اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 این قسمت دشت های سوخته #فصل_اول قسمت 1⃣ ابراهیم تمام بعد ازظهر را م
فصل اول
قسمت2⃣
ابراهیم سرش راکنار گوش ژیلا برد
و اهسته گفت:((راستش تازه
فهمیدم که انتظار چقدر سخت
است ،چقدر تلخ است))😔😔😞
ژیلا لبخند زد☺️☺️
خداروشکر که حال مرا
فهمیدی.حالا فهمیدی وقتی که
نیستی من چی می کشم؟😔😞😒
ابراهیم گفت:بله و البته یه چیز
دیگر را هم فهمیدم.😔😒
چه چیزی را؟؟؟😒😏
این که بدون تو چقدر غریبم😔😞
ژیلا دوباره به ابراهیم لبخند زد و
اهسته تر گفت:خوب بلدی خرم
کنی!))😒😔😞😏
و ابراهیم دیگر چیزی نگفت.لابد
حرف ژیلا رو نشنید که چیزی
نگفت .شاید هم ژیلا اصلا چنین
حرفی نزده بود که ابراهیم هم
چیزی نگفت. 😔😒😞
حمیدقاضی به حاج همت اشاره
کرد که سوار شود.حاج همت سوار
شد کنار همسرش نشست و به
قاضی گفت:((راه بیفت لطفا.))😞
راه افتادند .هوا سرد بود وخیابان
ها خلوت واین سو وآن سو اثار
جنگ وتخریب و گلوله باران ها بر
در و دیوار شهر و منازل مردم
مشهور بود.😔😞😒
#ادامه_دارد...
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل اول #قسمت5⃣ راستی اوضاع منطقه چه جوری است؟؟😔😔خوب.می بینی الحمدلله
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل اول
قسمت 7⃣
زشته با وسایل بریم خونه ی
مردم😔
پس من رفتم.حمید قاضی این را
گفت و رفت.😔صدایی از پشت در
پرسید:بله،کیه؟؟😒😒
وژلا تا خواست چیزی به ابراهیم
بگوید،در منزل روبه رویش
بازشد☺️☺️
سلام.
سلام علیکم،بفرمایید،خوش
امدید😊☺️
خوش باشید!
ابراهیم تا همسرش را معرفی کرد با
هم داخل حیاط کوچک خانه شدند
و از لبه ی پله ی گلی بالا رفتند.😊
یا الله! یا الله!😊😊
بفرمایید داخل.☺️☺️
زنی چادر به سر به ان ها سلام کرد
و خودش را به ژیلا رساند و با او
روبوسی کرد و دوباره به ان ها
خوشامد گفت:بفرمایید
داخل☺️☺️
ژیلا که خجالت می کشید ،گفت:
باعث زحمت شدیم.ببخشید
تو رو خدا😒😒
شما وحاج اقا همت تاج سر ما
هستید ،این چه حرفی است که
می زنید☺️☺️☺️😊😊
ژیلا این را که شنید کمی ارامش
پیدا کرد وگفت:خیلی ممنون😊☺️
فصل اول
قسمت 8⃣
ابراهیم وژیلا ان شب را در اتاق
کوچکی که مهمان خانه به حساب
می امد،خوابیدند.😴😴
صبح زود ،ژیلا وقتی چشم باز کرد
،ابراهیم را ندید.😒😒
از جا برخاست.ابراهیم در
یادداشت کوچکی به همسرش
نوشته بود که مجبور است به مقر
فرماندهی سپاه برود وشب بر
میگردد😔😔😞
ژیلا از اینکه تنها مانده بود ،ناراحت
شد.اهسته از اتاق بیرون امد توی
حیاط به دست شویی رفت😒😒
کنار حوض وضو گرفت وبرگشت
داخل اتاق نماز ودعا خواند و
دوباره سرش را روی بالش
گذاشت.😞😞پتو راکشید روی
خودش و به ابراهیم فکر کرد.😒
ابراهیم رفته بود و ژیلا دل تنگ او
بود.😔😔
هنوز او را سیر ندیده
بود😞😞دوباره تنها شده بود تنها
وغریب😞😞😔😔
چند دقیقه بعد صدای به هم
خوردن لنگه های چوبی در حیاط
را بر یکدیگر ،حس کرد و بعد
صدای زن صاحب خانه راشنید که
از شوهرش می پرسید:کی برمی
گردی حاجی؟؟😒😒😔😞
با خداست. فعلا خداحافظ.✋✋
به سلامت✋✋😢😢
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل اول قسمت 7⃣ زشته با وسایل بریم خونه ی مردم😔 پس من رفتم.حمید قاضی این
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل اول
قسمت 9⃣
حاجی که رفت،زن برگشت به اتاق
پیش بچه های خودش.😔😔
ژیلا از زیر پتو بیرون آمد.پتو و
متکا را مرتب ڪرد و در گوشه
ای گذاشت.😔😔😒
بعد چادرش را سر کرد و به دیوار
تڪیه داد. حالا هوا روشن شده
بود و آفتاب داشت آرام آرام طلوع
مے ڪرد.😔😔
ژیلا چند دقیقه ای غرق در افکار
خودش بود . به زندگے گذشته اش
فڪر مے ڪرد. 🙄🙄🙄
