eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
39.9هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
15 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
جای شهید سیاهکالی خالی😔 که همسرش میگفت وقتی میخواستم توسل بکنم گفتم خدایا همسری به من بده که از نظر رفتاری و صورت شبیه شهید‌همت باشه بعد از ازدواج متوجه شدم بخاطر چهره ی همسرم و چشماش دوستانشون ایشون رو صدا میزدن.🌹 🏴 ختم صلوات به نیابت از ✨شهید حمید سیاهکالی مرادی✨ {هدیه به حضرت زهــرا س} و برای سلامتی و تعجیل در ظهور اقا امام زمان عج💐 ☑️مهلت صلوات فرستادن فرداشب تا ساعت 21 ☑️ تعداد صلوات های خودتون رو به این آیدی بفرستین👇👇 @Behzadii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما بہ عشقِ حسنش مےنازیم جان بہ راهِ قدَمش مےبازیم🌿 عاقبٺ مثل حَریمِ اَرباب💔 از برایش حَرَمے مےسازیم☝️ @kheiybar
غبارِ صبح تماشاست! هرچه باداباد تو هم بخند🌿 جهانِ خراب می‌خندد...😍☝️ 🌹 کانال شهیدمحمدابراهیم‌همت👇 https://eitaa.com/kheiybar
✨امام صادق عليه السلام فرمودند: هيچ پيامبرى در آسمان‌ها و زمين نيست مگر اين كه مى‏‌خواهند خداوند متعال به آنان رخصت دهد تا به زيارت امام حسين عليه السلام مشرف شوند💔، چنين است كه گروهى به كربلا فرود آيند و گروهى از آنجا عروج كنند.✨🕊 @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج‌همت😍 فصل دوم قسمت 5⃣4⃣ ابراهیم هم یکے دوبار زنگ زده بود وهمین زنگ ها ژیلا رو ت
😍 فصل دوم قسمت 7⃣4⃣ حاج همت وضو گرفته و به سمت سوله برای نماز رفت... دوسه نفر دوروبرش جمع شده بودند😊برادرش حبیب الله هم همراه اوبود... بعد از نماز و دعا وقتی به سنگر برمی گشتند،حبیب الله به برادرش گفت که خودت رو آماده کن...!🙃🙂 حاج همت پرسید:برای چه چیزی باید خودم رو آماده کنم؟🤔 برادرش گفت:مردم از تو خواستند که بیای و کاندید نمایندگی مجلس بشی!☺️ پس خودت روآماده کن تا برگردیم شهرضا و کار رو به امید خدا شروع کنیم🙂ابراهیم پس از کمی تأمل پاسخ منفی داد و تأکید کرد که:من اون لحظه ای که بسیجی ها باپیشونی بندهاشون میان واسه رفتن به خط از من خداحافظی می کنن رو با هیچ چیز و هیچ کجا عوض نمی کنم و تا لحظه ی اخر هم در کنار همین بسیجی هامیمونم...☺️🧔 شانزدهم فروردین ۱۳۶۱ به اصفهان اومد...😊 بعد از فتح المبین یکی دو روز موند☺️تهدیدها و طعنه ها را شنید،لبخندی تلخ زد ورفت...🚶🏻‍♂ ابراهیم که رفت،ژیلا سعی کرد دوباره خودش رو به درس خوندن سرگرم کنه...😞هم گاهی به دانشگاه می رفت و هم گاهی درس می داد📚📖 می خواست خودش رودر کار غرق کنه...😔می خواست گذشت شب هاوروزهاراکمتر احساس کند...🤦‍♀ می خواست به ابراهیم کمتر فکر کند... اما نمی شد...