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 2⃣2⃣
آن شب با تمام شب ها و تمام گذشته اش فرق کرده بود.
درست یادم نیست همان شب بود یا چند شب قبل که بچهها خیلی بی قراری کردند. فقط یادم ست که به سختی بردم خواباندم شان.
گفت : " بیا بنشین اینجا باهات حرف دارم. "😢
نشستم.
گفت : " می دانی من الان چی را دیدم؟
گفتم : " نه "
گفت : " جدایی مان را. "😢
خندیدم و گفتم : " باز مثل بچه لوس ها حرف زدی."
گفت : " نه. جدی می گویم. تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشاق واقعی به هم برسند، با هم بمانند."💔
دل ندادم به حرف هاش، هر چند قبول داشتم، و مسخره اش کردم.
گفتم : " حالا یعنی ما لیلی و مجنونیم؟.... "😒
عصبانی شد و گفت : " هر وقت خواستم جدی حرف بزنم آمدی تو حرفم، زدی به شوخی. بابا من امشب می خوام خیلی جدی حرف بزنم. "😞
گفتم : " خب بزن. "
گفت : " من ازت شرمنده ام. تمام مدت زندگی مشترک مان تو یا خانه پدر خودت بودی یا خانه پدر من.
نمی خواهم بعد از من سرگردانی بکشی.😢☝️ به برادرم می گویم خانه شهرضا را برایتان آماده کند، موکت کند، رنگ بزند،تمیزش کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید، راحت زندگی کنید. "
گفتم : " مگر تو همانی نیستی که گفتی دانشگاه را ول کن بیا برویم لبنان؟
چی شد پس؟
این حرف ها چیه که می زنی؟ "😢
فهمید همه اش دارد از رفتن حرف می زند.
گفت : " فقط برای محکم کاری گفتم. و گرنه من حالا حالا ها هستم. "
و خندید. زورکی البته. بعد هم خستگی را بهانه کرد، رفت خوابید.
صبح قرار بود راننده زود بیاد دنبالش برود منطقه، دیر کرد. با دوساعت تاخیر آمد،
گفت : "ماشین خراب شده، حاجی. باید ببرمش تعمیر. "☹️
ابراهیم خیلی عصبانی شد. پرخاش کرد، داد زد
گفت : " برادر من! مگر تو نمی دانی آن بچههای زبان بسته الان معطل ما هستند؟ مگر نمی دانی نباید آن ها را چشم به راه گذاشت؟ چه بگویم آخر به تو من؟ "
روز های آخر اصلا نمی توانست خودش را کنترل کند. عصبی بود.
من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم.
چون ابراهیم دو ساعت دیگر مال من بود.😔
آمدیم توی اتاق تکیه دادیم به رختخواب ها، که گذاشته بودم شان گوشه اتاق.
مهدی داشت دورش می چرخید. برای اولین بار داشت دورش می چرخید.
همیشه غریبی می کرد. تا ابراهیم بغلش می کرد یا می خواست باهاش بازی کند گریه می کرد. 😢
یک بار خیلی گریه کرد، طوری که مجبور شد لباس هاش را در بیاورید ببیند چی شده. فکر می کرد عقرب توی لباس بچه ست. دید نه. گریه اش فقط برای این ست که می خواهد بیاید بغل من.
گفت : " زیاد به خودت مغرور نشو. دختر! اگر این صدام لعنتی نبود می گفتم که بچه مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را. "😔
با بغض می گفت : " خدا لعنتت کنه، صدام، که کاری کردی بچه ها مان هم نمی شناسند مان. "
ولی آن روز صبح این طور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش، می آمد جلو ابراهیم، اداهای بچگانه در می آورد، می گفت :بابا .
خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شد.
ابراهیم نمی دیدش.
محلش نمی گذاشت. توی خودش بود. آن روزها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش.🙁
#ادامه_دارد...