به پدر ومادر و خانواده اش ڪه
اصلا در دنیای دیگری بودند و به
شهرش و دانشگاهش و دوستانش
ڪه هر ڪدام در جایے سر در
زندگی خصوصی خویش فرو
ڪرده اند و از بین ان ها ژیلا انگار
جنون خاص خودش را داشت و
لاجرم به این جا رسیده بود که
اکنون بود.😊😊☺️
فصل اول
قسمت 🔟
به جایی که می دانست اگر ده بار
دیگر هم به دنیا می آمد،دوباره به
همین نقطه،به همین سرگشتگی ،به
همین جا می رسید.😔😔😞😒
ودوباره به دیواری تکیه می داد که
رنگ و بوی کهنگی داشت 😞😞😔
وبه افقی نگاه می کرد که رنگ
خون داشت و به کسی فکر می
کرد که آرام آمده بود😒😒
وتمام زندگی اش را،پیدا و پنهان
وجودش را تسخیر کرده و او را با
خود برده بود.😞😞😒😒😔
ژیلا آه کشید:
ابراهیم کجاست الان؟؟😖😖😢
در زدند وژیلا غرق در خود
بود.ترسید و ناگاه از جا پرید.😢
بله؟کیه؟😟😟
زن صاحب خانه بود آمد تو.با یک
سینی که در آن یک استکان چای
بود و یک تکه نان ومقداری پنیر
وحلوا😌😌
سلام!😊😊
سلام خانم.باعث زحمت شدیم.😒
این حرف ها را نزنید شما که غریبه
نیستید ژیلا خانم!☺️☺️☺️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل اول قسمت 9⃣ حاجی که رفت،زن برگشت به اتاق پیش بچه های خودش.😔😔 ژیلا از
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل اول
قسمت 1⃣1⃣
ژیلا لبخند زد وکمی راحت شد:😊
اسم مرا از کجا می دانید ؟😒
حاج همت خودش شما رو معرفی
کرد. راستی حاج همت کی
رفت؟؟اصلا متوجه نشدیم☺️☺️
راستش من هم متوجه نشدم
.وقتی برای نماز بیدار شدم ،رفته
بود😢😢
صدای بچه های صاحب خانه که
درآمد،زن از اتاق بیرون رفت.😔
ژیلا یک استکان چای ولقمه ای نان
و حلوا خورد و دوباره سرجایش
به دیوار تکیه داد.😞😞😔
چند دقیقه گذشت.آفتاب حالا تمام
دیواره های حیاط و داخل ان را پر
کرده بود و از پشت شیشه های پر
از لک و پیس اتاق به داخل آن
می تابید.😢😏😏
روی قالیچه ی کهنه ای که در کف
اتاق پهن شده بود و کم کم داشت
به دیوار سبز رنگ و کهنه و ترک
خورده ی اتاق هم می رسید .😏😢
ژیلا دلش می خواست از اتاق
بیرون برود.😔😏😏😢😢
دلش می خواست از توی حیاط هم
بیرون برود.گشتی توی محله و
خیابان ها بزند و ببیند که دزفول
چه جور شهری است؟؟😔😒😢
دلش هوای بیرون را داشت و
نمی دانست که چه کار بکند.😔😒
فصل اول
قسمت 2⃣1⃣
سینی رابرداشت و دم در اتاق
صاحب خانه رفت .در زد.😔
دو سه دقیقه بعد دختر بچه ای
پنج، شش ساله سبزه روی،در حالی
که روسری روشن سر کرده بود ،در
را باز کرد😊😊
سلام خانم😍😍
سلام دختر گلم،ماشاالله
دخترم،اسمت چیه خاله جان؟😊
معصومه😍
معصومه جان خوبی؟؟مدرسه
میری؟؟😘😘
اول دبستانم .امروز تعطیلیم😍😍
خاله جان این سینی رو بده
مامان!😊😊
زن صاحب خانه آمد دم در و دوباره
به ژیلا سلام کرد وگفت:شما که
صبحانه تان را نخورده ای!😒😒
خوردم،خیلی ممنون😊😊
همین یک لقمه؟؟😔😔
بیشتر از این میل نداشتم.😔😔
ژیلا این را گفت و بعد افزود :
اینجا وضع چجوریه؟؟😔😔
راستش دلم می خواهد بیرون
بروم😔😔
الان که خیلی زوده،بازار ساعت
هشت،نه زودتر باز نمیشه!😒😒
شما کاری چیزی نداری کمکت
کنم؟😔😔
اختیار دارید شما مهمان ما
هستید.😊😊😊
تشریف ببرید توی اتاقتان
استراحت کنید😊😊😘😍☺️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
هدایت شده از نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
#ارسالی_همسنگری👇
#قسمت_اول
بسم حبیب
سلام و عرض تسلیت ایام محرم خدمت تمامی عزیزان کانال که با لطف میخونید اجرتون با صاحب این ماه
داستان زندگی و عنایات حاج داداش به بنده بسیار هست و در چند پست خدمتتون ارائه میدم
🌸آغاز سخن بر میگرده به زمانی که
دانشجو بودم و توی حال و هوای خودم
یه دختر که عشق مد روز و شیطنت و...