🤦‍♀🤦‍♀😔 فکر کردن یا نکردن دست خودش نبود😣به هر حال نبودن او را در کنار خویش احساس می کرد به ویژه حالا که می دید موجودی در وجود او دارد رشد می کند🤰🙍‍♀ژیلا این را که فهمید ناگاه موجی از شادی و امید اون رو،تمام اون روپرکرد و دیگه از اصفهان تکون نخورد...☺️ مادرش هم دیگر به او اجازه نداد که او از منطقه حرف بزند یعنی سعی کرد اون رو از فکررفتن به جبهه دور کند🙃 و او هم پذیرفت و تا آمدن مسافری که در راه داشت در اصفهان ماند...🤦‍♀ فصل دوم قسمت 8⃣4⃣ خداروشکر.... ابراهیم همین را گفت و دلش لرزید...😖 گلویش سوخت😣 بغض کرد و اشک از چشم هایش جوشید و خنده بر لب هایش شکفت🙂🙃 +باید خودت رو تقویت کنی ژیلا... -حالا مگر...😥 +باید مراقب خودت باشی و مراقب آن امانت الهے که داری حمل اش میکنی...!☺️🙊🤰چشم آقا،چشم،خیالت آسوده باشد...☺️🙈ژیلا این را گفت و افزود: -از حالا به بعد شما هم بیشتر باید مواظب خودت باشی...☺️ حالا فقط ژیلا نیست که چشم انتظارشماست... +البته!☺️ ابراهیم دیگر نتوانست حرفی بزند،دوباره همان موج ناشناخته بود که بر ساحل جانش وزید... دوباره همان کنده شدن از خود بود که بر او هجوم آورد...🤦‍♂ همان گرمای نشاط آور اندوه... اندوه بزرگ شدن،بزرگ تر شدن،پدر شدن...👨‍👦 ابراهیم داشت پدر می شد...☺️ پدر!🧔👨‍👦 چه حس غریبی! شادی...😊 غرور...🙆‍♂ ترس...😧 تردید...😬 همه ی حس های تازه و ناشناخته در او بیدار شده بودند... ابراهیم بزرگ تر شده بود☺️ ژیلا هم...☺️ باران روی بام خانه ی آن ها باریده بود روی بام خانه ی آقای بدیهیان در اصفهان و کربلایی علی اکبر همت در شهرضا و در جبهه روی سر ابراهیم🧔🌧حالا دیگر دشت و کوه و بیابان سرشار از طراوت باران بودبارانی که از چشم های ابراهیم فرومی ریخت...😢😭از نفس مسافری که در راه بود و می آمد... مهدی...👶 محمد مهدی...😌☺️ ... @kheiybar
📱 لوح | این فضا را خط کشی کنید : «فضای مجازی بدون اختیار ما، دارد مدیریت میشود و عوامل مسلط بین‌المللی در این فضا از لحاظ خبردهی، خبررسانی، تحلیل داده‌ها و هزاران کار دیگر بشدت فعالند☝️. نمیشود مردممان را در این فضا، بی‌پناه رها کنیم.»✅ ۹۹/۶/۲ @kheiybar
هدایت شده از دلنـــ💚ـــوشته های مذهبی
💔🕊 +شنیدم‌شهادت آرزوی‌بچه‌شیعه‌هاس...! -نه‌آرزومون‌نیس...؛ +واقعا...؟! -آرزومون‌نیس شهادت‌یکی‌از‌ ...🖐🏻🖤` @Delneveshtteh
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
💔🕊 +شنیدم‌شهادت آرزوی‌بچه‌شیعه‌هاس...! -نه‌آرزومون‌نیس...؛ +واقعا...؟! -آرزومون‌نیس شهادت‌یکی‌از‌
کانال مون😊🌹 دوستان قطعا پستایی که تو کانال دلنوشته میزاریم متفاوت تر هست میتونید برای کانال های خودتون هم استفاده کنید✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•° |•✨ روزِحساب کتاب که برسه... بعضی ازگُناهات روکهِ بهت نِشون میدن، می بینی براشون ،اصلا یادت نبوده! امّازیرِ هرگُناهت یه استغفارنوشته شده...! اونجاست کهِ تازه میفهمی یکی به جات توبه کرده... یکی که حواسش بهت بوده؟! یه... یکی مثلِ.....:) 🌸🌱 [یَااَبَانَا استَغفِر لَنَا ذُنُوبَنَا..‌.]😔✋ 🌱 💌 @kheiybar