@kheiybar
@shahedaneosve
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
❣ #قرار_شبانه 🌸ختم صلوات به نیابت از ✨شهید محمد ابراهیم همت✨ ✨شهید حاج قاسم سلیمانی✨ هدیه به {حض
جمع کل صلوات
🌸9,033🌸
قبول باشه از همگی حاجت روا بشید 💐
❣ #قرار_شبانه
🌸ختم صلوات به نیابت از
✨شهیدمحمدابراهیمهمت✨
✨شهید حاج قاسم سلیمانی✨
هدیه به { امام حسن ع و امام حسین ع } برای سلامتی و تعجیل آقا امام زمان عج💐
🌺مهلت صلوات فرستادن فرداشب تا ساعت ۲۱🌺
تعداد صلوات های خودتون رو به این آیدی بفرستین👇👇
@Behzadii
هر چہ بہ تماشای
لبخندتان بنشینیمـ
باز همـ ڪمـ است...✨
کجا میتوانیمـ این همہ🌱
سادگی را بہ نظاره بنشینیمـ.؟😍
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#روزتون_متبرڪ_به_لبخندشهید🌹
@kheiybar
🌙 #مـــاهبندگـــۍخــداღ
📜 #حــدیثروز
قـاݪرسوݪالله(ص):
۞کسۍڪه روزه او را ازغذاهاۍ مورد علاقہاشبازدارد🌱،برخداستـــ ڪه به او
از غذاهاۍ بهشتی بخوراند✨و از
شرابـــ های بهشتۍ بہاوبنوشاند۞👌
🔅بحارالانوار-ج۹۳-ص۳۳۱🔅
@kheiybar
خيلي عصباني بود ...
سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش.😐
ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند.🙂
ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود.
او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همهي سربازها به خط شوند😕 و بعد،
يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود😤 كه «سربازها را چه به روزه گرفتن
و حالا #ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه
#ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق انداختند و منتظر شدند ،🙊
براي اولين بار خدا خدا ميكردند سرلشكر ناجي سر برسد
ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود،
تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد ...!😂👌
پاي سرلشكر شكسته بود و ميبايست چند صباحي توي بيمارستان بماند😏 ؛
تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال راحت روزه گرفتند....🙂😂
#ماه_رمضان 💛
#شهید_محمدابراهیم_همت ❤️
@kheiybar
پشت لباس سرباز روسی نوشته بود
🌹جانم فدای رهبر🌹😳
عکس باز شود👆👆👆
@kheiybar
❁❁
با دسٺ کوچش گره ها باز میکند
طفلسہسالہایسٺکهاعجاز میکند✨
بالوپرششکسته،ولیاو بدونبال💔
با ذکر نام فاطمہ پرواز میکند🕊
#روز_سوم_ماه_رمضان
#یا_رقیه_بنت_الحسين💚
@kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_همت از زبان #حاج_قاسم
"حکومت کننده بر جان ها"💔
اصلا با شما قابل مقایسه هستیم؟؟😔
#شهیدحاجمحمدابراهیمهمت
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@kheiybar
#ببینید_اینطوری_هستید⁉️
میرزا حسینقلی همدانی عارف بزرگ به عنوان آخرین توصیه به یکی از شاگردهاش میگه:
هر وقت تونستی کفش کسانی رو که باهاشون مشکل داری جفت کنی اون وقت آدم شدی."☝️
@kheiybar
◀ #روزه_داری
بعضی وقتها چای یا شکلات تعارفش میکردم، میگفت: میل ندارم.
یادم می افتاد که امروز دوشنبہ است یا پنجشنبه، اغلب این دو روز را #روزه می گرفت.😉
چشـم هایـش نافـذ و پـرنور بود✨
همہ گردان میدانستند محسن اهـل #نمـاز و #گـریـههای شبـانـه اسـت.🌿
شهید محسن حججی🌹
بـرشی از کتاب #سرمشق
@kheiybar
1_208537320.mp3
11.47M
🔰پویش قرائت #دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه🌹
هرشب ساعت ۸ به وقت امام رضا
🎼🎤حاج محمود کریمی
#نشرحداکثری
#کرونا
@kheiybar
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان📙
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 3⃣2⃣
ابراهیم نمی دیدش، محلش نمی گذاشت.