البته اهل نماز روزه بودم اما اینکه با شهدا آشنا باشم و بشناسم نه☺️
تا اینکه دانشگاه برنامه راهیان نور گذاشت اسفند ماه
با دوستام گفتیم میریم اردو حالا با بچه بسیجی ها چه ایرادی داره کاریشون نداریم
توی مسیر کلی شلوغ کردیم گفتیم و خندیدیم
تا رسیدیم بیمارستان صحرائی امام حسن مجتبی (ع)
ورودی اونجا یه بنر بزرگ از یک اقایی زده بودن با چشمان نافذ و لبخندی محو
نگاهم که بهش افتاد مثل برق گرفته ها بودم اونم برق سه فاز
بی اختیار میخکوب اون تصویر شدم
نمیدونم چرا ولی دلم لرزید به شوخی گفتم السلام علیکم و رحمه الله
دوستام خندیدن گفتم بچه ها حاجیمون انگار اومده استقبال 😁
همون موقع یکی از بچه های بسیجی اومد گفت حاج همت رو میشناسی؟
گفتم نه چطور گفت مگه الان نگفتی حاجی اومده استقبال؟ گفتم شهید همت که میگن ایشونه؟
تایید کرد و من اینبار عمیق تر نگاش کردم. اسمش رو شنیده بودم ولی تصویرش رو تاحالا ندیده بودم
تو جمع بچه ها میگفتن میخندیدن ولی من یه جوری شده بودم بقول بچه ها اصلا تو باغ نبودم همش تصویر اون شهید جلو چشام بود بین بچه ها همون خانم رو پیدا کردم گفتم این شهید همت کجا شهید شده گفت جزیره مجنون
گفتم اونجا هم میریم؟ گفت نه ولی طلائیه به اونجا نزدیکه. گفتم اونجا چی میریم گفت جز برنامه نیست نمیبرن
پنچر شدم... 😔
نمیدونم چرا
نمیدونم این حس چی بود بجونم اومده بود
وقتی سوار اوتوبوس شدیم به راننده گفتم آقا طلائیه نمیرین؟
گفت سری های قبل بوده الان نمیرن
گفتم نمیشه برین به بقیه نگیم
نمیدونم راننده چی حس کرد شایدم براش این درخواست از دختر شیطون ماشین عجیب اومد با مسئول صحبتی کرد و گفت میبرمتون طلائیه😍
بلوایی تو دلم شد وقتی رسیدیم حال و هوام عجیب بود بی اختیار مثل کسی که چیزی رو گم کرده اشک میریختم و دنبال شهید همت میگشتم
دوستام متحیر بودن و براشون عجیب بود چی شده که گریه میکنم از جمع شدم و یه گوشه تنها نشستم و با شهیدی حرف زدم که اصلا نمیدونستم کیه که دیدن یه چهره ازش دوروزه دلم رو متلاطم کرده
دلتنگ بودم اما...
انگار گم شده بودم تو دنیای جدید
برگشتیم و تمام دغدغه ی من شد شناخت این شهید با نگاه خاص
#ادامه_دارد...