اشکهایی که سپر خیلی از بلاها بود💔 یقیناً خدا به واسطه اشک های پاک شما بلاهای زیادی را از ما بَدان دور کرد... از آن شب جمعه که این چشم های همیشه بارانی را از ما گرفتند؛ بلا پشت بلا بر ما آمد.😔 این چشم کاسه ی خون و این اشک حلقه زده در چشم چه حرف ها که ندارد...😭 @kheiybar
جای شهید حججی خالی😔 که میگفت یه‌جوری‌باش‌که‌سرنوشتت‌هرچی‌شد ختم‌به‌امام‌زمان(عج)‌بشه...🕊 🏴 ختم صلوات به نیابت از ✨شهید محسن حججی✨ {هدیه به حضرت زهــرا س} و برای سلامتی و تعجیل در ظهور اقا امام زمان عج💐 ☑️مهلت صلوات فرستادن فرداشب تا ساعت 21 ☑️ تعداد صلوات های خودتون رو به این آیدی بفرستین👇👇 @Behzadii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا نیایی گــره از کار بشر وا نشود😔 درد ما💔 جز به ظهور تو مداوا نشود😭 @kheiybar
. . صبح یعنی 🌤 غزل های جهان راهمگے جمع کنم🌱 ٺا به گوشٺ برسانم🕊 شاه بیٺ جهانم شده اے😍 🌹 @kheiybar
✨امام صادق عليه السلام فرمودند: 💔جايگاه قبر امام حسين عليه السلام درى از درهاى بهشت است.🕊 @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل دوم قسمت 7⃣4⃣ حاج همت وضو گرفته و به سمت سوله برای نماز رفت... دوسه ن
😍 فصل دوم قسمت 9⃣4⃣ درد می آمد...😖 درد گاه و بی گاه مے آمد...😣 وژیلا از نفس می افتاد!😦 آهسته هرچیزی را که کنارش بود چنگ می زد و آهسته می نالید وعرق بر پیشانی اش نشست...😓 درد از دیشب شروع شده بودوژیلا به رو نمیاورد...😞 در خانه ی مادرشوهرش بود،در خانه ی🏠 کربلایی علی اکبر...👴 در شهرضا نمیخواست خودش را برای مادرشوهرش لوس کند... نمی خواست خودش را ضعیف نشان دهد...😔 درد اما می آمد و چنگ می زد و او را در خود مچاله می کرد...😰😖 از یکی دوساعت پیش بیشتر می شد! به کمر و پهلوهایش فشار می آورد و اورا در گوشه ای زمین گیر کرده بود...😢😞 صبح ابراهیم به خونه خواهرش زنگ زده بود وخواهرش می گفت که ابراهیم بی قراری می کرد!🙇‍♂🙍‍♂ می گفت که هی از ژیلا می پرسیدواین که از بچه چه خبر؟ هنوز به دنیا نیومده؟ نصرت خانم رو به ژیلا می گفت:نه نه جان من خبرش کن بگو یک تک پا بیاد شهرضا کنار زنش باشد و بچه اش روببینه... ژیلا که نفس نفس میزد ازدرد،گفت: نه مادر،نه اگر این همه راه بلند شد اومد وبچه به دنیا نیومد چی؟؟😞 اون وقت دوباره خسته و نگران باید برگرده جبهه عیبی نداره مادر،میاد ما رو میبینه و برمیگرده... دلتنگیمون که رفع میشه،نمیشه؟☹️ ابراهیم دوباره زنگ زده بود و از خواهرش خواسته بود ژیلا بیاد پای تلفن...☎️ ژیلا به سختی رفت پای تلفن و منتظرنشست...😕 چند دقیقه بعد ابراهیم دوباره زنگ زد انگار بو برده بود که خبری هست...