سعی کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم،
گفتم : " تو خیلی بی عاطفه شده ای، ابراهیم.
از دیشب تا حالا که به من محل نمی دهی، حالا هم که به این بچهها. "😢
جوابم را نداد. روش را کرد آن طرف.
عصبانی شدم،
گفتم : " با تو هستم مرد، نه با دیوار. "
رفتم روبروش نشستم، خواستم حرف بزنم، که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده.😔
گفتم : " حالا من هیچی، این بچه چه گناهی کرده که.... "
بریده شدنش را دیدم. دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت. دفعه های قبل می آمد دورمان می چرخید، قربان صدقه مان می رفت، می گفت، می خندید.
ولی آن شب فقط آمده بود یک بار دیگر ما را ببیند خیالش راحت بشود برود.💔
صدا که حمله که از رادیو بلند شد
گفت : "عملیات در جزیره مجنون ست.
به خودم گفتم :
"نکند شوخی های ما از لیلی و مجنون بی حکمت نبود، که ابراهیم حالا باید برود جزیره مجنون و من بمانم این جا؟☹️
فهرستی را یادم آمد که ابراهیم آن بار آورد نشانم داد و
گفت : " همه شان به جز یک نفر شهید شده اند. "
گفت : " چهره اینها نشان می دهد که آماده رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند. "🕊
عملیات خیبر را می گفت، در جزیره مجنون.
تعدادشان سیزده نفر بود. ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و جلوش سه تا نقطه گذاشت.
گفتم : " این چهاردهمی؟ "
گفت : " نمی دانم. "
لبخند زد. نمی خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن چهارده و از آن سه نقطه و آن لبخند چیست.😞
بعدها یقین پیدا کردم آمده از همه مان دل بکند.چون مثل هر بار نرفت بند پوتین های گشاد و کهنه اش را توی ماشین ببندد.
نشست دم در، با آرامش تمام بند های پوتینش را بست. بعد بلند شد رفت مهدی را بغل کرد که با هم برویم به خانه عبادیان سفارش کند ما پیش آنها زندگی کنیم تا بنایی تمام شود.👌
توی راه می خندید، به مهدی
می گفت : " بابا تو روز به روز داری تپل مپل تر می شوی. فکر نمی کنی این مادرت چطور می خواهد بزرگت کند؟ "
اصلا نمی گفت :من یا ما. فقط می گفت : " مادرت. "😔
وقتی در زد و خانم عبادیان آمد،یکی از بچهها را داد دستش، ازش تشکر کرد، دعایش کرد که چطور زحمت مارا می کشد. بخصوص برای مصطفی، که آنجا به دنیا آمده بود و تمام بی خوابی ها و سختی های آمدنش روی دوش او بود،
می خواست حسابش را صاف کند با تشکر هایی که می کرد یا عذرهایی که می خواست.
به من مثل همیشه فقط گفت :
" حلالم کن، ژیلا. "😢
خندید رفت.
دنبالش نرفتم. همان جا ایستادم، نگاهش کردم که چطور گردنش را راست گرفته بودو قدش از همیشه بلند تر به نظر می رسید. که چطور داشت می رفت. که چطور داشت از دستم می رفت. و چقدر آن لباس سبز بهش می آمد.
از همان لحظه داشت دلم براش تنگ می شد.😢
می خواستم بدوم بروم پیشش. نشد. نرفتم. نخواستم. به خودم گفتم :باز بر می گردد. مطمئنم.
هر چه منتظر روشن شدن ماشین شدم، صدایی نیامد. بیست دقیقه ای حتی طول کشید. به خانم عبادیان
گفتم : "بروم ببینم چی شده که ماشین راه نیفتاده. "
تا بلند شدم صدای ماشین آمد. در را باز کردم. سرما زد توی صورتم. ماشین راه افتاد. چشم هام پر اشک شدند.😭
به خودم دلداری دادم که بر می گردد. مثل همیشه بر می گردد. آن قدر نماز می خوانم، آن قدر دعا می کنم که برگردد
مگر جرات دارد بر نگردد؟😔
#ادامه_دارد...
@kheiybar
@shahedaneosve