@Enayate_shahidhemat
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل اول قسمت 1⃣1⃣ ژیلا لبخند زد وکمی راحت شد:😊 اسم مرا از کجا می دانید ؟😒
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل اول
قسمت 3⃣1⃣
وژیلا حس کرد که راهی جز
برگشت به اتاق ندارد و
برگشت.😒😒
دوباره همان اتاق کوچک ونمور،😞
دوباره همان تنهایی ودوباره همان
فکر و فکر و مرور خاطرات
گذشته😔😔
باز هم اصفهان،باز هم چهار باغ،باز
هم نقش جهان،باز هم چهل
ستون،😔😔
باز هم سی وسه پل،باز هم زاینده
رود و باز هم ابراهیم😔😔
پر رنگ تر از همه وهر چیز .ابراهیم
و کردستان.ابراهیم وپاوه😔😒
ابراهیم و زخم هایی که در دل
داشت.و حرف هایی که فرصت
گفتن آن ها فراهم نبود.😒😞
بــــــــــخش 2⃣
با این که چند روزی بود حاج همت
و یارانش در مناطق جنوب
می چرخیدند و تجربه کسب
می کردند😊😊
اما هنوز هم جبهه ی جنوب برای
آن ها مرموز وناشناخته و
هیجان انگیز بود و این حس فقط
متعلق به حاج همت نبود😔😒😞
فصل اول
قسمت4⃣1⃣
حاج احمد هم همین حس را داشت
محمود شهبازی ،عباس کریمی،سید
رضادستواره،علیرضاناهیدی،
مجتبی صالحی،اسماعیل
قهرمانی،جعفر جهروتی،و... همین
حس را داشتند.😔😔😞
محمود مرادی جانشین فرمانده
گردان ((انصار الرسول)) هم همین
عقیده را داشت که نوشت:😒😒
((وضعیت جنوب تجربه ی تازه ای
بود که در وهله ی نخست حس
کنجکاوی وسپس شیرینی و
حلاوت خاصی را در ما ایجاد
می کرد☺️☺️
پس از استقرار کامل کادر اصلی
تیپ،نیروهای بسیجی ورسمی
سپاه از تهران و سایر شهرها و
روستاهای کشور وارد دوکوهه
شدند.😊
حضور انبوه این نیروها به دلیل
تبلیغات و رسانه های گروهی بر
روی محور های جنوب صورت
می گرفت😊😊
در این میان من و دیگر نیروهایی
که از غرب امده بودیم مظلومیت
نیروهای مستقر در جبهه های غرب
را به خاطر می آوردیم.😔😔
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل اول قسمت 3⃣1⃣ وژیلا حس کرد که راهی جز برگشت به اتاق ندارد و برگشت.
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل اول
قسمت 5⃣1⃣
ابراهیم همت گرچه غرق در کارهای
سروسامان دادن و راه اندازی تیپ
۲۷ لشکر محمد رسول الله و غرق
در آشناشدن با منطقه جنوب و
محاسن و معایب جنگیدن در
دشت با نیروهای دشمن بود😔
اماحتی یک لحظه هم خیالش از
یاد همسرش ،تنهایے،غربت و
مشکلات زندگے اش،خالی و آسوده
نبود😒😒😒
هر جا مے رفت و هر کارے مے کرد
ژیلا هم با او بود.😔😒
با او راه مے رفت.با او حرف مے
زد،با او سرما و گرما را تجربه
مے ڪرد و با او به دفاع از
کشورش مے پرداخت.😔😔
ژیلا هم همین طور بود .توے
خواب،توی بیدارے، توے
کوچه،توے خیابان و هرجا ڪه
بود ،هرجا ڪه خیالش مے رفت ،با
ابراهیم بود.😔😒
با همسرش ڪه تازه یڪ ماه بود با
او عروسے کرده بود و هنوز
نتوانسته بود ،با آرامش،بدون
دغدغه ی خاطر و به دور از
اضطراب ڪنارش بنشیند،😔😒😞
نگاهش کند،دست هایش را بگیرد و
سر بگذارد روے شانه هایش و
خستگے اش را بگیرد😔😒😞
فصل اول
قسمت 6⃣1⃣
ابراهیم مے آمد .مے گفت ،مے شنید
ومے رفت. ژیلا هر بار ڪہ ابراهیم
را مے دید ،هربار ڪه دلتنگے به او
فشار مے اورد سر بر شانہ ی او
مے گذاشت و گریہ مے ڪرد😔😭
چیزے نمے گفت .فقط گریہ
مے ڪرد نہ گلہ اے،نہ شڪایتے
ونہ هیچ حرف وحدیث
دیگرے.😞😔
ڪلام ڪم مے آورد هیچ حرفے
نمے توانست شوریدگے و
سرگشتگے اش را توصیف
ڪند.😔😭😒
فقط سڪوت مے ڪرد .فقط گریہ
مے کرد😔😭
چے شده ژیلا ؟؟😞😞😔
هیچے فقط دلم تنگ شده😔😒
ابراهیم هم نمے دانست چه
بگوید.حال او را مے فهمید اما
حرفے ڪہ بتواند ثقل شیدایے او را
تاب آورد و بیان ڪند .پیدا ڪند
😔😭
چہ عریان وشڪننده بودند
ڪلمات. چقدر تهے از معنا .ابراهیم
هم ناگزیر سڪوت مے ڪرد وفقط
به او ،بہ ژیلا نگاه مے ڪرد.😔😔
نگاهش مے ڪرد و چون چیز