نفس نفس زدن ژیلا😦هم داشت اون رو لو می داد🤦‍♀ +ابراهیم گفت:مطمئن باشم حالت خوبه؟😞🙇‍♂ -ژیلا گفت:مطمئن باش...😢 +یعنی زنده ای هنوز؟بچه هم زندس؟ -خیالت راحت باشه حالا حالاها من زنده ام وهمه چیز مثل قبله😞🤭 +خداروشکر...🙃 -از شما چه خبر؟اون جا...😔 +اینجا که غیر از تیر وترکش خبری نیست!به هر حال جات خالیه!🙊🙃 -ممنون... +خب فعلا خداحافظ به مادر و همه سلام برسون😊 -خداحافظ...😓 فصل دوم قسمت 0⃣5⃣ ابراهیم گوشی رو گذاشت... ژیلا هم... ودرد دوباره واین بار شدیدتراز قبل به سراغش آمد🤦‍♀ طوری که ناخواسته جیغ کشید و خواهر ابراهیم وحشت زده دوید به طرف او: چی شده ژیلا جان؟😟😲 چیزی نیست!دردم انگار جدی تر شده! خب مبارکه ان شآلله😇 به ابراهیم خبردادی؟؟ نه..!😥 چند دقیقه ی بعد همه دور ژیلا جمع شدند...🧕 درد آمده بود؛شدید و ناگهانی!😞 ژیلا را جابه جا کردند.. ژیلا دست هاش رو گذاشت دور کمرش و دوباره جیغش دراومد...😫😩 تاظهر درد در خود مچاله اش کردتا اذان،تانماز،تاعصر،تا عصر روز بیست و دوم آبان ماه ۱۳۶۱که مهدی اش به دنیا اومد...🙃🙂🤱 شادی،هلهله،اسفند دود کردن و تبریک☺️😇😌😍🤩 و ((ابراهیم پس کجاست؟؟)) هنوز خبرش نکرده اید؟؟ سه روز طول کشید تا به ابراهیم خبر رسید که پدر شده است...😌 یعنی تا خودش زنگ نزد،نفهمید! اونها که نمی تونستند به او زنگ بزنند جای ثابتی نداشت... خودش باید زنگ می زد🤦‍♀ وقتی خبر رو شنید،لحظه ای شاد☺️و مبهوت ماند... بعد سجاده پهن کرد،در دل دشت و ((الله اکبر))نماز شکر خواند📿 نماز شکر خواند وگریست😭 بعد هم کارهاش رو سروسامان داد وکفش سفر پوشید و خودش رو قبل از همه به شهرضا به بالین همسرش ژیلا رسوند...☺️ ساعت سه صبح بود که ابراهیم کنار همسرش رسید،ژیلا در خواب و بیداری بود که ابراهیم پیشونیش روبوسید☺️ژیلا چشم باز کرد ابراهیم رودید اشک شوق و لبخند و سلام و آرامش،آرامشی بی پایان...😌 با او در کنار او ژیلا شکفته بود☺️ و ابراهیم اون رو و مسافر کوچولوی از راه رسیده اش رو،فرزنش رومی بویید... ابراهیم بغض کرده و در حالی که اشک توی چشم هایش می چرخید؛ +گفت:حالت خوبه ژیلا؟؟😓😰 و ژیلا هم مشتاق تر از او،با چشم گریان -گفت:آره خوبم😇😊 +شکر خدا🙊☺️ چیزی کم و کسر نداری برم برایت بخرم؟؟ ژیلا با تعجب پرسید:الان؟😯 این وقت شب؟🙄😬 ... @kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(ره): اگر کسی نماز واجبی را نخواند و عمدا نمازش را از اول وقت به تاخیر بیندازد ،☝️ اسمش بالای در جهنم نوشته می شود که 《 فلان بن فلان وجب الله علیه دخول النار》🔥 خداوند داخل شدن در جهنم را بر فلان شخص واجب کرده است.😔 @kheiybar
ڪاش اون موقع هم لاین و اینیستاگرام و ... بود این رزمنده عڪسشو مےذاشت و مےنوشت☝️ من و پاے قطع شدم همین الان یهویـے براے دفاع از میهن و نامــوس😔 ⁉️ بہ نظرت چقدر لایڪــ مےخورد؟! @kheiybar