🏴حیف جای مادرم خالی است ورنه ای پدر
🏴شک ندارم راه مسجد رفتنت را می گرفت😔
🏴چادرش را بر کمر می بست و بین کوچه ها😭
🏴پا برهنه می دوید و دامنت را می گرفت💔
💚یاس بۍنشاݩ علـــــــۍ(ع)💚
@kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | وقتی سپهبد سلیمانی دست سرباز خود را بوسید!
یکی از سربازان در حضور حاج قاسم: شرمنده هستم!😔 خجالت میکشم به کشورم برگردم! باید بمونم اینجا یا به شهادت برسم یا با پیروزی کامل از اینجا خارج بشوم!☝️
#حاج_قاسم_سلیمانی
@kheiybar
#كار_تشكیلاتی_مهدوی ۵
گناه اصلی این است❗️
اگر فرموده اند:«گناه»، ظهور را به تأخیر می اندازد♨️، منظور اصلی گناه های فردی نیست🍃، منظور «ناتوانی شیعه از زندگی دسته جمعی خوب» است!😒 گناه اصلی این است☝️! و الّا کسی که اهل شراب و قمار و این مسائل است، اصلا جزء مقدمه سازان نیست، زیاد هم نمی تواند مانع ظهور باشد.😒
استاد پناهیان🎤
دانشگاه امام صادق (ع) 2/3/95
@kheiybar
#سردار_قاسم_سلیمانی:
اگر امیرالمومنین با معاویه صلح میکرد، ممکن بود در ظاهر به شهادت نرسد، اما☝️ از اسلام چه چیز باقی میماند⁉️
#امام_علی💔
@kheiybar
هدایت شده از نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
#ارسالی_همسنگری
سلام وقت بخیر
من میخواستم خوابی که از سردار دلها دیدم و بازگو کنم این خواب برمیگرده به قبل چهلم سردار:💔
تو خواب دیدم که توی ی روستای ناشناخته بودم ناگهان ی نفر منو به اسارت خودش گرفت ادم خوبی نبود
و منو نزدیک یک مغازه کوچیک برد،
من از دستش فرار کردم رفتم توی مغازه
به بهانه خرید خودمون مشغول کردم که یهو دیدم سردار روی ی صندلی تو مغازه نشسته😢 شوکه شده بودم هم متعجب بودم هم خوشحال که ایشونو میبینم اخر طاقت نیاوردم رفتم جلوشون زانو زدم و با گریه😭 ازش میخواستم کمکم کنه ، و من میدونستم انگار یه حسی به من گفته بود سردار اونجا نشسته بوده و مراقب بوده داعش نیاد و اتفاقی نیافته
و ایشون رفتن بیرون از مغازه نشستن باز من دنبالشون رفتم نمیدونم چطور شد که یهو ازشون سوال کردم منو کی میبرید گفتن( در اخر) میبرم
و نفهمیدم منظورشون چی بود😞 حتی باز ازشون سوال کردم ولی جواب ندادن
و مقداری نصیحت کردن بعدم بیدار شدم
و من به یقین رسیدم که سردار باز هم زنده است بازهم محافظت میکنن از کشور....😔
@enayate_shahidhemat
#برای_خدا_خالص_بود📘
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 2⃣1⃣
راوی: مادر شهید
پس از انجام کارهای مقدماتی، در دی ماه سال ۱۳۶۰ بود که ابراهیم با یک دست لباس سپاه و همسرش نیز با یک دست لباس ساده سر سفره عقد😌 حاضر شدند و امام جمعه ی اصفهان خطبه ی عقد آنها را خواند. با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید، یک جلد نهج البلاغه و بیست و هفت تومان پول.👌
همان شب دست زنش را گرفت و او را به خانه ی خودمان آورد. عجب شبی بود.من با پدرش توی اتاق نشسته بودیم که متوجه صدای گریه اش😢 شدیم.زار زار گریه میکرد.
با خودم گفتم:" آخه چی شده، مگه امشب شب زفاف نیست؟"
به پدرش گفتم:" چرا اینقدر بیتابی میکنه؟"😞
او هم متحیر مانده بود.دلم طاقت نیاورد. بلند شدم و رفتم از لای در نگاه کردم. دیدم رختخواب را جمع کرده یک گوشه، سجاده اش پهن است و مشغول راز و نیاز با خدای خویش است😢. خانمش هم کناری نشسته بود و نمیدانم قرآن یا مفاتیح بود که در دامنش بود. هر کاری کردم روم نشد در را باز کنم و به او بگویم:" مادر التماس دعا، منم دعا کن. "
ساعت یازده شب بود. تا پنج صبح ناله میزد و من صدایش را میشنیدم که میگفت:
«العفو،العفو، الهی العفو.» صدای ضجه های او قلبم را میسوزاند💔. تا خود صبح گریه کرد. طوری که صبح با چشمهای قرمز و متورم آمد و صبحانه خورد. بعد هم با همسرش به گلزار شهدای شهرضا رفتند☺️ و پس از آنکه دیداری با شهدا تازه کردند، برای زیارت به قم و از آنجا به پاوه رفتند. چون عملیاتی درپیش بود و باید هرچه زودتر خودش را میرساند.🙁
#ادامه_دارد...
@Kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
❣ #قرار_شبانه 🌸ختم صلوات به نیابت از ✨شهید محمد ابراهیم همت✨ ✨شهید حاج قاسم سلیمانی✨ هدیه به { ا
جمع کل صلوات
🌸7,689🌸
قبول باشه از همگی حاجت روا بشید ان شاءالله💐