دیگرے نمے توانست بگوید ناچار
مے پرسید :😔😒😞
((ناراحتے ،مے روم خط.))😒😢
ناراحتم؟؟ ((نہ .بہ گریہ هام نگاه
نڪن .ناراحت هم نشو و از
گریہ هام .اگر مے بینے ڪه دل تنگے
مے ڪنم فقط بہ خاطر این است
ڪہ رزمنده اے .😔
غیر از این بود .اصلا دلم برایت تنگ
نمے شد😞😞😔
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل اول قسمت 5⃣1⃣ ابراهیم همت گرچه غرق در کارهای سروسامان دادن و راه اند
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل اول
قسمت 7⃣1⃣
و ابراهیم لبخند بر لب سڪوت
مے ڪرد تاژیلا حرفش را ادامہ
دهد و ژیلا ادامہ مے داد:
همین رفتن های توست ڪہ باعث
مے شود من اینقدر بے قرارے
ڪنم😢
ژیلا همین قدر مے گفت و سڪوت
مے کرد . دلش نمے خواست از
دزفول بگوید و از احساس تنهایے
وحشتناڪے ڪہ در این خانہ بہ
جانش چنگ انداختہ بود😞
دلش نمے خواست بہ ابراهیم از
احساس مزاحمتے ڪہ در خانہ ی
مردم مے ڪرد ،چیزے بگوید.🙁
ژیلا در آن جا اصلا آرام و قرار
نداشت .احساس مے کرد
نفس هایش را مے شمارند.😢
از نگاه آن ها ،از حرف هاے آن ها
مے گریخت اما بہ ڪجا؟؟😞
نہ راهے داشت و نہ جایے و نہ کسے
و نہ چاره اے .مے دید ڪہ ابراهیم
بہ شدت درگیر مشڪلات جبهہ
است و درگیر سروسامان دادن
. بسیجے ها و آماده ڪردن لشڪر
براے حملہ ای تازه و نمے خواست
در چنین شرایطی ،مشڪلے بر
مشڪلاتش بیفزاید. بلڪہ دلش
مے خواست همیشہ همراه و همگام
ابراهیم اش باشد و لاغیر...😔😞
حرفت را بہ من نمے زنے
ژیلا؟؟😒😒
چہ حرفے را؟؟
مے دانم چیزے در دلت هست ڪہ
بر زبان اش نمے آورے ، و این مرا
ناراحت و نگران مے ڪند.
درستہ؟؟☹️
فصل اول
قسمت 8⃣1⃣
ژیلا کمی تامل کرد ،بعد گفت:
راستش من اینجا راحت
نیستم،اذیت می شوم😞
ابراهیم،لحظه ای سکوت کرد ،و بعد
گفت:صبر کن ببینم این جا
می تونم کاری بکنم یا نه.😊
اگر نشد چی؟؟؟اگر نتوانستی کاری
بکنی چی؟؟
آن وقت برگرد برو اصفهان .
این جوری خیال من هم راحت تر
است. 😢
ماندن تو زیر این موشک باران
هیچ کمکی به من نمی کند جز این
که بیشتر نگرانم می کند😢
ژیلا اما این را نمی خواست.موشک
باران هرروز بود
روزی چندین مرتبه و هر بار او هم
همراه در ودیوار می لرزید اما او
اینجا نیامده بود که برگرد😞
آمده بود که بماند .آمده بود که کنار
ابراهیم باشد اما بیشتر دلش
می خواست که هر روز همراه او به
جبهه برود همراه او تفنگ
بردارد،بدود،بجنگد و مثل سایر
رزمنده ها مستقیما درگیر جهاد
وشهادت باشد .✌️
اما هربار که این حرف را به ابراهیم
می گفت ،ابراهیم او را از چنین
فکرهایی منصرف می کرد و
می گفت:مطمئن باش اگر امکانش
فراهم باشد که تو توی خط
باشی،توی خط مقدم باشی،خودم
تورا می برم😇
و او تا می آمد بگوید چرانیست؟؟
ابراهیم رفته بود😢
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل اول قسمت 7⃣1⃣ و ابراهیم لبخند بر لب سڪوت مے ڪرد تاژیلا حرفش را ادامہ
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل اول
قسمت 9⃣1⃣
آمدن های ابراهیم همیشه کوتاه
بود.کوتاه کوتاه.
و ژیلا تا می آمد یک استکان چای
برای او درست کند ،تا می خواست
لقمه ای غذا برایش ببرد.تا
می خواست دست او را بگیرد و
احوالش را بپرسد،ابراهیم برگشته
بود.☹️
ابراهیم همیشه می دوید و ژیلا
همیشه جا می ماند.
دوکوهه،دشتی میان دو تپه
بود.جنب اندیمشک_حسینیه.
و همه ی شهرتش به پادگانی بود که
توسط ارتش شاه و با کمک
مستشاران خارجی ساخته شده
بود.
محل بار انداز مهمات و در حقیقت
تبعیدگاه ارتش در زمان شاه بوده
است.
گرمای تابستان های دوکوهه
طاقت فرسا و سرمای زمستانش
کشنده بود.😣
قبل از انقلاب در جنوب پادگانش
،ساختمان هایی برای زندگی
افسران و فرماندهان پادگان
درست کرده بودند که بعضی از
آن ها ناتمام باقی مانده بود.
پس از انقلاب این ساختمان ها
کامل شد.وقتی که حاج احمد و
حاج همت با نیروهایشان به
دو کوهه رسیدند،دوکوهه تقریبا
هیچ گونه امکاناتی نداشت.🙁
بنابراین به اشاره ی حاج احمد و
مخصوصا با تلاش شبانه روزی
حاج همت،آن جا سروسامان
گرفت😊
فصل اول
قسمت 0⃣2⃣
برای سروسامان دادن و آماده کردن
پادگان دوکوهه ''هرکس گوشه ای
از کار را گرفت.
مجتمع ها را،اتاق هاش را،جارو
می زدیم ،تمیز می کردیم تا نیروی
جدید بیاید.😊😊
البته هنوز گستردگی کار را
نمی توانستیم حدس بزنیم.فقط
کارمان را می کردیم.حاج همت
شروع کرد به سازماندهی.😊😊
یک چارت تشکیلاتی تنظیم کرد و
هر کس فهمید چه کار باید بکندو
چه کاره است.؟؟☺️☺️
حاج احمد شد فرمانده ی
تیپ.محمود شهبازی شد جانشین
فرمانده.حاج همت هم رئیس ستاد
فرمانده گردان ها هم مشخص
شدند.😊☺️
مثل قجه ای و چراغی و دیگران.
کارها در قالب سازمانی نظم پیدا
کرد.ولی همه چیز خودمانی
بود.😊☺️
مثلا حاج احمد جارو دستش
می گرفت می رفت اتاق ها را تمیز
می کرد.چند روز بعد نیروهای
جدید هم از تهران آمدند.☺️😊
کسانی مثل وزوایی و حاجی پور
واین ها.حالا دیگر مراسم صبحگاه
هم داشتیم😊😊☺️☺️😉
خود حاج همت و حاج احمد
برگزارش می کردند .خیلی هم
تاکید داشتند باید حتما انجام
شود.✅
تهدید هم البته می شدیم از طرف
حاج احمد که اگر نیاییم عواقبش
خیلی سخت خواهد بود.🙈🙈😁
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل اول قسمت 9⃣1⃣ آمدن های ابراهیم همیشه کوتاه بود.کوتاه کوتاه. و ژیلا ت
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل اول
قسمت 1⃣2⃣
یک روز باران زیادی آمد.همین
باعث شده بود که خیلی ها فکر
کنند آن روز صبحگاه نداریم.
برای من البته فرق نمی کرد چون
پام توی گچ بود.ولی بقیه به دلشان
صابون زده بودند که آن روز
،راحت باش است.😂😂😃😃
دیدیم اعلام شد:((امروز صبحگاه
برقرار است.))دو سه تا از بچه ها
گفتند:
((ما امروز نمی رویم))ونرفتند.😐
حاج احمد آمد توی راهرو ،تک تک
اتاق ها را وارسی کرد ببیند کسی
توی اتاق ها مانده یانه.
بچه هاتا فهمیدند ،خودشان را گم
وگور کردند.یکی از پنجره رفت
بیرون.یکی رفت زیرتخت،یکی
رفت توی کمد و...😜😜😜😧😉
حاج احمد در را باز
کرد،گفت:((کسی اینجا
هست؟؟))👀
ترسیدم ولی مجبور بودم بگویم
نه.این طور نبود که چون مثلا اول
کار است،آسان بگیرند اتفاقا بیشتر
سخت می گرفتند.😐😐
حتی نسبت به هم.بارندگی باز هم
بود.حاج احمد گفت:((امروز باید
خیلی به خودتان امتحان پس
بدهید))🙂🙂
نمی دانستیم می خواهد چه کار
کند.به هم نگاه می کردیم.🙄🙄
حدس هم نمی توانستیم بزنیم
گفت :((همه تان باهم،سینه خیز
ازاین طرف زمین صبحگاه
می روید ان طرف))☹️☹️
هیچ کس جرات نکرد بگوید:
((توی این گل؟))همه سینه خیز
شدیم.البته نه همه😖😫😫
بعضی ها با زانو وکف دست
می آمدند.حاج همت هم این طوری
می آمد.
او که کلک زد [ویا خواست به این
روش بچه ها را از باران نجات
دهد] بچه ها فهمیدند چه کار
کنند تعدادشان هم کم
نبود.😁😁😒
حاج احمد دید .رفت طرف حاج
همت. پایش را گذاشت روی
کمرش و گفت:((گفتم سینه خیز
،نگفتم مثل مارمولک))😐😐😇😟
حاج همت ناچار روی زمین گل الود
توی آب دراز کشید وسینه خیز
رفت.
فصل اول
قسمت 2⃣2⃣
حاج احمد متوسلیان بعد از آن که
همه را مجبورکرد تا در میان آب و
گل و زیر باران در محوطه ی زمین
صبحگاه سینه خیز بروند،خودش
هم همراه آن هاتوی همان محوطه
و در میان همان آب و گل و در زیر
سرمای استخوان سوز بهمن ماه
((۱۳۶۰))سینه خیز رفت.😢😢
بعد از نیم
ساعت سینه خیز رفتن از زمین
بلند شد و((برپاداد))همه
برخاستند.😌😌
به صف شدند و بعد هم
((از جلونظام)) و چند لحظه بعد
صدای آن ها محکم تر و
باصلابت تر از همیشه توی فضای
پادگان دوکوهه پیچید:
الله اکبر📢📢
خمینی رهبر📢📢
و....
ما همه سرباز توایم خمینی!!📢📢
گوش به فرمان توایم خمینی!!📢
باز هم نیمه شب بود که ابراهیم
برگشت.خسته و خواب آلود اما
شاد شاد.☺️☺️☺️
از آنچه که در خط ومنطقه جنگی
می گذشت و شاد از اینکه دوباره
همسرش را می دید .☺️☺️😊😊
همسرش را دید،گفت،شنید،چشم بر
هم گذاشت و دوباره رفت.😔
ژیلا که بیدار شد،ابراهیم دوباره
رفته بود.😞😞
صاحب خانه هم نبود.نه خودش
ونه زن و بچه هایش.😔😔
آن ها هم انگار به فکر رفتن
بودند.ژیلا توی حیاط تنها مانده
بود.چشم چرخاند به همه سو و
ناگاه چشمش روی پله ها توقف
کرد.
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل اول قسمت 1⃣2⃣ یک روز باران زیادی آمد.همین باعث شده بود که خیلی ها فک
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل اول
قسمت3⃣2⃣
پله ها و طبقه ی بالا.در این سه
چهار شبانه روز ،هیچ وقت به
فکررفتن به پشت بام نیفتاده بود
و حالا ناگهان احساس کرد که
می خواهد برود پشت بام و از آن
جا شهر را تماشا کند.
چادرش را سر کرد و آهسته ومردد
،از پله ها بالا رفت.پله ها کثیف و
خاک آلود بودند و نفس تنگی
می آوردند😞😞
ژیلا به پشت بام که رسید و نگاهی
به اطراف که انداخت و بوی دود
و باروت و گرد و خاک تخریب و
بمباران را که در شهر و بر فراز شهر
دید،دلتنگ تر از قبل شد و خواست
برگردد که چشمش به اتاقکی نیمه
باز افتاد.☹️
پیش رفت و نگاهی کرد .اتاقی
،1۰،12متری خالی اما کثیف
دید.👀 👀
با در و پنجره ای چوبی و
کهنه.داخل اتاق شد.پر از بوی
کثیف و فضله ی مرغ بود.
ژیلا دو سه بار اتاق را بر
اندازکرد.سپس لبخندی زد
وگفت:😊😊
در بیابان لنگه کفش غنیمت است
.اگر این جا را تمیز و مرتب کنم
،بهترین جا برای زندگی ما خواهد
شد.☺️☺️☺️
سپس پایین رفت و یک چاقو و
دوسه تکه پارچه ی کهنه و کثیف
پیدا کرد و با یک سطل پر از آب
آورد بالا.☺️
آب را ریخت کف مرغدانی و بعد
باچاقو🔪🔪تمام کثافت ها را
تراشید.☺️☺️
دوباره رفت از پایین سطل را پر از
آب کرد .جارو را هم از کنار حوض
کوچک و قدیمی حیاط برداشت و
بالا آورد.😊😊😊
دوباره آب را در کف اتاقک ریخت و
این بار با حوصله ی بیشتر آن را
جارو کرد.بعد هم با پارچه ای کهنه
وخیس در و پنجره و دیوارها را
تمیز کرد.😊😊☺️☺️
آن قدر از خستگی و کمر درد و
سرگیجه از حال رفت. در گوشه ای
نشست و چند دقیقه ای استراحت
کرد.😢
فصل اول
قسمت 4⃣2⃣
در همین وقت چشم اش به زن
صاحب خانه افتاد . از پله ها
پایین رفت و پس از سلام و علیک
به او گفت:که چه کار دارد می کند
و هم چنین از او اجازه گرفت که از
آن اتاقک استفاده کنند.
زن صاحب خانه اول کمی تعارف
کرد،بعد گفت :که اگر در آن جا می
تواند زندگی کند ،البته آن اتاق
دراختیارشان باشد.☺️☺️
خیلی ممنون زهرا خانم.😊😊
خواهش میکنم ولی لازم نبود
خودتان را اذیت کنید و از ما جدا
شوید.☺️☺️
من آن جا راحت ترم. راستش دلم
می خواهد از آن جا شهر را هم
تماشا کنم.😊😊😊
ژیلا پس از آن ،وسایلی را که از
پاوه با خودش آورده بود ،بالا آورد.
زن صاحب خانه هم کمکش کرد.
کف مرغدانی که خشک شد،دو تا
پتوی سربازی در آن فرش کرد.☺️
دو سه تکه وسیله،کتری و قوری و
دو تا استکان و نعلبکی اش
رادرگوشه ای گذاشت.یک دست
رخت خوابش را هم که شامل یک
تشک و یک لحاف و یک متکای دو
نفره بود ،در گوشه ای به دیوار
تکیه داد.
زن صاحب خانه نگاهی به وسایل
او انداخت و دلسوزانه گفت:
اگر چیزی کم و کسری داری،لطفا
بگو از پایین بیارم.☺️☺️
نه،خیلی ممنون.در شرایط جنگی
فعلی ،همین قدرش هم زیادی و
باعث دردسره.🙁
بله 😞
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل اول قسمت3⃣2⃣ پله ها و طبقه ی بالا.در این سه چهار شبانه روز ،هیچ وقت
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل اول
قسمت 5⃣2⃣
در این وضعیت آدم هر چند
سبک بار تر باشه،راحت تره.
جابه جایی اش دنگ و فنگ
نداره.
بله درست است.
زهرا خانم این را گفت و از پله ها
پایین رفت.
بعد از ظهر بود ژیلا کیف اش را
برداشت و از زهرا خانم پرسید:که
برای خرید یه کم خرت و پرت ،به
کجا باید برود؟؟
و او هم راهنمایی اش کرد.ژیلا از
او تشکر کرد و راه افتاد.😊😊
نیم ساعت بعد در حالی که یک
کیسه پلاستیکی در دست داشت
به منزل برگشت و رفت به اتاق
خودش.
با هزار تومن پولی که داشت
،توانسته بود،دو تا بشقاب،دو
تاقاشق،دو تا کاسه،و یک سفره ی
نایلونی کوچک بخرد.
البته خیلی دلش می خواست که
یک چراغ خوراک پزی هم بخرد اما
نتوانست،پولش نرسید که این کار
رابکند وگفت:
ان شآءالله بماند برای وقتی که
ابراهیم فرصت داشته باشد در
خانه بماند و من هم بتوانم برایش
غذای گرم بپزم.
سلام!😊😊
ژیلا یک لحظه سایه ابراهیم را
حس کرد و بعد صدایش را
شنید.
برگشت طرف او و از دیدن
ناگهانی اش جاخورد😦😦
سلام!یک دفعه ای ازکجا پیدا
شد؟؟😮😮
یک دفعه ای که نبود .از توی کوچه
آمدم پشت در، در زدم به امید این
که شما در را به رویم باز
کنی،اما...☺️☺️
من فقط می توانم در بهشت را به
روی شما باز کنم،در خانه ی مردم
را که نمی توانم.😊😊
فصل اول
قسمت 6⃣2⃣
ان شآلله خانه ی هر دوی ما در
همان جایی باشه که می گویی!😊
ابراهیم این را گفت و نگاهی به
اتاق انداخت و لبخندزد:☺️☺️
چه اتاق قشنگی است.☺️☺️😊
اما حیف که بو میده و البته حجاب
هم نداره.
ابراهیم به پنجره نگاهی کرد و
بلافاصله ازپله ها پایین رفت.چند
دقیقه بعد با یک ملافه ی سفید و
یک پتوی سربازی تمیزتر
برگشت.😊😊☺️
این ها را توی ماشین داشتم.😊😊
چه خوب !😍😍
ابراهیم ملافه را با کمک ژیلا و پونز
به دیوار نصب کرد.حالا پنجره اتاق
آن ها صاحب پرده هم شده
بود.😊☺️
ابراهیم دوباره بیرون رفت و حدود
نیم ساعت بعد با دو سه تا نان و
چند تکه کباب و ریحان
برگشت.☺️☺️☺️
ژیلا سفره را پهن کرد .ابراهیم نان
و کباب را گذاشت توی سفره و
همین که خواست لقمه ای بخورد
،ژیلا پرسید:
بوش همسایه ها را اذیت میکنه.
ابراهیم گفت:.
بخور، برای آن ها هم خریدم و
دادم😊😊
پس عروسی گرفتی!☺️☺️
ابراهیم به ژیلا نگاه کرد .ژیلا
نتوانست به چشم های ابراهیم
چشم بدوزد
گرم شده بود.سرش را انداخت
پایین و خودش را مشغول خوردن
کرد. ابراهیم گفت:
مبارک است بالاخره ماهم
زندگی مان را شروع کردیم .☺️☺️
ژیلا رو به ابراهیم گفت:
البته اگر این موشک ها امان
بدهند
ابراهیم گفت:
قسمت ما این بوده است دیگر.😊
و به کباب ها اشاره کرد :
بسم الله!بخور تا از دهن
نیفتاده☺️😊☺️
ژیلا.گفت: چشم😊
و دستش به سوی سفره دراز شد.
بعد از یک ماه که از ازدواج آن ها
می گذشت ،این شروع زندگی
زناشویی آنها بود😊😊☺️
#ادامه_دارد...
@kheiybar